💦🌸💦🌸💦🌸💦🌸💦🌸💦
#زندگینامه_شهید_محسن_حججی
#قسمت_بیست_و_پنجم
💦🌸💦🌸💦🌸💦🌸💦🌸💦
⚡﷽⚡
👈چند ماهی گذشت. فروردین ۹۵ بود. بچه مان به دنیا آمد. علی کوچولومان.😍
🍂پدر و مادرم گفتند: "خوب خدا رو شکر. دیگه محسن حواسش میره طرف بچه و از فکر و خیال سوریه بیرون میاد."😌
🍂همان روز بچه را برداشت و برد #اصفهان پیش #آیت_الله_ناصری که توی گوشش #اذان و #اقامه بگوید.😇
💥ما را هم با خودش برد. آقای ناصری که اذان و اقامه در گوش علی گفت محسن رو کرد بهشان و گفت: "حاج آقا، شما پیش خدا روسفیدید. دعا کنید من شهید بشم."
حاج آقا نگاهی به محسن کرد و گفت:" ان شاءالله عاقبت بخیر بشی پسرم."
🔸️تا این را شنیدم با خودم گفتم: "نخیر این کله اش داغه. حسابی هوایی یه."😑
💢فهمیدم نه زخمی شدن سال پیشش،او را از سوریه سرد کرده نه بچه دار شدن الانش.
حتی یک درصد هم فکر اعزام مجدد از سرش نیفتاده بود.
🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊
☜【 روایتگری_شهدا】
✅ @shahidabad313
🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊
#سلام_بر_ابراهیم
#داستان_زندگی_شهید_پهلوان_بی_مزار
#شهید_ابراهیم_هادی
#انتشارات_شهید_ابراهیم_هادی
#قسمت_چهلم
🔺️نماز اول وقت(۱) ص ۷۴
✔جمعي از دوستان شهيد
🔺️محور همه فعاليتهايش نماز بود. ابراهيم در ســخت ترين شرايط نمازش را اول وقت مي خواند. بيشــتر هم به#جماعت و در#مســجد.
🔺️ديگران را هم به نمازجماعت دعوت مي کرد.مصداق اين حديث بود كه اميرالمؤمنين علیه السلام مي فرمايند: هر که به مسجد رفــت و آمد کند از مــوارد زير بهره مي گيرد: »برادري کــه در راه خدا با او رفاقت کند، علمي تــازه، رحمتي که در انتظارش بوده، پندي که از هلاکت نجاتش دهد، سخني که موجب هدايتش شود و ترک گناه.
⚡ -مواعظ العدديه ص 281
🍁@shahidabad313
🔺️ابراهيــم حتــي قبل از انقـلاب، نمازهاي صبح را در مســجد و به جماعت مي خواند. رفتار او ما را به ياد جمله معروف شهيد رجائي مي انداخت؛ »به نماز نگوئيد کار دارم ، به کار بگوئيد#وقت_نماز است.«
🔺️بهتريــن مثال آن، نماز جماعت در گود زورخانــه بود. وقتي كار ورزش به#اذان مي رسيد، ورزش را قطع مي کرد و نماز جماعت را بر پا مي نمود.
🔺️بارها در مسير سفر، يا در جبهه، وقتي#موقع_اذان مي شد، ابراهيم#اذان مي گفت و با#توقف_خودرو، همه را تشويق به نماز جماعت مي کرد.
🍁@pmsh313
🔺️صداي رساي ابراهيم و اذان زيباي او همه را مجذوب خود مي کرد.او مصداق اين کلام نوراني پيامبــر اعظم(ص)بود که مي فرمايند: »خداوند
وعده فرمــوده؛ مؤذن و فردي که وضو مي گيرد و در نماز جماعت مســجد شرکت مي کند، بدون حساب به بهشت ببرد.
⚡-مستدرک الوسائل ج 6 ص 448
🔺️ابراهيم در همان دوران با بيشتر بچه هاي مساجد محل#رفيق شده بود. او از دوران جواني يک عبا براي خودش تهيه کرده بود و بيشــتر اوقات با#عبا نماز مي خواند.
┏━━━🍃🌷🕊━━━┓
🌷 @shahidabad313 🌷
┗━━━🕊🌷🍃━━━┛
#سلام_بر_ابراهیم
#داستان_زندگی_شهید_پهلوان_بی_مزار
#شهید_ابراهیم_هادی
#انتشارات_شهید_ابراهیم_هادی
#قسمت_چهل_و_یکم
🔻نماز اول وقت(۲) ص ۷۵
✔جمعي از دوستان شهيد
💚بیدار نگه داشتن بچه ها برای قضا نشدن نماز صبح آنها❤️
🔻سال ۱۳۵۹ بود. برنامه بسيج تا نيمه شب ادامه يافت.
🍁@pmsh313
🔻دو ساعت مانده به#اذان_صبح کار بچه ها تمام شد.
🔻ابراهيم بچه ها را جمع کرد. از خاطرات كردستان تعريف مي کرد. خاطراتش هم جالب بود هم خنده دار.
🔻بچههــا را تــا#اذان بيدار نگه داشــت. بچه ها بعد از#نمــاز_جماعت_صبح به خانه هايشان رفتند.
🍁@shahidabad313
🔻ابراهيم به مسئول بسيج گفت: اگر اين بچه ها، همان ساعت مي رفتند معلوم نبود براي نماز بيدار مي شدند يا نه
💥شما يا کار بسيج را زود تمام کنيد يا بچه ها را تا اذان صبح نگهداريدكه نمازشان قضا نشود.
┏━━━🍃🌷🕊━━━┓
🌷 @shahidabad313 🌷
┗━━━🕊🌷🍃━━━┛
#سلام_بر_ابراهیم
#داستان_زندگی_شهید_پهلوان_بی_مزار
#شهید_ابراهیم_هادی
#انتشارات_شهید_ابراهیم_هادی
#قسمت_چهل_و_نهم
🌟دومين حضور ص ۸۳
✔امير منجر
💚ابراهیم جوان پر دل و جرأت❤️
🌟هشتمين روز مهرماه با بچه هاي معاونت عمليات سپاه راهي منطقه شديم. در راه در مقر سپاه همدان توقف كوتاهي کرديم.
🍁@shahidabad313
🌟موقع#اذان ظهر بود. برادر بروجردي،كه به همراه نيروهاي سپاه راهي منطقه بود را در همان مكان ملاقات كرديم.
🌟ابراهيم مشــغول گفتــن اذان بود. بچه ها براي نماز آماده ميشــدند. حالت معنــوي عجيبي در بچه ها ايجاد شــد.
🌟محمد بروجردي گفــت: اميرآقا، اين ابراهيم بچه كجاست؟!گفتم: بچه محل خودمونه، سمت هفده شهريور و ميدان خراسان.
🌟بــرادر بروجردي ادامــه داد: عجب صدايــي داره. يكي دو بــار تو منطقه ديدمش، جوان پر دل و جرأتيه.
🍁@pmsh313
🌟بعد ادامه داد: اگه تونستي بيارش پيش خودمون كرمانشاه.
🌟نماز جماعت برگزار شد و حركت كرديم. بار دوم بود كه به سرپل ذهاب مي آمديم...
🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊
☜【 روایتگری_شهدا】
✅ @shahidabad313
🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊
#سلام_بر_ابراهیم
#داستان_زندگی_شهید_پهلوان_بی_مزار
#شهید_ابراهیم_هادی
#انتشارات_شهید_ابراهیم_هادی
#قسمت_شصت_و_پنجم
💢چم امام حسن (ع) ص ۱۰۳
✔حسين الله كرم
💚چند ترکش ریز یادگاری❤️
💢...محل مناسبي را در پشــت رودخانه پيدا كرديم و مشغول استراحت شديم. دقايقي بعد، از دور صداي هلي كوپتر شنيده شد!
💢فكر اين يكي را نكرده بوديم. ابراهيم بلافاصله نقشه ها را داخل يك كوله پشتي ريخت و تحويل رضا داد و گفت: من و جواد مي مانيم شما سريع حركت كنيد.
🍁@shahidabad313
💢كاري نمي شــد كرد، خشابهاي اضافه و چند نارنجك به آنها داديم و با ناراحتي از آنها جدا شديم و حركت كرديم.اصلا همه اين مأموريت براي به دست آوردن اين نقشه ها بود.
💢اين موضوع به پيروزي در عملياتهاي بعدي بسيار كمك مي كرد. از دور ديديم كه ابراهيم و جواد مرتب جاي خودشان را عوض مي كنند و با ژ۳ به سمت هلي كوپتر تيراندازي مي كردند. هلي كوپتر عراقي هم مرتب با دور زدن به سمت آنها شليك مي كرد.
🍁@pmsh313
💢دو ساعت بعد به ارتفاعات رسيديم. ديگر صدايي نمي آمد. يكي از بچه ها كه خيلي ابراهيم را دوســت داشــت گريه مي كرد، ما هيــچ خبري از آنها نداشتيم. نمي دانستيم زنده هستند يا نه.
💢يادم آمد ديروز كه بيكار داخل شــيارها مخفي بوديــم، ابراهيم با آرامش خاصي مسابقه راه انداخت و بازي مي كرد. بعد هم لغتهاي فارسي را به كردهاي گروه آموزش مي داد. آن قدر آرامش داشت كه اصلا فكر نمي كرديم در ميان مواضع دشمن قرار گرفته ايم.
💢وقتي هم موقع#نماز شد مي خواست با صداي بلند#اذان بگويد!امــا با اصرار بچه ها خيلــي آرام#اذان گفت و بعد بــا حالت معنوي خاصي مشغول نماز شد.
💢ابراهيم در اين مدت شجاعتي داشت كه ترس را از دل همه بچه ها خارج مي كرد. حالا ديگر شب شده بود. از آخرين باري كه ابراهيم را ديديم ساعتها مي گذشت.
🍁@shahidabad313
💢به محل قرار رسيديم، با ابراهيم و جواد قرار گذاشته بوديم كه خودشان را تا قبل از روشن شدن هوا به اين محل برسانند. چند ساعت استراحت كرديم ولي هيچ خبري از آنها نشد.
💢هوا كمكم در حال روشن شدن بود. ما بايد از اين مكان خارج مي شديم. بچه ها مرتب ذكر مي گفتند و دعا مي خواندند. آماده حركت شــديم کــه از دور صدايي آمد. اسلحه ها را مسلح كرديم و نشستيم.
🍁@pmsh313
💢چند لحظه بعد، از صداها متوجه شديم كه ابراهيم و جواد هستند. خوشحالي در چهــره همه موج مي زد. با كمك بچه هاي تازه نفس به كمكشــان رفتيم.
سريع هم از آن منطقه خارج شديم.
💢نقشــه هاي به دســت آمده از اين عمليات نفوذي در حمله هاي بعدي بسيار كارســاز بود. اين جز با حماسه بچه هاي شجاع گروه از جمله ابراهيم و جواد
به دســت نمي آمد. فردا ظهر ابراهيم و جواد مثل هميشه آماده و پرتوان پيش بچه هــا بودند.
🍁@shahidabad313
💢با رضــا رفتيم پيش ابراهيــم. گفتم: داش ابــرام، ديروز وقتي هلي كوپتر رسيد چه كار كرديد؟
با آرامش خاص و هميشــگي خودش گفت: خدا كمك كرد. من و جواد از هــم فاصله گرفتيم و مرتب جاي خودمان را عوض مي كرديم و به ســمت هلي كوپتر تيراندازي مي كرديم.
💢او هم مرتب دور ميزد و به سمت ما شليك مي كرد. وقتي هم گلوله هايش تمام شد برگشت. ما هم سريع و قبل از رسيدن نيروهاي پياده به سمت ارتفاع
حركت كرديم. البته چند تركش ريز به ما خورد تا يادگاري بمونه!
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━┓
❖ @shahidabad313 ❖
┗━━─━━━⊰✾✿✾⊱┛
#سلام_بر_ابراهیم
#داستان_زندگی_شهید_پهلوان_بی_مزار
#شهید_ابراهیم_هادی
#انتشارات_شهید_ابراهیم_هادی
#قسمت_هشتاد
🌱گمنامي ص ۱۲۰
✔مصطفي هرندي
💚ابراهیم عابد شب❤️
🌱...بعد از اين ماجرا(خواب پدر شهید)نگاه ابراهيم به جنگ و شــهدا بسيار تغيير كرد. مي گفت: ديگر شــك ندارم، شــهداي جنگ ما چيزي از اصحاب رسول خدا(ص) و اميرالمؤمنين(ع)كم ندارند.
🌱مقام آنها پيش خدا خيلي بالاست.
🌱بارها شنيدم كه مي گفت: اگر كسي آرزو داشته كه همراه امام حسين(ع)دركربلا باشد، وقت امتحان فرا رسيده.ابراهيم مطمئن بود كه#دفاع_مقدس،محلي براي رسيدن به مقصود و سعادت و كمال انساني است.
🍁@shahidabad313
🌱براي همين هر جا مي رفت از شهدا مي گفت. از رزمنده ها و بچه هاي جنگ تعريــف مي كرد. اخلاق و رفتارش هــم روز به روز تغيير مي كرد و معنوي تر
مي شد.
🌱در همان مقر شهید اندرزگو معمولا دو ســه ساعت اول شب را مي خوابيد و بعد بيرون مي رفت!
موقع#اذان برمي گشت و براي#نماز_صبح بچه ها را صدا ميزد.
🌱با خودم گفتم: ابراهيم مدتي است كه شبها اينجا نمي ماند!؟ يك شــب به دنبال ابراهيم رفتم. ديدم براي خواب به آشــپزخانه مقر سپاه رفت
🍁@pmsh313
🌱فردا از پيرمردي كه داخل آشپزخانه كار مي كرد پرس و جو کردم فهمیدم كه بچه هاي آشپزخانه همگي اهل#نماز_شب هستند.
🌱ابراهيم براي همين به آنجا مي رفت، اما اگر داخل مقر نماز شــب مي خواند همه مي فهمند.
🌱اين اواخر حركات و رفتار ابراهيم من را ياد حديث امام علي(ع) به نوف بكالي مي انداخت كه فرمودند: »شيعه من كساني هستند كه عابدان در شب و شيران در روز باشند.«
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━┓
❖ @shahidabad313 ❖
┗━━─━━━⊰✾✿✾⊱┛
#سلام_بر_ابراهیم
#داستان_زندگی_شهید_پهلوان_بی_مزار
#شهید_ابراهیم_هادی
#انتشارات_شهید_ابراهیم_هادی
#قسمت_نود_و_یک
♻️مطلع الفجر ص ۱۳۳
✔حسين الله كرم
💚زخمی شدن ابراهیم❤️
♻️...به محض رسيدن به ارتفاعات انار، يكي از بچه ها با لهجه مشهدي به سمت من آمد و گفت: حاج حسين، خبر داري ابراهيم رو زدن!!
♻️بدنم يك دفعه لرزيد. آب دهانم را فرو دادم و گفتم: چي شده؟! جواب داد: يه گلوله خورده تو گردن ابراهيم.
🍁@shahidabad313
♻️رنگم پريد. ســرم داغ شــد. ناخودآگاه به سمت ســنگرهاي مقابل دويدم. در راه تمام خاطراتي كه با ابراهيم داشــتم در ذهنم مرور مي شد، وارد سنگر
امدادگر شدم و بالای سرش آمدم.
♻️گلوله اي به عضلات گردن ابراهيم خورده بود. خون زيادي از او می رفت. جواد را پيدا كردم و پرسيدم: ابرام چي شده؟!
♻️با كمي مكث گفت: نمي دونم چي بگم. گفتم: يعني چي؟!جواب داد: با فرماندهان ارتش صحبت كرديم كه چطور به تپه حمله كنيم.
🍁@pmsh313
♻️عراقيها شــديدًا مقاومــت مي كردند. نيروي زيادي روي تپــه و اطراف آن داشتند. هر طرحي داديم به نتيجه نرسيد.
♻️نزديك#اذان_صبح بود و بايد كاري مي كرديم، اما نمي دانســتيم چه كاري بهتره.
♻️يك دفعه ابراهيم از سنگر خارج شد! به سمت تپه عراقي ها حركت كرد و بعد روي تخته سنگي به سمت#قبله ايستاد!
♻️بــا صداي بلند شــروع به گفتن#اذان_صبح كرد! ما هــر چه داد مي زديم كه ابراهيم بيا عقب، الان عراقي ها تو رو مي زنن، فايده نداشت.
🍁@shahidabad313
♻️تقريبًا تا آخر#اذان را گفت. با تعجب ديديم كه صداي تيراندازي عراقي ها قطع شده! ولي همان موقع يك گلوله شليك شد و به ابراهيم اصابت كرد. ما
هم آورديمش عقب!
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━┓
❖ @shahidabad313 ❖
┗━━─━━━⊰✾✿✾⊱┛
#سلام_بر_ابراهیم
#داستان_زندگی_شهید_پهلوان_بی_مزار
#شهید_ابراهیم_هادی
#انتشارات_شهید_ابراهیم_هادی
#قسمت_نود_و_سه
🌱معجزه اذان ص ۱۳۶
✔حسين الله كرم
💚شلیک به مؤذن❤️
🌱...فرمانده عراقي به جاي اينكه جواب من را بدهد پرسيد: اين المؤذن؟!
🌱اين جمله احتياج به ترجمه نداشت. با تعجب گفتم:#مؤذن!؟اشك در چشمانش حلقه زد. با گلويي بغض گرفته شروع به صحبت كرد و مترجم سريع ترجمه مي كرد:
🍁@shahidabad313
🌱به ما گفته بودند شــما#مجوس و آتش پرستيد. به ما گفته بودند براي اسلام به ايران حمله مي کنيم و با ايراني ها مي جنگيم. باور كنيد همه ما#شيعه هستيم.
🌱ما وقتي مي ديديم فرماندهان عراقي مشــروب مي خورند و اهل نماز نيســتند خيلي در جنگيدن با شما ترديد كرديم.
🌱صبح امروز وقتي صداي#اذان رزمنده شما را شــنيدم كه با صداي رسا و بلند#اذان مي گفت، تمام بدنم لرزيد.
🍁@pmsh313
🌱وقتي نام اميرالمؤمنين(ع) را آورد با خودم گفتم: تو با برادران خودت مي جنگي. نكند مثل ماجراي كربلا ...
🌱ديگــر گريه امان صحبت كردن به او نمي داد. دقايقــي بعد ادامه داد: براي همين تصميم گرفتم تسليم شوم و بار گناهم را سنگين تر نكنم.
🌱لذا دستور دادم كسي شليك نكند. هوا هم كه روشن شد نيروهايم را جمع كردم و گفتم: من مي خواهم تسليم ايرانيها شوم. هركس مي خواهد با من بيايد.
🍁@shahidabad313
🌱اين افرادي هم كه با من آمده اند دوستان هم عقيده من هستند. بقيه نيروهايم رفتند عقب. البته
آن سربازي كه به سمت مؤذن شليك كرد را هم آوردم. اگر دستور بدهيد او را ميُ كشم.
🌱حالا خواهش مي كنم بگو#مؤذن زنده است يا نه؟!...
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━┓
❖ @shahidabad313 ❖
┗━━─━━━⊰✾✿✾⊱┛
💎#رفیق_خوشبخت_ما (۳۰)
🍀#شهید_حاج_قاسم_سلیمانی(ره)
🍁۱۱ روز تا#اولین_سالگرد_شهادت
⭐#زندگی_مجاهدانه همراه با تلاش خالصانه
🌿#مکتب و#مدرسه درس آموز
🍂مقدمه سازی#ظهور
👈#باب_پنجم:#توحید ص ۵۳
🔹️به اهتمام: سیدعبدالمجید کریمی
🔸️انتشارات زائر رضوی
🖊نماز وسط کاخ کرملین ص ۵۵
🔸️به کاخ کرملین رفته بود و با پوتین قرار داشت. تا رئیس جمهور روسیه برسد، وقت#اذان شده بود.
🔸️حاجی هم بلند شده و اذان و اقامه اش را گفته بود. صدایش در سالن پیچیده بود و بعد هم به نماز ایستاده بود. همه نگاهش می کرد ند.
🔸️می گفت در طول عمرش همچنین لذتی از#نماز نبرده است. پایان نماز هم پیشانی اش را روی مهر گذاشته بود و به خدای خودش گفته بود: »خدایا، این بود کرامت تو: روزی در کاخ کرملین برای نابودی#اسلام نقشه می کشیدند،حالا من ِ قاسم سلیمانی آمدم اینجا#نماز خواندم.«
┏━━━🍃🌷🕊━━━┓
🌷 @shahidabad313 🌷
┗━━━🕊🌷🍃━━━┛
#سلام_بر_ابراهیم
#داستان_زندگی_شهید_پهلوان_بی_مزار
#شهید_ابراهیم_هادی
#انتشارات_شهید_ابراهیم_هادی
#قسمت_نود_و_شش
🔘معجزه اذان ص ۱۳۸
✔حسين الله كرم
💚ابراهيم با يك اذان چه كرد !❤️
🔘...گفتم: بارك الله، فرمانده(اسیر عراقی)شما كجاست؟! گفت: او هم در همين گردان مســئوليت دارد. الان داريم حركت مي كنيم به سمت خط مقدم.
🔘گفتم: اســم گردان و نام خودتان را روي اين كاغذ بنويس، من الان عجله دارم. بعد از عمليات مي يام اينجا و مفصل همه شما را مي بينم.
🍁@shahidabad313
🔘همين طور كه اسامي بچه ها را مي نوشت سؤال كرد: اسم#مؤذن شما چي بود؟!جواب دادم: ابراهيم، ابراهيم هادي.
🔘گفت: همه ما اين مدت به دنبال مشــخصاتش بوديم. از فرماندهان خودمان خواستيم حتمًا او را پيدا كنند. خيلي دوست داريم يك بار ديگر آن#مرد_خدا را ببينيم.
🔘ســاكت شدم. بغض گلويم را گرفته بود. سرش را بلند كرد و نگاهم كرد. گفتم: انشاءالله توي بهشت هم ديگر را مي بينيد! خيلي حالش گرفته شد.
🔘اسامي را نوشت و به همراه اسم گردان به من داد. من هم سريع خداحافظي كردم و حركت كردم. اين برخورد غيرمنتظره خيلي برايم جالب بود.
🔘در اســفندماه 1365 عمليات به پايان رسيد. بســياري از نيروها به مرخصي رفتند. يك روز داخل وسايلم كاغذي را كه#اسير_عراقي يا همان بسيجي لشکر بدر نوشته بود پيدا كردم.
🍁@pmsh313
🔘رفتم سراغ بچه هاي بدر. از يكي از مسئولين لشکر
سراغ گرداني را گرفتم كه روي كاغذ نوشته بود. آن مسئول جواب داد: اين گردان منحل شده. گفتم: مي خواهم بچه هايش را ببينم.
🔘فرمانــده ادامه داد: گرداني كه حرفش را مي زني به همراه فرمانده لشــکر، جلوي يكي از پاتكهاي ســنگين عراق در شــلمچه مقاومت كردند. تلفات
سنگيني را هم از عراقي ها گرفتند ولي عقب نشيني نكردند.
🔘بعد چند لحظه سكوت كرد و ادامه داد: كسي از آن گردان زنده برنگشت!گفتم: اين هجده نفر جزء اســراي عراقي بودند. اسامي آنها اينجاست، من
آمده بودم كه آنها را ببينم.
🔘جلو آمد. اسامي را از من گرفت و به شخص ديگري داد. چند دقيقه بعد آن شخص برگشت و گفت: همه اين افراد جزء شهدا هستند!
🔘ديگر هيچ حرفي نداشــتم. همين طور نشســته بودم و فكر مي كردم. با خودم گفتم: ابراهيم با يك#اذان چه كرد! يك تپه آزاد شد، يك عمليات پيروز شد، هجده نفر هم مثل حر از قعر جهنم به بهشت رفتند.
🍁@shahidabad313
🔘بعد به ياد حرفم به آن#رزمنده_عراقي افتادم: انشاءالله در بهشت هم ديگر را مي بينيد. بي اختيار اشك از چشمانم جاري شد. بعد خداحافظي كردم و آمدم بيرون.
🔘من شك نداشتم ابراهيم مي دانست كجا بايد اذان بگويد، تا دل دشمن را به لرزه درآورد. و آنهايي را كه هنوز ايمان در قلبشان باقي مانده هدايت كند!
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━┓
❖ @shahidabad313 ❖
┗━━─━━━⊰✾✿✾⊱┛
#سلام_بر_ابراهیم
#داستان_زندگی_شهید_پهلوان_بی_مزار
#شهید_ابراهیم_هادی
#انتشارات_شهید_ابراهیم_هادی
#قسمت_صد_و_بیست
🔺️روش تربيت ص ۱۶۸
✔جواد مجلسي راد، مهدي حسن قمي
💚ابراهیم آدم خیلی بزرگ❤️
🔺️منزل ما نزديك خانه آقا ابراهيم بود. آن زمان من شــانزده ســال داشتم. هر روز بــا بچه ها داخــل کوچه#واليبال_بازي مي کرديم. بعد هم روي پشــت بام مشغول#کفتر_بازي بودم!
🔺️آن زمان حدود ۱۷۰ كبوتر داشــتم. موقع#اذان که مي شــد برادرم به#مسجد مي رفت. اما من#اهل_مسجد نبودم.
🔺️عصر بود و مشغول واليبال بوديم. ابراهيم جلوي درب منزلشان ايستاده بود و با عصاي زير بغل بازي ما را نگاه مي کرد. در حين بازي توپ به ســمت آقا ابراهيم رفت.
🍁@shahidabad313
🔺️من رفتم که توپ را بياورم. ابراهيم توپ را در دستش گرفت. بعد توپ را روي انگشت شصت به زيبائي چرخاند وگفت: بفرمائيد آقا جواد!
🔺️از اينکه اســم مرا مي دانست خيلي تعجب کردم. تا آخر بازي نيم نگاهي به آقا ابراهيم داشتم. همه اش در اين فکر بودم که اسم مرا از کجا مي داند!
🔺️چند روز بعد دوباره مشغول بازي بوديم. آقا ابراهيم جلوآمد و گفت: رفقا، ما رو بازي ميديد؟ گفتيم: اختيار داريد، مگه واليبال هم بازي مي کنيد!؟
🍁@pmsh313
ُ گفت: خب اگه بلد نباشــيم از شــما ياد مي گيريم. عصا راكنار گذاشــت، درحالي كه لنگ لنگان راه مي رفت شروع به بازي کرد.تا آن زمان نديده بودم کسي اينقدر قشنگ بازي کند!
🔺️او هنوز#مجروح بود. مجبور بود يك جا بايستد. اما خيلي خوب ضربه مي زد. خيلي خوب هم توپها را جمع مي کرد.
🔺️شــب به برادرم گفتم: اين آقا ابراهيم رو مي شناســي؟ عجب واليبالي بازي مي کنه! برادرم خنديد و گفت: هنوز او را نشناختي! ابراهيم#قهرمان_واليبال دبيرستانها بوده. تازه#قهرمان_کشتي هم بوده!
🍁@shahidabad313
🔺️با تعجب گفتم: جدي ميگي؟! پس چرا هيچي نگفت! برادرم جواب داد: نمي دونم، فقط بدون که آدم خيلي بزرگيه!
🔺️چند روز بعد دوباره مشــغول بــازي بوديم.آقا ابراهيم آمــد. هر دو طرف دوست داشتند با تيم آنها باشد. بعد هم مشغول بازي شديم. چقدر زيبا بازي
مي کرد.
🔺️آخر بازي بود. از مسجد صداي#اذان_ظهرآمد. ابراهيم توپ را نگه داشت و بعد گفت: بچه ها مي آييد برويم مسجد؟! گفتيم: باشه، بعد با هم رفتيم#نماز_جماعت.
🔺️چند روزي گذشت و حسابي دلداده آقا ابراهيم شديم. به خاطر او مي رفتيم مسجد. يک بار هم ناهار ما را دعوت کرد و كلي با هم صحبت كرديم. بعد از
آن هر روز دنبال آقا ابراهيم بودم.
🍁@shahidabad313
🔺️اگر يك روز او را نمي ديدم دلم برايش تنگ مي شد. واقعًا ناراحت مي شدم. يک بار با هم رفتيم#ورزش_باســتاني. خلاصه حسابي عاشق اخلاق و رفتارش شده بودم. او با#روش_محبت_و_دوستي ما را به سمت نماز و مسجد كشاند...
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━┓
❖ @shahidabad313 ❖
┗━━─━━━⊰✾✿✾⊱┛
#سلام_بر_ابراهیم
#داستان_زندگی_شهید_پهلوان_بی_مزار
#شهید_ابراهیم_هادی
#انتشارات_شهید_ابراهیم_هادی
#قسمت_صد_و_پنجاه_و_نه
🔘اوج مظلوميت ص ۲۱۴
✔مهدي رمضاني
💚کانال کمیل❤️
🔘با اينکه سن من زياد نبود اما خدا لطف کرد تا با بهترين بندگانش در#گردان_کميل همراه باشــم. ما در شب شروع عمليات تا کانال سوم رفتيم. اين کانال
کوچک بود و تقريبًا يک متر ارتفاع داشت. بر خلاف کانال دوم که بزرگ و پر از موانع بود.
🔘آن شــب همه بچه ها به ســمت کانال دوم برگشتند. کانالي که بعدها به نام »#کانال_کميل« معروف شد.
🔘من به همراه ديگر نيروها پنج روز را در اين کانال
سپري کردم.از صبــح روز بعد، تــک تيراندازان عراقــي هر جنبنــده اي را هدف قرار مي دادند. ما در آن روزهاي محاصره، دوران عجيبي را سپري کرديم.
🍁@shahidabad313
🔘يادم هســت که ابراهيم هادي، با آن قدرت بدني و با آن صلابت، كانال را سر پا نگه داشته بود! فرمانده و معاون گردان ما شهيد و مجروح شدند. براي همين تنها كسي كه نيروها را#مديريت مي كرد ابراهيم بود.
🔘او نيروها را تقسيم كرد. هر سه نفر را يك گروه و هر گروه را با فاصله، در نقطه اي از كانال مستقر نمود.
🔘يك نفر روي لبه ي كانال بود و اوضاع را مراقبت مي كرد. دو نفر ديگر هم در داخل كانال در كنار او بودند.
🔘انتهاي کانال يک انحناء داشــت، ابراهيم و چند نفر ديگر، شهدا را به آنجا منتقل کردند تا از ديد بچه ها دور باشند. مجروحين را هم به گوشه اي از کانال
برد تا زير آتش نباشند.
🍁@pmsh313
🔘ابراهيــم در آن روزها با نداي#اذان، بچه ها را براي نماز آماده مي کرد. ما در آن شرايط سخت، در هر سه وعده نمازجماعت برگزار مي کرديم! ابراهيم با
اين كارها به ما روحيه مي داد و همه نيروها را به آينده اميدوار مي كرد.
🔘دو روز بعــد از شــروع عمليات، و بعد از پايان ناموفــق مرحله دوم، تلاش بچه ها بيشــتر شد! مي خواستيم راهي را براي خروج از اين بن بست پيدا کنيم.
🔘در آخرين تماسي که با لشکر داشــتيم،
سردار)شهيد( حاجي پور با ناراحتي گفــت: هيچ کاري نمي توانيم انجام دهيــم، اگر مي توانيد به هر طريق ممکن عقب بيائيد...
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━┓
❖ @shahidabad313 ❖
┗━━─━━━⊰✾✿✾⊱┛
#سلام_بر_ابراهیم
#داستان_زندگی_شهید_پهلوان_بی_مزار
#شهید_ابراهیم_هادی
#انتشارات_شهید_ابراهیم_هادی
#قسمت_صد_و_هفتاد
💚سلام بر ابراهيم❤️ص ۲۲۹
♦️وقتــي تصميم گرفتيم کاري در مورد آقا ابراهيــم انجام دهيم، تمام تلاش خودمان را انجام داديم تا با كمك خدا بهترين کار انجام گيرد.
♦️هر چند مي دانيم اين مجموعه قطره اي از درياي كمالات و بزرگواري هاي آقا ابراهيم را نيز ترسيم نكرده.اما در ابتدا از خدا#تشــكر كردم. چون مرا با اين بنده پاك و خالص خودش آشنا نمود.
♦️همچنين خدا را#شكر كردم كه براي اين كار انتخابم نمود. من در اين مدت تغييرات عجيبي را در زندگي خودم حس كردم!نزديك به دو ســال تلاش، شــصت مصاحبه، چندين سفر كاري و چندين بار تنظيم متن و... انجام شــد. دوست داشتم نام مناسبي كه با#روحيات_ابراهيم هماهنگ باشد براي کتاب پيدا کنم.
🍁@shahidabad313
♦️حاج حسين را ديدم. پرســيدم: چه نامي براي اين كتاب پيشنهاد مي كنيد؟ ايشان گفتند:#اذان. چون بســياري از بچه هاي جنگ، ابراهيم را به اذان هايش مي شناختند، به آن اذان هاي عجيبش!
♦️يكي ديگر از بچه ها جمله شهيد ابراهيم حسامي را گفت: شهيد حسامي به ابراهيم مي گفت:#عارف_پهلوان.
♦️اما در ذهن خودم نام مجموعه را »#معجزه_اذان« انتخاب كردم.شب بود كه به اين موضوعات فكر مي كردم. قرآني كنار ميز بود. توجهم به آن جلب شد. قرآن را برداشتم.
♦️در دلم گفتم: خدايا، اين كار براي بنده صالح و گمنام تو بوده، مي خواهم در مورد نام اين مجموعه نظر قرآن را جويا شوم!
♦️بعــد به خدای خود گفتــم: تا اينجاي كار همه اش لطف شــما بوده، من نه ابراهيم را ديده بودم، نه ســن وسالم مي خورد كه به جبهه بروم. اما همه گونه محبت خود را شامل ما كردي تا اين مجموعه تهيه شد. خدايا من نه#استخاره بلد هستم نه مي توانم مفهوم آيات را درست برداشت كنم.
🍁@pmsh313
♦️بعد بســم الله گفتم. ســوره حمد را خواندم و قرآن را باز كردم. آن را روي ميز گذاشتم. صفحه اي كه باز شده بود را با دقت نگاه كردم. با ديدن آيات بالاي صفحه رنگ از چهره ام پريد!
♦️سرم داغ شــده بود، بي اختيار اشك در چشمانم حلقه زد. در بالاي صفحه آيات ۱۰۹ به بعد سوره صافات جلوه گري مي كرد كه مي فرمايد:#سلام_بر_ابراهيم...اين گونه نيكوكاران را جزا مي دهيم به درستي كه او از بندگان مؤمن ما بود
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━┓
❖ @shahidabad313 ❖
┗━━─━━━⊰✾✿✾⊱┛
#سلام_بر_ابراهیم
#داستان_زندگی_شهید_پهلوان_بی_مزار
#شهید_ابراهیم_هادی
#انتشارات_شهید_ابراهیم_هادی
#قسمت_صد_و_هفتاد_و_سه
✏مزار يادبود ص ۲۳۵
✔خواهر شهيد
💚لیاقت شهادت❤️
✏بعد از ابراهيم حال و روز خودم را نمي فهميدم. ابراهيم همه زندگي من بود. خيلي به او دلبسته بوديم. او نه تنها يک برادر، که مربي ما نيز بود. بارهــا با من در مورد#حجــاب صحبت مي کرد و مي گفــت: چادر يادگار حضرت زهرا(س) اســت، ايمان يک زن، وقتي کامل مي شود که#حجاب را کامل رعايت کند و...
✏وقتي مي خواستيم از خانه بيرون برويم يا به مهماني دعوت داشتيم، به ما در مورد نحوه برخورد با نامحرم توصيه مي کرد و...
✏اما هيچ گاه امر و نهي نمي کرد ابراهيم#اصول_تربيتي را در نصيحت کردن رعايت مي نمود.در مورد نماز هم بارها ديده بودم که با شوخي و خنده، ما را براي#نماز_صبح صدا مي زد و مي گفت: »#نماز، فقط#اول_وقت و#جماعت«
🍁@shahidabad313
✏هميشــه به دوستانش در مورد#اذان گفتن#نصيحت مي کرد. مي گفت: هرجا هستيد تا صداي#اذان را شنيديد، حتي اگر سوار موتور هستيد توقف کنيد و با صداي بلند، پروردگار را صدا کنيد و#اذان بگوئيد.
✏زماني که ابراهيم مجروح بود و به خانه آمد از يک طرف ناراحت بوديم و از يک طرف خوشحال!ناراحت براي زخمي شدن و خوشحال که بيشتر مي توانستيم او را ببينيم.
✏خــوب به ياد دارم که دوســتانش به ديدنش آمدند. ابراهيم هم شــروع به خواندن اشعاري کرد که فکر کنم خودش سروده بود:
⚡اگر عالم همه با ما ســتيزند اگر با تيغ، خونم را بريزند
⚡اگر شــويند با خون پيکرم را اگر گيرند از پيکر سرم را
⚡اگر با آتش و خون خو بگيرم زخط سرخ رهبر بر نگردم
🍁@pmsh313
✏بارها شنيده بودم كه ابراهيم، از اين حرف که برخي مي گفتند: فقط مي ريم جبهه براي شهيد شدن و... اصلا ً خوشش نمي آمد! به دوستانش مي گفت: هميشه بگيد ما تا لحظه آخر، تا جائي که نفس داريم
براي اسلام و انقلاب#خدمت مي کنيم، اگر خدا خواست و نمره ما بيست شد آن وقت شهيد شويم.
✏ولي تا اون لحظه اي که نيرو داريم بايد براي اسلام#مبارزه کنيم. مي گفــت بايد اين قدر با اين بدن کار کنيم، اين قدر در راه خدا فعاليت کنيم که وقتي خودش صلاح ديد، پاي کارنامه ما را امضا کند و شهيد شويم.
✏اما ممکن هم هســت که#لياقت شهيد شدن، با رفتار يا کردار بد از ما گرفته شود...
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━┓
❖ @shahidabad313 ❖
┗━━─━━━⊰✾✿✾⊱┛
🔹 نماز جماعت خانگی 🔹
🦋 حجت الاسلام #شهید حاج شیخ مهدی شاه آبادی به طور معمول توفیق نماز جماعت را از دست نمی داد. اگر نمی توانست به مسجد برود، در خانه خود #نماز_جماعت را برپا می کرد.
🦋 وقتی یکی از پسرانش را می دید که مشغول خواندن #نماز است؛ فوری پشت سرش می ایستاد و به او اقتدا می کرد. با این روش، هم به فرزند جوان خود شخصیت داده بود و هم اینکه اهمیت نماز جماعت را به خانواده نشان می داد.
🦋 به مرور فرهنگ خواندن نماز جماعت بین اهل خانه مرسوم شد. دیگر حتی اگر شیخ شهید هم در خانه نبود، اهل منزل نمازشان را به جماعت می خواندند.
🦋 شیخ هیچگاه برای نماز جماعت به طور تحمیلی یا به روش مستقیم و رسمی از فرزندانش دعوت نمی کرد. او روحیه جوانی آنان را لحاظ می کرد.
🦋 خودش می ایستاد سر سجاده و #اذان و اقامه را می گفت و در رکعت اول، سوره ای بلند را انتخاب می کرد و می خواند؛ اینگونه دیگران فرصت داشتند تا وضو بگیرند و نماز را پشت سر ایشان اقامه کنند.
📒 قصه عاشقان؛ دعوت به نماز در سیره شهیدان؛ ص 66.
🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊
☜【 روایتگری_شهدا】
✅ @shahidabad313
🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊
✫⇠#خاکریز_اسارت(۱۷۱)
✍نویسنده:آزاده قهرمان،رحمان سلطانی
💢قسمت صد و هفتاد و یکم:شورای فرهنگی
🍂تصمیم گرفتیم یه شورای فرهنگی تشکیل بدیم و برنامه ها رو با شَور و مشورت برنامه ریزی و مدیریت کنیم. شورا تشکیل شد و برای این که مدیریت متمرکز بشه و تصمیم گیری راحت تر صورت بگیره، پیشنهاد دادم که یه نفر بشه مسئول فرهنگی آسایشگاه.
📍با توجه به تجربه آقا رحیم، ایشان شد مسئول فرهنگی و قرار شد مسئول فرهنگی کارها رو با مشورت شورای فرهنگی مدیریت و اجرا بکنه. قرار گذاشتیم بدون اعتنا به نظر مسئول آسایشگاه، یه سری فعالیتها رو از کم شروع کنیم و به مرور گسترش بدیم. ابتدا برنامههای محدودی مثل#اذان گفتن، قرائت و ترجمه روزانۀ قرآن و کلاس عمومی و تحلیل سیاسی آغاز شد. البته تمامی این کارها از نظر بعثیها ممنوع بود و مجازات شدید مثل سلول انفرادی و شکنجههای طاقت فرسا داشت، ولی از اونجایی که تا حدودی خیالمون از داخل آسایشگاه راحت بود و می دونستیم زمینه جاسوس و خبرکشی وجود نداره با حفظ اصول ایمنی و گذاشتن نگهبان در دو طرف آسایشگاه این برنامهها اجرا میشد. گر چه بعد متوجه شدیم خبر بسیاری از این فعالیتها توسط یکی دو نفر از تیم پرویز به بعثیها داده شده بود و مشکلاتی رو برای تعدادی از افراد فعال ایجاد نمود که بعداً در جای خودش به اونها می پردازم.
🔸️یکی از برنامههای عقیدتی، فرهنگی، قرائت و ترجمه روزانه قرآن بود. هر روز بعد از بیدارباش و قبل از رفتن به هواخوری یه صفحه قرآن توسط یه قاری خونده میشد و طبق برنامه یکی از طلبهها مثل حقیر، محمد خطیبی و عبدالکریم مازندرانی ترجمه و مقدار مختصری توضیح داده می شد. این برنامه مورد استقبال بچه ها قرار گرفت و آسایشگاه یک، روزشو با انس با قرآن و تلاوت آیات الهی شروع میکرد.
💥معمولاً برای اینکه ترجمه آیات بدون نقص انجام بشه گروه طلاب آسایشگاه با هم همفکری و مباحثه داشتن. سید قاسم موسوی هم از سادات خوش صدا با صدای ملایم در اوقات سه گانه گوشهای از آسایشگاه می ایستاد و اذان میگفت و برای اولین بار بعد از دو سال صدای اذان بصورت زنده در اردوگاه طنین انداز شد. رحیم هم یکی دو هفته یه بار یه تحلیل از وضع و اوضاع رو ارائه میداد و من و مازندرانی هم مباحثی مانند تاریخ اسلام و شرح آیات و مسائل اعتقادی رو میگفتیم. مدتی کار به همین منوال ادامه داشت و شیرازه کار از دست ارشد آسایشگاه خارج شد و شور و اشتیاق و رقابت خاصی بین بچهها ایجاد شده بود...
☀️#نسال_الله_منازل_الشهدا
@shahidabad313
╰━━🌷🕊🌼🕊🌷━━╯
Salam bar Ebrahim14.mp3
6.15M
📚 #کتاب_صوتی 🔊
«هر شب قبل از خواب کتاب خوب بشنوید»
🏷 کتاب #سلام_بر_ابراهیم
🌷#داستان_زندگی_شهید_پهلوان_بی_مزار
🌷#شهید_ابراهیم_هادی
🍂#انتشارات_شهید_ابراهیم_هادی
🍂#قسمت_چهاردهم
💚رقابت زيبا همراه با رفاقت ص ۷۲❤️
💚نماز اول وقت❤️
💚بیدار نگه داشتن بچه ها برای قضا نشدن نماز صبح آنها❤️
💚اهل بیداری سحر و نماز شب❤️
💚نگاه پدر،آشتی با خدا❤️
♻️توپ را در دســتش گرفت. آمد بزند که صدائي آمد. الله اكبر... ندای#اذان_ظهر بود. تــوپ را روي زمين گذاشــت. رو به قبله ايســتاد و بلند بلند اذان گفت.
♻️در فضاي دبيرستان صدايش پيچيد. بچه ها رفتند. عده اي براي وضو، عده اي هم براي خانه.او مشــغول نماز شــد. همان جا داخل حياط. بچه ها پشت ســرش ايستادند.جماعتي شد داخل حياط همه به او اقتدا كرديم.
♻️نماز كه تمام شــد برگشت به سمت من. دست داد و گفت: آقا رضا رقابت وقتي زيباست كه با رفاقت باشد.
🔺️محور همه فعاليتهايش نماز بود. ابراهيم در ســخت ترين شرايط نمازش را اول وقت مي خواند. بيشــتر هم به#جماعت و در#مســجد.
🔺️بارها در مسير سفر، يا در جبهه، وقتي#موقع_اذان مي شد، ابراهيم#اذان مي گفت و با#توقف_خودرو، همه را تشويق به نماز جماعت مي کرد.
📝 کتاب سلام بر ابراهیم، زندگینامه ای مختصر و بیش از شصت خاطره درباره شهید بزرگوار و مفقود الاثر ابراهیم هادی است،مردی که با داشتن قهرمانی ها، پهلوانی ها، رشادت ها، مروت ها و... با دریافت مدال شهادت کمال یافت.
🔸️#فانوس
☀️#نسال_الله_منازل_الشهدا
@shahidabad313
╰━━🌷🕊🌼🕊🌷━━╯
Salam Bar Ebrahim 25.mp3
6.11M
📚 #کتاب_صوتی 🔊
«هر شب قبل از خواب کتاب خوب بشنوید»
🏷 کتاب #سلام_بر_ابراهیم
🌷#داستان_زندگی_شهید_پهلوان_بی_مزار
🌷#شهید_ابراهیم_هادی
🍂#انتشارات_شهید_ابراهیم_هادی
🍂#قسمت_بیست_و_پنجم
💚اسارت بعثی ها ص ۱۳۵❤️
💚شلیک به مؤذن ص ۱۳۶❤️
💚بوسه اسیران عراقی بر دستان ابراهیم❤️
💚معجزه اذان❤️
🌱...فرمانده عراقي به جاي اينكه جواب من را بدهد پرسيد: اين المؤذن؟!
🌱اين جمله احتياج به ترجمه نداشت. با تعجب گفتم:#مؤذن!؟اشك در چشمانش حلقه زد. با گلويي بغض گرفته شروع به صحبت كرد و مترجم سريع ترجمه مي كرد:
🌱به ما گفته بودند شــما#مجوس و آتش پرستيد. به ما گفته بودند براي اسلام به ايران حمله مي کنيم و با ايراني ها مي جنگيم. باور كنيد همه ما#شيعه هستيم.
🌱ما وقتي مي ديديم فرماندهان عراقي مشــروب مي خورند و اهل نماز نيســتند خيلي در جنگيدن با شما ترديد كرديم.
🌱صبح امروز وقتي صداي#اذان رزمنده شما را شــنيدم كه با صداي رسا و بلند#اذان مي گفت، تمام بدنم لرزيد.
🌱وقتي نام اميرالمؤمنين(ع) را آورد با خودم گفتم: تو با برادران خودت مي جنگي. نكند مثل ماجراي كربلا ...
🌱ديگــر گريه امان صحبت كردن به او نمي داد. دقايقــي بعد ادامه داد: براي همين تصميم گرفتم تسليم شوم و بار گناهم را سنگين تر نكنم.
📝 کتاب سلام بر ابراهیم، زندگینامه ای مختصر و بیش از شصت خاطره درباره شهید بزرگوار و مفقود الاثر ابراهیم هادی است،مردی که با داشتن قهرمانی ها، پهلوانی ها، رشادت ها، مروت ها و... با دریافت مدال شهادت کمال یافت.
🔸️#فانوس
☀️#نسال_الله_منازل_الشهدا
@shahidabad313
╰━━🌷🕊🌼🕊🌷━━╯
Salam Bar Ebrahim 26.mp3
5.23M
📚 #کتاب_صوتی 🔊
«هر شب قبل از خواب کتاب خوب بشنوید»
🏷 کتاب #سلام_بر_ابراهیم
🌷#داستان_زندگی_شهید_پهلوان_بی_مزار
🌷#شهید_ابراهیم_هادی
🍂#انتشارات_شهید_ابراهیم_هادی
🍂#قسمت_بیست_و_ششم
💚هجده اسیر آزاد ص ۱۳۷❤️
💚ابراهيم با يك اذان چه كرد ! ص ۱۳۸❤️
🌴از دور يكي از بچه هاي لشکر بدر را ديدم که به من خيره شده و جلو مي آمد!آماده حركت بودم كه آن بسيجي جلوتر آمد و سلام كرد. جواب سلام را دادم و بي مقدمه با لهجه عربي به من گفت: شما درگيلان غرب نبوديد؟!
🌴با تعجب گفتم: بله. من فكر كردم از بچه هاي منطقه غرب است. بعد گفت: مطلع الفجر يادتان هست؟ ارتفاعات انار، تپه آخر!كمي فكر كردم و گفتم: خب!؟ گفت: هجده عراقي كه اسير شدند يادتان هست؟! با تعجب گفتم: بله، شما؟!
🌴باخوشحالي جواب داد: من يكي از آنها هستم!! تعجب من بيشتر شد. پرسيدم: اينجا چه مي كني؟!
گفت: همه ما هجده نفر در اين گردان هستيم، ما با ضمانت آيت الله حكيم(ره) آزاد شديم. ايشان ما را كامل مي شناخت، قرار شد بيائيم جبهه و با بعثي ها بجنگيم!خيلي براي من عجيب بود...
🔘ابراهيم با يك#اذان چه كرد! يك تپه آزاد شد، يك عمليات پيروز شد، هجده نفر هم مثل حر از قعر جهنم به بهشت رفتند.
📝 کتاب سلام بر ابراهیم، زندگینامه ای مختصر و بیش از شصت خاطره درباره شهید بزرگوار و مفقود الاثر ابراهیم هادی است،مردی که با داشتن قهرمانی ها، پهلوانی ها، رشادت ها، مروت ها و... با دریافت مدال شهادت کمال یافت.
🔸️#فانوس
☀️#نسال_الله_منازل_الشهدا
@shahidabad313
╰━━🌷🕊🌼🕊🌷━━╯
Salam Bar Ebrahim39.mp3
7.19M
📚 #کتاب_صوتی 🔊
«هر شب قبل از خواب کتاب خوب بشنوید»
🏷 کتاب #سلام_بر_ابراهیم
🌷#داستان_زندگی_شهید_پهلوان_بی_مزار
🌷#شهید_ابراهیم_هادی
🍂#انتشارات_شهید_ابراهیم_هادی
🍂#قسمت_سی_و_نهم(قسمت آخر)
💚هادی دوستان ص۲۳۳❤️
💚لیاقت شهادت ص۲۳۵❤️
💚ابراهيم الگوي اخلاق عملي ص۲۳۸❤️
✏بعد از ابراهيم حال و روز خودم را نمي فهميدم. ابراهيم همه زندگي من بود. خيلي به او دلبسته بوديم. او نه تنها يک برادر، که مربي ما نيز بود. بارهــا با من در مورد#حجــاب صحبت مي کرد و مي گفــت: چادر يادگار حضرت زهرا(س) اســت، ايمان يک زن، وقتي کامل مي شود که#حجاب را کامل رعايت کند و...
✏وقتي مي خواستيم از خانه بيرون برويم يا به مهماني دعوت داشتيم، به ما در مورد نحوه برخورد با نامحرم توصيه مي کرد و...
✏اما هيچ گاه امر و نهي نمي کرد ابراهيم#اصول_تربيتي را در نصيحت کردن رعايت مي نمود.در مورد نماز هم بارها ديده بودم که با شوخي و خنده، ما را براي#نماز_صبح صدا مي زد و مي گفت: »#نماز، فقط#اول_وقت و#جماعت«
✏هميشــه به دوستانش در مورد#اذان گفتن#نصيحت مي کرد. مي گفت: هرجا هستيد تا صداي#اذان را شنيديد، حتي اگر سوار موتور هستيد توقف کنيد و با صداي بلند، پروردگار را صدا کنيد و#اذان بگوئيد.
📝 کتاب سلام بر ابراهیم، زندگینامه ای مختصر و بیش از شصت خاطره درباره شهید بزرگوار و مفقود الاثر ابراهیم هادی است،مردی که با داشتن قهرمانی ها، پهلوانی ها، رشادت ها، مروت ها و... با دریافت مدال شهادت کمال یافت.
🔸️#فانوس
☀️#نسال_الله_منازل_الشهدا
@shahidabad313
╰━━🌷🕊🌼🕊🌷━━╯
✫⇠#خاکریز_اسارت(۲۱۹)
✍نویسنده:آزاده قهرمان،رحمان سلطانی
💢قسمت دویست و نوزدهم:معجزه پنکه سقفی
🍂تمام امکانات سرمایشی مون هم در اون اتاق کوچک یه پنکه سقفی بود که اون بالا بسته بودن و معلوم بود متعلق به عصر دقیانوس است. بی انصافها روی کمترین درجه هم تنظیمش کرده بودن. ما هم که مثل چوب کبریت کنار هم بستهبندی شده بودیم و از سر و رومان شرشر عرق میریخت. معجزۀ این پنکه این بود فقط یه نفر رو که مستقیما زیرش بود رو کمی خنک میکرد. خدا رو شکر دیگه مجروح نداشتیم. بچه ها به#نوبت یکی یکی زیر پنکه قرار میگرفتیم و کمی که عرقمون خشک می شد دیگری جاشو میگرفت.
⚡یکی از زیباترین خاطراتی که در اسارت بیاد دارم تو همین#اتاق_کوچکِ زندان ۳۱ نفره بود. چهار ماه از گرم ترین ماهها و روزهای سال با اون تراکم و مضیقۀ جا، هیچ نزاع و حتی تنش جزئی پیش نیومد. بیشتر به یه افسانه یا معجزه شبیهه. ولی این یه واقعیت بود که نه سرِ جا و خنک شدن زیر پنکه و نه تقسیم غذا و سایر مسائل در این مدت نسبتا طولانی هیچ دلخوری و ناراحتی بین ما پیش نیومد. حتی یادمه بارها اتفاق افتاد که افراد بخشی از سهمیه غذا یا دارو یا چای خودشون رو به دیگری که احساس میکردن نیازمندتره یا چند روزی مریض شده بود و نیاز به مراقبت داشت میدادن و این اوج#جوانمردی و از خود گذشتگی بچهها توی اون شرایط بود.
🔸️#اذان که میشد همه با هم بلند میشدیم و مقید بودیم اول وقت نماز بخونیم. اونقدر جا کم بود که وقتی بلند می شدیم نماز میخوندیم، انگار داشتیم#نماز_جماعت میخوندیم. تازه همه با هم نمیتونستیم بایستیم و نماز بخونیم و تو دو سه شیفت نمازمون رو میخوندیم. ولی توی اون جای کم نماز فرادامون شبیه نماز جماعت بود.
🔹️یه نگهبان گاگول و بدقواره بنام لفته داشتیم که مدام به ما گیر میداد که مگه نگفتم نماز جماعت ممنوعه!؟ چرا مخالفت می کنید؟! و شروع به تهدید و فحاشی و گاهی هم کتک کاری می کرد، ما هر چه براش توضیح می دادیم که نماز جماعت این جوری نیست و یکی تو رکوعه و یکی سجده و یکی تشهد، حالیش نبود و شاید اصلا نمیدونست نماز جماعت چجوریه؟!!!. تا آخرش نتونستیم این عقب مونده رو تفهیم کنیم و تنها خوبی که برامون داشت این بود که حرفها و رفتارش شده بود دستمایۀ طنز و خندیدن بچه ها و نوعی تنوع برامون بود...
☀️#نسال_الله_منازل_الشهدا
@shahidabad313
╰━━🌷🕊🌼🕊🌷━━╯
📚کتاب#از_قفس_تا_پرواز
💢خاطرات#شهید_محمدعلی_برزگر
🍂قسمت نود و هفت
📝چند لحظــــه دیدار ۲♡
🌷هنوز دقایقی از احوال پرسی ما نگذشته بود که در مقرّ#اذان را گفتند
با عجله از هم خداحافظی کردیم و خود را به نماز جماعت رساندیم
عملیّات در قلّۀ۲۵۱۹متری منطقۀ حاج عمران آغاز شد.
نیروهای خط ،شکن ؛ نیروهای توپخانه، نیروهای پیاده و... همه آمادۀ خطّ شدند.
🔸️شهید برزگر جزو نیروهای خط شکن بود و بنابراین آنها جلوتر از همه رفتند و از ما جدا شدند و همۀ گروهها هر یک در نقطه ای جای گرفت و چون سن مان خیلی کم بود، نیروی بدون سلاح بودیم و باید در تپۀ شهدا مستقرّ می شدیم و به عنوان دستیاران امدادگر و امدادگر انجام وظیفه می.کردیم
🌷شب بسیار هولناکی بود، آتش از زمین و آسمان می بارید با اینکه نیروی دشمن بسیار مجهّز بود ولی بچه ها از جانشان مایه گذاشتند طوری که در لحظاتی کوتاه چندین نفر به شهادت می رسید همان شب فرمانده محمود کاوه را از دست دادیم و حتّی جانشین فرمانده هم از ناحیۀ دست در همین عملیّات مجروح شد.
🔸️متأسّفانه در این عملیّات دشمن بر ما غلبه کرد و به فرمان جانشین فرمانده بقیّۀ نیروها به عقب برگشتند، ولی ما باید در منطقه شهدا و مجروحان را جمع آوری می کردیم .هرچه نگاه کردم محمّد برزگر را در میان رزمندگان سالم و مجروح ندیدم
🌷در حالی که شهیدان را به عقب می بردیم چهره هایشان نیز برانداز می کردم تا شاید آقا محمّد را هم در میان آنها ببینم، اما هر چه جلوتر می رفتم ناامیدتر می شدم
🔸️با خود می گفتم: مبادا آقا محمّد اسیر شده باشد؟
ولی باز به راهم ادامه می دادم تا اینکه به نزدیکی خط مقدم رسیدیم ،نیروهای دشمن به منطقه مسلّط شده بود و دیگر اجازۀ جلو رفتن نداشتیم
🌷 سرگردان اطرافم را نگاه می کردم و در جستجوی محمّد بودم تا اینکه یکی از رزمندگان از بنده پرسید: پسرم! دنبال کسی میگردی؟ پاسخ دادم: دوست و همسایه ای داشتم که قبل عملیّات او را با چشم خود مشاهده کردم ولی اکنون در میان رزمندگان سالم، مجروح و شهید او را نمی یابم؟؟؟!
🔸️مانده ام چه کنم؟
می ترسم اسیر شده باشد؟
پرسید: نامش چیست؟
گفتم: محمّدعلی برزگر.
با لبخندی گفت: او از دوستان من است. پرسیدم: سرنوشتش چه شد؟ اسیر شد؟
او به قلّه اشاره کرد سپس کف دو دستش را به هم چسبانید و زیر گوشش گذاشت و گفت:
🌷محمّد از بچهّ های خط شکن بود، لحظاتی پیش با چشمانم دیدم مجروح شده و از همان قلّه به طرف پایین پرت شد و شهید شد
این جمله را گفت و با ناراحتی از کنارم عبور کرد، محمّد جایی افتاده بود که نمی توانستم او را پیدا کنم بنابراین مشغول جمع آوری بقیّه شدیم.
🔸️ متأسّفانه هواپیماهای دشمن سر رسیدند و شهدایی که جا مانده بودند را با آتش هوایی، پودر و خاکستر کردند، به فرمان سر دسته با ناامیدی برگشتیم با کوله باری از حسرت به شهر و کاشانۀ خود برگشتم و با عجله خود را به روستای رستم آباد رساندم و همۀ ماجرا را برای مادربزرگم تعریف کردم و گفتم: محمّد شهید شده است.
🌷 ولی آنها گفتند : از حقیقت چیزی به کسی نگو....
بگذار خانوادۀ شهید تا برگشت او با امید زندگی کنند چون تو با چشم خودت شهادت او را ندیده ای.
انگار کسی نمی خواست شهادت محمّد را باور کند و هر کس خود را آنگونه که می خواست دلداری می داد محمّد#مفقودالاثر شده بود .
🔸️ یک سال گذشت و خبر بازگشت پیکر محمّد را از زبان مادربزرگم شنیدم و از اینکه به آرزویش رسید و خانوادۀ او از بلاتکلیفی خارج می شدند خوشحال بودم ولی از طرفی دیگر صدایش را نمی شنیدم و لبخندش را نمی دیدم و این سرنوشتی بود که محمّد از خدا می خواست...
☀️#نسال_الله_منازل_الشهدا
@shahidabad313
╰━━🌷🕊🌼🕊🌷━━╯
❣ #عــند_ربـهم_یــرزقون
🌱موقع #اذان، الله اکبر را که میگفتند، صیاد هم #تکبیر نمازش را میگفت!
این #نماز_اوّل_وقت چیزی بود که من هیچ وقت ندیدم که ترکش کند!
اصلاً جزو متعلقاتش بود!
دیدهاید بعضی چیزها همیشه همراه آدم هست؛
نماز اوّل وقت هم همیشه همراه او بود!
چنان الله اکبر میگفت که انگار #نماز آخرش را میخواند!
چنان با #عشق نماز میخواند که گویی به #آسمان وصل شده است!
می گفت :
هرچه دارم، از نماز دارم. تأکید داشت نماز را اول وقت بخوانیم. وقت هایی که خانه بود، نماز مغرب و عشا را به جماعت می خواندیم. به امامت خودش.
#شهید_علی_صیاد_شیرازی
☀️#نسال_الله_منازل_الشهدا
@shahidabad313
╰━━🌷🕊🌼🕊🌷━━╯
🔹صدای #اذان را که میشنید
سرگرم هر کاری که بود رهایش میکرد و
آرام و بیصدا میرفت و مشغول #نماز میشد
#شهید_محمد_ابراهیم_همت 🌷
☀️#نسال_الله_منازل_الشهدا
@shahidabad313
╰━━🌷🕊🌼🕊🌷━━╯
🌷 مقید به شرعیات و فرائض بود
هیچگاه ندیدم که #نماز اول وقتش ترک شود همیشه به این موضوع اهمیت میداد و خانواده را برای خواندن #نماز اول وقت تشویق و ترغیب میکرد
صدای #اذان همیشه از تلفن همراهش پخش میشد...
#شهید_عباس_دانشگر به روایت پدر شهید
☀️#نسال_الله_منازل_الشهدا
@shahidabad313
╰━━🌷🕊🌼🕊🌷━━╯