eitaa logo
روایتگری شهدا
23.1هزار دنبال‌کننده
11.3هزار عکس
5.1هزار ویدیو
72 فایل
🔰 #مقام_معظم_رهبری: 🌷 #شهدا را برجسته کنید،سیمای #منوّر اینها را درست در مقابل چشم جوانها نگه دارید. 🛑لطفا برای نشر مطالب با #مدیر_کانال هماهنگ باشید.🛑 📥مدیر کانال(شاکری کرمانی،راوی موسسه روایت شهدا،قم) 📤 @majnon313
مشاهده در ایتا
دانلود
💐بسم رب الشهداء و الصديقين💐 🌷باعرض سلام و شب بخير به همراهان گروه بیان معنوی🌷 ✍هرشب با روایتگری زندگی نامه شهدا،میزبان دلهای پاک شماهستیم 🍀امشب همراه با 🌿هفتمین شهیدماه کانال افسران جوان جنگ نرم شهید 🕊صیاددلها سپهبد علی صیاد شیرازی درخدمت شماهستیم ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ ⬇️قسمت شانزدهم 🔴نماز صیاد نماز اول وقت چیزی بود که او هیچ وقت ترکش نمی‌کرد. اصلا جز متعلقاتش بود. بعضی چیزها همیشه همراه آدم هست و آدم این‌ها را همه جا می‌برد هم همیشه همراه او بود؛ وضو و دورکعت بعد از وضو هم همین طور. همیشه با وضو بود و بعد از هر وضویی که می‌گرفت دو رکعت نماز می‌خواند. چنان با عشق نماز می‌خواند که انگار نماز آخرش را می‌خواند و گویی به آسمان وصل شده است. مى گفتیم «فلانى پشت خطّه. ارتباط بدیم؟» اگر وقت بود، مى‌گفت «بهشون بگید وقت نمازه. لطف کنن بعداً تماس بگیرن.» 🌷شادی روح شهیدان اسلام صلوات🌷 ✨اللّٰهُمَّ صَلِّ عَلیٰ مُحَمِّدٍوَّ آلِ مُحَمَّدٍ وَّ عَجِّلْ فَرَجَهُم✨ @majnon100 ↩️گروه بیان معنوی https://t.me/joinchat/AAAAAEA_WeIo9GNQCWHaQQ 👥کانال افسران جوان جنگ نرم: telegram.me/joinchat/BBmAijuziGup93W29V-moA 🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷
در سیره (https://t.me/boreshha/457) وقتی جلال اذان می گفت، می فرمود: ایشان خیلی خوب می گویند. در تشویقش می فرمودند: احسنت بابا! موقع اذان می فرمود: آنکه اذان را با معنا می گوید اذان بگوید و منظورش جلال بود. ص 96. غروب روز 24 تیر 1361، در منطقه علملیاتی رمضان و در ماه رمضان، وقتی آفتاب داشت غروب می کرد، آماده اذان گفتن شد و به بچه ها گفت تا آماده نماز شوند. بچه ها یکی یکی از سنگرها برای بیرون می آمدند و جلال آماده اذان گفتن می شد که گلوله توپی آمد و ترکشی نثار پهلویش نمود. هنوز زیر لب داشت اذان می گفت. او شد. ص 66. کتاب جلوه جلال، نوروز اکبری زادگان، نشر ستارگان درخشان، چاپ اول، 1395. https://t.me/boreshha
🌷 💢ماه رمضان سال ۷۷ هنوز بہ سن تڪلیف نرسیده بود براے بلند شدیم اما مصطفے را بیدار نڪردم. 💢خودش موقع بیدار شد، وقتي دید اذان مے گویند .بغض ڪرد و با ناراحتے گفت: « منو بیدار نڪردید⁉️» 💢دستے روے موهایش ڪشیدم و گفتم: «عزیزم شما هنوز به نرسیدے » ‌اخم هایش را درهم ڪشید و با دلخورےگفت: 💢«از این بہ بعد هر ڪسے بہ سن تڪلیف رسیده بره نون بخره، ها رو بذاره دم در،من و هنور بہ سن تڪلیف نرسیدم » 💢ناگفتہ نماند ڪہ آن روز، بدون سحرے گرفت، براے من هم درس شد ڪہ تمام ماه رمضان براے بیدارش ڪنم . 🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊 💥روایتگری شهدا ✅ @shahidabad313 🆔 @majnon313 🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊
﷽ ✨ برای نماز می جنگیم ✨ 🌷 فقط 14 سالش بود. شب عمليات رمضان ديدمش. تا نزدیکی ‌های صبح، پيش خودم بود. صدای اذان یکی از رزمنده‌ ها آمد؛ اذان صبح شده بود. من بودم و گشتاسب و پیرمردی که کنارمان می ‌جنگيد. 🌳 باران آتش و گلوله، لحظه ‌ای تمامی نداشت. پيرمرد گفت: مگر می‌شود توی اين اوضاع، نماز خواند و...؟ 🌱 هنوز حرف‌ های پيرمرد تمام نشده بود که گشتاسب، حالت مردانه ‌ای به خودش گرفت و گفت: «عمو! حواست کجاست؟! يادت رفته که ما براي همين نماز آمديم و داريم می‌ جنگيم؟!» 💖 بعدش هم «الله اکبر» گفت و شروع کرد به نماز خواندن! 📚 خاطره از یکی از رزمندگان لشکر 33 المهدی جهرم 🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊 💥روایتگری شهدا ✅ @shahidabad313 🆔 @majnon313 🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊
💦🌸💦🌸💦🌸💦🌸💦🌸💦 ۲ 💦🌸💦🌸💦🌸💦🌸💦🌸💦 ✍وقتی (فرزندش از بیمارستان )مرخص شد.آقا گفت؛ببریمش پیش در گوشش و بخونن.خیلی هم گشتیم تا در کوچه پس کوچه ها خانه شان را پیدا کنیم. من و زهرا در ماشین ماندیم گفتند حاج آقا است. رفت را پشت سرشان خواند و آمد. 💦دیدیم از ته کوچه زیر کتف های حاج آقا را گرفته اند و می آوردندش.آقا را بغل کرد و برد. من و زهرا هم پشت سرش. حاج آقا جلوی در خانه و را خواند.آقا گفت: آقا برای و رو سفیدی منم کنید! سرشان را بالا آوردند. به آقا محسن نگاه کردند و گفتند: ان شاءالله بشی. 🕊از همان جا فهمیدم نه؛این آدم فکر از سرش بیرون برو نیست 🍀راوی خانم ارینب حسینی مادر همسر شهید 📚 فصل ۱ ص ۲۳ هدیه نثار روح این بزرگوار 🌺الّلهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّد وَآلِ مُحَمَّد وَعَجِّل فَرَجَهُم🌺  🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊 💥روایتگری شهدا ✅ @shahidabad313 🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊
💦🌸💦🌸💦🌸💦🌸💦🌸💦 ۳ 💦🌸💦🌸💦🌸💦🌸💦🌸💦 (س) ✍محسن سومین بچه ام بود. بیست ویکم تیر سال ۷۰ ظهر را می گفتند که به دنیا آمد. اذیتی برایم نداشت؛ چون توی بارداری، چه وقتی به دنیا آمد. بچه آرامی بود. سر محسن، دو سه بار را ختم کردم‌. حواسم بود که هر جایی هر چیزی نخورم. اسمش را هم خودم انتخاب کردم؛ به یاد شده 🍀راوی:زهرا مختار پور،مادر شهید 📚 فصل ۱ ص ۲۷ هدیه نثار روح این بزرگوار 🌺الّلهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّد وَآلِ مُحَمَّد وَعَجِّل فَرَجَهُم🌺  🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊 💥روایتگری شهدا ✅ @shahidabad313 🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊
✍بچه های دیگه شاید فقط تو همین دانشكده خوندن ایشون رو دیده باشند. ولی من در کوهستان هم دیدم. تا شد، سریع را پیدا کرد و ایستاد به نماز. 📚کتاب شهید علم، ج ۱،ص۵۹ 🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊 💥روایتگری شهدا ✅ @shahidabad313 🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊
✍سر مراسم عقد، هنگام ظهر، ایشان بلند شد، وضو گرفت و شروع به خواندن نماز کرد. یكی از آشنایان که آنجا بود به من گفت: او برای تو همسر نمی شود برای اینكه کسی که این قدر مقیّد باشد، هیچ موقع مال این دنیا نیست. بدان که می شود. سید حسین دولتی 📚اطلاعات دریافتی از کنگره سرداران و ۳۲۰۰۰ شهید استانهای خراسان 🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊 💥روایتگری شهدا @shahidabad313 🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊
🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊 🔰شهیدی که در قبر #اذان گفت 💠شهیدی که مزارش بارها توسط #رهبر زیارت شده است. پس از شهادت عبدالمهدی مغفوری در #عملیات_کربلای۴ ، پیکر پاکش را برای تشیع به #کرمان آورده بودند. خانواده شهید و سه فرزند دلبندش برای آخرین دیدار بر گرد وجود آن نازنین حلقه زدند. مادر خانم شهید مغفوری روایت می کند ، وقتی خواستم چهره مطهر و نورانی شهید را برای وداع آخر ببوسم، با کمال تعجب مشاهده کردم که لبان ذکرگوی آن شهید به تلاوت سوره مبارکه #کوثر مترنم است و پسرعموی شهید مغفوری هم از مراسم دفن این شهید خاطره‌ای شگفت دارد: وقتی می‌خواستیم شهید را به خاک بسپاریم با صحنه عجیبی مواجه شدیم،که به‌ یکباره منقلبمان کرد، وقتی پیکر شهید را در قبر می‌گذاشتیم صدای #اذان گفتن او را شنیدیم. ✅مزار #شهید_عبدالمهدی_مغفوری در گلزار شهدای مسجد صاحب الزمان #کرمان قرار دارد و عاشقان راه عشق و #شهادت بر گرداگرد شمع وجودش پرواز می کنند. #شهید_عبدالمهدی_مغفوری 🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊 💥روایتگری شهدا ✅ @shahidabad313 🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊
📝 متن خاکریز خاطرات ۱۶۱ 🍀یک ویژگی لازمِ نیروی انقلابی از نظر #شهید_باقری #متن_خاطره: ✍سـوار بلدوزر بودیم و داشتیم می‌رفتیم خـط. عراقیها همه جـا رو می‌کوبیدند. حسـن‌آقا تا صـدای #اذان رو شنیـد،گفت: نگهدار تا #نمـاز بخـونیم.گفتیم: تـوپ و خمپـاره میـاد ، خطر داره ؛ اما حسـن‌آقا گفت: کسی که میـاد جبهه ، نباید #نماز_اول_وقت رو ترک کنه... 📌خاطره‌ای از زندگی سردار #شهید حسن باقری 📚منبع: یادگاران4 «کتاب شهید باقری» #شهیدباقری #انقلابیگری #نماز_اول_وقت #نماز 🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊 💥روایتگری شهدا ✅ @shahidabad313 🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊
#سیره_شهدا ✍ده سال با محمد زندگی کردم ، هیچوقت یاد ندارم بی #وضو باشه ، به #نماز_اول_وقت فوق العاده اهمیت می داد ، 💠مسافرت که می رفتیم تا صدای #اذان رو می شنید ، توی بیابون هم بود می ایستاد ، بارها بهش می گفتم ، مقصد که نزدیکه ، نمازتون رو شکسته نخونین ، بذارین برسیم خونه ، نمازتون رو کامل و با خیال راحت بخونین. ولی محمد می گفت ، 💠 شاید توی همین راه کوتاه ، عمرمون تموم شد و به خونه نرسیدیم ؛ الان می خونم تا تکلیفم رو انجام داده باشم ؛ اگه رسیدیم خونه ، کامل هم می خونم.... #سردارشهیدمحمّد_بروجردی 📚مسیح کردستان 🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊 💥روایتگری شهدا ✅ @shahidabad313 🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊
﷽ ☀️ حرف حساب! ☀️ 🍀 یک روز در یکی از قرارگاه ها #شهید_صیاد_شیرازی از من پرسید فلانی، میزان شرکت رزمنده ها در نماز جماعت به چه صورت است؟ 🌳 من به ایشان گفتم بیشتر رزمنده ها در نماز جماعت ظهر و عصر، و مغرب و عشا شرکت می کنند؛ ولی تعداد شرکت‌کنندگان در نماز جماعت صبح کم است. 🍃 در این زمان شهید صیاد به من گفت به همه اعلام کن فردا قبل از #اذان صبح در حسینیه حاضر باشند. صبح همه در حسینیه حاضر شدند. 🌿 شهید صیاد بلند شد و گفت: برادران، شما به دستور من که یک سرباز کوچک جبهه اسلام هستم، قبل از اذان صبح در حسینیه حاضر شدید؛ ولی به امر خدا که هر روز صبح با صدای اذان شما را به #نماز_جماعت می خواند، توجه نمی کنید! 📚 قصه عاشقان؛ دعوت به نماز در سیره شهیدان؛ ص ۱۶ #داستان_نماز #نماز_شهیدان 🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊 💥روایتگری شهدا ✅ @shahidabad313 🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊
💢 هر #جمعه در یکی از کوچه‌های محله بازی #والیبال برگزار می‌کرد 💢 و در کنار ورزش درس‌های معنوی و #اعتقادی را به بچه‌ها آموزش می‌داد، 💢 طوری که آن‌ها با شنیدن #اذان دست از بازی می‌کشیدند و برای #نماز آماده می‌شدند و همانجا نماز جماعت به جا می‌آوردند. #شهید_ابراهیم_هادی🌷 #درس_اخلاق #هادی_دلها 🌷شهدارا یاد کنیم با ذکر صلوات 🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊 💥روایتگری شهدا ✅ @shahidabad313 🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊
💚پهلوان واقعی❤️ پهلوان(۲) ✔حسين الله كرم 💚خوشحالی ابراهیم از برگزاری نماز_جماعت_صبح در زور خانه❤️ 💚راه اندازی بســاط در مناطق جنگی توسط ابراهیم❤️ 💚تربیت پهلوان های واقعی در زورخانه❤️ ✅ @shahidabad313 ♻️داستان پهلواني هاي🌷 ادامه داشت تا ماجراهاي پيش آمد. بعد از آن اکثر بچه ها درگير مســائل انقلاب شدند و حضورشان در خيلي کمتر شد. ♻️تا اينکه🌷 پيشــنهاد داد که صبحها در زورخانه☀️ را بخوانيم و بعد کنيم و همه قبول کردند.بعد ازآن هر روز💥 براي🌟 در زورخانه جمع ميشديم. نماز صبح را به جماعت ميخوانديم و ورزش را شروع ميکرديم. بعد هم صبحانه مختصري و به سر کارهايمان مي رفتيم. ♻️ابراهيم خيلي از اين قضيه خوشــحال بود. چــرا که از طرفي ورزش بچه ها نشده بود و از طرفي بچه ها نماز صبح را به⚡ ميخواندند. ♻️هميشــه هم☀️ گرامي اســام(ص) را ميخواند:» اگر نماز صبح را به جماعت بخوانم در نظرم از عبادت و شب زنده داري تا صبح محبوب تر است.« ✅ @shahidabad313 ♻️با شروع فعاليت زورخانه بسيار کم شد. اکثر بچه ها در جبهه حضور داشتند.🌷 هم کمتر به تهران مي آمد. يکبار هم که آمده بود،وســائل خــودش را برد و در همان بســاط را راه اندازي کرد. 🍁@pmsh313 ♻️زورخانه، در تربيت پهلوانهاي واقعــي زبانزد بود. از بچه هاي آنجا به جز ابراهيم، جوانهاي بســياري بودند که در پيشگاه خداوند پهلوانيشان اثبات شده بود!آنها با خون خودشان ايمانشان را حفظ کردند و پهلوانهاي واقعي همينها هستند. ✅ @shahidabad313 ♻️دوران زيبا و معنوي زورخانه حاج حسن در همان سالهاي اول دفاع مقدس، با🌷 شهيد حسن شهابي(مرشــد زورخانه)شهيد اصغررنجبران(فرمانده تيپ عمار) و شــهيدان ســيدصالحي، محمد شــاهرودي، علي خرمدل،حسن زاهدي، ســيد محمد سبحاني، سيد جواد مجد پور، رضاپند، حمدالله مرادي، رضا هوريار، مجيد فريدوند، قاســم كاظمي و ابراهيم و چندين🌷 ديگر وهمچنين جانبازي حاج علي نصرالله، مصطفي هرندي وعلي مقدم و همچنين درگذشت به پايان رسيد. ♻️مدتــی بعد با تبديل محل زورخانه به ســاختمان مســکوني، ما هم به خاطره ها پيوست. 🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷 ☀️روایتگری شهدا ✅ @shahidabad313 🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷
💥پیوست: 🔹آیت الله حائری شیرازی🔹 🔸در دانشگاه با صدای بلند اذان بگویید و عارتان نشود🔸 از این اذان گفتن غافل نباشید. شما چون خودتان سپاهی هستید اول ظهر که شد بروید بایستید و اذان بگویید. نه اینکه همیشه اذان رادیو را باز کنید. اذان شما یک اثر دیگری دارد. باید صدای اذانتان در بلند شود. از این عارتان نشود که مثلا بگویند این هم دارد اذان می گوید. بروید پشت دانشکده بایستید و اول وقت، اذان بگویید. مخصوصاً یک جایی که آدم برای خدا کنف می شود [ارزشش بیشتر است]. جاهایی که به آدم بارک الله و احسنت می گویند، این می‌تواند آدم را جهنمی کند؛ اما جایی که به آدم فحش می دهند ممکن است انسان را بهشتی کند. شما اذان را فراموش نکنید. خدا رحمت کند نواب صفوی را. دستور داده بود به فدائیان اسلام که وقتی اذان شد، هرجا که بودید اذان بدهید. این ها در هر خیابانی که بودند، اول اذان ظهر که می شد هرکدامشان پشت یک مغازه ای یا پشت هر جا که بودند صدای اذان شان بلند می شد. 🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷 🌱 🌺@shahidabad313 🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷
⏺گفت‌وگوی با نفیسه پورجعفری دختر 🌷 بزرگوار حسین پورجعفری،دوست چندین ساله🌷 📍 💧 👇 ⬅ کمی از خانوادگی‌تان بگویید. که#حاج‌_قاسم بود، چه سالی بودند؟ ⭕ بابا ۱۳۴۵ در از توابع شهر و در یک خانواده پرجمعیت و مذهبی بود. ایشان از سال ۱۳۶۱ که وارد شد مشترکش را با مادرم آغاز کرد. حاصل ۳۸ سال زندگی مشترکشان (دو دختر و دو پسر) است که همگی متولد هستیم. بنده متولد ۱۳۷۱ و آخرین فرزند هستم. البته من در متولد شدم. تا سال ۷۶ در زندگی می‌کردیم که در این سال به خاطر کار بابا، همزمان با به آمدیم. ⬅پدرتان از آن دست رزمنده‌هایی بود که هیچ‌وقت را از تنش خارج نکرد؛ از این حیث_زندگی شما چه سختی‌هایی داشت؟ ⭕ایشان در زمان مدت‌ها در جبهه‌های جنگیده بود. موقع من به دنیا نیامده بودم ولی از بزرگ‌تر‌های خانواده شنیده‌ام که پدرم اغلب مواقع در حضور داشت. از موقعی هم که خودم بودم، بابا به علت حساسیت شغلی‌اش زود قبل از از بیرون می‌زد. هم آن‌قدر دیر می‌آمد که ما خواب بودیم و بابا را اصلاً نمی‌دیدیم. مواقعی پیش می‌آمد که به علت طول کشیدن کارش سه یا چهار روز یا یک هفته ما بچه‌ها از دیدن بودیم. در این چند سال اخیر هم از دو روز تا ۳۰ روز طول می‌کشید و بیشتر مشکل ما ندیدن دیر به دیر ایشان بود. 🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷 ☀️روایتگری شهدا ✅ @shahidabad313 🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷
💠اهمیت به نماز🌸 🌷روزی برای تحویل امانتی به شهر "تبنین" رفته بودیم.در راه برگشت صدای آمد گفت"کجا نگه می داری تا بخوانیم؟" گفتم "۲۰دقیقه ی دیگر به شهر می رسیم وهمانجا نماز می خوانیم" 🌷از حرفم خوشش نیامد و نگاه معنا داری به من کرد و گفت "من مطمئن نیستم تا ۲۰ دقیقه ی دیگر زنده باشم! و نمی خواهم خدا را در حالی ملاقات کنم که دارم دوست دارم نمازم با نماز (عجل الله تعالی فرجه الشریف) و در همان وقت به سوی خدا برود"❤️ 🗣راوی:علی مرعی (دوست شهید) 🌷 📚ملاقات در ملکوت 🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊 ☜【 روایتگری_شهدا】 ✅ @shahidabad313 🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊
🔶 ، از آب حوض وضو می‌گرفت. محاسنش را عطر و شانه می‌زد. کفش‌های واکس خورده‌اش را می‌پوشید و راهی مسجد می‌شد. از توی بازار که رد می‌شد مردم می‌گفتند: ما آخوندی به و تمیزی ندیدیم. . 🔶دکتر به آیت‌الله صدوقی گفته بود از تخت پایین نیاید و نمازش را هم روی تخت بخواند. نماز شبش که تمام شد گفت: اگر می‌دانستم باید به خاطر جراحی چشم شبی بدون در برابر خدا سپری کنم؛ هرگز حاضر نمی‌شدم عمل کنم. . 🔶دختر آیت الله صدوقی در خصوص خاطرات خود از پدرش میگوید: وقتی به شهادت رسیده بود پدرم با ناراحتی گفت: نوبت من بود چرا ایشان از من پیشی گرفت. 🔶پدرم یکی دو هفته قبل از شهادت به تهدید شده بود و از مردم خواسته بودند که به نماز جمعه نروند ولی پدرم با آن همه تهدیدات می گفت من نماز را ترک نمی کنم و آن جمله معروف که” ” در خطبه نماز جمعه خطاب به منافقان گفته بود. . 🔶سال ۱۳۶۱ بود، آن سال ۱۱ رمضان و ۱۱ تیر مصادف شده بود، یکی از روزهای گرم اما این گرما و روزه‌داری مردم باعث نشد که صف یزد آن هم به امامت آیت‌الله محمد صدوقی خلوت باشد، مردم حتی تا پشت‌بام‌ها هم و جانماز پهن کرده بودند. 🔶نمازجمعه که تمام شد حوالی ساعت یک و ۲۰ دقیقه ظهر بود، مسجد ملااسماعیل مملو از جمعیت بود، امام جمعه خیلی نگران گرمایی بود که مردم را آزار می‌داد حتی اجازه نداد بین دو خطبه اطلاعیه‌ای که آماده شده بود را بخوانند حتی از مردم درخواست کرد که همراه موذن را تکرار نکنند تا نماز سریع‌تر تمام شود. . 🔶وقتی عرق‌ریزان از گرما نماز را به پایان رساند، از به سمت خودرو حرکت کرد، صحن قدیم مسجد ملااسماعیل را که ترک کرد، وارد صحن جدید شد و ایستاد تا کفش‌هایش را بپوشد. . 🔶نحوه شهید محراب، آیت‌الله صدوقی : از پشت سر جوانی محکم آیت‌الله صدوقی را در آغوش گرفت و گفت می‌خواهد پیشانی او را ببوسد. چون حرکاتش شک‌برانگیز بود، پاسدارها و حتی خود آیت‌الله تلاش کردند تا او را دور کنند اما موفق نشدند. . 🔶آن جوان که نامش رضا ابراهیم‌زاده و از اعضای و از منافقان بود، همانطور محکم آیت‌الله را در آغوش گرفته بود و او را رها نمی‌کرد تا اینکه ناگهان صدای انفجاری، دست پلید او را رو کرد. . 🔶آیت‌الله از ناحیه کمر و ستون فقرات و شکم به شدت شد و در راه انتقال به بیمارستان افشار یزد به آرزوی همیشگی خود که همان شهادت بود، رسید. 🔶جمعیت آن روز در مسجد ملااسماعیل غوغا می‌کرد، دختران آیت‌الله و خانواده او نیز در نمازجمعه حضور داشتند و صدای بیش از همه آن‌ها را متلاطم کرده بود... 🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊 ☜【 روایتگری_شهدا】 ✅ @shahidabad313 🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊
💦🌸💦🌸💦🌸💦🌸💦🌸💦 💦🌸💦🌸💦🌸💦🌸💦🌸💦 ♦️چند وقتی توی مغازه پیشم کار می‌کرد. موقع مغرب که می شد سریع جیم فنگ می شد و می رفت. می گفتم: "محسن وایسا نرو. الان تو اوج کار و تو اوج مشتری." محلی نمی‌گذاشت می گفت: "اگه میخوای از حقوقم کم کن من رفتم."😌👌🏻 🍀 می رفت من می ماندم و مشتری ها و… خم که رفته بودیم برای ، محسن وسط مراسم ول کرد و رفت توی یک اتاق شروع کرد به نماز خواندن. دیگر داشت کفرم را در می آورد😠 رفتم پیشش گفتم: "نماز تو سرت بخوره یکم آدم باش الان مراسم جشنته. این نماز رو بعداً بخون." به کی می گفتی؟ گوشش بدهکار نبود همان بود که بود لجباز و یکدنده☹️ ... 🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊 ☜【 روایتگری_شهدا】 ✅ @shahidabad313 🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊