eitaa logo
روایتگری شهدا
23.9هزار دنبال‌کننده
12.4هزار عکس
5.6هزار ویدیو
84 فایل
🔰 #مقام_معظم_رهبری: 🌷 #شهدا را برجسته کنید،سیمای #منوّر اینها را درست در مقابل چشم جوانها نگه دارید. 🛑لطفا برای نشر مطالب با #مدیر_کانال هماهنگ باشید.🛑 📥مدیر کانال(شاکری کرمانی،راوی موسسه روایت شهدا،قم) 📤 @majnon313
مشاهده در ایتا
دانلود
20.59M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
حتما #ببینید #پیشنهاد_دانلود #روایتگری #حاج_حسین_کاجی در مورد #خواستگاری فرزند شهید و حضور سردار سلیمانی در مراسم ... 🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊 💥روایتگری شهدا ✅ @shahidabad313 🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊
💚خالصانه برای خدا❤️ 🍃 پاکـ💌ـت ✨ ✔️راوی:حاج باقر شیرازی 👈دوستي من با🌷 ادامه داشت. زماني كه 🌷 در ما كار مي كرد او را بهتر شناختم.بسيار فعال و با بود. حتي يك بار نديدم كه در ما سرش را بالا بياورد.چند بار من، كه جاي مادر🌷 بود، برايش آب آورد.🌷 فقط زمين را نگاه مي كرد و سرش را بالا نمي گرفت.من همان زمان به دوستانم گفتم: من به اين بيشتر از چشمان خودم دارم. 🌷@shahidabad313 🍂بعد از آن، با معرفي بنده، چند تن از طلبه ها را كرد. كار آب در🕌 را هم تكميل كرد.من و🌷 خيلي شده بوديم. ديگر خيلي از حرفهايش را به من مي زد.يك بار بحث پيش آمد.رفته بود يكي از. ⚘@pmsh313 🍂آنجا خواسته بود كه آينده اش بزند. ظاهراً سر همين موضوع شنيده بود. جاي ديگري كرد. قرار بود بار ديگر با آمدن پدرش به برود كه ديگر نشد.اين اواخر ديگر در مغازه ي ما هم مي خورد! اين يعني خيلي به ما پيدا كرده بود. 🌷@shahidabad313 ♦️يك بار با او كردم كه چرا براي كار#پول نمي گيري؟ خُب ديگران بگير. تو هم داري و...🌷 خنديد و گفت: خودش مي رسونه.دوباره سرش داد زدم و گفتم: يعني چي خودش مي رسونه؟ بعد با: ما هم هستيم و اين روايت ها را شنيده ايم. ⚘@pmsh313 🔹️اما آدم بايد براي و اش برنامه ريزي كنه، تو پس فردا مي خواي بگيري و...🌷 دوباره زد و گفت: آدم براي رضاي بايد كنه، هم هواي ما رو داره، هر وقت داشتيم برامون مي فرسته. 🌷@shahidabad313 ⭐من فقط نگاهش مي كردم. يعني اينكه حرفت را قبول ندارم.🌷 هم مثل هميشه فقط مي خنديد! بعد مكثي كرد و ماجراي عجيبي را برايم تعريف کرد. باور کنيد هر زمان ياد اين ماجرا ميافتم حال و روز من مي شود. 🌱آن شب🌷 گفت: شيخ باقر، يه شب تو همين☀️#مشكل_مالي پيدا كردم و خيلي به#احتياج داشتم.آخر🌃 مثل هميشه رفتم توي☀️ و مشغول شدم.اصلاً هم حرفي درباره ي با☀️ (علیه السلام) نزدم. 🌷@shahidabad313 🍁همين كه به چسبيده بودم، يه آقايي به سر شانه ي من زد و گفت: آقا اين مال شماست. برگشتم و ديدم يك آقاي پشت سر من ايستاده. او را نميشناختم. بعد هم بي اختيار را گرفتم. ⚘@pmsh313 🌷 مکثي کرد و ادامه داد: بعد از راهي شدم. را باز كردم. با ديدم مقدار زيادي نقد داخل آن است!🌷 دوباره به من كرد و گفت: شيخ باقر، همه چيز من و شما دست خداست.من براي اين، ولي با#كار مي كنم. هم هر وقت داشته باشم برام مي ذاره تو و مي فرسته! 🌷@shahidabad313 ☘خيره شدم توي صورتش. من مي خواستم او را كنم، اما او را به من ياد داد.واقعاً عجيبي داشت. او براي رضاي كار كرد. هم#اعمال_خالص او را به خوبي داد.بعدها شنيدم که همه از اين🌷 تعريف مي کردند. اينکه کارهايش را انجام مي داد.يعني براي#مشکل_مردم مي کرد اما براي انجام پولي نمي گرفت. 🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊 💥روایتگری شهدا ✅ @shahidabad313 🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊
💚ديدگاهش دنيوي نبود❤️ 🍃 ✨ ✔️راوی:خانواده شهید 🌟خواهرش مي گفت: گاهي از☀️ زنگ می زد مي گفت به چيزي نياز پيدا کرده، ما سريعاً برايش تهيه مي کردم و مي فرستاديم. که آمده بود آلوچه و چيزهاي ترش خريده بودم! رفت آنها را آورد سر سفره تا با آنها کند! 🌷@shahidabad313 🍭مي گفت: آنقدر در☀️ چيزهاي شيرين خورده ام كه الآن دوست دارم چيزهاي ترش بخورم. به خاطر همين خوردني هاي ترش برايش به☀️ مي فرستادم. ⚘@pmsh313 ⚡آخرين باري که به آمد، و تقريباً آبان ماه سال 1393 بود. رفتار و اخلاق🌷 خيلي تغيير كرده بود. احساس مي كرديم خيلي بزرگتر شده. 🌷@shahidabad313 ⚡آن دفعه با مقدار زيادي نقد آمده بود! هر روز از بيرون مي رفت و شبها بر مي گشت.بعد هم به دنبال خريد لوازم مورد نياز نيروهاي مردمي بود. طراحي، تهيه ي و و ... از كارهاي او بود. ⚘@pmsh313 ⚡مقدار زيادي پارچه ي زرد با خودش آورده بود. ما کمکش کرديم و آنها را بريديم.پارچه ِ ها باريك باريك شد.🌷 اسامي☀️(علیها السلام) را رويشان چاپ کرد و از آن ها سربندهاي قشنگي درآورد. همه ي آن سربندها را با خودش به☀️ برد. 🌷@shahidabad313 ⚡در آخرين حضورش در، حدود هشتاد نفر از بچه هاي کانون🕌 به رفتند.در آن سفر🌷 هم حضور داشت، زحمات زيادي کشيد. او يکي از بهترين نيروهاي اجرايي بود. اين آخرين خاطره ي رفقاي مسجدي با🌷 رقم زده شد.🌷 وقتي در☀️ مشغول و بود، مانند ديگر اين توانايي را در خودش ديد که تشکيل دهد و مسئوليت خانواده ي جديدي را به دوش بگيرد. ⚘@pmsh313 ⭐به اطرافيان گفته بود اگر مورد خوبي سراغ دارند به او معرفي کنند.🌷 هم مثل همه ملاک هايي براي در ذهنش داشت.ملاک هاي او بر خلاف برخي، ملاک هاي خاص و خدايي بود. ديدگاهش دنيوي نبود. او به فراتر از اين چيزها مي انديشيد. 🌷@shahidabad313 🌷 دلش مي خواست همسرش داشته باشد. مي گفت دوست ندارم همسرم به شبکه هاي اجتماعي و تلويزيون و... داشته باشد.🌷 اخبار را پيگيري مي كرد، اما به راديو و تلويزيون و نداشت.وقتش را پاي سريال ها و فيلم ها نمي كرد. مي گفت خيلي از اين برنامه ها وقت را مي دهد. ⚘@pmsh313 💢از نظر او بدون اين ها زيباتر بود. چند جايي هم در☀️ براي رفته بود اما...بار آخر با پدرش كرد و گفت: بايد با من به☀️ بياييد. من رفته ام و از من خواسته اند با خانواده ات به بيا. 🌷@shahidabad313 📌روزهاي آخر كارهاي خودش را هماهنگ كرد. حدود هزاران براي خريد. چندين هزار و هم طراحي و چاپ کرد و با خودش برد.خواهرش مي گفت: آخرين بار وقتي🌷 به☀️ رفت، يک با دست خط کاملاً معمولي که پاک نويس هم نشده بود داخل پيدا كرديم. ⭐در آنجا نوشته بود: حجاب هاي امروزي بوي☀️ (علیها السلام) نمي دهد حجابتان را زهرايي کنيد.پيرو خط باشيد. اگر دنبال اين باشيد، به آن چيزي که مي خواهيد مي رسيد همان طور که من رسيدم. راهپيمايي نُه دي يادتان نرود. 🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊 💥روایتگری شهدا ✅ @shahidabad313 🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊
💦🌸💦🌸💦🌸💦🌸💦🌸💦 😍 💢از زبان همسر شهید💢 💦🌸💦🌸💦🌸💦🌸💦🌸💦 💟جلسه و 💎توی جلسه خواستگاری یک لحظه نگاهم کرد و معنادار گفت: "ببینید من توی زندگیم دارم مسیری رو طی می کنم که همه تو این دنیاست.😌 می‌خواهم ببینم شما میتونید تو این مسیر کمکم کنید؟"🤔 گفتم: "چه مسیری? "😯 گفت: "اول بعد هم ."😇😌 ♦️جا خوردم. چند لحظه کردم. زبانم برای چند لحظه بند آمد. ادامه داد: "نگفتید. می تونید کمکم کنید؟" سرم را انداختم پایین و آرام گفتم: "بله."😌 گفت: "پس مبارکه ان شاءلله."😊 💢 💢 اینها حرف‌های ما بود حرفهای شب خواستگاری مان! ••••••• سر سفره عقد هم که نشستیم مدام توی گوشم میگفت: "زهرا خانوم، الان هر دعایی بکنیم که خدا اجابت میکنه. 😌 یادت نره برای شهادتم دعا کنی. "😊 آخر سر بهش گفتم: "چی میگی محسن? امشب بهترین شب زندگیمه. دارم به تو میرسم. بیام دعا کنم که شهید بشی?! مگه میتونم?! "😯 اما او دست بردار نبود. 😔 آن شب آنقدر بهم گفت تا بلاخره دلم رضا داد. همان شب سر سفره عقد دعا کردم خدا نصیبش بکند! 🌹🌷 🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊 ☜【 روایتگری_شهدا】 ✅ @shahidabad313 🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊
💍💍💍 آمده بود خواستگاری. قرار شد با هم حرف بزنیم. او که حرف می زد، من با فرش اتاق بازی می کردم. تا موقع عقد، یک بار هم توی صورتش نگاه نکردم. می گفت «با تو که حرف می زدم، با خودم می گفتم الآنه که یک طرف فرش سوراخ بشه و دست هات از اون طرف بزنه بیرون. » می گفت «من فقط دست هات رو می دیدم که با فرش اتاق بازی می کنه. » ✍یادگاران، جلد 14 کتاب شهید ناصر کاظمی، ص 74 🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊 ☜【 روایتگری_شهدا】 ✅ @shahidabad313 🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊
34.8M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
💠🌸🌸 🌸 ماجرای رفتن برای فرزند شهید که همیشه در خاطرها ماند. 🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊 ☜【 روایتگری_شهدا】 ✅ @shahidabad313 🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊
به هرکجای زندگی مصطفی که نگاه میکنم یک درس بزرگ به من میدهد غاده همسر و لبنانی میگوید:مصطفی درست مثل یک بچه دست مرا گرفت و قدم قدم مرا به اسلام آورد... برخورد مصطفی طوری بود که او چادری و شد! غاده میگوید وقتی مصطفی به من آمد مادرم به او گفت:شما نمیتوانید با او کنید او دختری است که وقتی از خواب بیدار شده،تا برود و مسواک بزند تختش مرتب و لیوان حاضر بوده...شماهم که نمیتوانید برایش مستخدم بگیرید وقتی که مصطفی این‌ها شنید گفت:درست است که نمیتوانم برایش مستخدم بگیرم اما قول میدهم تا زنده ام تختش را مرتب و قهوه‌اش را آماده کنم و تا قبل از شهادت اینطور بود!!! ظرفیت وجودی شهید چمران آنقدر بزرگ بود که خود را لحظه‌ای برتر از غاده ندید درس چمران فقط برای همجنس های من نیست... درس است حالا میتوانی درک کنی جمله مصطفی را: وقتی عقل عاشق شود عشق عاقل میشود و آنگاه شهید میشوی... 🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊 ☜【 روایتگری_شهدا】 ✅ @shahidabad313 🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊
1.39M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥 درخواست انگشتر از رهبر انقلاب برای 😅 ☀️  ✅@shahidabad313 ╰━━🌷🕊🍀🕊🌷━━╯
🏷 📘 ص ۱۵۲ ✫⇠قسمت :بیست و چهارم 🔖ازدواج 🍃در میان رزمندگان همه از عشق و علاقه ی آقا مصطفی به حضرت زهرا سلام الله علیها با خبر بودند. همه می دانستند که او تحمل شنیدن روضه حضرت زهرا را ندارد. همیشه قبل از شروع نماز با ادب رو به قبله می ایستاد و به مادر سادات سلام می داد. خانواده و دوستان اصرار داشتند مصطفی زودتر ازدواج کند. اما او بخاطر شرایط جنگ قبول نمی کرد. اما امام گفته بود با همسران شهدا ازدواج کنید. موضوع را با دوستانش در جریان گذاشت. شرط مصطفی این بود که با همسر شهید ازدواج کند. شرط دیگرش برای ازدواج سید بودن همسرش بود. می خواست به حضرت زهرا سلام الله علیها محرم شود. 🍃علتش هم خوابی بود که در همان ایام پیش آمد.  حضرت زهرا وارد منزل شدند. دو کوزه گل زیبا در دست ایشان بود. کوزه ها سبز بود. یکی از آنها را به مادر دادند. بعد هم به مصطفی و علی فرمودند: بیایید در آغوش من! بعد از تعریف کردن خواب، مصطفی در حالی که اشک می ریخت گفت: من و تو حتما به مادرمان حضرت زهرا محرم می شویم. بعد ادامه داد: اینکه یک دسته گل را به مادر دادند یعنی تو می مانی و من نه! من دیگه مال این دنیا نیستم! 🍃محافظ و راننده مصطفی، دختر عمویش را که هم همسر شهید بود و هم از سادات بود معرفی کرده بود. قرار شد برنامه هماهنگ شود. آن شب مصطفی نمی خوابید. همین طور گریه می کرد. حالت عجیبی داشت. مشغول نماز و تهجد بود. بعد هم گفت می دانم وقتش شده، من شهید می شوم. گفتم: پس زن گرفتنت برا چیه؟ مکثی کرد و گفت: خانمم از ساداته. می خوام به حضرت زهرا سلام الله علیها محرم بشم. شاید به من توجه کنند... ☀️  @shahidabad313 ╰━━🌷🕊🌼🕊🌷━━╯
🏷  ✫⇠بہ روایت همسر(غاده جابر) ✫⇠قسمت : هفتم 🍃قانع نمی شدم که مثل میلیون ها انسان دیگر ازدواج کنم زندگی کنم و ... دنبال مردی مثل مصطفی می‌گشتم ،یک روح بزرگ ،آزاد از دنیا و متعلقاتش اما این چیزها به چشم فامیلم و پدر ومادرم نمی آمد.آنها در عالم دیگری بودند و حق داشتند بگویند نه ، مصطفی را می دیدند و مصطفی از مال دنیا هیچ چیز نداشت . مردی که پول ندارد ، خانه ندارد ، زندگی ... هیچ ! 🍃آنها این را می دیدند اصلاً جامعه لبنان اینطور بود و هنوز هم هست بدبختانه .ارزش آدم ها به ظاهرشان و پول شان هست به کسی می گذراند که لباس شیک بپوشد و اگر دکتر است باید حتما ماشین مدل بالا زیر پایش باشد .روح انسان و این چیزها توجه کسی را جلب نمی کند.با همه اینها مصطفی از طریق سید غروی مرا از خانواده ام کرد .گفتند : نه . 🍃آقای صدر دخالت کرد و گفت: من ایشانم .اگر دخترم بزرگ بود دخترم را تقدیمش می کردم .این حرف البته آنها را تحت تاثیر قرارداد، اما اختلاف به قوت خودش باقی بود . آنها همچنان حرف خودشان را می زدند و من هم حرف خودم را . گرفته بودم به هر قیمتی که شده با مصطفی ازدواج کنم .فکر کردم در نهایت با اجازه آقای صدر که است می کنیم ،اما مصطفی مخالف بود ، 🍃اصرار داشت با همه فشارها عقد با اجازه پدر و مادرم جاری شود.می گفت: سعی کنید با و مهربانی آنها را راضی کنید.من دوست ندارم با شما ازدواج کنم و قلب پدر و مادرتان ناراحت باشد .با آن همه احساس و شخصیتی که داشت خیلی جلوی پدر و مادرم کوتاه می آمد .وسواس داشت که آنها هیچ جور در این قضیه آزار نبینند .اولین و شاید آخرین باری که مصطفی سر من داد کشید به خاطر آنها بود ... ☀️  @shahidabad313 ╰━━🌷🕊🌼🕊🌷━━╯
یادت باشد قسمت اول.m4a
حجم: 8.52M
📚 📣 🎤«هر شب قبل از خواب کتاب خوب بشنوید» 📗 🌷شهید مدافع حرم، حمید سیاهکالی مرادی ✍️ محمد رسول ملاحسنی 🎙راوی: جمعی از بازیگران نمایشی ✫⇠ 🍃 🍃پسر عمه 🍃دختر دائی 🍃درس 🍃امتحان کنکور 🍃جواب کنکور 🍃دانشگاه 🔸…" اثری است پیرامون زندگی "شهید مدافع حرم حمید سیاهکالی مرادی" که "محمدرسول ملاحسنی" آن را به روایت همسر شهید به رشته ی تحریر درآورده است. 🔸محمدرسول ملاحسنی با قلم جذاب خود توانسته روایت فرزانه درباره نحوه آشنایی، ازدواج، دوسال زندگی مشترک و در نهایت شهادت همسرش را به خوبی بنویسد. 🔸اگر دوست دارید از زاویه دیدی جدید با زندگی یک شهید مدافع حرم و همسرش آشنا شوید و از علاقه مندان به ادبیات دفاع مقدس و انقلاب اسلامی هستید، شنیدن این کتاب به شما توصیه می‌شود. ☀️  @shahidabad313 ╰━━🌷🕊🌼🕊🌷━━╯
✫⇠ 📚پیشانی و بوسه(جلد ۶، شمع صراط) 📘 ✍ به روایت همسر شهید ✫⇠ 🍃مدتی نگذشت که همگی از رسانه ها فهمیدیم که کشور عراق به ایران حمله کرده و مقداری از خاک کشورمان را به تصرف درآورده است. با انتشار این خبر می توانم بگویم کسی که در منطقه ما, کوله بار خود را بست و راهی جبهه شد خود مرتضی بود. 🍃حدودا هشت ماهی از می گذشت که اتفاقی در زندگی من رخ داد که سرنوشتم را عوض کرد و آن هم لحظه ای بود که خبر در منزل ما زمزمه می شد. وقتی به صراحت این قضیه به من گفته شد که مرتضی به خواستگاری شما آمده و من خودم نمی دانستم باید چه بگویم انگار که داشتم در یک دریای پر امواج دست و پا می زدم. هر چه فکر کردم نمی دانستم که الان زمان وارد شدن به زندگی جدید است یا نه! بالاخره پس از مدتی فکر کردن خودم را قانع به این عمل نمودم و از آنجا که مرتضی انسانی وارسته و متدین و با اخلاق بود قبول کردم. 🍃پس از اعلام این خبر به خانواده ایشان، یک شب به اتفاق خانواده به منزل ما آمدند. بدون آنکه تشریفات آن چنانی درست شود آن شب صحبت های دو خانواده بدون حضور دائم من در آن جلسه آغاز گردید و هر کسی صحبتی می نمود. البته این صحبت ها خیلی هم حول محور نمی چرخید.بیشتر گفتگوی خودمانی بود تا مسائل دیگر، در نهایت بحث که پیش کشیده شد و توافق حاصل شد که یکصد و ده هزار تومان بابت مهر قرار دهند. 🍃پس از حدودا دو الی سه ساعت یک مرتبه صدای آقا مرتضی در میان صحبت های دیگران بلند شد و همگی را به سکوت وا داشت و رو به خانواده ما کرد و رک گفت: ببینید شغل من نظامی است و انقلاب هستم. بیشتر اوقات من صرف جبهه و جنگ می شود و کمتر اتفاق می افتد که من در شهرستان باشم. خواهشی از شما دارم که آن هم این است که خوب فکرهایتان را بکنید و جوانب کار را بررسی نمائید. اگر موافق بودید دخترتان را به من بدهید که بعد خدای نا کرده پشیمان نشوید. 🍀صحبتهای آقا مرتضی همه جمع را بر یک لحظه هم که شده بود به فکر فرو برد و در آن لحظه هیچ کس صحبتی نمی کرد. ناگهان مادرم آن سکوت را شکست رو به جمع علی الخصوص آقا مرتضی کرد گفت: ما هم این لحظات و این شرایط را درک می کنیم، شما هم برای اسلام و امنیت و آسایش ما به آنجا می روید ما که به این وصلت راضی هستیم ما بقی آن هرچه خدا بخواهد همان می شود... ☀️  @shahidabad313 ╰━━🌷🕊🌼🕊🌷━━╯