eitaa logo
❮شـھیـد علـے خلیلی❯
1.2هزار دنبال‌کننده
6.8هزار عکس
1.3هزار ویدیو
45 فایل
هیچکی پشتتون نیست؛ فقط خدا هست کانال رسمی شهید علی خلیلی ولادت:۱۳۷۱/۸/۹ شهادت:۱۳۹۳/۱/۳ تحت نظارت خانواده محترم شهید -اینجا‌ دعوت‌ شدہ‌ۍ‌خو‌د‌ِ شھیدی دلت‌ کہ‌ نمیاد دعوتشون‌ رد‌ کنی💔:) خـادم کانال:↶ 〖 @martyr_gheirat 〗 کانال‌وقفِ‌مادرمون‌حضرت‌زهـراست﴿♥️﴾
مشاهده در ایتا
دانلود
💞 مثلِ دارو‌هاۍ ڪمیاب نبودت فاجعه‌ست من پر از درد توام، بیمار مۍدانۍ ڪه چیست؟ ♡شہید‌علـے‌خلیلے➺﴾ ╭─❀••❈✿‌‌♡✿❈••❀─╮ @shahidegheirat ╰─❀••❈✿♡✿❈••❀─╯
❮شـھیـد علـے خلیلی❯
🌙| قـرار شبانہ #ناے_سوختہ #قسمت_پنجاه‌وهشتم #فصل_ششم :جوانی🧔🏻📿 اصلاً به رفتن به غیر از شهادت فکر ن
🌙| قرار شبانگاھ :جوانی🧔🏻📿 «بارها شده بود شهریه را که می‌گرفت💵 به بچه‌ها می‌گفت فردا کار داریم،😎 چند تا از بچه‌ها را جمع می‌کرد می‌بردشون بیرون خوردنی مهمونشون می‌کرد.🍛 می‌گفت: نون امام می‌ره تو گوشت و پوست و خون و بچه ها؛ اثر خودشو می‌ذاره.🌟» البته دقت و حساسیت علاوه بر لقمه حلال روی خیلی چیزهای دیگر بود، همه چیزهایی که لازم بود تا توجه آنها را به هدف بزرگش برساند.💎 پیله کرده بود به یکی از رفقا که پنجشنبه برویم گلزار شهدا.💫 –چشم جون! اگه عمری باقی بود من که از خدا می‌خوام، به روی چشم.☺️ مثل اینکه دلیل اصرارش، جواب یک سوال بود،❓ سوالی که چند هفته‌ای نگرانش کرده بود.😟 +اگه سنش خیلی بالا باشه چی!؟ –گیج شدم. برای چی می‌پرسی!؟🤔 +حاجی جون!! می‌خوایم ثواب کنیم، نمی‌خوایم کباب بشیم.🙁 –راست بگو !؟ چی تو کله‌ی تو میگذره؟🤨 در دوردست قطعه‌ای که وارد آن شدند سیاه چادری نمایان بود.🖤 درست همان جهتی که قدم‌های می‌رفت👣 چهار پنج ردیف مانده بود برسند، با بالا بردن کف دست✋🏻 و اشاره‌ی چشمانش به‌ حاجی فهماند که صبر کند تا جلو برود،🚶🏻‍♂ پیرزن انگار منتظر او بود؛ هنوز نرسیده بود که سرش را برگرداند و لب‌هایش از خوشحالی آنقدر شکفت که سفیدی دندان‌هایش را حاجی هم می‌توانست از آن فاصله به راحتی ببیند.😍😃 «تازه اونجا که من معنی سوال رو در مورد محرم و نامحرمی فهمیدم.✨ گفت: من همین‌جوری داشتم برای خودم تو قطعه‌ها می‌چرخیدم🚶🏻‍♂ که یه دفعه چشمم به این مادر افتاد،👀 متوجه شدم که مادر شهیده. اومدم سر قبر پسرش فاتحه‌ای بخونم، سر صحبت باز شد و پیرزن گفت: تو شکل جوونی‌های پسر منی😇 و ازم قول گرفت که هر هفته که میرم گلزار، برم سر قبر پسرش و بهش سر بزنم. هم هر هفته می‌رفت بهش سر می‌زد.☺️🌼» ...🎈 ╭━═━⊰🦋***🌷***🦋⊱━═━╮ 📚* @shahidegheirat *📚 ╰━═━⊰🦋***🌷***🦋⊱━═━╯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💞 با خنده ای که عکس📷 تو در بر گرفته است دیوار خانه چهره ی دیگر گرفته است ﴿❀♡شہید‌علـے‌خلیلے➺﴾ ╭─❀••❈✿‌‌♡✿❈••❀─╮ @shahidegheirat ╰─❀••❈✿♡✿❈••❀─╯
هر موقع‌ میخواست‌ از فضا‌ۍ مجازۍ ‌استفاده‌ کنہ، حتماً وضو‌ میگرفت‌ و ‌معتقد بود‌ کہ‌ این‌ فضا آلودھ است‌ و‌ شیطان‌ ما‌ را‌ وسوسہ‌ میکند.!.📲 -شہیدمسلم‌خیزاب🌱 『شہیدِغـــــیࢪت』
📚| •|موکب آمستردام|• ♥️🍃 🙋🏻‍♂|یک جوان آمریکایی... یک جوان انگلیسی... یک جوان فرانسوی.. هلندی.. آلمانی.. جوان هایی کہ خیلی از لذت هاۍ رویایی مارا تجربه کرده اند🌱 دراین کتاب جمع شده اند📚🌀 تا از حس یک لذت جدیییییید و متفاوت برایت بگویند…🙂✨ لذتی که به تنہایی جاۍ هممممممه خوشی های دیگر را.. پر می کند!🦋 خرده روایت هایی از زائرانی که امام حسین را نه در کربلا و نجف و قم و مشهد و…❌ بلکه در قلب اروپا یافته اند..✅ زائران دور دست سید الشهدا...😇 زائرانی که از اروپا به مقصد زیارت پیاده (ع) رهسپار شده اند.🚶🏻‍♂ زائرانی که دریافته اند که عشق حسین❤️ زمین و زمان و مکان نمی شناسدو چه بخواهیم و چه نخواهیم عالم گیر خواهد شد.🌏💫 فقط باید خودت را به این دریای عظیم بسپری تا به ساحل آرامش برسی.🌊✨ 🖤¦ ⌈° @shahidegheirat ○°.⌋
-بہ وقت تماشاۍ 😎 تنہا سریالی کہ حاضرم وقتم براش بدم:)) 🍿🎞
❮شـھیـد علـے خلیلی❯
🌙| قرار شبانگاھ #ناے_سوختہ #قسمت_پنجاه‌ونہم #فصل_ششم :جوانی🧔🏻📿 «بارها شده بود شهریه را که می‌گرفت
🌙| قـراࢪ شبانگاھ :جوانی🧔🏻📿 دست خودش نبود؛ باادب بود و خوش‌خنده،☺️ البته خیلی هم با حجب و حیا؛ زود با همه گرم می‌گرفت،☀️ اما با همه خوش مشربی میانه‌رو بود.🌀 چون معتقد بود شوخی نباید از حد و اندازه‌اش بگذرد که اگر گذشت کدورت ایجاد می‌شود.😖 از این رو بارها به اطرافیانش هم تذکر داده بود،🙂 اما آن شب جمعه لواسان گوش هیچکس بدهکار نبود.☹️ به دلش افتاده بود که یک شرّی به پا خواهد شد.🤦🏻‍♂ ساعت ۷ و ۸ بود. اواخر تابستان🌞 قرار بود نماز مغرب و عشا را که خواندند🛐 شام درست کنند،🍳 بخورد و همانجا هم بخوابند😴 که فردا به نماز جمعه هم برسند، خدا رحم کرد چادر مسافرتی همراهشان بود.😏⛺️ شنیدن سر و صدای مأموران نیروی انتظامی👮🏻‍♂ در آن وقت شب -ساعت دو و نیم- با آن حال و احوالی که آنها داشتند، زیاد هم عجیب نبود،😏 یکی دو ساعت معطلی برای استعلام ماشین🚙 خواب از همه سر همه پراند.😢 حسابی کلافه شده بودند،😩 به خصوص وقتی به دستور ماموران نیروی انتظامی مجبور بودند در آن ساعت به خانه برگردند!!😣🚶🏻‍♂ می‌خواستند داد بزنند!!🗣 انگار خنده ها و قهقهه‌هایشان😆 بدجور کار دستشان داده بود.😏 +کسی موافقه بریم مسجد!؟🤔 –راست میگه! این وقت صبح که نمی‌تونیم بریم خونه. من هستم.✋🏻 به پیشنهاد همه راهی مسجد شدند‌، اما بدبختی یکی دوتا نبود.♨️ کلیددار مسجد رفته بود خونه مادرش، به ناچار یک زیلو شد تشک و همگی پشت در مسجد روی آن ولو شدند.💤 –بیدار شین ببینم!! چرا اینجا خوابیدین!؟😳 صدای خادم مسجد بود. آمده بود مسجد را برای نماز صبح🤲🏻 آماده کند. برای بچه ها هم انگار در بهشت باز شده باشد🌈 نفهمیدند چطور تو مسجد پریدند!!😁 آنقدر خسته بودند که نای برداشتن بساط صبحانه🍱 را هم از داخل ماشین نداشتند.😓 حدود ساعت هشت و نیم صبح بود، آفتاب آنقدر به چشم هایشان زل زد🌞 که هر چه صورت‌هایشان این ور و آن ور کردن فایده‌ای نداشت😐، یکی یکی به امید خوردن صبحانه از جا کنده شدند. –وای! بیچاره شدیم، این یکی دیگه خیلی نوبره.😥 –چی شده؟!😟 –خادم همه‌ی درا رو قفل کرده، خودشم رفته.😣 –آخه این همه بد بیاری آن هم در یک نصفه روز،🌤 خدا وکیلی حرف نداشت. «یکی از بچه ها را از پشت بوم مسجد فرستادم پایین تا وسایل صبحانه رو از تو ماشین بیاره بالا.🍳 خادم هم که آمارش دست بچه‌ها بود نماز جمعه ترک نمی‌شد.❌ با این حساب حالا حالاها باید همون جا هم می‌موندن.» یاد یک فرشته نجات افتادند!!!☘ تنها کسی که می‌توانست برای بچه ها کاری انجام دهد. رفته بود منزل پدر خانمش، که آمد و بچه‌ها را بیرون آورد،😌 از نگاه می‌شد فهمید که در ذهنش چه می‌گذرد؛ بله!! در انگار همه به حرفی که بارها و بارها زده بود که ایمان آورده بودند.🌻 «شوخی زیاد کدورت میاره.»☄ و شوخی‌های بیش از حد شب گذشته🌚 هم کار دست بچه ها داده بود و حسابی تقاصش را پس دادند.🍂😞 آری!! همه آنان که گلچین می‌شوند🌹 حرف‌های قشنگی دارند که بالاخره یک روز شنیده خواهد شد.☔️ ...🎈 ╭━═━⊰🦋***🌷***🦋⊱━═━╮ 📚* @shahidegheirat*📚 ╰━═━⊰🦋***🌷***🦋⊱━═━╯
﴿بہ نامِ آفریدگارِ شـوࢪ و شعفِ هیئت‌💞﴾
⏰| بہ نیابت از شہدا می‌خوانیم😌🌱 دعاۍ‌هفتم‌صحیفہ‌‌ۍ‌‌سجادیہ‌براۍرفع‌بلا📿 『شہیدِغـــــیࢪت』
📸| ڪلنا چاڪرتیم یا زیـنـب♥️!' -تولیدی‌خودمونہ:) معدن‌عڪس‌هاۍ‌چریڪی‌دست‌اول😌↻ 『شہیدِغـــــیࢪت』
📸| ‌‌‏ازنیروهاےحشدالشعبےبود، بهش‌گفتم:«حاج‌قاسم‌رودریک‌ جمله‌تعریف‌کن..!» باصداےبلندفریادزد: «حاج‌قاسم،عباس‌العراق ...💔 🌿🧡¦➺ 『‌‌‌‌@shahidegheirat
💞 گرچہ سختہ اما دلتنگـــ تو بودن عجب حال قشنگـــیست! ﴿❀♡شہید‌علـے‌خلیلے➺﴾ ╭─❀••❈✿‌‌♡✿❈••❀─╮ @shahidegheirat ╰─❀••❈✿♡✿❈••❀─╯
『🌼'!』 دوران امامت امام سـجـاد﴿؏﴾ کہ تقریبا سی‌وپنج سال طول کشید، از اول تا آخر، جہاد و مبارزھ بود؛ حتی در یک روز از این دوران را امام بہ سڪوت و عدم‌ِتحرڪ و عدم تلاش نگذراند. اگر تلاش‌هاۍ نبود، شہادت امام حسین ضایع شده بود و آثار آن نمی‌ماند. سہم امام چہارم سهم عظیمی است. -امام‌خامنہ‌ای 🕯 『شہیدِغـــــیࢪت』
عـراق و ایران سوریہ و لبنان بحرین و یمن همہ و همہ مـلـت امام حسـینیم✌️🏼:))
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💔 پاسخ عراقی ها به من ایرانم و تو عراقی (: -در موڪب‌ها بہ انتظارتان نشستیم.. بہ‌شدت‌زیبا✨ | 『‌‌‌‌@shahidegheirat
❮شـھیـد علـے خلیلی❯
🖇⃟♥️ مثلا یہ عـشــــق مشترڪ توۍ قـلـب همہ‌مون باشہ:)!' 『‌‌‌‌@shahidegheirat』
مثلا نــذری هر سالہ‌ۍ امام حســـین﴿؏﴾ توۍ خونمون . . .😌♥️! -خانوادھ‌یعنی‌قلب‌تپندھ‌‌جامعہ🏡
❮شـھیـد علـے خلیلی❯
🌙| قـراࢪ شبانگاھ #ناے_سوختہ #قسمت_شصتم #فصل_ششم :جوانی🧔🏻📿 دست خودش نبود؛ باادب بود و خوش‌خنده،☺️
「♥️🌹•••」 داستان زندگی و خاطراتِ شـہـیـد عـلـــے خلیلـے🦋!' هرشب داخل کانال یک قسمت از این رمان گذاشتہ میشہ؛ از دست ندید (: 📚 『شہیدِغـــــیࢪت』
💞 لُکنت فقط از کارماندنِ زبان نیست..!! چشم‌ها هم گاهی روۍ یک چهره گیر می‌کنند ... ﴿❀♡شہید‌علـے‌خلیلے➺﴾ ╭─❀••❈✿‌‌♡✿❈••❀─╮ @shahidegheirat ╰─❀••❈✿♡✿❈••❀─╯
❮شـھیـد علـے خلیلی❯
「♥️🌹•••」 داستان زندگی و خاطراتِ #مربی_مجاهد شـہـیـد عـلـــے خلیلـے🦋!' هرشب داخل کانال یک قسمت از ای
🌙| قـرار شبانہ :جوانی🧔🏻📿 نوجوان بود. رفته پابوس امام هشتم(ع).💛 هم مدرسه‌ای هایش هم همسفرش بودند و آقای معلم هم سر پرست گروه.🌴 بچه ها معلم‌شان را دوره کرده بودند، هر چه باشد بزرگتر بود و با تجربه‌تر در خرید.💳 انگشتر خوب را هم بهتر می‌شناخت. عاشق عقیق بود با رکاب نجفی.🎁 می‌گفت در عکس ها توی دست (ره) دیده بود.😍 –یکی از بچه ها گفت: کدوم خوبه!؟🤔 –همشون خوبن، مخصوصا اون که با رکاب نجفیه.👌🏻❣ –آقا چرا برای خودتون نمی‌گیرین!؟😕 –آدم هر چیزی را به اندازه نیازش می‌گیره.😇💙 (در این جریان اصلاً همراه ما نبود.) وقت برگشتن توی قطار🚞 یکی از بچه‌ها گفت: –آقا می‌دونید کدوم انگشتر رو برای بابام خریدم!؟🙂 همونی که شما دوست داشتین. خریدم ۵۰۰۰ هزار تومان.💷 جریان رو پرسید. یکی از بچه‌ها براش توضیح داد. چند ساعتی گذشت.⏰ می‌خواستیم بخوابیم دیدم اومده دم در کوپه و می‌گه: +آقا یه‌ خواهشی کنم رد نمی‌کنید!؟ یادتونه گفته بودین از نشانه‌های مومن اینه که اگه کسی بهش کادو بده سریع می‌گیره؟🎁🌺 آن سال‌ها در مدرسه قرار قشنگی بین همه بود که عکس های را به همدیگر هدیه می‌دادند. آقا معلم👨🏻‍🏫 هم فکر کرده بود قضیه همین باشد. –قبوله یه مو از خرس کندن غنیمته!😎 دست کرد توی جیبش و جعبه کوچکی را کف دستش به آقا معلم تعارف کرد☘. از لرزش دستانش می‌شد نگرانیش را فهمید.⚡️ در جعبه را باز کرد. یک انگشتر عقیق با رکاب نجفی!😍 پر شده بود از تعجب. رو کرد به : – مگه این انگشتر برای اون پسره نبود!؟🧐 +آقا! شما اینو از من قبول می‌کنید یا نه!؟🙃 خنده موذیانه‌ی چشم هایش را نشانه گرفت.🎯 –پیچوندی ازش!؟🤨 +نه آقا!! این حرفا چیه!؟☹️ تازه هزار تومنم گرون‌تر ازش خریدم. و آن انگشتر در دست معلم هدیه‌ای شد از یک شهید،🎁🎈 شهید خلیلی.♥️ شهیدی که نیمه شب در سرخه حصار🌳 وقتی که برای پر کردن کتری از چشمه رفته و با دیدن شغالی رنگش پریده بود،😰 هیچکس حتی برای لحظه‌ای فکر نمی‌کرد ، چند سال بعد در نیمه شبی🌚 برای دفاع از عفت و انسانیت، راه امر به معروف و نهی از منکر را پیش بگیرد و جانش را فدا کند.🌹🍃 او معلم بود، نه در ظاهر، که در عمل یک معلم بود.🌕🌻 ...🎈 ╭━═━⊰🦋***🌷***🦋⊱━═━╮ 📚* @shahidegheirat *📚 ╰━═━⊰🦋***🌷***🦋⊱━═━╯