#نجوا_با_شهدا💞
مثلِ داروهاۍ ڪمیاب نبودت فاجعهست
من پر از درد توام، بیمار مۍدانۍ ڪه چیست؟
#شہیدغیرت♡شہیدعلـےخلیلے➺﴾
╭─❀••❈✿♡✿❈••❀─╮
@shahidegheirat
╰─❀••❈✿♡✿❈••❀─╯
❮شـھیـد علـے خلیلی❯
🌙| قـرار شبانہ #ناے_سوختہ #قسمت_پنجاهوهشتم #فصل_ششم :جوانی🧔🏻📿 اصلاً به رفتن به غیر از شهادت فکر ن
🌙| قرار شبانگاھ
#ناے_سوختہ
#قسمت_پنجاهونہم
#فصل_ششم :جوانی🧔🏻📿
«بارها شده بود شهریه را که میگرفت💵 به بچهها میگفت فردا کار داریم،😎 چند تا از بچهها را جمع میکرد میبردشون بیرون خوردنی مهمونشون میکرد.🍛 میگفت: نون امام میره تو گوشت و پوست و خون و بچه ها؛ اثر خودشو میذاره.🌟»
البته دقت و حساسیت #علی علاوه بر لقمه حلال روی خیلی چیزهای دیگر بود، همه چیزهایی که لازم بود تا توجه آنها را به هدف بزرگش برساند.💎
پیله کرده بود به یکی از رفقا که پنجشنبه برویم گلزار شهدا.💫
–چشم #علی جون! اگه عمری باقی بود من که از خدا میخوام، به روی چشم.☺️
مثل اینکه دلیل اصرارش، جواب یک سوال بود،❓ سوالی که چند هفتهای نگرانش کرده بود.😟
+اگه سنش خیلی بالا باشه چی!؟
–گیج شدم. برای چی میپرسی!؟🤔
+حاجی جون!! میخوایم ثواب کنیم، نمیخوایم کباب بشیم.🙁
–راست بگو #علی!؟ چی تو کلهی تو میگذره؟🤨
در دوردست قطعهای که وارد آن شدند سیاه چادری نمایان بود.🖤
درست همان جهتی که قدمهای #علی میرفت👣 چهار پنج ردیف مانده بود برسند، با بالا بردن کف دست✋🏻 و اشارهی چشمانش به حاجی فهماند که صبر کند تا #علی جلو برود،🚶🏻♂
پیرزن انگار منتظر او بود؛ هنوز نرسیده بود که سرش را برگرداند و لبهایش از خوشحالی آنقدر شکفت که سفیدی دندانهایش را حاجی هم میتوانست از آن فاصله به راحتی ببیند.😍😃
«تازه اونجا که من معنی سوال #علی رو در مورد محرم و نامحرمی فهمیدم.✨
#علی گفت: من همینجوری داشتم برای خودم تو قطعهها میچرخیدم🚶🏻♂ که یه دفعه چشمم به این مادر افتاد،👀 متوجه شدم که مادر شهیده. اومدم سر قبر پسرش فاتحهای بخونم، سر صحبت باز شد و پیرزن گفت: تو شکل جوونیهای پسر منی😇
و ازم قول گرفت که هر هفته که میرم گلزار، برم سر قبر پسرش و بهش سر بزنم.
#علی هم هر هفته میرفت بهش سر میزد.☺️🌼»
#اِدامـہ_دارَد...🎈
╭━═━⊰🦋***🌷***🦋⊱━═━╮
📚* @shahidegheirat *📚
╰━═━⊰🦋***🌷***🦋⊱━═━╯
#نجوا_با_شهدا💞
با خنده ای که عکس📷 تو در بر گرفته است
دیوار خانه چهره ی دیگر گرفته است
﴿❀#شہید_غیرت♡شہیدعلـےخلیلے➺﴾
╭─❀••❈✿♡✿❈••❀─╮
@shahidegheirat
╰─❀••❈✿♡✿❈••❀─╯
هر موقع میخواست از فضاۍ مجازۍ
استفاده کنہ، حتماً وضو میگرفت و
معتقد بود کہ این فضا آلودھ است و
شیطان ما را وسوسہ میکند.!.📲
-شہیدمسلمخیزاب🌱
『شہیدِغـــــیࢪت』
📚| #معرفی_ڪتاب
•|موکب آمستردام|• ♥️🍃
🙋🏻♂|یک جوان آمریکایی...
یک جوان انگلیسی...
یک جوان فرانسوی..
هلندی.. آلمانی..
جوان هایی کہ خیلی از لذت هاۍ رویایی مارا تجربه کرده اند🌱
دراین کتاب جمع شده اند📚🌀
تا از حس یک لذت جدیییییید و متفاوت برایت بگویند…🙂✨
لذتی که به تنہایی
جاۍ هممممممه خوشی های دیگر را..
پر می کند!🦋
خرده روایت هایی از زائرانی که امام حسین را نه در کربلا و نجف و قم و مشهد و…❌
بلکه در قلب اروپا یافته اند..✅
زائران دور دست سید الشهدا...😇
زائرانی که از اروپا به مقصد زیارت پیاده #امام_حسین (ع) رهسپار شده اند.🚶🏻♂
زائرانی که دریافته اند که عشق حسین❤️
زمین و زمان و مکان نمی شناسد❌
و چه بخواهیم و چه نخواهیم عالم گیر خواهد شد.🌏💫
فقط باید خودت را به این دریای عظیم بسپری تا به ساحل آرامش برسی.🌊✨
🖤¦ #محرم
⌈° @shahidegheirat ○°.⌋
❮شـھیـد علـے خلیلی❯
🌙| قرار شبانگاھ #ناے_سوختہ #قسمت_پنجاهونہم #فصل_ششم :جوانی🧔🏻📿 «بارها شده بود شهریه را که میگرفت
🌙| قـراࢪ شبانگاھ
#ناے_سوختہ
#قسمت_شصتم
#فصل_ششم :جوانی🧔🏻📿
دست خودش نبود؛ باادب بود و خوشخنده،☺️
البته خیلی هم با حجب و حیا؛ زود با همه گرم میگرفت،☀️
اما با همه خوش مشربی میانهرو بود.🌀 چون معتقد بود شوخی نباید از حد و اندازهاش بگذرد که اگر گذشت کدورت ایجاد میشود.😖
از این رو بارها به اطرافیانش هم تذکر داده بود،🙂 اما آن شب جمعه لواسان گوش هیچکس بدهکار نبود.☹️
به دلش افتاده بود که یک شرّی به پا خواهد شد.🤦🏻♂
ساعت ۷ و ۸ بود. اواخر تابستان🌞 قرار بود نماز مغرب و عشا را که خواندند🛐 شام درست کنند،🍳 بخورد و همانجا هم بخوابند😴 که فردا به نماز جمعه هم برسند، خدا رحم کرد چادر مسافرتی همراهشان بود.😏⛺️
شنیدن سر و صدای مأموران نیروی انتظامی👮🏻♂ در آن وقت شب -ساعت دو و نیم- با آن حال و احوالی که آنها داشتند، زیاد هم عجیب نبود،😏 یکی دو ساعت معطلی برای استعلام ماشین🚙 خواب از همه سر همه پراند.😢
حسابی کلافه شده بودند،😩 به خصوص وقتی به دستور ماموران نیروی انتظامی مجبور بودند در آن ساعت به خانه برگردند!!😣🚶🏻♂
میخواستند داد بزنند!!🗣
انگار خنده ها و قهقهههایشان😆 بدجور کار دستشان داده بود.😏
+کسی موافقه بریم مسجد!؟🤔
–راست میگه! این وقت صبح که نمیتونیم بریم خونه. من هستم.✋🏻
به پیشنهاد #علی همه راهی مسجد شدند، اما بدبختی یکی دوتا نبود.♨️
کلیددار مسجد رفته بود خونه مادرش، به ناچار یک زیلو شد تشک و همگی پشت در مسجد روی آن ولو شدند.💤
–بیدار شین ببینم!! چرا اینجا خوابیدین!؟😳
صدای خادم مسجد بود. آمده بود مسجد را برای نماز صبح🤲🏻 آماده کند.
برای بچه ها هم انگار در بهشت باز شده باشد🌈 نفهمیدند چطور تو مسجد پریدند!!😁
آنقدر خسته بودند که نای برداشتن بساط صبحانه🍱 را هم از داخل ماشین نداشتند.😓
حدود ساعت هشت و نیم صبح بود، آفتاب آنقدر به چشم هایشان زل زد🌞 که هر چه صورتهایشان این ور و آن ور کردن فایدهای نداشت😐، یکی یکی به امید خوردن صبحانه از جا کنده شدند.
–وای! بیچاره شدیم، این یکی دیگه خیلی نوبره.😥
–چی شده؟!😟
–خادم همهی درا رو قفل کرده، خودشم رفته.😣
–آخه این همه بد بیاری آن هم در یک نصفه روز،🌤 خدا وکیلی حرف نداشت.
«یکی از بچه ها را از پشت بوم مسجد فرستادم پایین تا وسایل صبحانه رو از تو ماشین بیاره بالا.🍳
خادم هم که آمارش دست بچهها بود نماز جمعه ترک نمیشد.❌ با این حساب حالا حالاها باید همون جا هم میموندن.»
یاد یک فرشته نجات افتادند!!!☘
تنها کسی که میتوانست برای بچه ها کاری انجام دهد. رفته بود منزل پدر خانمش، که آمد و بچهها را بیرون آورد،😌
از نگاه #علی میشد فهمید که در ذهنش چه میگذرد؛
بله!! در انگار همه به حرفی که بارها و بارها زده بود که ایمان آورده بودند.🌻 «شوخی زیاد کدورت میاره.»☄
و شوخیهای بیش از حد شب گذشته🌚 هم کار دست بچه ها داده بود و حسابی تقاصش را پس دادند.🍂😞
آری!!
همه آنان که گلچین میشوند🌹 حرفهای قشنگی دارند که بالاخره یک روز شنیده خواهد شد.☔️
#اِدامـہ_دارَد...🎈
╭━═━⊰🦋***🌷***🦋⊱━═━╮
📚* @shahidegheirat*📚
╰━═━⊰🦋***🌷***🦋⊱━═━╯
⏰| #قرار_عاشقی
بہ نیابت از شہدا میخوانیم😌🌱
دعاۍهفتمصحیفہۍسجادیہبراۍرفعبلا📿
『شہیدِغـــــیࢪت』
📸| #پروفایل_دلبرانہ
ڪلنا چاڪرتیم یا زیـنـب♥️!'
-تولیدیخودمونہ:)
معدنعڪسهاۍچریڪیدستاول😌↻
『شہیدِغـــــیࢪت』
❮شـھیـد علـے خلیلی❯
سلام ای مـنـتقـمِ خونِ حٌســـِــین🥀!'
سلام ای تسـلاۍ دلہاۍ بـےقـرار🌱!'
📸| #پروفایل_دلبرانہ
ازنیروهاےحشدالشعبےبود،
بهشگفتم:«حاجقاسمرودریک
جملهتعریفکن..!»
باصداےبلندفریادزد:
«حاجقاسم،عباسالعراق ...💔
🌿🧡¦➺ #حاج_قاسم
『@shahidegheirat』
#نجوا_با_شهدا💞
گرچہ سختہ اما دلتنگـــ تو
بودن عجب حال قشنگـــیست!
﴿❀#شہید_غیرت♡شہیدعلـےخلیلے➺﴾
╭─❀••❈✿♡✿❈••❀─╮
@shahidegheirat
╰─❀••❈✿♡✿❈••❀─╯
『🌼'!』
دوران امامت امام سـجـاد﴿؏﴾ کہ تقریبا سیوپنج سال طول کشید، از اول تا آخر، جہاد و مبارزھ بود؛ حتی در یک روز از این دوران را امام بہ سڪوت و عدمِتحرڪ و عدم تلاش نگذراند.
اگر تلاشهاۍ #امام_سجاد نبود، شہادت امام حسین ضایع شده بود و آثار آن نمیماند. سہم امام چہارم سهم عظیمی است.
-امامخامنہای
#شہادت_امام_سجاد 🕯
『شہیدِغـــــیࢪت』
عـراق و ایران سوریہ و لبنان بحرین و یمن
همہ و همہ مـلـت امام حسـینیم✌️🏼:))
#محرم
❮شـھیـد علـے خلیلی❯
⏰| #قرار_عاشقی بہ نیابت از شہدا میخوانیم😌🌱 دعاۍهفتمصحیفہۍسجادیہبراۍرفعبلا📿 『شہیدِغـــــیࢪت
قـࢪارمون در این روزاۍ ڪرونایی📿🍃!'
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#کلیپ 💔
پاسخ عراقی ها به من ایرانم و تو عراقی (:
-در موڪبها بہ انتظارتان نشستیم..
بہشدتزیبا✨
#محرم | #امام_حسین
『@shahidegheirat』
❮شـھیـد علـے خلیلی❯
🖇⃟♥️ مثلا یہ عـشــــق مشترڪ توۍ قـلـب همہمون باشہ:)!' 『@shahidegheirat』
مثلا
نــذری هر سالہۍ امام حســـین﴿؏﴾
توۍ خونمون . . .😌♥️!
-خانوادھیعنیقلبتپندھجامعہ🏡
❮شـھیـد علـے خلیلی❯
🌙| قـراࢪ شبانگاھ #ناے_سوختہ #قسمت_شصتم #فصل_ششم :جوانی🧔🏻📿 دست خودش نبود؛ باادب بود و خوشخنده،☺️
「♥️🌹•••」
داستان زندگی و خاطراتِ
#مربی_مجاهد شـہـیـد عـلـــے خلیلـے🦋!'
هرشب داخل کانال یک قسمت از این رمان گذاشتہ میشہ؛ از دست ندید (:
📚#نای_سوختہ
『شہیدِغـــــیࢪت』
#نجوا_با_شهدا💞
لُکنت فقط از کارماندنِ زبان نیست..!!
چشمها هم گاهی روۍ یک چهره
گیر میکنند ...
﴿❀#شہید_غیرت♡شہیدعلـےخلیلے➺﴾
╭─❀••❈✿♡✿❈••❀─╮
@shahidegheirat
╰─❀••❈✿♡✿❈••❀─╯
❮شـھیـد علـے خلیلی❯
「♥️🌹•••」 داستان زندگی و خاطراتِ #مربی_مجاهد شـہـیـد عـلـــے خلیلـے🦋!' هرشب داخل کانال یک قسمت از ای
🌙| قـرار شبانہ
#ناے_سوختہ
#قسمت_شصتویکم
#فصل_ششم :جوانی🧔🏻📿
نوجوان بود. رفته پابوس امام هشتم(ع).💛 هم مدرسهای هایش هم همسفرش بودند و آقای معلم هم سر پرست گروه.🌴
بچه ها معلمشان را دوره کرده بودند، هر چه باشد بزرگتر بود و با تجربهتر در خرید.💳
انگشتر خوب را هم بهتر میشناخت. عاشق عقیق بود با رکاب نجفی.🎁
میگفت در عکس ها توی دست #امام_خمینی(ره) دیده بود.😍
–یکی از بچه ها گفت: کدوم خوبه!؟🤔 –همشون خوبن، مخصوصا اون که با رکاب نجفیه.👌🏻❣
–آقا چرا برای خودتون نمیگیرین!؟😕
–آدم هر چیزی را به اندازه نیازش میگیره.😇💙
(در این جریان #علی اصلاً همراه ما نبود.)
وقت برگشتن توی قطار🚞 یکی از بچهها گفت:
–آقا میدونید کدوم انگشتر رو برای بابام خریدم!؟🙂 همونی که شما دوست داشتین. خریدم ۵۰۰۰ هزار تومان.💷
#علی جریان رو پرسید. یکی از بچهها براش توضیح داد. چند ساعتی گذشت.⏰
میخواستیم بخوابیم دیدم #علی اومده دم در کوپه و میگه:
+آقا یه خواهشی کنم رد نمیکنید!؟ یادتونه گفته بودین از نشانههای مومن اینه که اگه کسی بهش کادو بده سریع میگیره؟🎁🌺
آن سالها در مدرسه قرار قشنگی بین همه بود که عکس های #شهدا را به همدیگر هدیه میدادند. آقا معلم👨🏻🏫 هم فکر کرده بود قضیه همین باشد.
–قبوله یه مو از خرس کندن غنیمته!😎 دست کرد توی جیبش و جعبه کوچکی را کف دستش به آقا معلم تعارف کرد☘. از لرزش دستانش میشد نگرانیش را فهمید.⚡️
در جعبه را باز کرد. یک انگشتر عقیق با رکاب نجفی!😍
پر شده بود از تعجب. رو کرد به #علی:
– مگه این انگشتر برای اون پسره نبود!؟🧐
+آقا! شما اینو از من قبول میکنید یا نه!؟🙃
خنده موذیانهی چشم هایش #علی را نشانه گرفت.🎯
–پیچوندی ازش!؟🤨
+نه آقا!! این حرفا چیه!؟☹️ تازه هزار تومنم گرونتر ازش خریدم.
و آن انگشتر در دست معلم #علی هدیهای شد از یک شهید،🎁🎈
شهید #علی خلیلی.♥️
شهیدی که نیمه شب در سرخه حصار🌳 وقتی که برای پر کردن کتری از چشمه رفته و با دیدن شغالی رنگش پریده بود،😰
هیچکس حتی برای لحظهای فکر نمیکرد ،
چند سال بعد در نیمه شبی🌚 برای دفاع از عفت و انسانیت، راه امر به معروف و نهی از منکر را پیش بگیرد و جانش را فدا کند.🌹🍃
او معلم بود، نه در ظاهر، که در عمل یک معلم بود.🌕🌻
#اِدامـہ_دارَد...🎈
╭━═━⊰🦋***🌷***🦋⊱━═━╮
📚* @shahidegheirat *📚
╰━═━⊰🦋***🌷***🦋⊱━═━╯