eitaa logo
کانال‌رسمی‌شهید‌بابک‌نوری‌و شهیدمصطفی‌صدر‌زاده❤️
6.4هزار دنبال‌کننده
20.3هزار عکس
7.1هزار ویدیو
43 فایل
○•|﷽|•○ ❁کانال‌رسمی‌مصطفی‌بابک‌قلبها❁ بزرگترین‌کانال‌رسمی‌شهیدان!):-❤️ 🔹💌شهید مصطفی صدر زاده! 🔹💌شهید بابک نوری هریس! 🌸ڪانال‌ٺحٺ‌مدیریٺ‌مسٺقیم #خانواده‌شہیدان فعاݪیٺ‌دارد🌸 حالا‌که‌دعوتت‌کرده‌بمون!🦋 تبادل @khoday_man8 تبلیغات هم پذیرفته میشه 🌸
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
مادر میگفت: عباس بیشتر اوقات، صبح ها به یاد امام حسین(؏) روضه می خواند و بر سینه می زد؛ در یکی از نوشته هایش خداوند را با کلمات و واژه هایی زیبا قسم داده بود تا شهادت نصیبش شود اگر لیاقت شهادت هم نداشت، مرگش را در روضه ی امام حسین(؏) قرار دهد .. @shahidanbabak_mostafa🕊
یک بار کنار سفره غذا🥘 با بچه ها نشسته بودیم که سید با خنده گفت: "من از اون آدمایی هستم که هر کی رو بیشتر دوست داشته باشم، میفرستمش جلوی گلوله💥 تا بشه. مثلا همین ! چون دوستش دارم میفرستمش جلوی گلوله😅 این را که گفت، یکی از بچه ها گفت: "ابوعلی خواب دیدم با هم از برگشتیم، توی فرودگاهیم🛩 و تو کت و شلوار پوشیدی که بری . منم برم قم!" سید یه دفعه زد زیر خنده و گفت: "من خواب دیدم دارم با میرم کربلا، احتمالا من رو توی کربلا جا گذاشته!"😄 بچه ها همه گفتند به به و تعبیر به شهادت کردند🕊 بعد سید با افسوس گفت: "خیالتون راحت! من اونقدر آنتی زدم که حالا حالا ها هستم! :) " بعد با خنده اضافه کرد: "ولی ابوعلی تو حتما پیکرت⚰ میره مشهد!" دستی به ریش هاش کشید و گفت: "اصلا نگران مراسما نباش!😉 برای محمود کریمے رو میاریم، سخنران آقای پناهیان خوبه⁉️بنر ها رو هم میدم داداشم محمد حسین بزنه. تو شو ما حسابی برات سنگ تموم میزاریم😁" من هم با خنده گفتم: "شهادت همه رو دیدم بعدا میرم" غذا که تمام شد با شوخی گفتم : "آقایون اگه سیر نشدید به ما چه غذا همین بود😅همه خندیدند و سفره را جمع کردیم راوی: شهید ابوعلی(مرتضی عطایی) @shahidanbabak_mostafa🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
اگر‌ڪسےشوق‌شهادت‌دارد آن‌را‌فعلا‌طلب‌نڪند شهادت‌رادر‌جنگ‌با‌آمریڪا و‌اسرائیل‌از‌خدا‌بخواهید... 🍃 @shahidanbabak_mostafa🕊
تا‌نشستم‌توی‌ماشین‌دیدم‌یک‌عالمه ماشین‌آمده‌برای‌عروس‌کشان! دل‌محسن‌به‌این‌کار‌رضا نمی‌داد! وقتی‌دیدخیلی‌جیغ‌جیغ می‌کنندوبوق می‌زنندگفت:پایه‌ای همشون رو بپیچونیم؟! گفتم: گناه دارن! گفت: نه‌باحاله! لای ماشین‌ها پیچید توی یک فرعی پا‌رو گذاشت روی گاز و با سرعت وسط شلوغی‌ها قالشون گذاشت تا اذان مغرب پخش شد کنار خیابان ایستاد که بیا برای هم دعاکنیم! زرنگی کرد..گفت من دعا می‌کنم تو آمین بگو! همان اول آرزوی شهادت و رو سفید شدن کرد.. توی اَشهد اَن علیاً ولی الله طلب شهادت کرد.. اشکم‌جاری شد!♥🌿 @shahidanbabak_mostafa🕊
پخش زنده
فعلا قابلیت پخش زنده در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍄رمان جذاب 🍄 قسمت ۱۴۹ متوجه شدم پدرشوهرم حواسش به هر سه نفر ماست. او شخصیتی جدی و محتاط داشت.همه در خونواده از ایشون حساب میبردند و او با هیچ کس صمیمی نمیشد.من از رفتارهای ایشون در این مدت پی برده بودم که مرضیه خانوم و حاج کمیل رو بیشتر از باقی بچه ها دوست دارند. به اونها سلام کردیم. حاج کمیل سلام گرمی کرد و و پدر شوهرم مثل همیشه با جدیت و ابهت همیشگی جواب سلاممون رو داد.او از دیدن نسیم در کنار ما متعجب بود.نسیم به سبک خودش سلام کرد و رو به حاج کمیل گفت: _عه..آقا دوماد شمایی؟؟ حاج کمیل جا خورد.منتظر بود تا من نسیم رو معرفی کنم ولی من جرات نداشتم اسم نسیم رو بیارم.خود نسیم پیش دستی کرد و گفت: _من دوست خانمتون هستم.اومدم امشب بهش عروسیش رو تبریک بگم. من سرم پایین بود.دستهام یخ کرده و لرزون بودند.حاج کمیل تشکر کرد و سریع خطاب به من گفت: _خوب سادات خانوم بریم؟! نسیم زیر لب خندید.با ناراحتی نگاهش کردم.او آهسته گفت: _چه زود همه چیزت تغییر کرد حتی اسمت. نمیشد جوابش رو بدم.تنها کاری که از دستم برمیومد این بود که به حاج کمیل بگم: _بریم. حاج کمیل از جمع خداحافظی کرد و من اینقدر به هم ریخته بودم که حتی نتونستم از فاطمه درست حسابی جدا بشم. 🍃🌹🍃 سوار ماشین شدیم.گفتم هر آن احتمال داره حاج کمیل درباره ی نسیم ازم سوال بپرسه. او ساکت بود.این شاید بدتر از هرچیز دیگری بود.نگاهش کردم. در صورتش هیچ نشونه ای وجود نداشت فقط به خیابان نگاه میکرد.قرار بود امشب به زیارت حضرت عبدالعظیم بریم.او تا خود حرم یک کلمه هم حرف نزد.ضربان قلبم شدت گرفته بود.بدنم کوره ی آتیش بود.و گوشهام سوت میکشید..داشت کمربندش رو باز میکرد ولی من همونطوری نشسته بودم.اصلا نمیتونستم حرکت کنم.پرسید: _پس چرا نشستید رقیه سادات خانوم؟! نمیخواین پیاده شید؟ چشمم به صحن بود.گفتم: _چرا حرف دلتون رو نمیزنید؟؟چرا ازم سوال نپرسیدید؟ او به حالت اول نشست و آهی کشید. بعد از مکث کوتاهی گفت: _برای اینکه جواب رو میدونستم. با بغض وگله سرم رو سمتش چرخوندم. _جواب چی بود؟؟ دوباره آه کشید! _ایشون همون نسیم خانوم بودند. درسته؟ دوباره چشم دوختم به گنبد.با دلخوری گفتم: _شما فکر میکنید من اونو دعوت کردم بیاد مسجد یا تمایل دارم باهام ارتباط داشته باشه؟؟ او همونطور که یک دستش رو فرمون بود به سمتم چرخید!با تعجب گفت: _این چه حرفیه عزیز دلم؟!!چرا باید چنین فکری درمورد شما کنم؟ دوباره آه کشید. _من فقط نگران شما هستم.میترسم خدای نکرده… اشکم در اومد.به سمتش چرخیدم و با ناراحتی گفتم: _بله میدونم…حق دارید..میترسید دوباره باهاش رفیق شم از راه به در شم… او ابروهاش بالا رفت و دست زیباش رو مقابل دهانش گذاشت. _عه عه..استغفرالله..سادات خانوم..این چه فرمایشیه؟! شما همیشه برای من مورد اعتمادید.اگر نگرانی ای هست برای حال خودتونه..یعنی همین حالی که الان دارید.دلم نمیخواد استرس داشته باشید. باهاتون از در مسجد تا اینجا حرف نزدم که اضطرابتون بیشتر نشه وفکر نکنید میخوام بازخواستتون کنم. ولی ظاهرا اشتباه کردم… اینو گفت و دوباره آه کشید. دستم رو مقابل صورتم گرفتم و گریه کردم.چرا این قدر می ترسیدم؟چرابی اعتمادشده بودم.حتی به عشق حاج کمیل..اصلا چرا چنین فکری درباره ی او کردم؟! او واقعا اهل پیش داوری نبود. شرمندگیم بیشتر شد.دستم رو گرفت و نوازش کرد.با لحنی بزرگوارانه گفت: _عذر میخوام رقیه سادات خانوم. .عزیزز دل..از من نرنجید. اشکم رو پاک کردم و دستش رو گرفتم. نگاهش کردم..این روزها عجیب دلم میخواست نگاهش کنم.دوست داشتم بچه مون شبیه او بشه.خندید..خندیدم!!! نیشگون آرومی از پشت دستم گرفت و زمزمه کرد: _بریم سادات خانوم پیش فامیلتون که دیره. داخل زیارتگاه که رفتم گوشه ای کنار ضریح ایستادم و نماز خوندم.اونجا پراز آرامش بود.شاید بهترین زمان برای بازیابی خودم همینجا بود!از فکر نسیم بیرون نمی اومدم. احساسهای چندگانه و مختلفی از رویارویی با نسیم در من ایجاد شده بود که نمیدونستم باید به کدومش اعتماد کنم. از یک طرف نگران مادرش شدم.مادر او جوون بود و در همون چند ملاقاتی که با او داشتم متوجه شده بودم که زن مهربون و خوش قلبیست.واز طرف دیگه با خودم میگفتم چطور نسیم از بیماری او تا این حد متحول شده؟!هرچند همه ی ما تا وقتی نعمتی داریم قدر دانش نیستیم و وقتی میفهمیم نیست یا قراره نباشه اون وقته که پشیمون میشیم وتصمیم میگیریم تغییر کنیم! 🍃🌹🍃 یک ساعتی داخل حرم چرخ زدم. یک روضه خون گوشه ای ازحرم نشسته بود و روضه ی حضرت زهرا میخوند. بی اختیار گوشه ای ایستادم و به روضه ش گوش دادم. ادامه دارد… نویسنده: .
🍄رمان جذاب 🍄 قسمت ۱۵۰ با چشم گریون دستم رو از زیر چادر روی شکمم گذاشتم وازخداخواستم به حرمت دختر پیغمبر به من اولاد صالحی بده و قلب من وفرزندم رو زهرایی بار بیاره. همونجا با جنینم صحبت کردم.. نمیدونم چرا حس میکردم دختره.همیشه وقت صدا کردن میگفتم دخترم!!گفتم: _دخترم..قشنگم..تو الان پاک پاکی. سعی کن پاک زندگی کنی..مثل من نشی.دیر نفهمی..دیر نرسی که اگه اینطور بشه کلات پس معرکه ست..مثل من که الان ته ته روحم نا آرومه! شرمنده ام..کاری نکن که بعدها از خودت شرمنده باشی.چون محبوری همیشه با خودت زندگی کنی.. سخته که از خودت شرمنده باشی.. اونروز مثل من دیگه آرامش نداری.. 🍃🌹🍃 با چشم گریون وارد حیاط شدم.حاج کمیل زیارتش رو کرده بود و مقابل حوض بزرگ حرم ایستاده بود. کنارش رفتم.او بعد از دختر آسد مجتبی بودنم بزرگترین افتخار زندگیم بود. همیشه وقتی به هم میرسیدیم نگاهش میخندید.من عاشق لبخندهای نگاهش بودم. شام با یکدیگر نون وکباب خوردیم. حرف زدیم خندیدیم.انگار نه انگار که نسیمی هست.ولی وقت رفتن به خونه که شد دوباره همه ی نگرانیهام برگشت. توی ماشین بودیم که حالم رو پرسید. لبخند زدم:_خوبم. ولی من خوب نبودم.نسیم وگذشته م ولم نمیکردند.او زرنگ بود.سرش رو با لبخند معناداری تکون داد وگفت: _خوب نیستی سادات خانوم.این و چشمهاتون میگه.. ترجیح دادم حرفی نزنم چون دیگه از بس این حرفها رو برای او تکرار کرده بودم خجالت میکشیدم.او گفت: _خب حالا این نسیم خانوم چیکارتون داشتن؟ حتی اسمش هم که میومد حالم بد میشد.خلاصه گفتم: _میگفت حال مادرش خیلی بده و روزای آخر زندگیشه..بخاطر همین از رفتارهای قبلیش ناراحته.میخواد عوض شه. حاج کمیل ابروش رو متفکرانه بالا داد وگفت: _عجب!!! ادامه دادم: _نمیدونم چقدر راست میگه ولی راستش دلم برای مامانش سوخت.طفلی خیلی مظلومه.سنشم زیاد نیست.شاید پنجاه شایدم کمتر _نگفت چه بیماری ای دارن.؟ آه کشیدم: _نه.. راستش نپرسیدم دوباره نگاهش کردم.پرسیدم: _نظر شما چیه؟ او با کمی مکث گفت: _والله نمیشه قضاوت کرد.ولی بنظرم بهتره کمی محتاط باشید. من نسبت به این نسیم خانوم زیاد شناخت ندارم.باز شما چندساله باهاشون دوست بودید بهتر میتونید قضاوت کنید. با کلافگی سرم رو تکون دادم. _نمیدونم حاج کمیل..فقط دلم شور میزنه. دستم رو بلند کرد و روی دنده گذاشت و با نوازشهای مهربانانه اش به من آرامش داد. بی آنکه بحث رو ادامه بده شروع کرد به خوندن یک تصنیف زیبا!چقدر صداش رو دوست داشتم.چشمهام و بستم و به نوای دل انگیز و آرامش بخشش گوش دادم. 🍃🌹🍃 فردای روز بعد حالم خیلی بد بود. احساس تهوع و بیحالی اجازه نمیداد به مدرسه برم.زنگ زدم به خانوم افشار تا برام مرخصی رد کنند.حاج کمیل صبحانه ام رو آماده کردند و با نگرانی به حوزه رفتند. بیخود و بی جهت مضطرب بودم.نمیدونم چرا همش منتظر یک اتفاق بد بودم. 🍃🌹🍃 زنگ زدم به فاطمه تا آرومم کنه.اومیگفت بخاطر بارداری چنین حالی دارم.شاید راست میگفت.حرف رو به نسیم کشوندم ونظر فاطمه رو درمورد اتفاق دیشب پرسیدم.فاطمه گفت: _نظرخاصی ندارم..بنظر واقعا پشیمون بود.ولی.. پرسیدم:_ولی چی؟ او آهی بلند کشید وگفت: _از نوع نگاه کردنش بهت خوشم نمیاد. تعجب کردم. _یعنی چی؟مگه چه طوری نگام میکرد؟! او دوباره اه کشید وگفت: _ولش کن..شیطون افتاده وسط..غیبت و قضاوت ممنوع!! هرچه اصرار کردم ادامه ی حرفش رو بزنه قبول نکرد.شب طبق روال همیشگی با حاج کمیل به مسجد رفتیم. نسیم باز هم اونجا بود!!! او با لبخند به سمتم اومد وسلام گفت!منم مجبور بودم به روش لبخند بزنم.چون شب گذشته بهش روی خوش نشون داده بودم.کنارم در صف اول نشست. وقتی میدید همه ی اهل مسجد با احترام بهم سلام میکنند رد کرد بهم وگفت: _نه بابااا کارت درسته ها..چی تحویلت میگیرن! تسبیحم رو از مچم باز کردم و گفتم: _این آبروییه که خدا بهم داده..خودش گفته یه قدم بیا جلو من ده قدم میام سمتت. او لبهاشو با تعجب جمع کرد و گفت: _بابااااا چه عوض شدی!! تو هم عین شوهرت ملا شدیا!! با حرص تسبیحم رو فشار دادم.گفتم: _اولا ملا نه روحانی..دوما البته که کمال هم نشین در من اثر کرده.من با ایشون خدا روشناختم. او فهمید که ناراحت شدم.بامن من گفت: _چقدرم تعصب داری روش..!! خوش بحالش واقعا.. 🍃🌹🍃 خدا منو ببخشه ولی داشتم به این فکر میکردم که اگه قرار باشه او هرشب به مسجد بیاد من مجبورم نمازهامو تو خونه بخونم. حاج کمیل داشت اذان واقامه ومیگفت که نسیم نگام کرد و با لحنی خاص گفت: _چه صدای قشنگی داره شوهرت..!! یه چیزی بگم؟! 🍁🌻ادامه دارد… نویسنده: .
🍄رمان جذاب 🍄 قسمت ۱۵۱ _چه صدای قشنگی داره شوهرت..!! یه چیزی بگم؟! نگاش کردم.گفت: _دیشب بهت حق دادم عاشقش شی! خیلی خشگله شوهرت!!چه چشمای نازی.. چه هیکلی!! شانس آورد آخوند..ببخشید روحانی شد..وگرنه دخترا قورتش میدادن.. ازتعریفش حس بدی بهم دست داد.دل و روده م به هم پیچید.مکبر دستور تکبیره الاحرام داد..نفس عمیق کشیدم و قامت بستم! 🍃🌹🍃 بعد از نماز پرسیدم: _مادرت چه بیماری ای داره؟ او چشمش پراز اشک شد: _سرطان خون!! دکتر گفته این نوع سرطان فقط واسه اعصاب وحرص وجوشه.بمیرم برا مامانم.. خیلی حرص منو خورد.کاش قدرش و میدونستم!! اه کشیدم!! _هنوز هست..تا وقتی هست برای جبران دیر نیست!اونی باید حسرت بخوره که دیگه فرصت جبران نداره. او اشکش رو پاک کرد: _میخوام بیارمش خونه خودم..خودم ازش مراقبت میکنم.نوکرشم هستم.یه پرستار خوب واسش میگیرم.دلم نمیخواد وقت رفتن ازم ناراضی باشه. لبخندی به صورتش زدم: _آفرین ..این خیلی خوبه.ان شالله همین اتفاق برات زمینه ی خیر بشه. دوباره من من کرد. _میشه شماره تو بهم بدی؟؟! جا خوردم!! نمیتونستم به همین راحتی بهش اعتماد کنم.بهانه آوردم: _من فعلا گوشی ندارم.بخاطر امواجش نمیتونم ازش استفاده کنم. پوزخند تلخی زد. _امواجش؟؟؟ لبخندی زورکی زدم: _آره دیگه امواجش! ! آخه من باردارم. او با تعجب نگاهی به من وشکمم انداخت و با دهانی باز گفت: _عه عه عه..!!! واقعا؟؟؟ چقدر هولی بابا!!! خندیدم. __برای سن من خیلی هم دیره.. او آه کشید و باز با حسرت نگاهم کرد. _خوش بحالت.!! سرو سامون گرفتی! حالا باهاش خوشبختی؟ لبخندی عمیق زدم: _آره! اون یک مرد واقعیه.. او با تعجب گفت: _ناراحت نشیا..ولی آخه چطور بهت اعتماد کرد؟؟آخه کدوم آدم مذهبی و طلبه ای میاد یه دختری مثل تو رو بگیره؟! 🍃🌹🍃 قبل اینکه جوابش رو بدم صدای فاطمه شوک زدمون کرد. _وا؟؟!! مگه رقیه سادات چشه؟! کی از اون بهتر؟! خدای ناکرده بی عفتی نکرده که..یک کم جوونی ونادونی داشت که اونم جدش بهش نظر کرد خوب شد. نسیم بهش سلام کرد. _ببخشید ندیدمتون تو مسجد باشید. فاطمه جواب سلامش رو داد و به من لبخند زد. _منم فکر میکردم امشب مسجد نمیاد. فاطمه خطاب به نسیم با صدای آهسته گفت: _من اهل گوش واستادن نیستم ولی نسیم جون شما یک کم بلند حرف میزدی ومنم پشت سرتون بودم شنیدم.بهتره اینجا در مورد گذشته حرف نزنید.درست نیست. نسیم لب برچید و با صدای آروم تری گفت: _آخخخخ ببخشید حواسم نبود..تن صدام بلنده.. دوباره بین من وفاطمه نگاهی رد وبدل شد. من اصلا به نسیم خوش بین نبودم.مطمئن بودم فاطمه هم همین حس و داره.. 🍃🌹🍃 شام خونه ی پدرشوهرم دعوت بودیم. من و مرضیه خانوم مشغول شستن ظرفها بودیم که آقا رضا به آشپزخونه اومد و گفت: _سادات خانوم بی زحمت یه سر برید اتاق حاج آقا..کارتون دارن. من دستم رو شستم و بی فوت وقت به اتاق ایشون رفتم.پدرشوهرم بالای اتاق نشسته بود.حاج کمیل تکیه زده بود به پشتی و با حالتی پکر به گل قالی نگاه میکرد.گفتم: _جانم حاج آقا؟ با من امری داشتید؟! گفت: _درو پشت سرت ببند بابا، بشین اینجا دوکلوم صحبت کنیم. در و بستم و با دلواپسی کنار حاج کمیل نشستم.حاج کمیل عمامه اش رو کنارش گذاشته بود و  انگشتش رو روی اون می رقصوند.حاج مهدوی بی مقدمه گفت: _ببین بابا من دلم نمیخواد برات بزرگتری کنم. میدونم اونقدر بزرگ شدی که فرق بین سره رو از ناسره ، و بد و از خوب تشخیص بدی .ولی از اونجا که دلم شور زندگیتونو میزنه لازمه یه چیزهایی رو گوشزد کنم. حاج کمیل نفسش رو بیرون داد.حس کردم معذبه.با تعجب چشم دوختم به صورت حاج مهدوی(پدر) _اختیار دارید حاج آقا! شما بزرگتر ما هستید. من کاری کردم که شما رو آزرده ونگران کرده؟! او تسبیحش رو در مشت بزرگش انداخت و در حالیکه دستش رو روی زانوش گذاشته بود گفت: _والا ما که در این مدت ازت جز خوبی و ادب چیزی ندیدیم.از نظر شخصیتی واخلاقی ازت راضی هستیم.فقط دلم میخواد الان که خودمون سه تا تنهاییم یه سری چیزها رو برات یادآوری کنم. حاج کمیل با التماس رو کرد به پدرش: _حاج آقا… حاج مهدوی با دستش به او دستور سکوت داد.اینطور که پیدا بود من قرار بود حرفهای ناراحت کننده ای بشنوم.دوباره قلب لعنتیم درد گرفت.حاج مهدوی پدر گفت: _حرفهایی که میخوام بزنم شاید ناراحتت کنه.. شایدم بهت بربخوره ولی من فک میکنم بد نیست گاهی به آدمها بر بخوره تا حواسشونو جمع کنن. حاج کمیل دوباره وسط حرف پدرش پرید. _حاج آقا اجازه بدید یک وقت دیگه.. حاج مهدوی چشم غره ی بدی به پسرش رفت و با همون ابهت همیشگی گفت: _اگه بناست وسط حرفم بیای برو بیرون .. 🍁🌻ادامه دارد… نویسنده: .
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
- صبحم بھ طلوعِ - دوستت‌ دارم توست˘˘! - ˼♥️˹ ذکر روز شنبه ــــ ـ بِھ‌نٰامَت‌ یارب العالمین 🌸 ۱۰۰ صلوات روزانه هدیه به امام زمان عج ❤️ @shahidanbabak_mostafa🕊