حضرت [امام صادق(علیهالسلام)] نقلشده هرکه در دو ماه پیاپی هر روز «چهار صدبار» این دعا را بخواند، خدا به او دانش بسیار یا دارایی فراوان کرامت فرماید و دعا این است:
أَسْتَغْفِرُ اللّٰه الَّذِي لَاإِلٰهَ إِلّا هُوَ الْحَيُّ الْقَيُّوْمُ الرَّحْمانُ الرَّحِيمُ بَدِيعُ السَّماواتِ وَالْأَرْضِ مِنْ جَمِيعِ ظُلْمِي وَجُرْمِي وَ إِسْرافِي عَلَىٰ نَفْسِي وَأَتُوبُ إِلَيْهِ.
آمرزش میجویم از خدا که معبودی جز او نیست، زنده و پاینده، بخشنده و مهربان، پدیدآورنده آسمانها و زمین، از همه ستمها و جرم و زیاده رویام بر خودم و به سوی او باز میگردم.
#منوچهر_مدق
#به روایت فرشته ملکی همسر شهید
#مقدمه نویسنده
#قسمت اول
فرشته لحظه لحظه زندگیش را به یاد دارد. شاید این روزها فراموش کند چند دقیقه پیش چه میگفت یا به کی تلفن زده، اما همه لحظاتی را که با منوچهر گذرانده، پیش چشم دارد و نسبت به آن احساس غرور می کند. زیاد تعجب نمی کنی که زندگیش با منوچهر شروع شده و هنوز ادامه دارد، وقتی صداقت زندگی و پیوند روحیشان را می بینی. و میبینی عشق چه قصه ها که نمی آفریند. فقط وقتی قصه ها در زندگی واقعی تحقق می یابند، حقیقتشان آشکارمیشود؛ حقیقتی دوست داشتنی.
هر چه یک دختر به سن و سال او دلش می خواست داشته باشد، او داشت؛ هر جا میخواست می رفت و هر کار می خواست می کرد. می ماند یک آرزو: این که سینی بامیه متری بگذارد روی سرش و ببرد بفروشد؛ تنها کاری که پدرش مخالف بود فرشته انجام بدهد. و او گاهی غرولند می کرد که چطور می توانند او را از این لذت محروم کنند. آخریک شب، پدر یک سینی بامیه خرید و به فرشته گفت «توی خانه به خودمان بفروش!» حالا دیگر آرزویی نداشت که برآورده نشده باشد.
پدر همیشه هوای ما را داشت. لب تر می کردیم، همه چیز آماده بود. ما چهار تا خواهریم و دو تا برادر؛ فریبا که سال بعد از من با جمشید - برادر منوچهر - ازدواج کرد، فرانک، فهیمه و من، محسن و فریبرز. توی خانه ما برای همه آزادی به یک اندازه بود. پدرم میگفت «هر کار میخواهید، بکنید. فقط سالم زندگی کنید.» چهارده - پانزده سالم بود که شروع کردم به کتاب خواندن؛ همان سال های پنجاه و شش - پنجاه و هفت هزار و یک فرقه باب بود و میخواستم بدانم این چیزها که
میشنوم و می بینم یعنی چه. از کتابهای توده ایها خوشم نیامد. من با همه وجود، خدا را حس می کردم و دوستش داشتم. نمی توانستم باور کنم نیست. نمی توانستم با دلم، با خودم بجنگم. گذاشتم شان کنار دیگر کتاب هایشان را نخواندم. کتابهای منافقین از شکنجه هایی که میشدند مینوشتند. از این کارشان بدم می آمد. با خودم قرار گذاشتم اول اسلام را بشناسم، بعد بروم دنبال فرقه ها. به هوای درس خواندن، با دوستان مینشستیم کتاب های دکتر
شریعتی را می خواندیم. کم کم دوست داشتم حجاب داشته باشم. مادرم از چادر خوشش نمی آمد. گفته بودم برای وقتی که با دوستانم میروم زیارت چادر بدوزد. هر روز چادرم را تا می کردم، می گذاشتم ته کیفم، کتاب هایم را می چیدم روی آن. از خانه که می آمدم بیرون، سرم می کردم تا وقتی برمی گشتم. آن سالها چادر یک موضع سیاسی بود. خانواده ام از سیاسی شدن خوششان نمی آمد. پدر میگفت من ته ماجرا را می بینم، شما شر و شورش را.» اما من انقلابی شده
رفت همان جا که من درگیر شده بودم. حساب دو، سه تا از مأمورها را رسیدند و شیشه ماشین شان را خرد کردند. بعد او چادر و روسریم را که همان گوشه افتاده بود، برداشت و برگشت. نمی خواستم بداند دنبالش آمده ام. دویدم بروم همان جایی که قرار بود منتظر بمانم. اما زودتر رسید. چادر و روسری را داد و گفت «باید میفهمیدند چادر زن مسلمان را نباید از سرش بکشند.» اعلامیه ها را گرفت و گفت «این راهی که می آیی، خطرناک است. مواظب خودت باش، خانم کوچولو» و رفت.
پدر فهمیده بود فرشته یک کارهایی می کند. فرشته با خواهرش، فريبا، هم مدرسه ای بود. فریبا میدید صبح که می آید مدرسه، چند ساعت بعد جیم میشود و با دوستانش میزند بیرون. به پدر گفته بود. اما پدر به روی خودش نمی آورد. فقط می خواست از تهران دورش کند. بفرستدش اهواز یا اراک، پیش فامیلها. فرشته می گفت «چه بهتر. آدم برود اراک، نه که شهر کوچکی است، راحت تر به کارهایش می رسد. اهواز هم همین طور.» هر جا می فرستادندش بدتر بود. تازه، پدر
نمیدانست فرشته چه کارهایی می کند. هر جا خبری بود، او حاضر بود. هیچ تظاهراتی را از دست نمیداد. با دوستانش انتظامات می شدند. حتی نمیدانست در تظاهرات شانزده آبان دنبالش کرده بودند و چیزی نمانده بود گیر بیفتد. شانزده آبان ۵۷، گاردیها جلوی تظاهرات را گرفتند. ما فرار کردیم. چند نفر دنبال مان کردند. چادر و روسری را از سر من کشیدند و با باتوم میزدند به کمرم. یک لحظه موتورسواری که از آن جا رد میشد، دستم را از آرنج گرفت و من را کشید
روی موتورش. پاهایم می کشید روی زمین. کفشم داشت در می آمد. چند کوچه آن طرف تر نگه داشت. لباسم از اعلامیه باد کرده بود و یک طرفش از شلوارم زده بود بیرون. پرسید اعلامیه داری؟» کلاه سرش بود. صورتش را نمی دیدم. گفتم «آره» | گفت «عضو کدام گروهی؟» گفتم «گروه چیه؟ اینها اعلامية امامند.» کلاهش را بالا زد. - تو اعلامیه امام پخش می کنی؟ به ام برخورد. مگر من چه ام بود؟ چرا نمیتوانستم این کار را بکنم؟ گفت «وقتی حرف های امام روی
خودت اثر نداشته، چرا این کار را میکنی؟ این وضع است آمده ای تظاهرات؟» و رویش را برگرداند. من به خودم نگاه کردم. چیزی سرم نبود. خب، آن موقع که عیب نبود. تازه، عرف بود. لباسهایم هم نامرتب بود. دستش را دراز کرد و اعلامیه ها را خواست. بهش ندادم. گفت «الآن میروم تحویلت میدهم.» از ترس، اعلامیه ها را دادم دستش. یکیش را داد به خودم. گفت «برو بخوان، هر وقت فهمیدی توی اینها چی نوشته، بیا دنبال این کارها»
⬅️ادامه_دارد....
🔻#اینجا_خیمه_گاه_شهداست... 👇
🌷〰〰〰🇮🇷〰〰🌷
@shahidanemasjedehazratezeynab
🌷〰〰🇮🇷〰〰〰🌷
#لطیفه_نکته
یارو می گفت شب احیا داشتم گریه میکردم و از خدا طلب بخشش میکردم که زنم یدونه محکم زد پس گردنم. 😡🙈😔
گفتم چرا میزنی؟ 😳😳
گفت اینجوری که تو داری گریه میکنی معلومه یه غلطی کردی، خدا هم ببخشه من نمیبخشم😂😂😂😀😀
*به نام خدای پوزش پذیر*
*سلام پوزش پذیران مهربان*
*خدای بخشنده و مهربان فرمودند*
*خُذِ الْعَفْوَ وَ أْمُرْ بِالْعُرْفِ وَ أَعْرِضْ عَنِ الْجاهِلِینَ*
*عذرخواهی مردم را بپذیر و بر آنان آسان بگیر، و به کارهاى عقل پسند و نیکو فرمان بده، و از جاهلان روی برگردان (توجهی به آنان نکن و به نظرشان اعتنا نکن زیرا از روی جهل است نه علم)*
*سوره اعراف آیه ۱۹۹*
*این آیه با تمام سادگى و فشردگى، اصول اخلاقی مهمی را در بر دارد. هم اخلاق فردى «گذشت»، هم اخلاق اجتماعى «دعوت به کارهای عقل پسند و نیک»، هم با دوست «گذشت»، هم با جاهل «روی گردانی»، هم زبانى «دعوت»، هم عملى «روی گرداندن»، هم مثبت «عذر پذیری»، هم منفى «روی گردانی»، هم براى رهبر، هم براى امّت، هم براى آن زمان و هم براى این زمان. اگر کسی بابت اشتباهش از شما عذرخواهی کرد با روی باز قبول کنید و راهی برای جبران نیز به او پیشنهاد کنید.*
--------------
🖋"سالن مطالعه محله زینبیه" با کلی رمان، داستان، مقاله و ... مفید و خواندنی
@salonemotalee
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎬 لباسالتقوا
#حاج حسین یکتا
🔻#اینجا_خیمه_گاه_شهداست... 👇
🌷〰〰〰🇮🇷〰〰🌷
@shahidanemasjedehazratezeynab
🌷〰〰🇮🇷〰〰〰🌷
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ذکر کثیر ذکر یک دقیقه ای با هزاران برکات ذکری که یکی از هزاران برکات آن عاقبت بخیری است
#حجت الاسلام والمسلمین حسینی قمی
🔻#اینجا_خیمه_گاه_شهداست... 👇
🌷〰〰〰🇮🇷〰〰🌷
@shahidanemasjedehazratezeynab
🌷〰〰🇮🇷〰〰〰🌷
کانال عشاق الحسین_۲۰۲۱_۰۹_۲۴_۱۵_۰۲_۰۴_۲۶۵.mp3
10.17M
نو اهنگ فوق العاده زیبا
میشناسی منو...🎼
سید رضا نریمانی
جمعه مهدوی
#اللهم_ارزقنا_کربلا_بحق_الحسین_ع
🔻#اینجا_خیمه_گاه_شهداست... 👇
🌷〰🇮🇷〰〰🌷
@shahidanemasjedehazratezeynab
🌷〰〰🇮🇷〰🌷
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#فتبارک_الله_احسن_الخالقین یعنی
#تصویر بالا
خلقت خدا را ببینید انسان را چگونه ساخته
فعالیت هم زمان بدن انسان در دو دقیقه
#پیشنهاد_دانلود👌
هر چه شاکر نعمات الهی باشیم باز هم کم سجده شکر به جا آورده ایم ....
🔻#اینجا_خیمه_گاه_شهداست... 👇
🌷〰〰〰🇮🇷〰〰🌷
@shahidanemasjedehazratezeynab
🌷〰〰🇮🇷〰〰〰🌷
🔹کاسه یخ ننه نخودی
بچه که بودم آرزو داشتم خیلی پولدار شوم!
و اولین چیزی هم که دلم میخواست بخرم یک یخچال برای "ننه نخودی" بود.
ننه نخودی پیرزنِ تنهای محل ما بود که هیچوقت بچهدار نشده بود...
میگفتند در جوانی شاداب و سرحال بود و برای بقیه نخود میریخت و فال میگرفت.
پیر که شد، دیگر نخود برای کسی نریخت ؛ اما "نخودی" مانده بود تهِ اسمش.
زمستان و تابستان آبیخ میخورد، ولی یخچال نداشت.
ننه ، شبها میآمد درِ خانهی ما و یک قالب بزرگ یخ میگرفت.
توی جایخیِ یخچالمان، یک کاسه داشتیم که اسمش "کاسهی ننه نخودی" بود.
ننه با خانهی ما ندار بود.
درِ خانه اگر باز بود بدون در زدن میآمد تو ، و اگر سرِ شام بودیم یک بشقاب هم میآوردیم برای او.
با بابا رفیق بود!
برایش شالگردن و جوراب پشمی میبافت و در حین صحبت با پدر توی هر جملهاش یک "پسرم" میگفت.
یک شب تابستان که مهمان داشتیم و توی حیاط جمع بودیم ؛ ننه ، پرده را کنار زد و وارد حیاط شد.
بچهی فامیل که از دیدن یک پیرزن کوچولوی موحنایی ترسیده بود ، جیغ زد و گریه کرد.
ننه بهش آبنبات داد.
ولی نگرفت و بیشتر جیغ زد.
بچه را آرام کردیم و کاسهی ننه نخودی را از جایخی برایش آوردیم.
بابا وقتی قالب یخ را توی زنبیل ننه انداخت، آرام بهش گفت:
"ننه! از این به بعد در بزن!"
ننه، مکث کرد و به بابا نگاه کرد؛ به ما نگاه کرد و بعد بیحرف رفت...
بعد از آن، دیگر پیِ یخ نیامد.
کاسهی ننه نخودی مدتها توی جایخی یخچالمان ماند و روی یخاش، یک لایه برفک نشسته بود..
یک شب، کاسه را برداشتم و با بابا رفتیم درِ خانهی ننه.
در را باز کرد.
به بابا نگاه کرد.
گفت: "دیگه آبِ یخ نمیخورم، پسرم!"
قهر نکرده بود؛ ولی نگاهش به بابا غریبه شده بود.
او توی خانهی ما کاسه داشت، بشقاب داشت و یک "پسر".
یک در ، یک درِ آهنی ناقابل ، یک در نزدن و حرف پدر
ننه را برد به دنیای تنهایی خودش و این واقعیت تلخ را یادش آورده بود که "پسرش" پسرش نبوده!
ننه نخودی یک روز داغ تابستان از دنیا رفت...
توی تشییع جنازهاش کاسهی یخ ننه را انداختیم توی کلمن و بابا قدِ یک پسرِ مادر مرده اشک ریخت و مدام آب یخ خورد.
یک حرف، یک نگاه، یک عکس العمل... چقدر آثار تلخی بهمراه دارد....
کاسه یخ ؛ انگار بهانه ی عشق و مهربانی بود...
خدا میدونه کاسه یخ هر کدوم از ما کی؟ کجا؟ در یخچال دل چه کسانی!!!
هزار بار برفک گرفت و شکست و خورد شد و دیده نشد...
حواسمان به یکدیگر باشد.
در پیچ و خم این روزگار، هوای دل همدیگر را داشته باشیم و محبت و مهربانی را به بوته فراموشی نسپاریم.
نگذاریم گل محبت، پشت درب نامهربانی پژمرده شود...
یکدیگر را صمیمانه دوست بداریم...
چون عمر و زندگی اون چیزی که فکرمیکنیم نیست خیلی کوتاه ست...
☀️بسم الله الرحمن الرحیم☀️
🌱سلام علیکم🌱
🙏طاعات و عبادات قبول درگاه حق تعالی
ان شاءالله🙏
❥◎🌺•❥•═┅•❥•🌸◎❥•
سوره انعام
🌺بسم الله الرحمن الرحیم✨
فَلَمَّا رَأَى الْقَمَرَ بازِغاً قالَ هذا رَبِّي فَلَمَّا أَفَلَ قالَ لَئِنْ لَمْ يَهْدِنِي رَبِّي لَأَكُونَنَّ مِنَ الْقَوْمِ الضَّالِّينَ «77»
پس (بار ديگر) چون ماه را در حال طلوع و درخشش ديد، گفت: اين پروردگار من است. پس چون غروب كرد، گفت: اگر پروردگارم مرا هدايت نكرده بود، قطعاً از گروه گمراهان مىبودم.
نکته ها و پیامها
انسان در هر فرضيهاى كه به بن بست رسيد، بايد بدون لجاجت، مسير را عوض كند. بر خلاف مشهور كه مىگويند: مرد آن است كه روى حرف خود بايستد و پافشارى كند، اين آيه به ما مىگويد: مرد آن است كه حرفش حقّ باشد، گرچه با تغيير موضع باشد.
_ در انتقاد، بايد از روش گام به گام بهره گرفت. در آيهى قبل فرمود: من «آفلين» را دوست ندارم. ولى اينجا مىفرمايد: پرستش ماه، انحراف و ضلالت است.
_در راه شناخت، بايد به فيض و هدايت الهى تكيه كرد و بدون آن، نمىتوان به سرچشمهى زلال معارف رسيد.
_ انبيا هم به هدايت الهى نيازمندند.
_هدايتگرى از شئون ربوبيّت است.
﷽❣ #سلام_امام_زمانم ❣﷽
✨مهدی جان✨
🌱ستون خیمه ایمان تو هستی
یگانه منجی دوران تو هستی...
🌱 فراقت آیهها را هم خزان کرد
بهارِ اصلی قرآن تو هستی...
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
┄✨✼ حدیث هفته 🍃🕌🍃✼✨
قَالَ رَسُولُ اللَّهِ صلى الله عليه و آله :
مَنْ صَلَّى عَلَيَّ يَوْمَ الْجُمُعَةِ مِائَةَ صَلَاةٍ قَضَى اللَّهُ
لَهُ سِتِّينَ حَاجَةً ثَلَاثُونَ لِلدُّنْيَا وَ ثَلَاثُونَ لِلْآخِرَه
هر کسی در روز جمعه صد بار بر من صلوات
بفرستد خداوند شصت حاجت او را برآورده
می کند، سی حاجت، در دنیا و سی حاجت در
آخرت خواهد بود.
ثواب الأعمال و عقاب الأعمال ، ص ۱۵۷
•┈┈••✾❀🌸❀✾••┈┈•
🌹شهدا را یاد کنیم با ذکر صلوات🌷
فرازی از وصیتنامه شهید سید سجاد خلیلی(مدافع حرم)
.....برادران عزيزم؛
ان شاءالله در خط ولايت بمانيد و راه نا تمام مرا ادامه دهيد. ان شاءالله شما هم زندگى دنيوى و اخروى با سعادت داشته باشيد.
دوستان گرامى؛
بدانيد روزگار خود را آرايش به زيور هاى دنيوى مى كند و شما سعى كنيد كه فريب اين زيورهاى دنيوى را نخوريد. مردان را دعوت به حيا و بانوان را دعوت به رعايت حجاب مى كنم كه جامعه سعادتمند شود.
همكاران گرامى؛
حلال كنيد اين حقير را .
«ما را بنويسيد فداى سر زينب(س)»
روى سنگ قبرم فقط جمله بالا را بنويسيد
1.30 بامداد 1395/1/15
سيد سجاد خليلى
......... 🇮🇷مناسبتهای هفته🇮🇷 ..........
🌼فروردین و اردیبهشت۱۴۰۱🌼
۲۷ فروردین ولادت امام حسن مجتبی علیه السلام [١٥ رمضان]
۲۹ فروردین روز ارتش جمهوری اسلامی ایران
۳۰ فروردین شب قدر [١٨ رمضان]
۳ فروردین روز علوم آزمایشگاهی، زاد روز حکیم سید اسماعیل جرجانی
۳۱ فروردین ضربت خوردن حضرت علی علیه السلام [١٩ رمضان
۱ اردیبهشت روز بزرگداشت سعدی
۲ردیبهشت جشن گیاه آوری؛ روز زمین [۲۲ April ]
🌓تعجیل درامرفرج امام زمان(عج)۱۱صلوات
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📹 ببینید | ویدیویی کمتر منتشر شده از حضور شهید #حاج_قاسم سلیمانی در منزل مدافع حرم شهید غلامرضا لنگری زاده
https://www.aparat.com/v/iCUcD
🎥 لینک مستند پروانه در آپارات
# قسمت سوم
#راوی خانم معصومه پیرویسی فرزند شهید عباس پیرویسی چهارمین شهید استان قم در دفاع مقدس
پیشنهاد دیدن 👌
🔻#اینجا_خیمه_گاه_شهداست... 👇
🌷〰〰〰🇮🇷〰〰🌷
@shahidanemasjedehazratezeynab
🌷〰〰🇮🇷〰〰〰🌷