#خاطرات_سرداران
#شهید_والامقام
#حاج_احمد_کاظمی
در حین عملیات محرم در مدرسه دهلران بچه های اطلاعات عملیات مقر داشتند. خیلی افراد آنجا بودند از جمله جبلی، کاظمی،صدرساداتی،عاصی زاده،ستوده،حسینی پور و بنده.
حاج احمد کاظمی مرتب می امد به بچه ها سر می زد و از اوضاع و احوال می پرسید.
یک روز جمعه همه نیروهای اطلاعات را جمع کرد و برایشان با همان لهجه شیرین نجف آبادی صحبت کرد. خیلی مطالب ارزشمندی گفت از انقلاب از امام از جبهه و جنگ و از فداکاری رزمندگان در عملیات های گذشته خیلی صحبت کرد؛ بعد به بچه ها گفت کی خسته است؟! بچه ها یک صدا فریاد زدند دشمن!
حاج احمد گفت اگر حرفی دارید بپرسید یکی از بچه ها پرسید جنگ کی تمام می شود؟
گفت: جنگ ما با استکبار تا انقلاب حضرت مهدی(عج) ادامه دارد.
بچه ها صلوات فرستادند؛ بعد رو کرد به عاصی زاده و گفت:آموزش وانتقال تجربه جلسات دینی و قران و توکل را در بین نیروهای اطلاعات عملیات واجب کن چون این ها رمز موفقیت بچه های اطلاعات عملیات می باشد.
#روحش_شاد
#یادش_گرامی_با_ذکر_صلوات
🔻#اینجا_خیمه_گاه_شهداست... 👇
🌷〰〰〰🇮🇷〰〰🌷
@shahidanemasjedehazratezeynab
🌷〰〰🇮🇷〰〰〰🌷
هدایت شده از سالن مطالعه
KayhanNews759797104121505755154463.pdf
12.75M
┄┅═✧❁﷽❁✧═┅┄
امروز؛ یکشنبه
۲۷ آذر ۱۴۰۱
۲۳ جمادیالاول ۱۴۴۴
۱۸ دسامبر ۲۰۲۲
تمام صفحات #روزنامه_کیهان
پیدیاف روزنامههای ایران، وطن امروز، شرق و اعتماد در "سالن مطالعه"
▪️🌺▪️--------------
🖋"سالن مطالعه" با کلی رمان، داستان، مقاله و ... مفید و خواندنی
@salonemotalee
🌸 کرامات شهدا
ابوریاض یکی از افسرای عراقی میگه:
توی جبهه جنوب مشغول نبرد با ایران بودیم که دژبانی من رو خواست. فرمانده مان با دیدن من خبر کشته شدن پسرم رو بهم داد.خیلی ناراحت شدم. رفتم سردخانه ، کارت و پلاکش رو تحویل گرفتم. اونا رو چک کردم ، دیدم درسته. رفتم جسدش رو ببینم. کفن رو کنار زدم ، با تعجب توأم با خوشحالی گفتم: اشتباه شده ، اشتباه شده ، این فرزند من نیست
افسر ارشدی که مأمور تحویل جسد بود گفت: این چه حرفیه می زنی؟ کارت و پلاک رو قبلا چک کردیم و صحت اونها بررسی شده. هر چی گفتم باور نکردند.کم کم نگران شدم با مقاومتم مشکلی برام پیش بیاد.
من رو مجبور کردند که جسد را به بغداد انتقال بدم و دفنش کنم.به ناچار جسد رو برداشتم و به سمت بغداد حرکت کردم تا توی قبرستان شهرمون به خاک بسپارم. اما وقتی به کربلا رسیدم ، تصمیم گرفتم زحمت ادامه ی راه رو به خودم ندهم و اون جوون رو توی کربلا دفن کنم. چهره ی آرام و زیبای آن جوان که نمی دانستم کدام خانواده انتظار او را می کشید ، دلم را آتش زد. خونین و پر از زخم ، اما آرام و با شکوه آرمیده بود. او را در کربلا دفن کردم، فاتحه ای برایش خواندم و رفتم
... سال ها از آن قضیه گذشت.بعد از جنگ فهمیدم پسرم زنده است . اسیر شده بود و بعد از مدتی با اسرا آزاد شد. به محض بازگشتش ، ازش پرسیدم: چرا کارت و پلاکت رو به دیگری سپردی؟
وقتی داستان مربوط به کارت و پلاکش رو برایم تعریف کرد ، مو به تنم سیخ شد
پسرم گفت: من رو یه جوون بسیجی ایرانی و خوش سیما اسیر کرد. با اصرار ازم خواست که کارت و پلاکم رو بهش بدم. حتی حاضر شد بهم پول هم بده. وقتی بهش دادم ، اصرار کرد که راضی باشم. بهش گفتم در صورتی راضی ام که بگی برای چی میخای. اون بسیجی گفت: من دو یا سه ساعت دیگه شهید میشم، قراره توی کربلا در جوار مولا و اربابم حضرت اباعبدالله الحسین علیه السلام دفن بشم، می خوام با این کار مطمئن بشم که تا روز قیامت توی حریم بزرگترین عشقم خواهم آرمید...
📚منبع:کتاب حکایت فرزندان فاطمه 1 صفحه 54
🔻#اینجا_خیمه_گاه_شهداست... 👇
🌷〰〰〰🇮🇷〰〰🌷
@shahidanemasjedehazratezeynab
🌷〰〰🇮🇷〰〰〰🌷
#خداحافظ_سالار
روایتی از زندگی ۴۰ساله همسر گرامی سرلشکر شهید حاج حسین همدانی
#قسمت : هشتاد و دوم
حسین همزمان با ما به خانه رسید و دید که زهرا دارد گریه میکند مهدی از درد پا مینالد و وهب نای حرف زدن ندارد. مضطرب و نگران
پرسید:
«چی شده پروانه؟» میدانست که این آشفتگی از بمباران
نیست. بمباران بخشی از زندگی ما و
بقیه مردم شده بود و به آن عادت
.داشتیم بدون سلام با بغضی که داشت خفهام میکرد گفتم «وهب رو دکتر...» و نگاهم به نگاه مظلوم وهب افتاد. نخواستم بگویم دکترجوابش کرده و بغضم ترکید
حسین زهرا را بغل کرد، دست
روی پیشانی گرگرفته و هب گذاشت و
گفت: میبرمش ،همدان پیش دکتر
ترابی.»
پرسیدم: «کی؟»
گفت: «همین الآن.»
شبانه سوار ماشین شدیم و به همدان .آمدیم تشخیص دکتر ترابی برخلاف
پزشک هندی بود برایش روزی سه بار آمپول پنی سیلین نوشت و گفت اگه آمپولها رو به موقع بزنه، سریه هفته خوب میشه با شنیدن این حرف، جان به تن مرده ام برگشت،سابقه نداشت که حسین یک هفته کامل کنار بچه ها باشد وهب را بر میداشت و روزی سه مرتبه به درمانگاه میبرد. بعد از یک هفته، وهب خیلی ضعیف شد، اما نگران درس و مشقش بود و همین نگرانی نشانه خوب شدن کامل او بود
از کرمانشاه به اهواز
اسباب کشی کردیم هنوز نیم سال اول
تحصیلی به پایان نرسیده بود که
وهب کلاس اول ابتدایی را در سه شهر تجربه کرده بود؛ همدان
کرمانشاه و اهواز
خانه ما در محله کیان پارس اهواز بود عمه هم پیش ما آمد. آنجا برخلاف کرمانشاه با خانواده های رزمندگان همدانی مثل خانواده علی چیت سازیان ماشاء الله بشیری و سعید صداقتی همسایه شدیم.
👇👇👇
همسر علی چیت سازیان - خانم پناهی تازه عروس بود یک تازه عروس مهربان که مثل خواهرم ،افسانه برای هم درد دل میکردیم او قبل از آمدن پیش ما در دزفول زندگی می.کرد دوست همسرش سعید صداقتی او را به خاطر موشک باران شدید دزفول به اهواز آورده بود تازه عروس میگفت که
همسرش نمیداند که به اهواز آمده. گاهی وهب و مهدی را میبرد توی
حیاط خانهاش و سوار تاب میکرد می:گفتم خانم پناهی دردسر برای خودت درست نکن بچه های من
بازیگوشان
و بدسابقه
تو
تاب سواری میگفت این کار رو
دوست دارم» پس از مدتی خبر
دادند که علی چیت سازیان مجروح
شده
و خانم پناهی هم به همدان .برگشت وقتی رفت خیلی زود
دلتنگش شدم.
دور جدید بمبارانها به خاطر عملیاتهای کربلای ۴ و ۵ شروع شده بود اهواز نزدیکترین شهر به این دو منطقه عملیاتی بود.
حسین گفته بود هر وقت هواپیماهای صدام مردم پشت جبهه را بمباران کردند بدانید که توی جبهه مشت محکمی از رزمندگان خورده اند. بمبارانهای اهواز مثل همدان و حتی کرمانشاه نبود روزی چند وعده
بمباران میشدیم
یک روز بمباران که تمام شد
عمه گوهر گفت: «پروانه بیا بریم پرس وجو ،کنیم ببینیم حسین
کجاست؟»
گفتم عمه جان بریم کجا توی این شهر غریب؟ چی بپرسیم؟ از کی
بپرسیم؟»
گفت از بیمارستانا بپرسیم اونا میدونن زبانم لال کی شهید شده کی مجروحه و منتظر جواب من .نشد گوشه چادرش را به دندان گرفت و :گفت: «اگه تو هم نیای
خودم میرم.»
چه میتوانستم بگویم اگر نمیرفتم دلم پیش عمه میماند مادر بود و حالش را میفهمیدم اگر میرفتم میدانستم که این کار بی فایده است با این وجود زهرا را بغل کردم و با وهب و مهدی پشت سر عمه راهی
بیمارستان شدم.
از جلوی در تا داخل محوطهٔ بیمارستان از ازدحام مجروحین بمباران پر بود مجروحینی که اگر هر کدام را میتکاندی یک دو کیلو از سر و لباسشان خاک میریخت خانوادههایی هم مثل ما بیمارستان را
شلوغ تر کرده بودند و شاید دنبال بستگانشان میگشتند صدای ناله مجروحین و صدای گریه ،مردم دلم را میسوزاند .عده ای بیمارستان را گذاشته بودند روی سرشان، از بس که داد و هوار میکردند کف راهروها پهلوبه پهلوی هم مجروح سرم به دست خوابیده بود اتاقها پر بودند . آنها را که زخمشان سطحی تر بود توی راهرو حتی محوطه زیر
آفتاب گذاشته بودند.
نمیخواستم که بچه ها چشمشان به دیدن مجروحان بیمارستان عادت کند اما اگر با عمه همراهی نمیکردم ناراحت میشد خودم هم تا آن زمان این همه مجروح لت و پار ندیده بودم بادگرمی می وزید و بوی
خون را به هر طرف میبرد
برخلاف عمه که دوست نداشت
حسین را حتی مجروح ببیند من در
دلم دعا میکردم که «خدایا اگر
قراره اتفاقی برای حسین بیفته اون ،اتفاق، مجروحیت باشه نه شهادت.» و هر لحظه منتظر بودم که خبر این اتفاق برسد اما نه در این بلبشوی بیمارستان عمه هم که هرچقدرچشم چرخاند کسی را در شکل شمایل حسین ندید بعد از ساعتی به
برگشتن رضا داد
به خانه رسیدیم اما به حدی مجروح دیده و صدای ناله شنیده بودم که
هنوز خودم را توی فضای بیمارستان میدیدم .آمبولانسی جلوی خانه ایستاده بود عمه از عمق جانش فریاد زد: «یا اباالفضل» و قلب من تندتر زد. حسین کنار آمبولانس خم شده بود روی دو عصا به همان شکل مجروحیت سه سال پیش چهار پنج نفر دوروبرش بودند. من عمه وهب و مهدی قدمهایمان را تند کردیم. حسین یکی دو گام به طرف ما آمد ولی به قدری آهسته که انگار ایستاده است . وهب با لحنی بغض آلود سلام کرد. لبخندی محو،
روی صورت رنگ پریده حسین
نشست و به همه سلام کرد. من آرام
اشک ریختم و نگاهش کردم و عمه می بوسیدش
و قربان صدقه اش
میرفت نمیتوانست حتی زهرا را بغل کند خواست که داخل خانه بیاید.
برایش صندلی چرخ دار آوردند. عصا را برای روحیه ما در لحظه دیدار زیر بغل گرفته بود
وگرنه نمیتوانست روی پایش بایستد. پایش را آتل بندی کرده بودند. اینها نشان میداد که او
مدتی تحت درمان بوده و شده که به خانه آمده است.
مثلاً
بهتر
همراهان حسین پاسداران گیلانی
بودند تعارف کردیم و برای ساعتی
میهمانمان شدند. عمه به حسین
گفت: «به دلم برات شده بود که یه
اتفاقی برات افتاده
نگاه
حسین
پرمهری به او کرد و
گفت «مال اون دل صافته.»
⬅️ ادامه دارد .....
🔻#اینجا_خیمه_گاه_شهداست... 👇
🌷〰〰〰🇮🇷〰〰🌷
@shahidanemasjedehazratezeynab
🌷〰〰🇮🇷〰〰〰🌷
هدایت شده از
امام زادگان عشق
ا ❀✿🌺❀✿🌺❀✿
✨روز دوشنبه روز زیارتی
#امام_حسن(علیه السلام)
#امام_حسین(علیه السلام)
بسم الله الرحمن الرحیم
🌷 السَّلامُ عَلَیْکَ یَا ابْنَ رَسُولِ رَبِّ الْعَالَمِینَ السَّلامُ عَلَیْکَ یَا ابْنَ أَمِیرِ الْمُؤْمِنِینَ السَّلامُ عَلَیْکَ یَا ابْنَ فَاطِمَةَ الزَّهْرَاءِ السَّلامُ عَلَیْکَ یَا حَبِیبَ اللهِ السَّلامُ عَلَیْکَ یَا صِفْوَةَ اللهِ السَّلامُ عَلَیْکَ یَا أَمِینَ اللهِ السَّلامُ عَلَیْکَ یَا حُجَّةَ اللهِ السَّلامُ عَلَیْکَ یَا نُورَ اللهِ السَّلامُ عَلَیْکَ یَا صِرَاطَ اللهِ السَّلامُ عَلَیْکَ یَا بَیَانَ حُکْمِ اللهِ السَّلامُ عَلَیْکَ یَا نَاصِرَ دِینِ اللهِ السَّلامُ عَلَیْکَ أَیُّهَا السَّیِّدُ الزَّکِیُّ، السَّلامُ عَلَیْکَ أَیُّهَا الْبَرُّ الْوَفِیُّ السَّلامُ عَلَیْکَ أَیُّهَا الْقَائِمُ الْأَمِینُ السَّلامُ عَلَیْکَ أَیُّهَا الْعَالِمُ بِالتَّأْوِیلِ السَّلامُ عَلَیْکَ أَیُّهَا الْهَادِی الْمَهْدِیُّ السَّلامُ عَلَیْکَ أَیُّهَا الطَّاهِرُ الزَّکِیُّ السَّلامُ عَلَیْکَ أَیُّهَا التَّقِیُّ النَّقِیُّ السَّلامُ عَلَیْکَ أَیُّهَا الْحَقُّ الْحَقِیقُ السَّلامُ عَلَیْکَ أَیُّهَا الشَّهِیدُ الصِّدِّیقُ السَّلامُ عَلَیْکَ یَا أَبَا مُحَمَّدٍ الْحَسَنَ بْنَ عَلِیٍّ وَ رَحْمَةُ اللهِ وَ بَرَکَاتُهُ.🌷
🌷اللَّهُمَّ صَلِّ عَلى مُحَمَّدٍ وَآلِ مُحَمَّدٍ وَعَجِّلْ فَرَجَهُمْ وَالعَنْ أعْدَاءَهُم🌷
🌼اللهم عجل لولیک الفرج🌼
❀✿🌺❀✿🌺❀✿
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍂
بسم الله الرحمن الرحيم
🌹 #تفسیر_یک_دقیقه_ای_قرآن_جلسه_375
🌹 آیات81و82 سوره آل عمران
🌸 وَإِذْ أَخَذَ اللَّهُ مِيثَاقَ الْنَّبِيِّينَ لَمَآ ءَاتَيْتُكُمْ مِّنْ كِتَابٍ وَحِكْمَةٍ ثُمَّ جَآءَكُمْ رَسُولٌ مُّصَدِّقٌ لِّمَا مَعَكُمْ لَتُؤْمِنُنَّ بِهِ وَلَتَنْصُرُنَّهُ قَالَ ءَأَقْرَرْتُمْ وَأَخَذْتُمْ عَلَى ذَلِكُمْ إِصْرِى قَالُواْ أَقْرَرْنَا قَالَ فَاشْهَدُواْ وَ أَنَاْ مَعَكُم مِّنَ الْشاَّهِدِينَ(81) فَمَنْ تَوَلَّى بَعْدَ ذَلِكَ فَأُولَئِكَ هُمُ الْفَاسِقُونَ(82)
🍀 ترجمه: و هنگامى كه خداوند از پیامبران پیمان گرفت كه هرگاه به شما كتاب و حكمتى دادم، سپس پیامبرى به سوى شما آمد كه آنچه را با شماست تصدیق مى كرد، باید به او ایمان آورید واو را یارى كنید. (سپس خداوند) فرمود: آیا به این پیمان اقرار دارید و بار سنگین پیمان مرا مى گیرید؟ (انبیا در جواب) گفتند: (بلى) اقرار داریم، (خداوند) فرمود:خود شاهد باشید ومن هم با شما از جمله گواهانم.(81) پس كسانى كه بعد از این (پیمان محكم،) روى برگردانند، آنان همان فاسقانند. (82)
🌷 #أخذ: گرفت
🌷 #میثاق: عهد و پیمان محکم
🌷 #النبیین: پیامبران
🌷 #ءاتيتكم: به شما عطا کردم
🌷 #مصدق: تصدیق کننده
🌷 #لتؤمنن: بايد ايمان آورید
🌷 #لتنصرنه: او را یاری کنید
🌷 #إصرى: بار سنگین عهد و پیمان
🌷 #الشاهدین: شاهدان، گواهان
🌷 #تولی: روی گرداندن
🌸 پیامبران گذشته و همچنین پیروان آنها با خدا پیمان بسته بودند که به پیامبران بعد از خود ایمان آورند و او را يارى کنند. « و إذ أخذ الله ميثاق النبيين لمآ ءاتيتكم من كتاب و حكمة ثم جآءكم رسول مصدق لما معكم لتؤمنن و لتنصرنه: و هنگامی که #خداوند از پیامبران پیمان گرفت که هر گاه به شما کتاب و حکمتی دادم، سپس پیامبری به سوی شما آمد که آنچه را با شماست تصدیق می کرد، باید به او ایمان آورید و او را یاری کنید.» در آیات #قرآن بارها به یکی بودن هدف پیامبران اشاره شده است و این آیه 81سوره آل عمران نمونه ای از آن می باشد.
🌸 البته گرفتن #عهد و پیمان از پیامبران، همراه با گرفتن عهد و پیمان از پیروان آنها است. موضوع پیمان این بود که اگر پیامبری بیاید و نشانه های او با آنچه در کتاب آسمانی آنها آمده یکی بوده هم باید به او ایمان آورند و هم او را یاری کنند. سپس برای تأكيد بيشتر #خداوند می فرمايد: « قال ءأقررتم و أخذتم على ذلكم إصرى قالوا أقررنا قال فاشهدوا و أنا معكم من الشاهدين: فرمود: آيا به این پیمان اقرار دارید و بار سنگین پیمان مرا می گیرید؟ ( انبیا در جواب) گفتند: بلی اقرار داریم، (خداوند) فرمود: خود شاهد باشید و من هم با شما از جمله گواهانم. »
🌸 در آیه 82سوره آل عمران، قرآن پیمان شکنان را مورد مذمت قرار می دهد و می فرماید: «فمن تولی بعد ذلك فأولئك هم الفاسقون: پس کسانی که بعد از این (پیمان محکم) روی برگردانند، آنان همان فاسقانند.» و طبق آیه 80 سوره توبه خداوند #فاسقان را هدایت نمی کند. و کسی که مشمول هدایت الهی نشد، سرنوشتش دوزخ و عذاب شدید الهی است.
🔹 پيام های آیات81و82سوره آل عمران 🔹
✅ در #مدیریّت_الهى، لازمهى سپردن مسئولیّتها، گرفتن عهد و پیمان است.
✅ هر جا كار سخت است، پیمان گرفتن لازم است. دست برداشتن از آیین و سنّت موجود، و ایمان و حمایت از شخص نوظهور، ساده نیست. لذا #خداوند میثاق مى گیرد.
✅ آمدن #پیامبر خاتم صلى الله علیه وآله قطعى است، لذا از همهى انبیا پیمان گرفته شده است.
✅ جریان #نبوّت، مایهى وحدت است.
✅ #انبیا داراى هدفى مشترک هستند. لذا پیامبران قبلى، آمدن انبیاى بعدى را بشارت مى دادند ونسبت به آنان پیمانِ ایمان و نصرت دارند، وپیامبران بعدى، انبیاى قبل را تصدیق مى كردند.
✅ #ایمان به تنهایى كفایت نمى كند، بلكه حمایت نیز لازم است.
✅ وقتى انبیاى پیشین موظّف به ایمان وحمایت از پیامبر اسلام هستند، پس پیروان آنها نیز باید به او #ایمان آورده و از او اطاعت كنند.
✅ حمایتى #ارزشمند است كه از ایمان سرچشمه گرفته باشد.
✅ پیمان شكن #فاسق است.
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
#شهید شدن دل مےخواهد!
دلے کہ♥️
آنقدر قوے باشد و بتواند
بریده شود از همہ #تعلقات
دلے که آرام، #لہ_شود زیر پایت بہ وقت
بریدن و رفتن
🌹و شهدا"دلدار بی دل"بودند🌹
سلام✋
#روزتان_شه🌹دایی
🔻#اینجا_خیمه_گاه_شهداست... 👇
🌷〰〰〰🇮🇷〰〰🌷
@shahidanemasjedehazratezeynab
🌷〰〰🇮🇷〰〰〰🌷
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
عرض سلام و احترام
به اتفاق خانواده محترم دعوتید به یادواره شهدای گمنام و گرامیداشت ۴۸ یادمان شهدای گمنام استان قم
زمان جمعه ۲ دی ماه
ساعت ۲۰:۰۰
حسینیه ۱۴شهید گمنام کوه خضر نبی
« علیه السلام »
🌹〰🇮🇷〰🌹
قرارگاه فرهنگی شهدای گمنام
🌹〰🇮🇷〰🌹
#خداحافظ_سالار
روایتی از زندگی ۴۰ساله همسر گرامی سرلشکر شهید حاج حسین همدانی
#قسمت : هشتاد و سوم
عمه ادامه داد: خیلی تو بیمارستان دنبالت گشتیم توی کدوم
بیمارستان اهواز «بودی؟
یکی از همراهان به جای حسین جواب داد: «حاج آقا رو برای جراحی پا بردیم رشت. آخه تیر کالیبر خورده بود زیر کاسه زانوش اما توی اتاق عمل به جراحها اجازه نداد بیهوشش کنن مبادا در حال بیهوشی اطلاعات مربوط به عملیات رو لو بده بعد از عمل وقتی دید مردم رشت برای عیادتش به زحمت میآن و میرن
گفت راضی به زحمت مردم نیستم
ببریدم اهواز. بهار زودرس اهواز در بهمن
ماه
رسیده بود ما که سرما و برف و
یخبندان همدان را در این ماه دیده
بودیم ذوق میکردیم که در این
هوای مطبوع بهاری حسین کنارمان
هست کمکم صندلی چرخدار را کنار
گذاشت و با عصا راه رفت.
هر روز چند نفر از فرماندهان سپاه به خانه می آمدند و با حسین جلسه می گذاشتند هنوز بهمن به روزهای
آخر نرسیده بود که حسین خداحافظی کرد و رفت . همهٔ
سرسبزی و طراوت بهارانه اهواز
پیش چشمم بی روح شد.
نزدیک عید از همدان برایمان میهمان آمد.
اکرم خانم بود و دخترش که برای احوالپرسی حسین آمده بودند تعریف میکردند که همدان از
بس بمباران شده مردم به باغات وروستاهای اطراف رفته اند و عده کمی مانده اند که کارشان تشییع شهدای
جبهه و بمباران شده است.
به محض ورودشان اهواز هم بمباران شد. با تعجب گفتند: «مثل اینکه
اینجا اوضاع از همدان بدتره
حداقل روزی یک بار سروکله هواپیماهای عراقی توی آسمان اهواز
پیدا میشد وقت بمباران باید همه به چاله بزرگی که گوشه حیاط کنده ،بودند میرفتیم ،
👇👇👇
چاله حکم سنگر اجتماعی را داشت که اگر بمب روی سقف خانه ،خورد ساختمان روی اهالی آوار نشود. این جان پناه در
مقابل یک نارنجک هم مقاومت
نداشت چه برسد به بمب و موشک چند صد کیلویی اما وقتی رادیو اعلام وضعیت قرمز میکرد و آژیر قرمز
کشیده میشد داخل همین چاله که میرفتیم احساس امنیت میکردیم. تعدادمان زیاد بود و جان پناه کوچک و تاریک عمه ، اکرم خانم و دخترش و بچه ها در هم مچاله میشدیم وقتی از
جان پناه بیرون می آمدیم کف جان پناه به خاطر نم خاک پر میشد از قورباغه و مارمولک و حتی بچه مار.
جانورها سرگرمی وهب و مهدی شده
بودند.
یک بار وهب بیرون از جانپناه برای
خزندگان لانه ساخت. روی جعبه
چندان محکم نبود دختر اکرم خانم پا روی جعبه گذاشت
و جعبه شکست ، نوه عمه جیغ کشید . با وهب داشتم دعوا میکردم که یک هواپیما مثل یک هیولا از میان ابرها به سمت شهر شیرجه زد. آن قدر پایین آمد که فکر کردیم دارد سقوط می کند. بمبهایش را روی خانه ها رها کرد و اوج گرفت. هنوز گردوخاک نخوابیده بود که به جای یکی چند هواپیما میان آسمان چرخیدند.
همه به طرف جان پناه دویدند. اکرم خانم و دخترش، وهب و مهدی و من که زهرا را بغل کرده بودم شانه به شانه هم نشستیم و تنها عمه بیرون بود صدایش میزدیم بیا تو
سنگ
و شیشه میریزه رو سرت عمه هم انگار که از همه سروصدا گوشش کیپ شده باشد صدای ما را نمی شنید وسط حیاط ایستاده بود و با مشت گره کرده رو به آسمان صدام و خلبانها را خطاب و عتاب و نفرین میکرد. آن قدر جدی و محکم که انگار خلبانهای صدام
روی پشت بام نشسته اند و دادوهوار او را میشنوند . بالاخره خسته شد و آمد کنار ما و یک گوشه کز کرد
تا این حد از ،بمباران سهمیه هر روز و برایمان عادی بود ما هم طبق معمول تا آژیر سفید اعلام شود، بلند بلند حرف میزدیم یا صلوات میفرستادیم ولی آن روز، صدام تصیمم ،داشت آب چشم مردم اهواز را به حدی بگیرد که اگر زنده ماندند شهر را خالی کنند.
بمب از پی بمب فرود میآمد و جانپناه با انفجار هر،بمب مثل گهواره می جنبید و چپ و راست میشد. گویی زلزله به جان زمین افتاده بود زلزله ای که پایان نداشت.
هواپیماها بمبهایشان را روی شهر میریختند و میرفتند بلافاصله چند تای دیگر می آمدند. جان پناه روباز بود و توده عظیم دود که از هر طرف شهر به آسمان
می رفت پیدا .
زهرا را محکم توی آغوش گرفتم وهب و مهدی به پاهایم چسبیدند سکوت سرد و سنگین داخل جان پناه فقط با انفجار بمبها شکسته میشد یک لحظه به این فکر کردم که الآن چه مادران و کودکانی که با هم تکه تکه میشوند و شاید مقصد یکی از این بمبها خانه ما باشد. بچه ها را بغلم چسباندم و زیر لب شهادتینم را گفتم چشمانم را بستم و صورت خاک خورده حسین در خاطرم زنده شد و طنین صدای مهربانش در گوشم پیچید: «پروانه،
صبور باش»
هواپیماها همچنان مثل لاشخور توی آسمان میچرخیدند و تا آژیر سفید
زده شود اهواز زیرورو شد.
نزدیک عید حسین سری به خانه زد و گفت: «اسبابها رو جمع کنین.»
به خانه به دوشی عادت کرده بودم دیگر نمی پرسیدم کجا
و چرا؟
تابعی اسباب کشی پی درپی ما بخاطر مسئولیت حسین در جبهه بود. خودش که حرفی نمیزد و من
حدس میزدم که صحنه جنگ از
جنوب به سمت غرب یا شمال غرب
تغییر کرده که او میخواهد ما را به
همدان ببرد.
بر
مقداری خرت و پرت را که داشتیم پشت یک وانت ریختیم عمه قبل از ما با میهمانها ازاهواز به همدان برگشته بود، اول به تهران رفتیم و با همان وانت و اثاثیه از سمت گردنه آوج به طرف همدان برگشتیم.
سرما و کولاک از درز شیشه ها زوزه میکشید و داخل می آمد وهب و مهدی به هم چسبیده بودند و میلرزیدند. من هم زهرا را داخل پتو پیچیده بودم نفس که میکشیدیم از دهانمان بخار بیرون می آمد و
لایه های یخ شیشه های داخل ماشین را ضخیم تر میکرد. بخاری ،ماشین
زورش
به سرما نمی چربید..
⬅️ ادامه دارد ....
🔻#اینجا_خیمه_گاه_شهداست... 👇
🌷〰〰〰🇮🇷〰〰🌷
@shahidanemasjedehazratezeynab
🌷〰〰🇮🇷〰〰〰🌷