خاطرهایازآقامهدی #ارسالی
پدرم با اینکه سن بالایی داشت وعلی رغم مخالفت مادرم به صورت داوطلبانه در جبهه حضور داشت،
فرمانده گردان هم بخاطر اینکه دل پیرمرد نشکنه ایشون را در قسمت حمام صحرایی بعنوان نگهبان گذاشته بوده که برادران لشکر عاشورا برن دوش بگیرن ولی بخاطر کمبود آبِ گرم،بهشون میگن فقط دوش گرفتن مجاز است و لباسها باید در رودخانه شسته بشه،یه اسلحه کلاش هم روی دوشش،که ماههای اول،کلا سرپست بودن.
تعریف میکرد یه روز عصر که هوا تاریک شد یه آقایی آمد رفت داخل حمام دوش گرفت و دیدم لباسهاشو هم شست و بالای دربِ فلزی پهن کرد.
بابا که انسان بسیار مهربان ولی جدی بوده میره سراغ درب دوش که برادر بیا بیرون
چرا لباس شستی،بالاخره یکم هم جو گیر میشه و داد وبیداد،
ولی کسی که داخل دوش بوده میگه پدرجان کمی صبر کن آب لباس هام کشیده بشه بپوشم بیام بعد با من برخورد کن چون تخلف کردم.
میگفت اونقدر طول کشید واز داخل حمام صحرایی
شروع کرد بامن حرف زدن که چند سالته پدرجان،یکم هم شوخی که نمیشه ایندفعه را نادیده بگیری و تاریک هست به مسئولت بگی ندیدی منو.
منم دعات کنم؟
پیرمرد میگه یا بیا بیرون یا به درب حموم شلیک میکنم.
کمی طول میکشه وبالاخره پدرم شروع میکنه به شلیک
میگه برادرا اومدن و مسئول من ،داد زد چی شده چرا داری تیر میزنی
میگه یکی رفته داخل دوش دوش گرفته و لباس هاشو شسته وهنوز نمیخواد بیاد بیرون.
میان که صبر کن ببینیم چیه.
بابام هر وقت به اینجا میرسید بی اختیار اشک میریخت.
میگفت مسئول ما رفت صحبت کرد و اومد گفت حاجی چیکار کردی
میدونی کی داخل دوش هس؟
میگفت ،گفتم نه مگه فرقی داره خودتون گفتید قانون اینه،
میگه از داخل حمام اومد وبغلم کرد و گفت
آخه من همین یک دست لباس را دارم گفتم آبی بزنم و دوباره بپوشم.
بابام میگفت،آنقدر جذب صدا و صورتش شدم که اسلحه افتاد
مسئول اونجا توگوشم گفت پدرجان ایشون آقا مهدی هست نشناختی؟
آقا مهدی بابامو بغل میکنه ،میگه از روز اول گفته بودم به این پیرمرد فقط گلوله مشکی بدهید ولی تو حتی شلیک کردی.
پدرم عاشق آقا مهدی شده بود و چون هم سن برادر بزرگم بود چندین روز با بابا اونقدر صمیمی شده بودن که برادرمو صدا کرده بودن و گفته بودن یکی تون برگردید شهر خودتون،آنقدر با پدرم صمیمی شده بودند که وقتی آقا مهدی شهید شدندپدرم بیش از یک هفته تا صبح نمازشب وگریه که آقا مهدی هرشب به خوابم میاد...
بعداز چندبار مجروحیت در هویزه به جانبازی نائل آمدند و سالها درد وعاقبت به جمع شهدا پیوستند.
حالا من بیش از چهل وپنج سال دارم ولی در عمق جانم آقا مهدی زنده است،کسی که یک بار نامه پدرمو برای خانواده نوشته بود وآخرش هم جمله ایی با این مضمون
شما هم دعا کنیدنگارنده نامه به آرزویش برسد.
الله بنده سی.
#به_روایت: فرزند مرحوم محرمی
@shahidbakeri31
#آقای_شهردار
با شرمندگی آمده بود پیشم، میگفت: ما که نمیدونستیم شهرداره، بهش بیاعتنایی کردیم، خودش رفت مثل یه کارگر و ایستاد و کار کرد ما هم...
مسئول کارگاه شن و ماسه بود، ترسیده بود، گفتم: نگران نباش! ناراحت نمیشه، آخه ما خیلی اذیتش کردیم، قضیه را که برای مهدی تعریف کردم، برای همه شان تشویقی نوشت تا بفهمند از دست شان ناراحت نیست، گفت: کاش میتونستن بفهمن من دارم با نفسم میجنگم، به اون میخوام بگم فکر نکنی برای ریاست اومدی، فقط اومدی خدمت کنی!
کمی مکث کرد و دوباره گفت: اگه من میرم کنارشون کار میکنم میخوام رنج و سختیه کارگرها رو درک کنم، نمیخوام کسی فکر کنه برای ریاست اومدم.
🌷شهید مهدی باکری🌷
#شهید_مهدی_باکرے
#آقای_شهردار
#رفیق_شهید
#صلوات
@shahidbakeri31
#به_مناسبت_سالروز_تولد_امام_خمینی(ره)
شهیدمهدی باکری علاقه زیادی به امام داشت ایشان معتقد بود سخنان امام الهام گرفته از آیات الهی است،باید جلو چشمان ما باشد تا همیشه آنها را ببینیم و از یاد نبریم.
با تمام وجود خود را پیرو خط امام میدانست و سعی میکرد زندگیاش را براساس رهنمودها و فرمایشات آن بزرگوار تنظیم نماید، با دقت به سخنان حضرت امام ( رحمت الله علیه ) گوش میداد، آنها را مینوشت و در معرض دید خود قرار میداد و آنقدر به این امر حساسیت داشت که به خانوادهاش سفارش کرده بود که سخنرانی آن حضرت را ضبط کنند و اگر موفق نشدند، متن صحبت را از طریق روزنامه بدست آورند.
#فرندانامام
#شهید_مهدی_باکری
#هدیهبهشهداوامامشهداصلوات❤
@shahidbakeri31
#آخر_صف
بسیجی پیری داشتیم که متولی صحرایی پادگان دزفول بود پیرمرد باحالی بود وسعی می کرد به هر نحوی به بسیجی ها خدمت کند.
آقامهدی یک روز به قصد بازدید از وضعیت بهداشتی حمام ها به آنجا رفته و فارغ از همه جا وارد کانتینر شده بود و به داخل یک یک حمامها که خالی بود نگاه می کرد که آن بسیجی پیر سر رسیده بود...
آی برادر... کجا؟! بیا برو ته صف!
دست آقامهدی رو گرفته بود و تا آخر صف برده بود و در راه نصیحتش می کرد: تو که بسیجی خوبی هستی، چرا بدون نوبت می روی داخل حمام؟... اینها هم مثل تو بسیجی هستند که منتظرند تا حمام خالی شود و تو بروند....
پدرجان! من نمیخواستم به حمام بروم فقط می خواستم داخل حمام ها را نگاه کنم... آقامهدی وقتی دیده بود که پیرمرد متوجه منظورش نشده رفته بود و آخر صف ایستاده بود تا نوبتش شود وحمام ها را نگاه کند.یکی از بسیجی ها آقامهدی را شناخته بود و به پیرمرد گفته بود که ایشان آقامهدی هستند وقتی پیرمرد شنیده بود کسی که اخر صف ایستاده #فرمانده_لشکر است برگشته بود تا عذر خواهی کند ! دست هایش را دور گردن آقامهدی انداخت و تندتند گفت ببیخشید من شمارو نشناختم...
آقامهدی هم پیرمرد رابوسید و گفت : پدرجان شما کار خوبی کردید... شما وظیفه تان را انجام می دهید...
#کاشماهممثلشمااندکیمهربانبودیم...
#فرماندهلشکر۳۱عاشورا
#شهید_مهدی_باکرے
#صلوات
@shahidbakeri31
#چی_میگید_بهم_مگه⁉️
🍃خانه مان کوچک بود؛ گاهی صدايمان میرفت طبقه پايين. يک روز همسايه پايينی به من گفت: به خدا اين قدر دلم میخواد يه روز که آقا مهدی مياد خونه لاي در خونهتون باز باشه، من ببينم شما زن و شوهر به هم ديگه چی میگيد، که اين قدر میخنديد؟😊
❣عاشقانه های شهدا
📚يادگاران ، كتاب مهدی باكری
#شهیدمهدیباکری #الله_بندسی #زندگی_به_سبک_شهدا
@shahidbakeri31
#آقای_مهندس_مهدی_باکری.
.
.
#مهندس_مکانیک
.
. 🔹برای #مهندسین بنبستی وجود ندارد؛ آنان یا راهی خواهند یافت٬ یا راهی خواهند ساخت… 🔺۵ اسفند « #روز_مهندس» مبارک باد!
.
.
وقتی که #شهردار ارومیه بود بر اثر بارندگی زیاد، در بعضی نقاط سیل آمده بود. مهدی گروه های امدادی را اعزام کرد و خودش هم به کمک سیل زدگان رفت. آب وارد خانه پیرزنی شده بود و کف اتاقها را گرفته بود، در میان جمعیت، چشم پیرزن به مهدی خیره شده بود که سخت کار میکرد، پیرزن به مهدی گفت: «خدا عوضت بده مادر، خیر ببینی، نمیدانم این شهردار فلان فلان شده کجاست، ای کاش یک جو از غیرت شما را داشت» و مهدی فقط #لبخند میزد❗️
#روزت_مبارک_آقایمهندس🌹 #روزتمبارکآقامهدیجانم
#شهیدمهندسمهدیباکری
#جزیره_مجنون
#لشکر۳۱عاشورا
#الله_بندهسی
#خدایامراپاکیزهبپذیر
#شهادت:۲۵اسفند۶۳
#روزمهندسبرتماممهندسین شهید
مبارک باد
@shahidbakeri31
#فرمانده
همسر شهید باکری فرمانده دلاور لشکر 31 عاشورا می گوید : هنگامی که برادر ایشان حمید آقا به #شهادت رسید آقا مهدی با وجود علاقه خاصی که به او داشت ، بی هیچ ابراز اندوه و غمی ، با خانواده اش تماس گرفت و گفت : « #شهادت حمید یکی از الطاف الهی است که شامل حال خانواده ما شده است » او به این قصد که وصیت حمید #باز کردن_راه_کربلاست ، در جبهه ماند و برای مراسم آقا حمیدهم نیامد...
#شهید_مهدی_باکرے
#شهید_حمید_باکرے
#دوبرادر #دورفیق
#جاویدالاثرها
#بهوقتششمینروزاسفند۶۲
#سالروز_شهادت_آقاحمید
#هدیه_به_شهیدان_صلوات
@shahidbakeri31
#سالروز_آغاز_عملیات_بدر
#بیست_اسفند۶۳
#شهید_مهدی_باکری در مرحله مقدمات عملیات بدر، رزمندگان را برای نبردی مردانه و عارفانه دعوت میکند این شهید در شب عملیات #وضو میگیرد و همه گردانها را یک یک از زیر قرآن عبور میدهد و توصیه میکند: «برادران! خدا را از یاد نبرید #نام_امامزمان (عج) را زمزمه کنید. #دعا کنید که کار ما برای خدا باشد. از پشت بیسیم نیز همه را به ذکر «لاحول و لاقوه الا بالله» تشویق میکند»
در اولین شب عملیات بدر موفق به شکستن خط دشمن میشود، در مرحله دوم عملیات هم خسارات و شکست سنگینی به دشمن بعثی وارد میکنند.
#یاد_امام_زمان(عج)
#شهیدمهندس_مهدیباکری
#جاویدالاثر
#فرماندهعاشورایی
#صلوات
@shahidbakeri31
#سالروز_شهادت_شهید_مهدی_باکری گرامی باد🍃🍃
#تولد: ۳۰ فروردین ۱۳۳۳ میاندوآب
#شهادت: ۲۵ اسفند۱۳۶۳ شرق دجله
@shahidbakeri31
#بوقت_سالروز_شهادت🖤
عملیات بدر شروع شده بود #آقا_مهدی و لشکرش مثل همیشه جلوتر از همه بودند. روز ششم عملیات، عراقیها پاتک سنگینی روی مواضع لشکر در هورالهویزه شروع کردند. کار گره خورده بود. از زمین و آسمان آتش میبارید. عرصه بر عاشورائیان تنگ شده بود. هرطور شده باید #آقا_مهدی را برمیگرداندند عقب. زیر بار نمیرفت. میگفت «من برگردم عقب، فردای قیامت جواب #حمیدمان را چه کسی میخواهد بدهد؟
جواب #اصغر_قصاب را و جواب اینهمه شهیدی که خونشان هنوز خشک نشده است؟»
میدانستند حرف احمد_کاظمی را زمین نمیاندازد.
احمد پشت بیسیم قسمش میداد که #مهدی! برگرد عقب...»
و #مهدی فقط گفت: #احمد! پاشو بیا اینجا. نمیدانی چه محشری برپاست... اگر بیائی تا همیشه کنار هم هستیم...» و بیسیم را گذاشت...
تیر که خورد، پیکر نیمهجانش را سوار قایق کردند برش گردانند عقب؛
دشمن فهمیده بود مسافر قایقِ روی آب #علمدار_لشکر_عاشوراست؛
انگار که عاشورا تکرار شده باشد... هر کس از دور و نزدیک هر چه آتش داشت بر سر قایق میریخت.
موشک آرپیجی که خورد به پهلوی قایق، کار را تمام و #آقا_مهدی را میهمان آب کرد...
و #آقا_مَهدیِ_باکری، ماند میان آب..
آبی که از آسمان برای پاکی آمد و هر چیز و همه چیز با آن زندگی گرفت و دعایش که خواسته بود #خدایا_مرا_پاکیزه_بپذیر» در دل آب رنگ اجابت گرفت.
و #آقا_مهدی را از فرش به عرش برد. آنسان که حق تعالی فرمود: «عرش خدا روی آب استوار است تا شما را بيازمايد كه كداميك نيكوكارتريد!... »
#آقا_مهدی، آدمِ ماندن نبود. اهل معامله بود. اهل معاملههای کلان. متاعش را به غیر خدا نفروخت و کارهایش را با خدا معامله کرد و نگذاشت کسی زیاد از این معاملهها خبر داشته باشد. کسی هم نمیتواند بگوید #آقا_مهدی را شناخته. گمنامی انتخابِ درستِ #آقا_مهدی بود؛ مردی که در #میاندوآب» به دنیا آمد و در دل آبهای خروشان #دجله، حیات جاودانه گرفت تا اجر شهادتش مضاعف شود و سومین مرد خانوادهی #باکری باشد که شهید میشود، بیآنکه پیکر مطهرش مزاری را به بودنش مفتخر کرده باشد.
و نحن ان شاء الله بهم لاحقون...
#روحش_شاد_و_یادش_گرامیباد
#شهید_مهدی_باکرے
#فرمانده_لشکر_۳۱عاشورا
#خدایا_مرا_پاکیزه_بپذیر
#شادی_روحش_صلوات❤️
@shahidbakeri31
هدایت شده از شهید حاج قاسم سلیمانی
🌟 شیران روز و عابدان شب
✍حضرت آیتالله خامنهای: «رزمندگان ما هم تدبیر داشتند، هم دلیری داشتند و هم فداکاری و عبادت. روز، بهمعنای واقعی کلمه، شیر غرّندهی میدان و شب، بهمعنای واقعی کلمه، زاهد و عابد و تضرّعکننده و عبادتگر بودند.» ۱۳۹۶/۱۲/۱۹
🌷 بازنشر به مناسبت ایام سالگرد شهادت شهید آقامهدی باکری
☫ @sephbod_soleymani
هدایت شده از KHAMENEI.IR
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌷 📹 نماهنگ | مهدی؛ احمد؛ بهشت...
🔺 روایت حضرت آیتالله خامنهای از ساعات قبل از شهادت شهید باکری و مکالمه بیسیم او با شهید کاظمی، به همراه انتشار صوت آخرین مکالمه بیسیم شهید باکری و شهید کاظمی
📥 سایر کیفیتها👇🏻
https://farsi.khamenei.ir/video-content?id=45186
هدایت شده از سردار شهید حاج احمد کاظمی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#سالگرد_شهادت_مهدی_باکری
فیلم کمتر دیده شده از صحبت های شهید کاظمی در رابطه با شهید باکری
#ببینید
✅ کانال اختصاصی شهید احمد کاظمی👇
@shahidkazemi_1384
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍃تولدت مبارک امام زمانم💚
1_1529251501.mp3
7.86M
🔘 گل نرگس بیا ...
🎼 #تنظیم_استودیویی
🎧 #نواهنگ فوقالعاده👌
اَݪٰلّہُـمَّ؏َجِّلݪِوَلیِّڪَالفَرَجـ😔