﴿شھیدباشتاشھیدشوے﴾
همینطوری میگفت.. میگفت من دیگه بریدم، دیگه نمیتونم، دیگه نفس کم آوردم، دیگه بسمه..
میگفت آخه تا کی؟ تا کی حتّی آینهم به من بخنده؟ بس نیست؟
﴿شھیدباشتاشھیدشوے﴾
میگفت آخه تا کی؟ تا کی حتّی آینهم به من بخنده؟ بس نیست؟
یهدفعه ساکت شد..
فقط صدای پاک کردن اشکاش میومد..
صدای نفسهای ضعیفش..
صدای ..
هیچی! هیچ صدایی دیگه نمیومد،
﴿شھیدباشتاشھیدشوے﴾
یهدفعه ساکت شد.. فقط صدای پاک کردن اشکاش میومد.. صدای نفسهای ضعیفش.. صدای .. هیچی! هیچ صدایی دی
وقتی ساکت شد، هیچ صدای دیگهای نمیومد..؛
ترسید. خوف کرد. گفت الان نوبتِ توئهها! تو باید الان حرف بزنیا! حواست هست؟ بیداری؟ خوابی؟ کجایی پس؟
﴿شھیدباشتاشھیدشوے﴾
وقتی ساکت شد، هیچ صدای دیگهای نمیومد..؛ ترسید. خوف کرد. گفت الان نوبتِ توئهها! تو باید الان حرف
بازم ساکت شد..
در واقع ساکت که نه، ناامید شد .
وقتی سکوت میکرد،
انگار تو غار بود؛
اینطوری فضا ساکت و بیصدا بود ..!
﴿شھیدباشتاشھیدشوے﴾
بازم ساکت شد.. در واقع ساکت که نه، ناامید شد . وقتی سکوت میکرد، انگار تو غار بود؛ اینطوری فضا
وقتی از سکوتش یکمی گذشت،
وقتی یکمی دلش سبک شد،
وقتی یکم بغضاش آروم گرفت،..
﴿شھیدباشتاشھیدشوے﴾
وقتی از سکوتش یکمی گذشت، وقتی یکمی دلش سبک شد، وقتی یکم بغضاش آروم گرفت،..
دید یه چیزی داره تغییر میکنه،
دید انگار یه چیزی تویِ وجودش، یهجور دیگه شد..
ترسید!
﴿شھیدباشتاشھیدشوے﴾
دید یه چیزی داره تغییر میکنه، دید انگار یه چیزی تویِ وجودش، یهجور دیگه شد.. ترسید!
اولش ترسید، دستپاچه شد،
اینور اونورو نگاه میکرد که ببینه
کجای وجودشه که داره یهجوری میشه..
﴿شھیدباشتاشھیدشوے﴾
اولش ترسید، دستپاچه شد، اینور اونورو نگاه میکرد که ببینه کجای وجودشه که داره یهجوری میشه..
یهو بیاختیار سرشو خم کرد سمت مرکزِ وجودش..
دید اون چیزه اینجاست، هرچی هست همینجاست..
اینجا یخ کرده، گُر گرفته، باز شده، بسته شده؛ عجیب شده! ..
﴿شھیدباشتاشھیدشوے﴾
یهو بیاختیار سرشو خم کرد سمت مرکزِ وجودش.. دید اون چیزه اینجاست، هرچی هست همینجاست.. اینجا یخ کرد
چشماشو بست ..
دستشو گذاشت رو مرکزِ جونش؛ روی قلبش !
گفت بزار توی سکوت ببینم چی شده،
چه تغییری کرده،
چی میخواد بهم بگه!..
﴿شھیدباشتاشھیدشوے﴾
چشماشو بست .. دستشو گذاشت رو مرکزِ جونش؛ روی قلبش ! گفت بزار توی سکوت ببینم چی شده، چه تغییری کرده
چشماشو بست..
اشکاش باز اومد؛ چرا؟ خودشم نمیدونست.
بدنش خالی کرد؛ چرا؟ خودشم فعلا نمیدونست.
زبونش بند اومد؛ چرا؟ بازم نمیدونست:)
﴿شھیدباشتاشھیدشوے﴾
«فقط سکوت کرده بود ..»
- تویِ سکوت
همونطوری که دستش روی قلبش بود،
همونطوری که منتظر بود تا یهچیزی
بفهمه و بشنوه،
یهو یه صدایی شنید .. :