🍃 بسمـ رب شهدا 🍃
#یک_لحظه_با_تو ❤️🕊
دوسال پیش باهم رفته بودیم بهشت زهرا، یکی از مهمترین تفریحات و عاشقانه هایش با شهدا، تمیز کردن سنگهای مزار و چیدن گل روی آن بود.🌺🍃
رسیدیم به مزار شهید محرم ترک،
رفت نشست کنار مزار و گفت:
"سریع اینجا از من عکس📷 بنداز!! "
با تعجب گفتم : "چرا اینجا😳؟ پاشو کنار آقارسول ازت عکس بگیرم! "☺️
گفت :" نه! شهید ترک کلید فتح شهدای ایران توی سوریه ست!👌
آقارسول و آقامحمودرضا هم اینجا عکس دارن! ازم عکس بنداز که بعد از
شهادتم پخش کنی..."🕊🍃
عکس انداختم اما به او خندیدم و گفتم: اگر به عکس انداختن بود، الان نصف تهران شهید بودند!!😄
گاهی فکر می کنم چقدر لحظه پروازش را دور میدیدم.
حالا سه شهید کنار مزار محرم ترک عکس دارند!!! 🍃
#نقل_از_خواهر_شهید 🌹🍃
💌|•@dehghanamiri
#خاطره
محمدرصا هشت ساله بود که پدر بستری شد بیمارستان.🚨
مادر مارا دور هم جمع کرد تا ختم صلوات بگیریم برای سلامتی پدر. سهم محمدرضا هم هزار صلوات بود. تسبیح 📿را برداشت و شروع کرد.
پنج دقیقه⏰ نگذشته بود که گفت: تموم شد!😳فرستادم.
زنگ بزنید بیمارستان اگه هنوز خوب نشده، باز بفرسم.
تعجب کردیم :چطوری انقدر زود فرستادی؟🤔
جلوی ما بفرست ببینیم!
گفت: فرستادم دیگه اینجوری: یه صلوات، دو صلوات، سه صلوات،...😐😄
کلا استعداد داشت در کاشتن لبخند بر لب دیگران!!!☺️
#نقل_از_خواهر_شهید
💌|•@dehghanamiri
🍃✨بسمـ رب شهدا والصدیقین
🔸شب اول قبر با خانواده و دوستان حمد نیمه شب بر سر مزارش در امامزاده علی اکبر چیذر جمع شده بودیم✨،
هر کدام از ما یا دوستانش که خاطره ای از محمد تعریف می کردیم، به خنده😄 ختم می شد.
انگار نه انگار شب اول قبر محمد است. چون تمام خاطراتش در آن شیطنت و بگو و بخند😄 داشت.🍂
محمد یک بچه فوق العاده شیطان، پرنشاط، جسور و شجاع بود در عین حال خیلی احساساتی و دلسوز بود و در عین حال خیلی مقید بود. 🎈
🔸میگفت آدم باید شیک و مجلسی حزب الهی باشد😌.
اگر می خواهد حزب الهی باشد، خوشگل حزب الهی باشد که وقتی بقیه می بینند، کیف کنند.❤️
هم مرامت را ببینند هم ظاهرت را ببینند.🍃
اصرار داشت در زندگی لذت ببرد یعنی هم به خوشی هایش می رسید پارک جمشیدیه می رفت، شیان می رفت،
خلاصه از لذت های زندگی اش کم نمی گذاشت.
🔹 با اینکه شاد بود و لذت می برد اما حدود خودش را هم رعایت می کرد😊.🔹
#نقل_از_خواهر_شهید 💐
#شهید_محمد_رضا_دهقان_امیری🌷
#ابـــووصــال ✨
💌|• @dehghanamiri
🍃بسـم رب الشهدا و الصدیقین 🍃
#ۺـہـود_عـۺق 📚
قسمت آخر
در پایان ضمن تشکر از شما برای قبول فرصت مصاحبه📝 و از اینکه وقتتان را در اختیارمان قرار دادید تقاضا دارم اگر حرفی باقی مانده است که ذکر آن را ضروری میدانید بفرمایید.🍃
خدا را هزاران بار شاکرم که عزیزم را، پارهی جگرم را، ماه شبهایم را با همه کوچکی اش از ما پذیرفت.
هدیه ناقابلی بود در برابر حرمت حرم حضرت عمه سادات و در راه دفاع از مظلومین.
امید داریم خدا ما را نزد عزیزمان رو سفید گرداند🍃
#شهیدمحمدرضادهقانامیرے🌷
#ابــووصــال✨
#نقل_از_خواهر_شهید 🇮🇷
#پایان📚
#شهدا_رو_یادکنیم_باذکر_صلوات 🕊
🍃 @shahiddehghan_amiri🍃
🍃بسم رب الشهدا 🍃
#شـہـود_عـشق❣✌️🏻
آقامحمد اینجا نشسته بود،من اونجا پایین پای آقا رسول نشسته بودم .
دیدم به نشانه ی احترام انگار یهو ایستاد
گفتم : چه خبره ؟🤔
گفت : بابای آقا رسول اومدن❗️
شروع کرد با آقای خلیلی صحبت کردن
اصرار به آقای خلیلی
که #دعا_کن_شهید_شم ،تا اینجا اومدی ،دم غروب🌄،ماه مبارکه ،کنارآقا رسولم هست دعا کن من شهید شم ✨
پدر شهید خلیلی مصرانه میگفت: ان شاء الله عاقبتت بخیر شی🙂
محمد می گفت : نه اینا چیزا به دردم نمیخوره ،این دعا ها به دردم نمیخوره 😔
شما دعا کن من شهید شم
آنقدر #پیگیری کرد که ایشون گفت : ان شاء الله #شهید_شی،ان شاء الله عاقبتت #شهادت 🌷
آنقدر اون روز ذوق کرده بود
می گفت : روزی این ماهمو گرفتم
پدر شهید خلیلی برام دعا کرد شهید شم ☺️
هر چی هم گرفت از این #اصرارش گرفت
آدم مصری بود
#نقل_از_خواهر_شهید🌸
#ابــووصــال ✨
#شهید_رسول_خلیلی
#شهیدمحمدرضا_دهقان_امیری
🍃💌 @shahiddehghan_amiri
•شهــیدمحمدرضا دهقان امیری•
🍃بسمـ رب شهدا والصدیقین 🍃
#شهیدانه ❤️🕊
یادمه بااتوبوسی🚌 که از خوزستان عازم تهران بود داشتیم از قم به تهران برمیگشتیم ...
من ومحمدرضا کنارهم نشسته بودیم وتوی اتوبوس ترانه ای🎼 باصدای یک زن پخش میشد.
حالش خراب بود وآروم و قرار نداشت..
رفت جلو وبه راننده گفت : لطف کند و خاموشش کند...
چنددقیقه ای آهنگ خاموش شد اما صدای اعتراض همه بلند شد.
صدای آهنگ که دوباره دراومد، هندزفری🎧 درگوش کرد که نشنوه...
شاگرد راننده جلوش ایستادو گفت:😐ماچه گناهی کردیم ک نمیخواهیم هم تیپ تو باشیم و این آهنگ را دوست داریم؟
حرف تو وحی است؟؟
تو مسلمانی؟؟؟
_ من شیعه امیرالمومنینم...
همان خدایی ک به تو رحم کرد و تورا شیعه قرار داد، دستور دادکه صدای زن برای مردان حرام است، حرف خدای توست نه هم تیپ های من، جای توبودم، اینطور آتش🔥 در گوشم نمیکردم...
شاگرد راننده کمی درنگ کردورفت...
هرچندبازهم حریف خودش نشد که آهنگ راقطع کند...
آن روزها محمدرضا دبیرستانی بود...
#نقل_از_خواهر_شهید 🌸
#ابـــووصــال ✨
🍃🌷 @shahiddehghan_amiri
🍃بسمـ رب شهدا والصدیقین 🍃
#ۺـہـود_عـۺق❣✌️🏻
در تمام زندگی بیست ساله اش، یک بار برات کربلا را گرفت. هر چند پایان عمر این دنیایی اش🌏، مصادف شد با سر گذاشتن بر دامن مادر سادات (س) و شب زیارتی حضرت سیدالشهداء (ع) و مهمانی ارباب در کربلا.
ماه مبارک رمضان 🌙سال نود بود که بین الحرمینی شد برایمان...
حرکت ساعت نُه صبح بود. ما احتمال می دادیم که به تعویق افتد، لذا سحری خوردیم... از همان ابتدای سفر در اتوبوس🚌، با اینکه هم سفرها را نمی شناخت، ملحق شد به جوانهای ته اتوبوس. دیگر اول اتوبوس پیدایش نشد.
حدود ساعت ⏰یازده صبح بود که از حد ترخص گذشتیم. همان موقع بود که از ته اتوبوس آمد کنار مادر و گفت: «خب دیگه! وقت افطاره!»
- محمد! ما سحری خوردیم! لااقل بذار وقت ناهار بشه!❗️
_ «نه دیگه! حد ترخص گذشت. خدا اجازه داده بسه دیگه! شما طولانیش نکن!»
و شروع کرد به افطاری خوردن!
یکی از ویژگی های بارزش همین بود؛ فقط از یک نفر خجالت می کشید، از یک نفر به طور کامل اطاعت می کرد، محدودیت های یک نفر را بی چون و چرا می پذیرفت و واقعا به آن پایبند بود. وقتی در کاری جواز از پروردگارش داشت، محدودیتهای سخت گیرانه ی سایرین را قبول نمی کرد. وقتی شرع به او اجازه ی کار درستی را می داد، برای عرف و نگاه مردم، خواست بقیه ارزش قائل نبود.
_ «از خدا جلو نزنید!!!»
#نقل_از_خواهر_شهید 🍃
#ابـــووصــال ✨
🍃🌸| @shahiddehghan_amiri
🍃بسمـ رب شهدا والصدیقین 🍃
#شهیدانه 🕊
چند ماهی از شهادت آقا رسول و آقا محمودرضا می گذشت.
من در حد اسم دو شهید آشنایی داشتم، غافل از اینکه محمد، سخت به تکاپو افتاده برای شناختن این دو شهید و بعدها متوجه شدم سخت دلبسته ی هر دو شده.
یه روز یادمه شروع کرد به توضیح دادن راجع به آقا محمودرضا بیضایی:
"اسمش محمودرضاست اما اسم نظامیش حسین نصرتیه. اهل تبریز؛ یه دختر داره مثل فرشته ها، اسمش کوثره.
می دونستی بعد از چند ماه اولین کسی که روز تاسوعا چراغ های حرم عمه ی سادات (س) رو روشن کرده، آقا محمودرضا بوده؟"
چنان با هیجان و با حوصله از شهید بیضایی می گفت که اگر خبر نداشتم، فکر می کردم حتما باهاش آشنا بوده!
آخرش گفت: "ببین! من سایت برادر شهید بیضایی رو دارم، می تونی ازش اطلاعات بگیری!"
من مات مونده بودم! اطلاعات بگیرم برای چی؟!!
گفت: "چی میشه صفحه ی اینستای خودتو بزنی به نامش؟ من آقا رسول رو معرفی می کنم توی اینستا، تو هم آقا محمودرضا" و شروع کرد از غربت این دو شهید گفتن...
راست می گفت. با این که ماه ها از شهادت این دو عزیز می گذشت، اما کمتر کسی ازشون اطلاعات داشت.
حتی یادمه یه روز ناراحت اومد و گفت:
"امروز رفته بودم بهشت زهرا (س)؛ یه بنر زده بودن برای شهدای مدافع؛ دو طرف بنر دو تا عکس متفاوت از آقا محمودرضا بود.
زیر یکی نوشته بود محمودرضا بیضایی؛ زیر یکی نوشته بود حسین نصرتی!
مردم حتی انقدر نمی دونن که این دو نفر یکی اند!!!"
خلاصه خودش شروع به کار کرد. اسم صفحه ی منم عوض کرد؛ صفحه شد به نام #شهید_محمودرضا_بیضایی
اوایل خودش صفحه رو اداره می کرد، تا بعدها که داد دست من. حدود بیست روز از شهادت برادرم گذشته بود که به خودم اومدم و دیدم صاحب پیج آقا رسول و آقا محمودرضا به رفقای شهیدش رسیده... حالا دیگه لازم بود آقا محمودرضا رو توی اینستا به همه معرفی کنم... کجای کار ما می لنگه؟! چرا محمدرضا با معرفی و شناسایی آقا رسول، به وصال رسید و ما هنوز اندر خم یک کوچه ایم؟! 🍃همیشه یاد کوثر خانم بود. می گفت: "آقا محمودرضا یه رقیه ی کوچولو داره..."
چقدر گاهی دلتنگ بود برای زیارت مزار آقا محمودرضا. اما دستش نمی رسید.
محمدرضا دست دراز کرد و دست های آقا رسول و حسین آقای نصرتی رو گرفت...
گاهی فکر می کنم نفر بعدی که دستش برسه به دستهای #محمدرضا کیه؟ این زنجیره ادامه داره؟!
#هدیه_به_ارواح_طیبه_شهدا_صلوات 🌹
#شهید_رسول_خلیلی
#شهید_محمودرضا_بیضایی
#شهید_محمدرضا_دهقان
#کلنا_عباسک_یا_زینب_سلام_الله_علیها
#نقل_از_خواهر_شهید 🌸
🍃🌷 @shahiddehghan_amiri