eitaa logo
کانال جوانترین شهید مدافع حرم سید مصطفی موسوی
322 دنبال‌کننده
20.9هزار عکس
14.7هزار ویدیو
203 فایل
کانالهای @shahidmostafamousavi کانال استیگر.عکس.شهدا @shahidaghseyedmostafamousavi گروه https://eitaa.com/joinchat/2436431883C549b63c545 شهدا را باید خیلی جدّی گرفت. ما برای شهدا همان ارزشهایی را باید قائل باشیم که خدای متعال برای اینها قائل است.
مشاهده در ایتا
دانلود
زادهٔ۱۳۳۸ اهواز، ایران درگذشتهٔ۲۸ دسامبر ۲۰۱۴ سامرا، عراق عضوِسپاه پاسداران انقلاب اسلامی سال‌های خدمت۱۹۸۰–۲۰۱۴ درجه سرتیپ پاسدار بخش نیروی قدس سپاه پاسداران انقلاب اسلامی فرماندهی درقرارگاه رمضان نبردها جنگ ایران و عراق عملیات خیبرعملیات والفجر ۸ عملیات ایران در عراق عملیات عاشورا (عراق)
هدایت شده از Khosravi
مشیت الهی بـر ایـن تعلق گرفـته كـه بهار فرحناك زندگی را خـزانـی ماتمزده بـه انتظار بنشیند و این ، بارزترین تفسیر فلسفـه آفـرینش درفـراخـنای بـی كران هـستی و یـگانه راز جـاودانگی اوسـت  خانوادهای گرامی نبی لو وعسگری درگذشت پدرگرامیتان (حاج محمود علی نبی لو ) را به شما و خانواده محترمتان تسلیت عرض نموده برایشان از درگاه خداوند متعال مغفرت ، برای شما و سایر بازماندگان صبر جمیل و اجر جزیل خواهانم . خانواده موسوی
↫✨« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »✨↬❃ ✫⇠ #دختر_شینا 📌خاطرات قدم خیر محمدی کنعان (همسر سردار شهید حاج ستار ابراهیمی) ✍️خاطره نگار: بهناز ضرابی زاده گروه جوانترین شهید مدافع حرم سید مصطفی موسوی گروه https://t.me/joinchat/AAAAAEknigTdj98XWAOfyg کانال ایتا https://eitaa.com /shahidmostafamousavi شروش کانال sapp.ir/900404shahidmostafamousavi گروه سروش https://sapp.ir/joingroup/HOKBJShtu8yPz4QRleG0U9mk کانال تلگرام https://t.me/shahidmostafamousavi گروه https://t.me/joinchat/CW_QXkSGmuKJ8SamNubStQ
°❀°🌺°❀°‌🌺°❀°🌺°❀-°🌺 📖داستان زیبا از سرنوشت واقعی 📝 (دو کوهه)) 🌷وارد شدیم. هر چی از در نگهبانی فاصله می گرفتیم، این حس قوی تر می شد، تا جایی که انگار وسط ایستاده بودم و عجب غروبی داشت. این همه زیبایی و عظمت، بی اختیار می فرستادم. آقا مهدی بهم نزدیک شد و زد روی شونه ام. 🌷ـ بدجور غرق شدی آقا مهران ـ اینجا یه حس عجیبی داره، یه حس خیلی خاص، انگار زمینش زنده است. خندید، خنده تلخ ! ـ این زمین، خیلی خاصه، شب بچه ها می اومدن و توی این فضا گم می شدن. وجب به وجبش بچه ها بود. بغض گلوش رو گرفت. – می خوای اتاق رو بهت نشون بدم؟ 🌷چشم هام از خوشحالی برق زد. یواشکی راه افتادیم، آقا مهدی جلو، من پشت سرش، وارد ساختمون که شدیم، رفتم توی همون حال و هوا، من بین شون نبودم، بین اون ها زندگی نکرده بودم، از هیچ شهیدی خاطره ای نداشتم، اما اون ساختمون ها زنده بود، اون خاک، اون اتاق ها… رسیدیم به یکی از اتاق ها ـ ۳ تا از دوست هام توی این اتاق بودن، هر ۳ تاشون شهید شدن. چند قدم جلوتر 🌷ـ یکی از بچه ها توی این اتاق بود، اینقدر با صفا بود که وقتی می دیدیش، همه چیز یادت می رفت. درد داشتی، غصه داشتی، فکرت مشغول بود، فقط کافی بود چشمت به چشمش بیوفته، نفس خیلی حقی داشت. 🌷به اتاق حاج همت که رسیدیم، ایستاد توی درگاهی. نتونست بیاد تو، اشکش رو پاک کرد، چند لحظه صبر کرد، چراغ قوه رو داد دستم و رفت. 🌷حال و هوای هر دومون بود، یه گوشه دنج، روی همون خاک، ایستادم به نماز ✍ادامه دارد...... °❀°🌺°❀°‌🌺°❀°🌺°❀°🌺 📖داستان زیبا از سرنوشت واقعی 📝 (( مـرد)) 🌷بعد از نماز مغرب و عشا، همون گوشه دم گرفتم. توی جایی که هنوز می شد صدای نفس کشیدن رو توش شنید. بی خیال همه عالم، اولین باری بود که بی توجه به همه، لازم نبود نگران بلند شدن صدا و اشک هام باشم. توی حس حال و خودم، می خوندم و اشک می ریختم. عزیزترین و زنده ترین حس تمام عمرم، توی اون تاریکی عمیق… 🌷به سفارش آقا مهدی زیاد اونجا نموندم. توی راه برگشت، چشمم بهش افتاد. دویدم دنبالش. ـ آقا مهدی برگشت سمتم ـ آقا مهدی، اتاق آقای کجا بوده؟ با تعجب زل زد بهم 🌷ـ تو رو از کجا می شناسی؟ – کتاب “مرد” رو خوندم. درباره آقای متوسلیان بود. اونجا بود که فهمیدم ایشون از های بزرگ و علم داری بوده برای خودش. برای شهید همت هم خیلی عزیز بوده. تأسف خاصی توی چشم ها و صورتش موج می زد. ـ نمی دونم، اولین بار که اومدم ، بعد از اسارتش بود. بعدشم که دیگه… 🌷راهش رو گرفت و رفت. از حالتش مشخص بود، حاج احمد برای آقا مهدی، فراتر از این چند کلمه بود. اما نمی دونستم چی بگم، چطور بپرسم و چطور ادامه بدم. هم دوست داشتم بیشتر از قبل متوسلیان رو بشناسم و اینکه واقعا چه بلایی سرش اومد؟ و اینکه بعد از این همه سال، قطعا تمام اطلاعاتش سوخته است، پس چرا هنوز نگهش داشتن؟ و … 🌷تمام سوال های بی جوابی که ذهنم رو به خودش مشغول کرده بود و هر بار که بهشون فکر می کردم، غیر از درد و اندوه، غرورم هم خدشه دار می شد و از این اهانت، عصبانی می شدم.... ✍ادامه دارد...... 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
📔#خاطرات_واقعی از حموم نمره در اومدیم بیرون و نم نم بارون میزد خانمی جوان و محجبه بساط لیف و جوراب جلوش پهن بود رفت جلو بهش سلام کرد و نصف بیشتر لیف و جوراباش رو خرید. تعجب کردم و پرسیدم واسه کی میخری ؟ ما که الان از حموم اومدیم بیرون اونم اینهمه گفت : تو این سرما از سر غیرتشه که با دستفروشی داره خرجشو در میاره وگرنه الان میتونست تو یه بغل نرم و یه جای گرم تن فروشی و فاحشگی کنه پس بخر و بخریم تا شرف و ناموس مملکتمون حفظ بشه. برگشت تو حموم و صدا زد نصرت اینا رو بذار دم دست مردم و بگو صلواتیه ....... . . 📕برگی از زندگی جهان پهلوان تختی ‎‌‌‌‎‌‌ 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
💢 الاغی که اسیر شد؛ خاطره ای جالب از دوران دفاع مقدس: 💠 در یک منطقه کوهستانی مستقر بودیم و برای جابجایی مهمات و غذا به هر یگان الاغی اختصاص داده بودند. از قضا #الاغ یگان ما خیلی زحمت می کشید و اصلا اهل تنبلی نبود. 💠 یک روز که دشمن منطقه را زیر آتش توپخانه قرار داده بود، الاغ بیچاره از ترس یا موج انفجار چنان هراسان شد که به یکباره به سمت #دشمن رفت و #اسیر شد! 💠 چند روزی گذشت و هر زمان که با دوربین نگاه می کردیم متوجه الاغ اسیر می شدیم که برای دشمن #مهمات و سلاح جابجا می کرد و کلی افسوس می خوردیم. 💠 اما این قضیه زیاد طول نکشید و یک روز صبح در میان حیرت بچه ها، الاغ با وفا، در حالیکه کلی آذوقه دشمن بارش بود نعره زنان وارد #یگان شد. 🔺الاغ زرنگ با کلی #سوغاتی از دست دشمن #فرار کرده بود. ✍ بازم دم الاغه گرم تا فهمید اشتباه رفته برگشت اما بعضی ها هم هستند که اشتباهی یا عمدی رفتن داخل جبهه دشمن و هنوز هم به دشمن #سواری میدهند! و قصد #برگشتن هم ندارند / #دشمنان_خانگی
↫✨« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »✨↬❃ ✫⇠ #دختر_شینا 📌خاطرات قدم خیر محمدی کنعان (همسر سردار شهید حاج ستار ابراهیمی) ✍️خاطره نگار: بهناز ضرابی زاده گروه جوانترین شهید مدافع حرم سید مصطفی موسوی گروه https://t.me/joinchat/AAAAAEknigTdj98XWAOfyg کانال ایتا https://eitaa.com /shahidmostafamousavi شروش کانال sapp.ir/900404shahidmostafamousavi گروه سروش https://sapp.ir/joingroup/HOKBJShtu8yPz4QRleG0U9mk کانال تلگرام https://t.me/shahidmostafamousavi گروه https://t.me/joinchat/CW_QXkSGmuKJ8SamNubStQ
📖داستان زیبا از سرنوشت واقعی 📝 ((شب آخر)) 🌺سفر فوق العاده ما، تازه از دو کوهه شروع شد. صبح، بعد از روشن شدن هوا حرکت کردیم. ، ، ، و… هر قدمش و هر منطقه با جای قبل فرق داشت. فقط توفیق نصیب مون نشد. هر چی آقا مهدی اصرار کرد، اجازه ندادن بریم جلو. جاده بسته بود و به خاطر شرایط خاص پیش آمده، اجازه نداشتیم جلوتر بریم. شب آخر، ، 🍃خوابم نمی برد، بلند شدم و اومدم بیرون. سکوت شب و صدای جیرجیرک ها، دلم برای دو کوهه تنگ شده بود. خاک دو کوهه از من دل برده بود. توی حال و هوای خودم بودم، غرق دلتنگی کردن برای خدا، که آقا مهدی نشست کنارم. – تو هم خوابت نمی بره ؟بقیه تخت خوابیدن. 💔با دل شکسته و خسته به اطراف نگاه کردم. ـ این خاک، آدم رو نمک گیر می کنه. مگه میشه ازش دل کند؟ هنوز نرفته، دلم برای دو کوهه تنگ شده. با محبت عمیقی بهم نگاه کرد. 🌺ـ پدربزرگت هم عاشق دوکوهه بود. در عوض، منم عاشق این حال و هوای توئم. خندید و سکوت عمیقی بین ما حاکم شد. ـ آقا مهدی؟ راسته که شما جنازه پدربزرگم رو برگردوندید؟ چشم هاش گر گرفت و سرش چرخید، به زحمت نیم رخش رو می دیدم. 🍃– دلم می خواست محل شهادت پدربزرگم رو ببینم. سفر فوق العاده ای بود و دارم دست پر می گردم. اما دله دیگه، چشم انتظار دیدن اون خاک بود، حالا هم که فکر برگشت … دیگه زبونم به ادامه دادن نچرخید. ✍ادامه دارد...... °❀°🌺°❀°‌🌺°❀°🌺°❀°🌺 📖داستان زیبا از سرنوشت واقعی 📝 ((خاک خاک نیست)) 🌺دستش رو گذاشت روی شونه ام. ـ جایی که پدربزرگت شهید شده، جایی نیست که کسی بتونه بره. هنوز اون مناطق نشده، زمینش بکر و دست نخورده است. ـ تا همین جاشم، شما یه جاهایی ما رو بردی که کسی رو راه نمی دادن، پارتیت کلفت بود. خندید 🍃ـ پارتی شماها کلفته، من بار اولم نیست اومدم، بعضی از این جاها رو هیچ وقت نشد برم. شهدا این بار حسابی واستون مایه گذاشتن و مهمون داری کردن. هر جا رفتیم راه باز شد، بقیه اش هم عین همین جاست. خاک خاکه … دلم سوخت، نمی دونم چرا؟ اما با شنیدن این جمله، آه از نهادم در اومد. – که راه مون ندادن. 🌺و از جا بلند شدم، وقت نماز شب بود. راه افتادم برم وضو بگیرم، اما حقیقت اینجا بود که خاک، خاک نیست، و اون کلمات، فقط برای دلداری من بود. شب شکست و خورشید طلوع کرد. طلوع دردناک … همگی نشستیم سر سفره، اما غذا از گلوی من پایین نمی رفت.کوله ام رو برداشتم برم بیرون، توی در رسیدم به آقا مهدی، دست هاش رو شسته بود و برمی گشت داخل، نرفت کنار. 🍃ایستاد توی در و زل زد بهم. چند لحظه همین طوری نگام کرد، بدون اینکه چیزی بگه رفت نشست سر سفره، منم متعجب، خشکم زد. تو این ۱۰ روز، اصلا چنین رفتاری رو ازش ندیده بودم. با هر کی به در می رسید، یا سریع راه رو باز می کرد، یا به اون تعارف می کرد. رو کرد به جمع، 🌺ـ بخوایم بریم محل شهادت پدربزرگ مهران، هستید؟ . ✍ادامه دارد...... 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📜(کلیپ) تو دعوتم کردی! صدها مانع رو از سر راهم برداشتی! قدم به قدم برام برنامه ریختی... تا من الآن اینجام... لابلای زائرای اربعین! 🥀🍃حالا اومدم.... آقا اَمـــر کُن ..... با من چیکــار داشتی؟ 🥀🍃
📱 نرخ مکالمه تلفن همراه ویژه زائران اربعین که از سیم کارت عراقی استفاده می‌کنند. #اربعین
↫✨« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »✨↬❃ ✫⇠ #دختر_شینا 📌خاطرات قدم خیر محمدی کنعان (همسر سردار شهید حاج ستار ابراهیمی) ✍️خاطره نگار: بهناز ضرابی زاده گروه جوانترین شهید مدافع حرم سید مصطفی موسوی گروه https://t.me/joinchat/AAAAAEknigTdj98XWAOfyg کانال ایتا https://eitaa.com /shahidmostafamousavi شروش کانال sapp.ir/900404shahidmostafamousavi گروه سروش https://sapp.ir/joingroup/HOKBJShtu8yPz4QRleG0U9mk کانال تلگرام https://t.me/shahidmostafamousavi گروه https://t.me/joinchat/CW_QXkSGmuKJ8SamNubStQ
°❀°🌺°❀°‌🌺°❀°🌺°❀°🌺 📖داستان زیبا از سرنوشت واقعی 📝 ((الفاتحه)) 🌷برق از سر جمع پرید. ـ کجا هست؟ ـ یه جای بکر. – تو از کجا بلدی؟ خندید ـ من یه زمانی همه اینجاها رو مثل کف دستم می شناختم. یه نقشه الکی می دادن دست مون برو و برگرد. حالا هستید یا نه؟ 🌷هر کی یه چیزی می گفت، دل توی دلم نبود. نتیجه چی میشه؟ همون طوری ایستاده بودم اونجا و خدا خدا می کردم. ـ خدایا ! یعنی میشه؟ خدایا پارتی من میشی؟ بساط غذا که جمع شد، دو گروه شدیم. 🌷صاحب خونه آقا مهدی رفت توی یکی دیگه از ماشین ها، اون دو تا ماشین برگشتن و ما زدیم به دل جاده، از شادی توی پوست خودم جا نمی شدم. تا چشم کار می کرد بیابان بود. جاده آسفالت هم تموم شد و رفتیم توی خاکی. حدود ظهر بود رسیدیم سر دو راهی، پیچید سمت چپ. – باید مستقیم می رفتی 🌷ـ برای اینکه بریم محل شهادت پدربزرگ مهران باید از منطقه * بریم. اونجا رو چند بار شیمیایی زدن، یکی دو باری هم بین ما و عراق، دست به دست شد. ممکنه دوبله آلوده باشه. آقا رسول، نگاه خاصی بهش کرد. 🌷ـ مهدی گم نشیم؟خیلی ساله از جنگ می گذره، بارون زمین رو شسته. باد، خاک رو جا به جا کرده. این خاک و زمین هزار بار جا به جا شده. نبری مون مستقیم اون دنیا، 🌷آقا مهدی خندید – مسافرین محترم، نیازی به بستن کمربندهای ایمانی نمی باشد. لطفا پس از قرائت ، جهت شادی روح خودتان و سایر خدمه پرواز، الفاتحه مع الصلوات پ.ن: در بخش هایی که راوی، اسم مکان یا اسم خاصی را فراموش کرده؛ از علامت * استفاده شده است. . °❀°🌺°❀°‌🌺°❀°🌺°❀°🌺 📖داستان زیبا از سرنوشت واقعی 📝 ((پس یا پیش؟)) 🌷من و آقا رسول، دو تایی زدیم زیر خنده. آقا مهدی هم دست بردار نبود، پشت سر هم شوخی می کرد. هر چی ما می گفتیم، در جا یه جواب طنز می داد. ولی رنگ از روی صادق پریده بود. هر چی ما بیشتر شوخی می کردیم، اون بیشتر جا می زد. آخر صداش در اومد. 🌷ـ حالا حتما باید بریم اونجا؟اون راویه گفت: حتی از قسمت های تفحص شده، به خاطر حرکت خاک، چند بار در اومده. اینجاها که دیگه … آقا مهدی که تازه متوجه حال و روز پسرش شده بود. از توی آینه بهش نگاهی انداخت. 🌷ـ نترس بابا، هر چی گفتیم شوخی بود. اینجاها دست خودمون بوده، دست عراق نیفتاده که مین گذاری کنن. منطقه آلوده نیست. آقا رسول هم به تاسی از رفیقش، اومد درستش کنه، اما بدتر ـ پدرت راست میگه، اینجاها خطر نداره. فقط بعد از این همه سال، قیافه منطقه خیلی عوض شده. تنها مشکلی که ممکنه پیش بیاد اینه که گم بشیم. 🌷با شنیدن کلمه گم شدن، دوباره رنگ از روش پرید و نگاهی به اطراف انداخت. پرنده پر نمی زد، تا چشم کار می کرد بیابان بود و خاک بکر و دست نخورده هر چند، حق داشت نگران بشه. 🌷دو ساعت بعد، ما واقعا گم شدیم و زمانی به خودمون اومدیم که دیر شده بود. آقا مهدی، پاش تا آخر روی گاز که به تاریکی هوا نخوریم. اما فایده ای نداشت. نماز رو که خوندیم، سریع تر از چیزی که فکر می کردیم بتونیم به جاده آسفالت برسیم، هوا تاریک شد. تاریک تاریک، وسط بیابان. 🌷با جاده های خاکی، که معلوم نبود کی عوض میشن یا باید بپیچی. چند متر که رفتیم؟ زد روی ترمز. ـ دیگه هیچی دیده نمیشه. جاده خاکیه، اگر تا الان کامل گم نشده باشیم، جلوتر بریم معلوم نیست چی میشه. باید صبر کنیم هوا روشن بشه. 🌷شب، وسط بیابان، نبود . ✍ادامه دارد...... 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
↫✨« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »✨↬❃ ✫⇠ #دختر_شینا 📌خاطرات قدم خیر محمدی کنعان (همسر سردار شهید حاج ستار ابراهیمی) ✍️خاطره نگار: بهناز ضرابی زاده گروه جوانترین شهید مدافع حرم سید مصطفی موسوی گروه https://t.me/joinchat/AAAAAEknigTdj98XWAOfyg کانال ایتا https://eitaa.com /shahidmostafamousavi شروش کانال sapp.ir/900404shahidmostafamousavi گروه سروش https://sapp.ir/joingroup/HOKBJShtu8yPz4QRleG0U9mk کانال تلگرام https://t.me/shahidmostafamousavi گروه https://t.me/joinchat/CW_QXkSGmuKJ8SamNubStQ
°❀°🌺°❀°‌🌺°❀°🌺°❀°🌺 📖داستان زیبا از سرنوشت واقعی 📝 ((شب خاطره)) 🌷ماشین رو خاموش کردیم. شب، وسط بیابان، سوز سردی می اومد. صادق خوابش برد و آقا مهدی کتش رو انداخت رو ی پسرش و من، توی اون سکوت و تاریکی، غرق فکر بودم. یاد که می فرمود:[ چه بسا کاری که ظاهر خوبی داره اما شر شما در اونه.] 🌷– خدایا! من درخواست اشتباهی داشتم و این گم شدن، تاوان و بهای اشتباه منه؟ یا در این اومدن و گم شدن حکمتیه؟ محو افکار خودم، که آقا رسول و آقا مهدی، شروع به صحبت کردن از شون و کارهایی که کرده بودن و من در حالی که به در تکیه داده بودم، محو صحبت هاشون شده بودم. گاهی غرق خنده، گاهی پر از سوز و اشک. 🌷ـ آقا مهدی، تلخ ترین خاطره اون ایام تون چیه؟ هنوزم نمی دونم چی شد که اون شب، این سوال رو پرسیدم. یهو از دهنم پرید، اما جوابش، غیر قابل پیش بینی بود. حالتش عوض شد. توی اون تاریکی هم می شد بهم ریختن و خیس شدن چشم هاش رو دید. 🌷ـ تلخ ترین خاطره ام، مال جبهه نبود. شنیدنش دل می خواد، دیدن و تجربه کردنش. ساکت شد. ـ من دلش رو دارم، اما اگر گفتنش سخته سوالم رو پس می گیرم. سکوت عمیقی توی ماشین حاکم شد. 🌷منم از اینکه چنین سوالی پرسیده بودم، خودم رو سرزنش می کردم که… – ظهر بود. بعد از کلی کار، خسته و کوفته اومدیم نهار بخوریم، که باهامون تماس گرفتن. 🌷صداش بدجور شروع کرد به لرزیدن. ✍ادامه دارد...... °❀°🌺°❀°‌🌺°❀°🌺°❀°🌺 📖داستان زیبا از سرنوشت واقعی 📝 (( ماموریت)) 🌷اون ایام، هر چند جمعیت خیلی از الان کمتر بود، اما ها تعدادشون فوق العاده کم تر بود، تهویه هم نداشتن، هوا که یه ذره گرم می شد پنجره ها رو باز می کردیم. با این وجود توی فشار جمعیت، بازم هوا کم می اومد. مردم کتابی می چسبیدن بهم، سوزن می انداختی زمین نمی اومد. می شد فشار قبر رو رسما حس کرد. 🌷ظهر بود، مدرسه ها تعطیل کرده بودن که با ما تماس گرفتن. وقتی رسیدیم به محل… اشک، امانش رو برید ـ یه نفر از پنجره انداخته بود تو همه شون. ایستاده حتی نتونسته بودن در رو باز کنن. توی اون فشار جمعیت، بدون اینکه حتی بتونن تکان بخورن، زنده زنده سوخته بودن، جزغاله شده بودن، جنازه هاشون 🌷چسبیده بود بهم، بچه ابتدایی هم توی اتوبوس بود. خیلی طول کشید تا آروم تر شد، منم پا به پاشون گریه می کردم. ـ بوی گوشت سوخته، همه جا رو برداشته بود. جنازه ها رو در می آوردیم، 🌷دیگه شماره شون از دست مون در رفته بود. دو تا رو میاوردیم بیرون، محشر به پا می شد، علی الخصوص اونهایی که صندلی هم آب شده بود و ریخته بود روشون. یکی از بچه ها حالش خراب شده بود با مشت می زد توی سر خودش. فرداش اومد. بهمون مأموریت دادن، طرف رو پیدا کنیم. نفس آقا مهدی که هیچ، دیگه نفس منم در نمی اومد. 🌷ـ پیداش کردید؟ ✍ادامه دارد..... 🍃🌸🍃🌸
↫✨« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »✨↬❃ ✫⇠ #دختر_شینا 📌خاطرات قدم خیر محمدی کنعان (همسر سردار شهید حاج ستار ابراهیمی) ✍️خاطره نگار: بهناز ضرابی زاده گروه جوانترین شهید مدافع حرم سید مصطفی موسوی گروه https://t.me/joinchat/AAAAAEknigTdj98XWAOfyg کانال ایتا https://eitaa.com /shahidmostafamousavi شروش کانال sapp.ir/900404shahidmostafamousavi گروه سروش https://sapp.ir/joingroup/HOKBJShtu8yPz4QRleG0U9mk کانال تلگرام https://t.me/shahidmostafamousavi گروه https://t.me/joinchat/CW_QXkSGmuKJ8SamNubStQ
°❀°🌺°❀°‌🌺°❀°🌺°❀°🌺 📖داستان زیبا از سرنوشت واقعی 📝 ((شرافت)) 🌷تمام وجودش می لرزید. ـ پیداش کردیم. یه دختر بود. به زور سنش به ۱۶ می رسید، یکم از تو بزرگ تر. نفسم بند اومد. حس می کردم گردنم خشک شده. چیزی رو که می شنیدم روت باور نمی کردم. 🍃ـ خدا شاهده باورم نمی شد. اون صحنه و جنازه ها می اومد جلوی چشمم، بهش نگاه می کردم، نمی تونستم باور کنم. با همه وجود به زمین و زمان التماس می کردم، اشتباه شده باشه. 🌷برای رفتیم تو. تا چشمش به ما افتاد، یهو اون چهره عادی و مظلوم، حالت وحشیانه ای به خودش گرفت. با یه نفرت عجیبی بهم زل زد و گفت: اگر من رو تیکه تکیه هم بکنید، به شما کثافت های آدم کش هیچی نمیگم. 🌷من به آرمان های حزب خیانت نمی کنم. می دونی مهران؟ اینکه الان شهرها اینقدر آرومه، با وجود همه مشکلات و مسائل، مردم توی امنیت زندگی می کنن، فقط به خاطر . 🍃 و مردم هر جایی به خاکشه. ولی شرافت این خاک به مردمشه. جوون های مثل دسته گل، که از عمر و جوونی شون گذشتن. این نامردها، شبانه می ریختن توی یه خونه، فردا، ما می رفتیم جنازه تکه تکه شده جمع می کردیم. 🌷توی مشهد، همون اوایل، ریختن توی یکی از بیمارستان * ، بخش کودکان، دکتر و پرستار و بچه های کوچیک مریض رو کشتن. نوزاد تازه به دنیا اومده رو توی دستگاه کشتن. با ضرب، سرم رو از توی سر بچه کشیده بودن. پوست سرش با سرم کنده شده بود. 🍃هر چند، ماجرای مشهد رو فقط عکس هاش رو دیدم، اما به خدا این خاطرات، تلخ ترین خاطرات عمر منه. سخت تر از دیدن شهادت و تکه تکه شدن دوست ها و همرزم ها. و می دونی سخت تر از همه چیه؟ اینکه پسرت توی صورتت نگاه کنه و بگه: مگه شماها چی کار کردید؟ می خواستید نرید. کی بهتون گفته بود برید؟یکی از رفیق هام، نفوذی رفته بود. لو رفت. جنازه ای به ما دادن که نتونستیم به پدر و مادرش نشون بدیم. 🌷ما برای خدا رفتیم، به خاطر خدا، به خاطر دفاع از مظلوم رفتیم، طلبی هم از احدی نداریم. اما به همون خدا قسم، مگه میشه چنین جنایت هایی رو فراموش کرد؟ به همون خدا قسم، اگه یه لحظه، فقط یه لحظه وسط همین آرامش، مجال پیدا کنن، کاری می کنن بدتر از گذشته. ✍ادامه دارد...... °❀°🌺°❀°‌🌺°❀°🌺°❀°🌺 📖داستان زیبا از سرنوشت واقعی 📝 ((فصل عقرب)) 🍃شب، تمام مدت حرف های آقا مهدی توی گوشم تکرار می شد و یه سوال، چرا همه این چیزهایی که توی ده روز دیدم و شنیدم، در حال فراموش شدنه؟ ما مردم فوق العاده ای داشتیم که در اوج سختی ها و مشکلات، فراتر از یک بودند. و اون حس بهم می گفت: هنوز 🌷هم مردم ما های_بزرگی هستند، اما این سوال، تمام ذهنم رو به خودش مشغول کرده بود. صادق که از اول شب خوابش برده بود. آقا مهدی هم چند ساعتی بود که خوابش برده بود. آقا رسول هم. 🍃اما من خوابم نمی برد. می خواستم شیشه ماشین رو بکشم پایین، که یهو آقا رسول چرخید عقب ـ اینجا فصل داره. نمی دونم توی اون منطقه هستیم یا نه، شیشه رو بده بالا. هر چند فصلش نیست اما غیر از فصلش هم عقرب زیاده. 🌷فکر کردم شوخی می کنه. توی این مدت، زیاد من و صادق رو گذاشته بودن سر کار. – اذیت نکنید، فصل عقرب دیگه چیه؟ ـ یه وقت هایی از سال که از زمین، عقرب می جوشه، شب می خوابیدیم، نصف شب از حرکت یه چیزی توی لباست بیدار می شدی. لای موهات، روی دست یا صورتت. وسط جنگ و درگیری، عقرب ها هم حسابی از خجالت مون در می اومدن. 🍃یکی از بچه ها خیز رفت، بلند نشد. فکر کردیم ترکش خورده، رفتیم سمتش، عقرب زده بود توی گردنش. پیشنهاد می کنم نمازت رو هم توی ماشین بخونی. 🌷شیشه رو دادم بالا و سرم رو تکیه دادم به پنجره ماشین و دوباره سکوت، همه جا رو فرا گرفت. شب عجیبی بود. ✍ادامه دارد...... 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💢هشدار برای زائرین حسینی💢 👈برای نجات از جهنم 59 ثانیه وقت بگذارید 📽کلیپی که باید هر زائر اربعین حسینی آن را ببیند نشرحداکثری
🚑آدرس درمانگاه‌های هلال احمر ایران در مسیر نجف به کربلا
‍ ❃↫🌷«بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن»🌷↬❃ ‌‌✍ در سال 91به پیاده روی اربعین رفتند.در حالی که با کاروان رفته بود می گفت سعی می کردم جدا از گروه حرکت کنم و مداحی گوش می دادم و می گفت هرموقع که پایم درد می گرفت به یاد بچه های امام حسین گریه می کردم،هر لحظه خود را در صحنه حرکت کاروان از کربلا به شام می گذاشتم و به یاد امام حسین و اهل بیت با گریه حرکت می کردم.سال بعد می خواست دو مرتبه عازم کربلا شود،اما هزینه سفرش را به خانواده ای که نیازمند بودند تقدیم نمود و همان شب خواب دیده بود در کربلا مشغول زیارت می باشد 🌷 https://t.me/shahidmostafamousavi گروه https://t.me/joinchat/CW_QXkSGmuKJ8SamNubStQ
https://t.me/shahidmostafamousavi گروه https://t.me/joinchat/CW_QXkSGmuKJ8SamNubStQ