9⃣8⃣ #خاطرات_شهدا 🌷
#فرزند_اذان
🌷....فرزند اول من در همان خانه به دنیا آمد. او دختری بود که به همراه خودش خیر و برکت را به خانه ما آورد. دو سال بعد همسرم باردار شد.
🌷این بار دقت نظر همسرم و خودم بیشتر شده بود. همسرم همیشه سعی مى كرد با وضو باشد. به خواندن قرآن و زیارت عاشورا مداومت داشت. من هم سعی مى كردم در کارهای خانه او را کمک کنم.
🌷بارداری همسرم ادامه داشت تا اینکه ماه رمضان از راه رسید. در احادیث آمده که مقدرات انسان در شبهای قدر تعیین مى شود. من هم در آن شبها دست به سوی آسمان بلند مى كردم؛ با سوز درونی برای همسر و فرزندی که در راه داشتم دعا مى كردم. نیمه هاى شب بیست و یکم ماه رمضان بود. حال همسرم هر لحظه بدتر مى شد!!!
🌷خیلی نگران بودم. با کمک همسایه ها قابله خبر کردیم. کمی سحری خوردم. در حیاط خانه با ناراحتی قدم مى زدم. یکدفعه صدایی بلند شد؛ که آرامش را برای من به همراه داشت. صدایی آشنا و همیشگی. الله اکبر الله اكبر....
🌷صدای الله اکبر اذان با صدایی دیگر درآمیخت! همزمان با اذان صبح، صدای گریه نوزاد بلند شد. لبخند شادی بر لبانم نقش بست. یکی از خانمها بیرون آمد و گفت: مژده، پسر است! عجب تقارن زیبایی. اذان صبح و تولد فرزند. عجیب اینکه فرزندم در همان حسینیه به دنیا آمد.
🌷این پسر فرزند اذان (سيد مجتبى) بود. در بهترین ساعات و بهترین ماه و در بهترین مکان قدم به این دنیا نهاد؛ در حسینیه اى که جز ذکر خدا در آن گفته نمى شد.
🌷سید مجتبی موقع اذان صبح به دنیا آمد؛ موقع اذان مغرب به شهادت رسید و موقع اذان ظهر به خاک سپرده شد.
راوى: سید رمضان علمدار
پدر #شهيد_سيد_مجتبى_علمدار🌹
#شهدا_را_ياد_كنيم_با_ذكر_صلوات
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
aviny-22_1397-3-18-0-18.mp3
329.9K
🎶 بشنـــــوید
همہی
شبهای جبهه
شب قـدر است . . .
#شهید_سیدمرتضی_آوینی❤️🕊
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥دفاع از حرم یعنی قرار جنگ اگر باشد
زمین کارزار ما تل آویو است تهران نه
شعری که با تحسینهای مکرر رهبر انقلاب روبرو شد
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
❣ #قتلگاه_فڪہ
پراسٺ ازحرف هاےناگفتہ..
پراسٺ ازمناجات هاے عاشقانہ..
#فکہ..
پراسٺ ازپاهاےجامانده..
سرهاےپریده..
#فکہ پر اسٺ ازغیرٺ...مردانگے
به یادشهیدوالامقام
#ابراهیـم_هادی
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
1_9802164.mp3
4.81M
💔 #مناجات با امام زمان (عج)
🎙صوت فارسی_ترکی
🔹#بسیار_زیبا👌👌
💔 #أللَّھُمَ_عجِلْ_لِوَلیِڪْ_ألْفَرَج💔
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
0⃣9⃣ #خاطرات_شهدا🌷
#ماجراى_اسلام_آوردن_یك_دختر_مسیحى
#توسط_شهید_علمدار🌹
🌷☘🌷☘
#قسمت_اول (٢ / ١)
🌷 #ژاکلین_زکریا یکی از دختران مسیحی خاطرهای در رابطه با شهید علمدار نقل می کند که نشان دهنده تأثيرگذارى این شهید حتی پس از شهادتش است. شهید سید مجتبی علمدار که از جانبازان شیمیایی جنگ تحمیلی بود؛ چندین سال پس از جنگ و در سال ١٣٧٥ بر اثر جراحت های شیمیایی به یاران شهیدش پیوست.
🌷خیلی دوست داشتم با مریم به این سفر معنوی بروم، اما مشکل پدر و مادرم بودند. به پدر و مادرم نگفتم که به سفر زیارتی فرهنگی می رویم بلکه گفتم به یک سفر سیاحتی که از طرف مدرسه است می رویم؛ اما باز مخالفت کردند.
🌷دو روز قهر کردم؛ لب به غذا نزدم ضعف بدنی شدیدی پیدا کردم. ٢٨ اسفند ساعت ٣ نیمه شب بود هیچ روشی برای راضی کردن پدر و مادرم به ذهنم نرسید با خودم گفتم: خوب است دعای توسل بخوانم. کتاب دعا را برداشتم و شروع کردم؛ خواندن. هر چه بیشتر در دعا غرق می شدم؛ احساس می کردم حالم بهتر می شود؛ نمی دانم در کدام قسمت از دعا بود که خوابم برد....
🌷در عالم رؤیا دیدم در بیابان برهوتی ایستادهام دم غروب بود، مردی به طرفم آمد و به من گفت: #زهرا، بیا بیا. بعد ادامه داد: می خواهم چیزی نشانت بدهم. با تعجب گفتم: آقا ببخشید من زهرا نیستم اسمم ژاکلین است. ولی هرچه می گفتم گوشش بدهکار نبود مرتب مرا زهرا خطاب می کرد.
🌷راه افتادم به دنبال آن مرد رفتم در نقطه ای از زمین چالهای بود؛ اشاره کرد به آنجا و گفت: داخل شو. گفتم: این چاله کوچک است گفت: دستت را بر زمین بگذار تا داخل شوی به خودم جرئت دادم و اینکار را کردم. آن پایین جای عجیبی بود! یک سالن خیلی بزرگ که از دیوارهای بلند و سفيدش، نور آبی رنگی پخش می شد. آن نور از عکس شهدا بود که بر دیوارها آویخته بود.
🌷انتهای آن عکسها عکس رهبر انقلاب آقا #سیدعلی_خامنهای قرار داشت به عکسها که نگاه کردم می دیدم که انگار با من حرف می زنند ولی من چیزی نمی فهمیدم تا اینکه رسیدم به عکس آقا....
🌷آقا شروع کرد با من حرف زدن خوب یادم است که ایشان گفتند: شهدا یک #سوزی داشتند که همین سوزشان آنها را به مقام شهادت رساند؛ مانند شهید #جهانآرا، شهيد #همت، شهید #باکری، شهید #علمدار و.... همین که آقا اسم شهید علمدار را آورد؛ پرسیدم ایشان کیست؟ چون اسم بقیه را شنیده بودم ولی اسم علمدار به گوشم نخورده بود. آقا نگاهی به من انداختند و فرمودند....
#ادامه_در_شماره_بعدى....
#شهدا_را_ياد_كنيم_با_ذكر_صلوات
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
💠علامه حسن زاده آملی:
سید مجتبی همچون کبوتری که یک بالش را زخمی کردند،با یک بال اینقدر بال بال زد تا مقامش از برخی از علمای هشتاد ساله ما بالاتر رفت.
#جانباز_شهید
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
Mahdi[a]9_1395-6-2-2-47.mp3
3.65M
نجوای زیبای
#شهید_سید_مجتبی_علمدار🌹
در فراق حضرت صاحب الزمان(عج)
اللهم عجل لولیک الفرج
یا مهدی 🌷 بیا آقا جان
#ذاکر_اهل_بیت
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
راز درخت کاج..
همیشه چند عدد کاج دروسایلش داشت
پس ازشهادتش متوجه شدیم مزارش زیر یک درخت کاج است....
#شهیده_زینب_کمایی🌹
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
🌷 #در_محضر_شهید 5⃣1⃣
#کار_فرهنگی
اگر می خواهید کارتان برکت پیدا کند به خانواده شهدا سر بزنید،
زندگی نامه شهدا را بخوانید سعی کنید در روحیه خود شهادت طلبی را پرورش دهید.
#شهید_مصطفی_صدرزاده🌹
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
اذان گفتن #شهید_مصطفی_صدرزاده در گوش فرزندش آقا محمد علی
#شهید_تاسوعا
#سیدابراهیم
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
مصاحبه-شهید صدرزاده.mp3
5.15M
🔊 مصاحبه بسیار شنیدنی با همسر #شهید_مصطفی_صدرزاده
همیشه سخت ترین لحظات برام لحظه رفتنشون بود...
قسمت5⃣
#پایان
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
👆👆👆👆
1⃣9⃣ #خاطرات_شهدا🌷
#ماجراى_اسلام_آوردن_یك_دختر_مسیحى
#توسط_شهید_علمدار🌹
🌷☘🌷☘
#قسمت_دوم (٢ / ٢)
🌷....حضرت آقا نگاهى به من انداختند و فرمودند: علمدار همانی است که پیش شما بود؛ همانی که #ضمانت شما را کرد تا بتوانی به جنوب بیایی.
🌷به یک باره از خواب پریدم؛ خیلی آشفته بودم؛ نمی دانستم چکار کنم هنگام صبحانه به پدرم گفتم که فقط به این شرط صبحانه می خورم که بگذاری به جنوب بروم. او هم شرطی گذاشت و گفت: به این شرط که بار اول و آخرت باشد. باورم نمی شد پدرم به همین راحتی قبول کرد. خیلی خوشحال شدم به مریم زنگ زدم و این مژده را به او دادم....
🌷اینگونه بود که به خاطر شهید علمدار رفتم برای ثبت نام. موقع ثبت نام وقتی اسم مرا پرسید مکث کردم و گفتم: زهرا، من زهرا علمدار هستم. بالاخره اول فروردین ١٣٧٨ بعد از نماز مغرب و عشاء با بسیجی ها و مریم عازم جنوب شدیم. کسی نمی دانست که من مسیحی هستم به جز مریم. در راه به خوابم خیلی فکر کردم.
🌷از بچه ها درباره شهید علمدار پرسیدم اما کسی چیزی نمی دانست؛ وقتی به حرم امام خمینی رسیدیم در نوار فروشی آنجا متوجه نوارهای مداحی شهید علمدار شدم کم مانده بود از خوشحالی بال در بیاورم. چند نوار مداحی خریدم در راه هر چه بیشتر نوارهای او را گوش می دادم بیشتر متوجه می شدم که آقا چه فرمودند....
🌷در طى چند روزی که جنوب بودیم؛ فهمیدم اسلام چه دین شیرینی است و چقدر زیباست. وقتی بچه ها نماز جماعت می خواندند؛ من کناری می نشستم؛ زانوهایم را بغل می گرفتم و گریه می کردم، گریه به حال خودم که با آنها زمین تا آسمان فرق داشتم.
🌷#شلمچه خیلی باصفا بود، حس غریبی داشتم؛ احساس می کردم خاک آنجا با من حرف می زند. با مریم دعا می خواندیم یک آن احساس کردم شهدا دور ما جمع شدهاند و زیارت عاشورا می خوانند منقلب شدم و از هوش رفتم در بیمارستان خرمشهر به هوش آمدم.
🌷صبحِ روز بعد هنگام اذان مسئول کاروان خبر عجیبی داد تازه معنای خواب آن شبم را فهمیدم. آن خبر این بود که امروز دوباره به شلمچه می رویم چون قرار است امام خامنهای به شلمچه بیایند و نماز عید قربان را به امامت ایشان بخوانیم. از خوشحالی بال درآورده بودم به همه چیز در خوابم رسیده بودم.
🌷بعد که از جنوب برگشتیم تمام شک هایم به یقین بدل گشت؛ آن موقع بود که از مریم خواستم راه اسلام آوردن را به من یاد دهد. او هم خیلی خوشحال شد؛ وقتی شهادتین را می گفتم؛ احساس می کردم مثل مریم و دوستانش، من هم مسلمان شده ام.
#شهدا_را_ياد_كنيم_با_ذكر_صلوات
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh