🌷شهید نظرزاده 🌷
شهید مهدی #نوروزی معتقد بود باید مقابل داعش ایستاد👊، وطنی باشد یا غیروطنی. شهید نوروزی صدها کیلومتر
محمدهادی 20 روزه بود🍼
که #گریه عجیبی میکرد...😭
آن موقع در تهران تنها بودیم، خانوادهام نزدیکام نبودند...😥🍃
زنگ زدم که آقامهدی بچه دارد #عجیب گریه میکند....
از وقتی که به دنیا آمده بود #آرام بود و اصلاً گریه نمیکرد.☺️
به من گفتند گوشی را روی آیفون بگذار تا صدایاش کنم🙂
و بچه پس از شنیدن صدای پدرش در آغوشام #خوابید☺️😴
بدون اینکه شیری بخورد یا لازم باشد تکاناش بدهم.🍃
#شهید_مهدی_نوروزی🌷
#شهید_مدافع_حرم
🍃🌹🍃🌹
@shahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
🔻پدر شهید: ⭐️داشت واسه خودش #خونه می ساخت. من و پدرخانمش سرخونش کار میکردیم. سعید هم عصرها بعد از س
5⃣7⃣9⃣ #خاطرات_شهدا🌷
💠 روایت عاشقی
🔰سعیدم اهل نماز و روزه و #نمازشب بود همیشه #وضو داشت. تا زمانی که نماز نمیخواند سر سفره نمینشست❌ خوش اخلاق، مهربان بود😊 بسیار به بزرگترها احترام میگذاشت غذا زیاد نمیخورد🚫
🔰میگفتم پسرم بیشتر بخور خیلی ضعیف هستی چون به #مناطق_محروم میرفت میگفت: اگر بروی کرمان و مناطق محروم مردم نان🍞 برای خوردن ندارند و یا نان را با آب میخورند😔 مسلمان وقتی صبح بلند میشود در فکر دیگر مسلمان نباشد #مسلمان نیست.
🔰بر رعایت #حق_الناس تاکید داشت. حلقه صالحین💫 در روستاهای میاندورود برگزار میکرد. زمان تشییع پیکر شهدای غواص⚰ از گلوگاه تا رامسر همراه #شهدای_غواص بود.
🔰یک شب در #قبر شهیدی که در سورک تشییع شد #خوابید. در ساخت گلزار شهیدان🌷 خوشنام حضور داشت تمام احساس خوب را از #شهدا میگرفت😍 همه چیز دست خداست ما امانت هستیم. همه میگفتن #سعیدبوی_شهادت میدهد.
🔰حاج سعید میگفت: اگه #سرباز نظام هستیم همه باید گوش به فرمان مقام معظم #رهبری باشیم✊ اگر در #سوریه نجنگیم باید در مرزها و شهرهای ایران🇮🇷 با #داعش بجنگیم از طرفی باید زمینه را برای فرج امام زمان (عج) فراهم کنیم.
🔰باید زمینهساز باشیم اگر بستگان💞 ابراز ناراحتی میکنند بگویید پس #جلسات_قرآن برای چه برگزار میکنند. اینها مقدرات است و همه تحت فرمان #الله هستیم هر چه خدا خواهد همان میشود👌
🔰مردن حق است ⚡️اما با عزت و در راه خدا مردن #افتخار است. اگرصد بار بمیریم و زنده شویم به سعید میگفتیم برو. ما تاپای جان با ولایت هستیم.
✍راوی: پدر شهید
#شهید_سعید_کمالی_کفراتی
#شهید_خانطومان
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
✫⇠ #اینک_شوڪران ✫⇠ #خاطرات_شهید_ایوب_بلندی به روایت همسر( شهلا غیاثوند ) 8⃣ #قسمت_هشتم 📖وقتی مهمان
❣﷽❣
📚 #رمان
#اینک_شوڪران
✫⇠ #خاطرات_شهید_ایوب_بلندی
به روایت همسر( شهلا غیاثوند )
9⃣ #قسمت_نهم
📖صدای در امد. اقا جون بود. ایوب بلند شد و #سلام کرد. چشم های اقاجون گرد شد😳 امد توی اتاق و به مامان گفت: این چرا هنوز نرفته میدانید ساعت چند است⁉️ از دوازده هم گذشته بود.
📖مامان انگشتش را روی بینیش گذاشت؛ اولا این بنده خدا #جانباز است، دوما اینجا غریب است نه کسی را دارد نه جایی را، کجا نصف شب برود؟ مامان رخت خواب #اقاجون را پهن کرد، پتو و بالش هم برای ایوب گذاشت ایوب انها را گرفت و برد.کنار اقاجون و همانجا #خوابید.
📖سر سجاده نشسته بودم و فکر میکردم، یک هفته گذشته بود و منتظرش بودم. قرار گذاشته بود دوباره بیایند خانه ما🏘 و این بار به سفارش اقاجون با خوانواده اش. توی این هفته باز هم #عمل جراحی دست داشت و بیمارستان بستری🛌 بود.
📖صدای زنگ در امد. همسایه بود. گفت: تلفن☎️ با من کار دارد. ما تلفن نداشتیم و کسی با ما کار داشت. بامنزل اکرم خانم تماس میگرفت. چادرم را سرم کردم و دنبالش رفتم. پشت تلفن #صفورا بود.
📖گفت: شهلا چطوری بگویم انگار که اقای بلندی منصرف شده اند. یخ کردم. بلند و کش دار پرسیدم: چییییییی⁉️😳
🖋 #ادامه_دارد...
📝به قلم⬅️ #زینب_عزیزمحمدی
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
✫⇠ #اینک_شوڪران ✫⇠ #خاطرات_شهید_ایوب_بلندی به روایت همسر( شهلا غیاثوند ) 8⃣ #قسمت_هشتم 📖وقتی مهمان
❣﷽❣
📚 #رمان
#اینک_شوڪران
✫⇠ #خاطرات_شهید_ایوب_بلندی
به روایت همسر( شهلا غیاثوند )
9⃣ #قسمت_نهم
📖صدای در امد. اقا جون بود. ایوب بلند شد و #سلام کرد. چشم های اقاجون گرد شد😳 امد توی اتاق و به مامان گفت: این چرا هنوز نرفته میدانید ساعت چند است⁉️ از دوازده هم گذشته بود.
📖مامان انگشتش را روی بینیش گذاشت؛ اولا این بنده خدا #جانباز است، دوما اینجا غریب است نه کسی را دارد نه جایی را، کجا نصف شب برود؟ مامان رخت خواب #اقاجون را پهن کرد، پتو و بالش هم برای ایوب گذاشت ایوب انها را گرفت و برد.کنار اقاجون و همانجا #خوابید.
📖سر سجاده نشسته بودم و فکر میکردم، یک هفته گذشته بود و منتظرش بودم. قرار گذاشته بود دوباره بیایند خانه ما🏘 و این بار به سفارش اقاجون با خوانواده اش. توی این هفته باز هم #عمل جراحی دست داشت و بیمارستان بستری🛌 بود.
📖صدای زنگ در امد. همسایه بود. گفت: تلفن☎️ با من کار دارد. ما تلفن نداشتیم و کسی با ما کار داشت. بامنزل اکرم خانم تماس میگرفت. چادرم را سرم کردم و دنبالش رفتم. پشت تلفن #صفورا بود.
📖گفت: شهلا چطوری بگویم انگار که اقای بلندی منصرف شده اند. یخ کردم. بلند و کش دار پرسیدم: چییییییی⁉️😳
🖋 #ادامه_دارد...
📝به قلم⬅️ #زینب_عزیزمحمدی
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh