6⃣6⃣3⃣ #خاطرات_شهدا 🌷
💠يك ربع به شهادت
🌷با بيست نفر از دوستان #جيرفتى در بستان همكار بودم. هر جا كه مى رفتيم، با هم بوديم. بين ما دوستى و صميميت💞 زيادى پديد آمده بود. يك روز كه از #رقابيه به استراحتگاه برگشته بودم تا نماز بخوانم، فرمانده آمد داخل اتاق و گفت: آقاى بلوچ اكبرى! #جانمازت را جمع كن، اول برو گروهان ارتش؛ بلدوزرى 🚜گرفته ام؛ بارش كن بياور، بعد برگرد #نمازبخوان.
🌷گفتم: نمازم را مى خوانم، بعد مى روم. اما #فرمانده اصرار كرد و گفت: #اول برو جايى كه گفتم، بعد برگرد نماز بخوان! ديدم اصرار فايده اى ندارد😞. همين طور جانماز را پهن شده گذاشتم و #رفتم.
🌷فاصله تا گروهان #ارتش حدود ١/٥ كيلومتر بود. به گروهان كه رسيدم، هواپيماهاى🛩 عراقى شروع به بمباران💥 كردند. من سريع رفتم داخل #سنگرارتش. يك ربع بعد كه اوضاع آرام شد، ديدم #بستان در هاله اى از دود غليظ و سياه 🌫گم شده است.
🌷وقتى برگشتم، ديدم تعدادى از دوستان #شهيد شده اند. بچه هايى كه داشتند براى دوستانشان گريه مى كردند😭، با ديدن من به طرفم آمدند و با تعجب 😧پرسيدند: تو زنده اى؟! #شهيدنشدى؟! گفتم: شهادت 🌷لياقت مى خواهد. من حالا حالاها كنار شما هستم.
🌷با بچه ها رفتيم داخل اتاقى كه #جانماز پهن بود. ديديم يك بمب خوشه اى درست در #نقطه اى كه من مى خواستم نماز📿 بخوانم، فرود آمده و جانمازم را كاملاً سوزانده 🔥و از بين برده است. بچه ها گفتند: شانس آوردى! اگر فرمانده اصرار نكرده بود، تو حالا اينجا نبودى، توى آسمان ها🕊 بودى!
🌷حرف آنها واقعيت داشت. اصرار فرمانده براى رفتن من خواست #خدا بود. اگر خداوند مقدر نكرده بود، من با #جانمازم مى سوختم، اما تقدير الهى چيز ديگرى بود😔.
راوى: #رزمنده_بلوچ_اكبرى
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
3⃣1⃣2⃣1⃣ #خاطرات_شهدا🌷
💠سردار شهید مدافع حرم مهدی قره محمدی متولد سال 1358📆 و اصالتاً اهل شهر #آمل و از "تکاوران" یگان صابرین نیروی زمینی #سپاه پاسداران انقلاب اسلامی بود که داوطلبانه عازم سوریه شد.
💠او درحالی که #فرماندهی یکی از محورهای عملیاتی را برعهده داشت، در حین پاکسازی مناطق از لوث تروریست های تکفیری👹 در شهر #دیرالزور به فیض شهادت🌷 نائل شد.
🔻مریم تاتار همسر سردار شهید مدافع حرم مهدی قره محمدی
🔰ما با هم 13سال زندگی مشترک💞 داشتیم، او از همان روز اول ازدواج شرایط کاری اش را برای من گفت. او میگفت #کار من عشق است و با عشق♥️ وارد این کار شدم و شما باید در این #راه دوام بیاوری.
🔰کار من دوری از خانواده، ماموریت، مجروحیت و #شهادت دارد. اگر شما می توانید بسم الله. من هم شرایط را پذیرفتم✅ و هیچ گاه از این انتخاب #پشیمان نیستم❌
🔰 #مهدی با تمام وجود خودش را وقف ما می کرد و به هیچ وجه یکبار از دروغ نشنیدم⛔️ خیلی به #بیت_المال حساس بود و هر دینی که به گردن داشت را ادا میکرد👌 او خیلی منظم و #قانونمند بود و تمام کارهایش روی اصول و برنامه ریزی و نظم بود.
🔰از همان ابتدای زندگی به من میگفت که «نباید شما به من #متکی باشی و باید بگونه ای زندگی کنی که گویا من اصلا من وجود ندارم🚷 شما باید خود را برای روزی آماده کنی که من #رفتم و برنگشتم».
🔰میگفت: شما الآن مدیر خانه هستی و اگر من نبودم، باید #ستون خانه شوی و نباید این ستون از بین برود و باید بچه ها👥 به گونه ای بزرگ شوند که قوی و #مستحکم باشند.
🔰ما سه فرزند به نام های فاطمه 10 ساله، زهرای 5 ساله و محمد جواد 1 ساله داریم. #مهدی به فاطمه خانم میگفت «مادر بابا»😍 چون که مادرش در شهر دیگری زندگی میکرد و میگفت تو جای #مادر_من هستی. به زهرا میگفت «پرنسس بابا».
🔰مهدی خیلی آنها را دوست داشت💖 و میگفت: دختر باید حتما #محبت_پدر داشته باشد. می گفت «نام فاطمه و زهرا را برای شما گذاشتم تا #الگویتان حضرت فاطمه(س)♥️ باشد».
#شهید_مهدی_قره_محمدی
#شهید_مدافع_حرم
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
#خاطــــرات_شــــهدا🌷
🌸به یاد #یک مرد بی ادعا
9⃣5⃣3⃣1⃣💠راز یک #معامله ی شیرین بدون منت :"لباس👕 شستن عوض تعمیر ماشین"🚗تو جبهه قسمت #تعمیرگاه کار میکردم چون هوای جنوب خیلی گرم بود صبح زود تاظهر کار میکردیم ظهر هم میرفتیم استراحت.
یه روز ظهر تو هوای گرم یه بسیجی جوانی اومد گفت:اخوی خداخیرت بده ماعملیات داریم ماشین مارو درست کن برم.
💠گفتم #مردحسابی الان ظهره خسته م برو فردا صبح🌤 بیاباارامش گفت:اخوی ما عملیات داریم از عملیات میمونیم منم صدامو تند کردم گفتم برادر من از #صبح دارم کار میکنم خسته یم نمیتونم خودم یه ماهه لباس دارم هنوز وقت نکرده م بشورم گفت:بیا یه کاری کنیم من #لباسای شمارو بشورم شماهم ماشین منو درست کن
💠منم برا رو کم کنی #رفتم هر چی لباس بود مال بچه هارو هم برداشتم گذاشتم جلو تانکر گفتم بیابشور ایشون هم ارام بادقت #لباسارو میشست منم برا اینکه لباسارو تموم کنه کار تعمیررو لفت دادم بعد تموم شدن لباسا اومد گفت:اخوی #ماشین مادرست شد⁉️
ماشین رو تحویل دادم داشت از محوطه خارج میشد که با #مسؤولمون برخورد کرد
💠بعد پیاده شد وروبوسی کردن وهم دیگه رو بغل کردن اومدم داخل سنگر به بچه ها گفتم:این اقا از فامیلای حاجی هست حاجی بفهمه پوستمونو میکنه
حاجی اومد داخل #سفره رو انداختیم داشتیم غذا میخوردیم حاجی فهمید که داریم یه چیزی رو پنهان میکنیم پرسید:چی شده؟گفتم:حاجی اونی که الان اومده #فامیلتون بودن؟حاجی گفت:چطور نشناختین؟ایشون مهدی باکری فرمانده لشکر بودن
راوی:اقای رضا رمضانی
📚کتاب خداحافظ سردار
#شهید_مهدی_باکری🌷
🍃🌹🍃🌹
@ShahidNazarzadeh