eitaa logo
🌷شهید نظرزاده 🌷
4.3هزار دنبال‌کننده
28.4هزار عکس
6.6هزار ویدیو
205 فایل
شرایط و حرف های ناگفته ما 👇 حتما خوانده شود همچنین جهت تبادل @harfhayeenagofte ارتباط با خادم 👤 ⇙ @M_M226 خادم تبادلات @Ma_chem
مشاهده در ایتا
دانلود
6⃣6⃣3⃣ 🌷 💠يك ربع به شهادت 🌷با بيست نفر از دوستان در بستان همكار بودم. هر جا كه مى رفتيم، با هم بوديم. بين ما دوستى و صميميت💞 زيادى پديد آمده بود. يك روز كه از به استراحتگاه برگشته بودم تا نماز بخوانم، فرمانده آمد داخل اتاق و گفت: آقاى بلوچ اكبرى! را جمع كن، اول برو گروهان ارتش؛ بلدوزرى 🚜گرفته ام؛ بارش كن بياور، بعد برگرد . 🌷گفتم: نمازم را مى خوانم، بعد مى روم. اما اصرار كرد و گفت: برو جايى كه گفتم، بعد برگرد نماز بخوان! ديدم اصرار فايده اى ندارد😞. همين طور جانماز را پهن شده گذاشتم و . 🌷فاصله تا گروهان حدود ١/٥ كيلومتر بود. به گروهان كه رسيدم، هواپيماهاى🛩 عراقى شروع به بمباران💥 كردند. من سريع رفتم داخل . يك ربع بعد كه اوضاع آرام شد، ديدم در هاله اى از دود غليظ و سياه 🌫گم شده است. 🌷وقتى برگشتم، ديدم تعدادى از دوستان شده اند. بچه هايى كه داشتند براى دوستانشان گريه مى كردند😭، با ديدن من به طرفم آمدند و با تعجب 😧پرسيدند: تو زنده اى؟! ؟! گفتم: شهادت 🌷لياقت مى خواهد. من حالا حالاها كنار شما هستم. 🌷با بچه ها رفتيم داخل اتاقى كه پهن بود. ديديم يك بمب خوشه اى درست در اى كه من مى خواستم نماز📿 بخوانم، فرود آمده و جانمازم را كاملاً سوزانده 🔥و از بين برده است. بچه ها گفتند: شانس آوردى! اگر فرمانده اصرار نكرده بود، تو حالا اينجا نبودى، توى آسمان ها🕊 بودى! 🌷حرف آنها واقعيت داشت. اصرار فرمانده براى رفتن من خواست بود. اگر خداوند مقدر نكرده بود، من با مى سوختم، اما تقدير الهى چيز ديگرى بود😔. راوى: 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
3⃣1⃣2⃣1⃣ 🌷 💠سردار شهید مدافع حرم مهدی قره محمدی متولد سال 1358📆 و اصالتاً اهل شهر و از "تکاوران" یگان صابرین نیروی زمینی پاسداران انقلاب اسلامی بود که داوطلبانه عازم سوریه شد. 💠او درحالی که یکی از محورهای عملیاتی را برعهده داشت، در حین پاکسازی مناطق از لوث تروریست‌ های تکفیری👹 در شهر به فیض شهادت🌷 نائل شد.   🔻مریم تاتار همسر سردار شهید مدافع حرم مهدی قره محمدی 🔰ما با هم 13سال زندگی مشترک💞 داشتیم، او از همان روز اول ازدواج شرایط کاری اش را برای من گفت. او می‌گفت من عشق است و با عشق♥️ وارد این کار شدم و شما باید در این دوام بیاوری.  🔰کار من دوری از خانواده، ماموریت، مجروحیت و دارد. اگر شما می توانید بسم الله. من هم شرایط را پذیرفتم✅ و هیچ گاه از این انتخاب نیستم❌ 🔰 با تمام وجود خودش را وقف ما می کرد و به هیچ وجه یکبار از دروغ نشنیدم⛔️ خیلی به حساس بود و هر دینی که به گردن داشت را ادا می‌کرد👌 او خیلی منظم و بود و تمام کارهایش روی اصول و برنامه ریزی و نظم بود. 🔰از همان ابتدای زندگی به من می‌گفت که «نباید شما به من باشی و باید بگونه ای زندگی کنی که گویا من اصلا من وجود ندارم🚷 شما باید خود را برای روزی آماده کنی که من و برنگشتم». 🔰می‌گفت: شما الآن مدیر خانه هستی و اگر من نبودم، باید خانه شوی و نباید این ستون از بین برود و باید بچه ها👥 به گونه ای بزرگ شوند که قوی و باشند. 🔰ما سه فرزند به نام های فاطمه 10 ساله، زهرای 5 ساله و محمد جواد 1 ساله داریم. به فاطمه خانم  می‌گفت «مادر بابا»😍 چون که مادرش در شهر دیگری زندگی می‌کرد و می‌گفت تو جای هستی. به زهرا می‌گفت «پرنسس بابا». 🔰مهدی خیلی آنها را دوست داشت💖 و می‌گفت: دختر باید حتما داشته باشد. می گفت «نام فاطمه و زهرا را برای شما گذاشتم تا   حضرت فاطمه(س)♥️ باشد». 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
🌷 🌸به یاد مرد بی ادعا 9⃣5⃣3⃣1⃣💠راز یک ی شیرین بدون منت :"لباس👕 شستن عوض تعمیر ماشین"🚗تو جبهه قسمت کار میکردم چون هوای جنوب خیلی گرم بود صبح زود تاظهر کار میکردیم ظهر هم میرفتیم استراحت. یه روز ظهر تو هوای گرم یه بسیجی جوانی اومد گفت:اخوی خداخیرت بده ماعملیات داریم ماشین مارو درست کن برم. 💠گفتم الان ظهره خسته م برو فردا صبح🌤 بیاباارامش گفت:اخوی ما عملیات داریم از عملیات میمونیم منم صدامو تند کردم گفتم برادر من از دارم کار میکنم خسته یم نمیتونم خودم یه ماهه لباس دارم هنوز وقت نکرده م بشورم گفت:بیا یه کاری کنیم من شمارو بشورم شماهم ماشین منو درست کن 💠منم برا رو کم کنی هر چی لباس بود مال بچه هارو هم برداشتم گذاشتم جلو تانکر گفتم بیابشور ایشون هم ارام بادقت میشست منم برا اینکه لباسارو تموم کنه کار تعمیررو لفت دادم بعد تموم شدن لباسا اومد گفت:اخوی مادرست شد⁉️ ماشین رو تحویل دادم داشت از محوطه خارج میشد که با برخورد کرد 💠بعد پیاده شد وروبوسی کردن وهم دیگه رو بغل کردن اومدم داخل سنگر به بچه ها گفتم:این اقا از فامیلای حاجی هست حاجی بفهمه پوستمونو میکنه حاجی اومد داخل رو انداختیم داشتیم غذا میخوردیم حاجی فهمید که داریم یه چیزی رو پنهان میکنیم پرسید:چی شده؟گفتم:حاجی اونی که الان اومده بودن؟حاجی گفت:چطور نشناختین؟ایشون مهدی باکری فرمانده لشکر بودن راوی:اقای رضا رمضانی 📚کتاب خداحافظ سردار 🌷 🍃🌹🍃🌹 @ShahidNazarzadeh