eitaa logo
🌷شهید نظرزاده 🌷
4.3هزار دنبال‌کننده
28.4هزار عکس
6.6هزار ویدیو
205 فایل
شرایط و حرف های ناگفته ما 👇 حتما خوانده شود همچنین جهت تبادل @harfhayeenagofte ارتباط با خادم 👤 ⇙ @M_M226 خادم تبادلات @Ma_chem
مشاهده در ایتا
دانلود
9⃣4⃣4⃣ 🌷 🔹علاقه ی خاصی به (سلام الله علیها) و حضرت زینب(سلام الله علیها) داشت. ی اول فاطمیه هرسال صبح بعد از نماز📿، منزل پدرشهید ی حضرت زهرا(علیهاالسلام) و مراسم عزاداری 🏴حضرت برپاست. 🔸سال 92 که سال حضور ابوالفضل در مراسم بود، و روزهای آخر زمستان، و روز آخر مراسم، خیلی هوا بارانی🌧 بود، به این صورت که تمام فرشهای کف حیاط را برداشتیم و از باران و خیسی کف حیاط و سقف پارچه ای ،نمیشد🚫 فرشها را بچینیم. 🔹نیمه شب🌒 بود که دیدم سر سجاده نشسته و داره گریه میکنه😭.رفتم کنارشو 👥گفتم تا دیر وقت که بیدار بودی ، پاشو بخواب که برای مراسم فردا ،که روز هست، آماده باشی. 🔸گفت: چطور میخوای خوابم ببره وقتی که ی حضرت زهرا رو آب گرفته و جا برای عزادارای 🏴خانم کمه...(چون داخل حیاط و ایوان ،قسمت مردانه بود و داخل اتاق هم زنانه) 🔹گفتم: کاری که از دستت برنمیاد چون اخبار هواشناسی⛈ گفته این باران تا روز ادامه داره .گفت: میتونم که خدا رو به آبروی حضرت زهرا بدم که آبروی هیئت حضرت رو نگه داره😭، چون روز خیلی اینجا شلوغ میشه و ما شرمنده ی عزادارا میشیم😞. 🔸داشت گریه میکرد 😭و خدا رو قسم میداد و بلند شد دو رکعت نماز به حضرت زهرا(علیهالسلام)خوند و آروم شد و گفت دیگه سپردم به و خوابید😴.موقع اذان که بیدار شدم دیدم باران بند اومده☁️ 🔹ابوالفضل تمام فرشها رو پهن کرده و داره زیر خیمه ی بی بی میخونه و گفت دیشب از خدا خواستم بعد از روضه ی حضرت زهرا باران رحمتت 🌧رو برامون بفرست، و فعلا بارانی در کار نیست.❌ 🔸همه باریدن باران و خیس شدن خیمه بودند و ابوالفضل آرامِ آرام.مراسم که تموم شد و عزادار خداحافظی کرد👋 و رفت، ابوالفضل گفت زود باشید که از خدا تا آخر مراسم قول گرفتم و الان بارون ⛈شروع میشه. 🔹هنوز چند ثانیه ای⏱ از حرفش نگذشته بود که باریدن گرفت و تا سه روز ادامه داشت... 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
7⃣7⃣4⃣ 🌷 💠به روایت پدر شهید 🔰هشت ماه از رفتن در تلاش بود که بتواند از ایران🇮🇷 اعزام شود. ⚡️اما چون اعزام رسمی نیروها وجود نداشت، از هیچ طریقی به نتیجه برسد. من هم جدی نمی گرفتم و تصور می کردم که مدتی بعد حال و هوای جهاد از سرش خواهد افتاد😊.پیش هر کسی می شناخت رفته بود و در آخر گفته بودند که اگر اولویتی هم باشد با است 🔰بعد از اینکه از ایران ناامید شد😞 همراه عمویش یک ماه مانده به سال ۹۳ به عراق رفت.در عراق با فردی که در یکی از گردان ها بود آشنا شدبلاخره توانست✌️ در یکی از پذیرش شود. 🔰در مدت کمی هم که در بود بر حسب نبوغ نظامی و رشادتی که از ویژگی های منحصر رزمندگان ایرانی است✊، خیلی زود بین عراقی شناخته شده می شود✔️.در آنجا نمی توانست بیکار بنشیند، رزمندگان عراقی به گونه ای بودند که می شدند که داعش👹 حمله کند سپس آنها دفاع👊 نمایند که همیشه نسبت به این مسئله منتقد بود. 🔰تا اینکه فرماندهشان به او گفته بود اگر بیست مرد جنگی داشتم، مطمئن باشید که منتظر حمله ی داعش نمی ماندم❌. پیش می آمد که بسته های امدادی ها که برای داعش از بالگرد هایشان🚁 می انداختند به دست نیروهای می رسید☺️، آنها بسته ها را به وحید می دادند که نحوه ی کاربرد ابزارها را برایشان کند؛ وحید زبان را در خواند بود تسلط کامل به آن داشت👌. 🔰دو روز مانده تا همرزمانش به وحید گفتند بیایید تا شروع عملیات به زیارت امام حسین (علیه السلام)🕌 برویم و برگردیم، او قبول نکرد🚫 و گفت امروز همین جاست و من جای دیگری نمی روم. 🔰وحید در آن مقطع بود، صبح روز عاشورا هم مسئولیت حراست از یک معبر را بر عهده داشت. او در بالای یک پشت بام مستقر می شود و از گروه ۲۰ نفری داعش👹 که از آن نقطه قصد نفوذ داشتند، ۱۲ نفر را به واصل می کند👊. 🔰کم کم داعش ها خودشان را به می رسانند و با پرتاب نارنجک💣 در مرحله ی اول او را از ناحیه ی زخمی می کنند. سپس وقتی وحید می خواسته جایش را عوض کند تیربار💥 را می بنندد و او را به می رسانند. 🔰بعد از شهادت وحید🌷 داعشی ها حملات را بیشتر کردند چون می خواستند به پیکر وحید⚰ دست یابند و تبلیغات شوم رسانه ای خود را انجام دهند😏. که متوجه این مسئله می شوند، تلاش می کنند که پیکر به دست داعشی ها نیفتند📛 که در این درگیری منطقه ی وسیعی از را از دست داعشی ها پاکسازی می کنند✌️. 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
1⃣0⃣0⃣1⃣ 🌷 💠آقا محمدتقی ولحظات آسمانی شدنش 🔰 از پیش که برگشت حدود ده دقیقه به 2⏰ بعداز ظهر بود. 21فروردین🗓 صدای تانکهای دشمن و میشنیدیم👂اسلحه تو دستش بود وداشت . 🔰یهو محمدتقی به نیروها هشدارداد🚨 که: وهمه خیز برداشتیم و بخیر گذشت. ازجاش بلند شد👤 ومی خواست بده توی سنگر. منم اومدم برم سمتش که لباسش وبتکونم. دیگه نفهمیدم چی شد. 🔰خمپاره ای💥 خورد به نیم متری جایی که ایستاده بود و از انفجار من پرت شدم به دیواره ی سنگر وچند ثانیه ای⏱ گیج بودم، گرمای خون پیشونی💔 وبینی م به من فهموند که م. 🔰یهو یاد لحظه قبل انفجار افتادم🗯 که محمد داشت میومد سمت من. کل فضای پر از خاک بود و چیزی دیده نمیشد❌ فقط یه سیاهی، یه سایه👤 روبروم میدیدم، باهمه ی وجودم میگفتم فقط تقی من نباشه😢 🔰رفتم دیدم 😭 وقتی میخوابید دهنش بازبود اونجا هم دیدم دهنش بازه. دوسه تا کوچیک و...چشم راستش👁 کاملا پراز خون بود. دست کشیدم روی چشاش، سوراخ شده بود😔 🔰پشت بیسیم📞 فقط داد میزدم محمود-محمود-تقی. واز بچه ها خواستم سریع آمبولانس🚑 بفرستن. عزیزترین دوستم💞 ومهربان برادرم جلوی چشمام پرپرشده بود😭 اتفاقی که همش ازش . 🔰همه ی توانمون رو جمع کردیم تا از اونجا حرکتش بدیم و از مهلکه خارج کنیم. شده بود. جسم بی جانش😔 رو که امیدوار بودیم باشه بلندکردیم. چندقدم میرفتم وزمین می خوردم. بالاخره ماشین امداد🚔 رسید ورسوندیمش پست . 🔰فقط داد میزدم🗣 تورو خدا زودتر بهش برسین. رو از گردنش گرفتم. آمبولانسی اومد و خودمم دیگه داشتم ازهوش میرفتم😓 رسیدیم بیمارستان به من آرامبخش تزریق کردن💉 و دیدم یکی از پرسنل بیمارستان داشت به همکارش می گفت:اون که توی اون اتاقه.... ومن داد زدم گفتم ؟؟؟😭😭😭 راوی: آقای حسین مولوی 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
🌴ابراهیم در هر سه وعده روی بلندی می ایستاد و #اذان می گفت، همیشه با پخش نوای ملکوتی اذان ابراهیم🔊 گلوله باران💥 دشمن #شدت می گرفت نمی دانم از چه چیزی #وحشت داشتند⁉️ 🌴یادم هست یک روز، در کنار اصغر وصالی و #ابراهیم و چند نفر👥 از نیروها نشسته بودیم شخصی به ابراهیم اعتراض کرد😠 که چرا در هر موقعیتی، حتی زمانی که در #محاصره هستیم اذان می گویی؟! آن هم با صدای بلند🗣 و در مقابل دشمن! 🌴این سۇال در ذهن💭 بسیاری از افراد بود اما شاید #جرئت نمی کردند بیان کنند همه منتظر جواب شدند، #ابراهیم کمی فکر کرد و چند جمله بیشتر نگفت❌ تمام افراد جواب خودشان را گرفتند ابراهیم گفت: مگه توی #کربلا امام حسین (ع) محاصره نشده بود⁉️ چرا اذان گفت و درست در جلوی دشمن نماز خواند؟ بعد مکثی کرد و گفت: "ما برای همین #اذان_ونماز با دشمن میجنگیم." #شهید_ابراهیم_هادی🌷 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
📚 ⛅️ 2⃣7⃣ 💢و در آغوشش میگیرند... و تو گمان مى کنى که هم الان آرام مى گیرد و صبر مى کنى.... بچه، بغل به بغل و دست به دست مى شود اما .پیش از این هم آرام نبوده است.... از خود تا همین .... لحظه اى نبوده که آرام گرفته باشد، لحظه اى نبوده که بهانه پدر نگرفته باشد، لحظه اى نبوده که اشکش خشک شده باشد، لحظه اى نبوده که با زبان کودکانه اش مرثیه نخوانده باشد. 🖤انگار که ، برخلاف سن و سالش ، از همه بوده است. به همین دلیل در تمام طول راه،... و همه منازل بین راه ، ملاحظه او را کرده اند، به دلش راه آمده اند، در آغوشش گرفته اند، دلدارى اش داده اند، به تسلایش نشسته اند و یا لااقل پا به پاى او گریسته اند. هر بار که گفته است : _✨کجاست پدرم ؟ کجاست حمایتگرم ؟ کجاست پناهگاهم ؟ با او ... 💢و وعده پدر از سفر را به او داده اند.هر بار که گفته است : _✨عمه جان! از ساربان بپرس که کى به منزل مى رسیم . تلاش کرده اند که... با نوازش او، با سخن گفتن با او و با دادن وعده هاى شیرین به او، رنج سفر را برایش کم کنند... اما انگار ماجرا فرق مى کند.... این گریه با گریه همیشه متفاوت است . این گریه، گریه اى نیست که به سادگى آرام بگیرد... و به زودى پایان بپذیرد. انگار نه خرابه ، که را بر سرش گذاشته است این دختر سه ساله.... 🖤فقط خودش که گریه نمى کند، با مویه هاى کودکانه اش، همه را به گریه مى اندازد... و ضجه همه را بلند مى کند. تو هنوز بر سر سجاده اى که از سر بریده حسین مى شنوى که مى گوید:_✨خواهرم! دخترم را آرام کن.تو ناگهان از سجاده کنده مى شوى و به سمت مى دوى... او رقیه را در آغوش گرفته است ، بر سینه چسبانده است و مدام بر سر و روى او بوسه مى زند... 💢و تلاش مى کند که با لحن شیرین پدرانه و برادرانه آرامش کند اما موفق نمى شود.... تو بچه را از آغوشش مى گیرى... و به سینه مى چسبانى... و از وحشت مى کنى._✨رقیه جان! رقیه جان! دخترم! نور چشمم! به من بگو چه شده عزیز دلم! بگو که در خواب چه دیده اى! تو را به جان بابا حرف بزن... که از گریه به افتاده است، بریده بریده مى گوید: 🖤_✨بابا، را دیدم که در بود و یزید بر لب و دندان و صورت او چوب مى زد. بابا خودش به من گفت که بیا.با تو هر زبانى که بلدى... و با هر شیوه اى که همیشه او را آرام مى کرده اى... ، تلاش مى کنى که آرامش کنى و از یاد پدر غافلش گردانى ،... اما نمى شود، این بار، دیگر نمى شود. گریه او، بى تابى او و ضجه هاى او و خرابه نشین را و را آنچنان به گریه مى اندازد... که خرابه یکپارچه و مى شود و به مى رسد.... 💢یزید که مى شنود؛ دختر حسین به دنبال سر پدر مى گردد، که سر را به خرابه بیاورند.... ، انگار تازه است. خود را به روى سر مى اندازد... .... 🍃🌹🍃🌹 @ShahidNazarzadeh