eitaa logo
🌷شهید نظرزاده 🌷
4.3هزار دنبال‌کننده
28.4هزار عکس
6.6هزار ویدیو
205 فایل
شرایط و حرف های ناگفته ما 👇 حتما خوانده شود همچنین جهت تبادل @harfhayeenagofte ارتباط با خادم 👤 ⇙ @M_M226 خادم تبادلات @Ma_chem
مشاهده در ایتا
دانلود
وقتی #خدا_عاشق_میشود به روایت تصویر📸 اونی #شهید میشه که خدا عاشقشـ❤️ بشه! چادر واسه #دنیایی شدن نیست❌ باید پرواز کرد🕊 #شهیده🌷 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
🍂گمان نمی کردی از #شهادت حرفی بزند بانوی #چادری سرزمین من چه بسیار رفته اند به عرش کبریایی به رزق شهادت🌷 سیه چادرانی که عمری به بزم شهادت #ملتمس بوده اند سلام بر #شهیده های مدافع دین #علمداری_دین #اللهم_الرزقنا_شهادت 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
❣﷽❣ 📚 ✫⇠ به روایت همسر( شهلا غیاثوند ) 1⃣ 📖وقتی رسیدیم هم رسیده بود. مادر صفورا دستش را گذاشت روی شانه ام و گفت: خوش امدی برو بالا، الان حاجی را هم میفرستم. بنشینید سنگ هایتان را از هم وا کنید. دلمـ💗 شور میزد. نگرانی ک توی چشم های و زهرا می دیدم.....دلشوره ام را بیشتر میکرد. 📖به مادر گفته بودم با خواهرهایم میرویم و حالا امده بودیم، خانه دوستم صفورا. تقصیر خود مامان بود. وقتی گفتم دوست دارم با ازدواج کنم یک هفته مریض شد🤒 کلی اه و ناله راه انداخت که ..تو میخواهی خودت را بدبخت کنی. 📖 اول بودم و اولین نوه ی هر دو خانواده. همه یزرگتر های فامیل رویم تعصب داشتند. عمه زینبم از تصمیمم باخبر شد، کارش به قرص و دوا و دکتر اعصاب کشید🤕 وقتی برای دیدنش رفتم، با یک ترکه مرا زد و گفت: 📖اگر خیلی دلت میخواهد کمک کنی، برو درس بخوان و بشو به ده بیست نفر از اینها خدمت کن. اما خودت را اسیر یکیشان نکن که معلوم نیست چقدر زنده است. چطوری زنده است. فردا با چهار تا بچه نگذاردت. صفورا در بیمارستان مدرس کمک پرستار شده بود. همانجا را دیده بود. 📖اورا از برای مداوا به آن بیمارستان منتقل کرده بودند. صفورا انقدر از خلق و خوی ایوب برای پدر و مادرش تعریف کرده بود که انها هم برای ملاقاتش رفتند بیمارستان. ارتباط ایوب با خانواده صفورا حتی بعد از مرگ پدر صفورا هم ادامه داشت💕 این رفت و امد ها باعث شده بود صفورا ایوب را بشناسد و ما را ب هم معرفی کند☺️ 🖋 ... 📝به قلم⬅️ 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
❣﷽❣ 📚 ✫⇠ به روایت همسر( شهلا غیاثوند ) 1⃣6⃣ 📖زهرا دستش را روی دهان گذاشت تا صدای هق هقش بلند نشود. محمدحسین داد کشید: میگویم کجاست؟ رو کرد به پرستار ها، اقا نعمت دست محمد را گرفت و کشیدش عقب، محمد برگشت سمت نعمت اقا _بابا ایوب رفت⁉️ اره؟😭 📖رگ گردنش بیرون زده بود. با به پرستارها گفت: کی بود پشت تلفن گفت حالش خوب است؟ من از پاسگاه زنگ زدم☎️کی گفت توی ای سی یو است؟ بابا ایوب من ، شما گفتید خوب است؟ چرا دروغ گفتید؟ 📖دست اقا نعمت را کنار زد و دوید بیرون🏃‍♂ سرم گیج رفت، نشستم روی صندلی. اقا نعمت دنبال دوید وسط خیابان محمدحسین را گرفت توی بغلش، محمد خشمش، را جمع کرد توی مشت هایش و به سینه ی اقا نعمت زد، اقا نعمت تکان نخورد +بزن محمدجان، من را بزن. داد بکش، گریه کن محمد😭 📖محمد داد میکشید و اقا نعمت را میزد. مردم ایستاده بودند و نگاه میکردند😟 محمد نشست روی زمین و زبان گرفت _شماها ک نمیدانید؛ نمیدانید ایوبم چطوری رفت. وقتی میلرزید شما ها که نبودید. همه جا تاریک🌚 و سرد بود. همه وسایل ماشین را دورش جمع کردم. 📖ایوب را دیدم به ضربه خورده بود. رگ زیر چشمش ورم کرده بود. محمدحسین ایوب را توی درمانگاه میبرد تا امپولش را بزند. بعد از امپول، ایوب به محمد میگوید. حالش خوب است و از محمد میخواهد که راحت بخوابد😴 هنوز چشم هایش گرم نشده بود که ماشین چپ میشود. ایوب از ماشین🚗 پرت شده بود بیرون. 📖دکتر گفت: پشت فرمان بوده از موبایل📱 اقا نعمت زنگ زدم به خانه. بعد از اولین بوق گوشی را برداشت _سلام مامان گلویم گرفت +سلام هدی جان، مگر مدرسه نبودی؟ -ساعت اول گفتم بابام تصادف💥 کرده، اجازه دادند بیایم خانه پیش دایی رضا و خاله مکث کرد _بابا ایوب حالش خوب است؟ 📖بینیم سوخت و اشک دوید به چشمانم😢 +اره خوب است دخترم، است. اشک هایم سر خوردند روی رد اشک های آن چند ساعت و راه باز کردند تا زیر چانه ام، صدای هدی لرزید _پس چرا اینها همه اش گریه میکنند⁉️ صدای گریه ی از ان طرف گوشی می امد. لبم را گاز گرفتم و نفسم را حبس کردم. هدی با گریه حرف میزد. _بابا ایوب ؟ اه کشیدم +اره مادر جان، بابا ایوب دیگر رفت😭 🖋 ... 📝به قلم⬅️ 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
4_5764820660786299501.mp3
4.81M
✰هر کی که شد روسفیده ✯اون ❣ که از همه دنیا بریده ✰هر جا میرم ✯این روزا صحبت از 🌷 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
4_5764820660786299501.mp3
4.81M
✰هر کی که شد روسفیده ✯اون ❣ که از همه دنیا بریده ✰هر جا میرم ✯این روزا صحبت از 🌷 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
4_5764820660786299501.mp3
4.81M
✰هر کی که شد روسفیده ✯اون ❣ که از همه دنیا بریده ✰هر جا میرم ✯این روزا صحبت از 🌷 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
: عده ای از شهید میشوند آن هم گمنام🌷 دخترانی که چادرشان بوی (س) میدهد. دخترانی که کارهایشان به چشم نمی آید و با یک قدرت دیگر معامله کردند✅ دخترانی که بار سنگین را به دوش میکشند ولی به چشم نمی آید؛ چون ندارد چون از روی این کار را انجام میدهند. چون فقط با تغییر دکور خانه، دیگران متوجه میشوند خانه🏡 تغییر کرده و کارهای دیگرشان به چشم نمی آید دخترانی که بوی غذایشان🍲 در خانه میپیچد. به فرزند کوچکشان یاد میدهند😍 برایش کتاب میخوانند به ظاهر خود و کودکشان میرسند در پای منتظر هستند منتظر آمدن صدای . ین کارها بماند کنارش مشغول هستند📚 دخترانی که به دور از "چشم و هم چشمی" زندگی میکنند و بر سخت نمیگیرند⛔️ خواسته هایی که در توان همسرشان را به زبان نمی آورند. اینها همان های گمنامند. جهاد میکنند فقط در میدانِ نیستند. کار میکنند فقط آچار به دست نیستند❌ برای همین میگوییم گمنامند آنها علاوه بر خیلی صفات دیگر از مادرشان به ارث برده اند. روی مزارشان نمینویسند(شهیده)‌ چون مثل مادرشان این دختران مورد واقع نشدند اینها معنی بودن را درک کردند❤️ اینها رسالت شریف را درک کردند.☺️ که در دامنش قاسم سلیمانی ها🌷 احمدی روشن ها🌷 و محمدرضا دهقان ها🌷 رو تربیت میکنه... اخه شنیدی که میگن "از دامن زن مرد به معراج میرسه "☝ این کارِ 💞 است. 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
‍ ‍ إنا ‌للّه و إنا ‌إليه ‌راجعون سردار حاج به یاران شهیدش پیوست. خبری کوتاه که آتش به جان همه انداخت، باورش سخت بود و شاید برای بچه های که هرکدام با حاجی خاطراتی داشتند سخت تر قرار بود قسمت آخر پخش شود که فرمانده، همه را با پروازش🕊 غافلگیر کرد. حالا بچه های فرمانده از گوشه و کنار آمده بودند تا برای با فرمانده خود وداع کنند. خیلی هایشان نمی توانستند حاجی را با آن هیبت نظامی در تابوت⚰ تصور کنند. غم نبودن حاج محمد روی دلشان سنگینی می‌کرد. در و دیوار شهر پر بود از بنر هایی با حاجی و دو کلمه که داغ دل همه را تازه میکرد: 😭😭 چهارشنبه ۲۲ اردیبهشت ساعت ۱۹ بود که همه در فرودگاه مهرآباد🛬 به انتظار نشسته بودند، به انتظار آمدن فرمانده. ولی برای هیچکس این استقبال خوشایند نبود😔 حضور سلیمانی در خانه ناظری ها قوت قلبی♥️ بود برای اعضای خانواده و حرف هایش آبی بود بر آتش قلبشان. حاج قاسم می‌گفت و اطرافیان به گوش دل می سپرند: "حاج محمد ناظری سی ساله که ، ما سر سفره بزرگ شدیم، از سال ۵۸ که من نیروی آموزشی ایشان بودم تا به حال به یاد ندارم که تغییری کرده باشن تو این سالها همون روحیه پر کار و سخت کوشی و حفظ کردن." پنجشنبه سوم شعبان تولد پسر و روز بود که پیکرش تشییع شد🌷 و چه جمعیتی آمده بود تا او را به سمت خانه ابدی‌اش، بدرقه کند. شاید خانواده‌اش و عوامل مسابقه فرمانده منتظر بودند تا روز پاسدار را به این پاسدار همیشه در صحنه تبریک بگویند😭 اما خبر نداشتند باید آن روز را هم تبریک بگویند. امروز، سه سال📆 از آن روز گذشته و سومین سالگرد آسمانی شدن اوست. سه سال گذشته و اکنون چند ماهی ست که حاج قاسم سلیمانی هم به پیوسته است. به قول خودش سر سفره حاج محمد بزرگ شده است و کسی که سر سفره این مرد بزرگ شود بعید است راهی جز انتخاب کند✅ شهادت رسم این مردان بی ادعاست. ✍نویسنده: 🌷 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
•|♥️|• ⁉️یَعْني‌ مِیشَوَد روزي‌ سَر مَزارَم‌ بِنوِیسَند 💔🌷 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
4_5764820660786299501.mp3
4.81M
✰هر کی که شد روسفیده ✯اون ❣ که از همه دنیا بریده ✰هر جا میرم ✯این روزا صحبت از 🌷 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
🌾مادر ام 🥀ثانیه ها🕰 ثانیه های ست انگار روی نگاهت که ازپشت شیشه ای برق میزند،ایستاده ست دلم💓 🌾آغوشت گرم و مهربان🌸مثل همان که تنها محل آرامشم بود پناه هایم 🥀حالابه ستاره ⭐️خیره شوم تا چشمک نگاهت راپیداکنم کجای بیقراری هایم ای کاش فقط و فقط 🌾 یکباردیگر رامی شنیدم که صدایم میزنی و من بی پروا 🦋و با به آغوشت میبرم کاش قاب عکس🖼 هم گرم بود....😔 🌷 نحوه شهادت: درگیری با اشرار 🍃🌹🍃🌹 @ShahidNazarzadeh
4_5764820660786299501.mp3
4.81M
✰هر کی که شد روسفیده ✯اون ❣ که از همه دنیا بریده ✰هر جا میرم ✯این روزا صحبت از 🌷 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
‍ 💢بنام خالق امواج عشق، که داستان، فسانه است. عشـ♥️ـق، کلمه پر عمقیست. نداییست در تمناهای شبانه. هجی میشود، بخش میشود و نوای حرکت پیچک وار قلم را، در شیارهای ذهنمان💭 ثبت میکند. ⇜سه حرف ⇜سه حرکت⏩ ⇜سه گام پرطنین ⇜سه گام تا تجلی گاه لابلای تلاطم مخلوقان خاک و گاه به شوق خالق بودند کسانی، که نامشان با دواتی از جنس همین سه حرف کرد. سبکبالانی که همچو ، محبوب کردگار💖 بارگاه عشق بودند. ‏محبوبه ای که ، آب روانی شد بر غسل خیابانها و 🌷شد پیشوند و حافظ نامش ‏ شهیدة‍، براستی این تآی تأنیث در جوار شهد عاشقی، نصیب میشود⁉️ 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
: عده ای از شهید میشوند آن هم گمنام🌷 دخترانی که چادرشان بوی (س) میدهد. دخترانی که کارهایشان به چشم نمی آید و با یک قدرت دیگر معامله کردند✅ دخترانی که بار سنگین را به دوش میکشند ولی به چشم نمی آید؛ چون ندارد چون از روی این کار را انجام میدهند. چون فقط با تغییر دکور خانه، دیگران متوجه میشوند خانه🏡 تغییر کرده و کارهای دیگرشان به چشم نمی آید دخترانی که بوی غذایشان🍲 در خانه میپیچد. به فرزند کوچکشان یاد میدهند😍 برایش کتاب میخوانند به ظاهر خود و کودکشان میرسند در پای منتظر هستند منتظر آمدن صدای . ین کارها بماند کنارش مشغول هستند📚 دخترانی که به دور از "چشم و هم چشمی" زندگی میکنند و بر سخت نمیگیرند⛔️ خواسته هایی که در توان همسرشان را به زبان نمی آورند. اینها همان های گمنامند. جهاد میکنند فقط در میدانِ نیستند. کار میکنند فقط آچار به دست نیستند❌ برای همین میگوییم گمنامند آنها علاوه بر خیلی صفات دیگر از مادرشان به ارث برده اند. روی مزارشان نمینویسند(شهیده)‌ چون مثل مادرشان این دختران مورد واقع نشدند اینها معنی بودن را درک کردند❤️ اینها رسالت شریف را درک کردند.☺️ که در دامنش ها🌷 احمدی روشن ها🌷 و محمدرضا دهقان ها🌷 رو تربیت میکنه... اخه شنیدی که میگن از دامن زن مرد به معراج میرسه☝ این کارِ 💞 است. 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
سردار حاج . 🍃خبری که آتش به جان همه انداخت ، باورش سخت بود و شاید برای بچه های که هرکدام با حاجی خاطراتی داشتند سخت تر.. . 🍃قرار بود قسمت آخر مستند_مسابقه_فرمانده پخش شود که فرمانده، همه را با غافلگیر کرد. . 🍃حالا بچه های فرمانده از گوشه و کنار آمده بودند تا برای بار آخر با فرمانده خود وداع کنند. خیلی هایشان نمیتوانستند حاجی را با آن هیبت نظامی در تصور کنند. غم نبودن حاج محمد روی دلشان سنگینی می‌کرد ، در و دیوار شهر پر بود از بنر هایی با حاجی و دو کلمه که داغ دل همه را تازه میکرد: ... . 🍃چهارشنبه ۲۲ اردیبهشت ساعت ۱۹ بود که همه در فرودگاه مهرآباد به انتظار نشسته بودند ، به انتظار آمدن فرمانده. ولی برای هیچکس این استقبال خوشایند نبود. . 🍃حضور حاج قاسم سلیمانی در خانه ناظری ها بود برای اعضای خانواده و حرف هایش آبی بود بر آتش قلبشان . . 🍃حاج قاسم می‌گفت و اطرافیان به گوش دل می سپرند: "حاج محمد ناظری سی ساله که ، ما سر سفره بزرگ شدیم ، از سال ۵۸ که من نیروی آموزشی ایشان بودم تا به حال به یاد ندارم که تغییری کرده باشن تو این سالها همون روحیه پر کار و سخت کوشی و حفظ کردن." . 🍃پنجشنبه سوم شعبان تولد پسر و روز بود که پیکرش تشییع شد و چه جمعیتی آمده بود تا او را به سمت خانه ابدی‌اش ، بدرقه کند. . 🍃شاید خانواده‌اش و عوامل مسابقه فرمانده منتظر بودند تا روز پاسدار را به این پاسدار همیشه در صحنه تبریک بگویند اما خبر نداشتند باید آن روز را هم تبریک بگویند. . 🍃امروز ،پنج سال از آن روز گذشته و پنجمین سالگرد آسمانی شدن اوست. پنج سال گذشته و اکنون چند ماهی ست که حاج قاسم سلیمانی هم به یاران شهیدش پیوسته است . . 🍃 به قول خودش سر سفره حاج محمد بزرگ شده است و کسی که سر سفره این مرد بزرگ شود بعید است راهی جز انتخاب کند ، شهادت رسم این مردان بی ادعاست... . 🍃سالگرد مبارک حاج محمد... . ✍️نویسنده: . 🥀به مناسبت سالگرد شهادت . 📅تاریخ تولد :۶ خرداد ۱۳۳۴ . 📅تاریخ شهادت : ۲۲ اردیبهشت ۱۳۹۵ . تاریخ انتشار: ۲۱ اردیبهشت ۱۴۰۰ . 🥀مزار : علی اکبر چیذر . 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
🌱فرشتگان نگهبان در چهارم تیر ماه سال ۴۴ با گریه نوزاد به خانه ای در سنندج فرود آمدند. مامور بودند مراقبش باشند. به اذن پروردگار از حوادث روزگار به سلامت نگه اش داشتند. و به اذن پروردگار در زمستان سال ۶۰ زمانی که فقط ۱۶بهار را تجربه کرده بود، کنار رفتند تا تاریخ، سمیه ای دیگر را در کردستان ایران برای جهان اسلام نشان بگذارد. . 🌱 دختری که در سن ۱۴ سالگی با کفار ،جنگیده بود ولی فرشته های نگهبان به اذن پروردگار از هجوم تازیانه ها حفظش کرده بودند. ولی در سن شانزده سالگی.... 🌱یازده ماه فرشته های نگهبان با اشک دیدند، کفار کومله کردستان، دختر توحید جو و توحید خواه ایران را همچون صدر اسلام‌، شکنجه میکردند تا به رهبر توحیدی اش توهین کند. آذر ماه سال ۶۱ ، کفار خسته شدند و سمیه احدگوی ایران را زنده به گور کردند. فرشته ها از طریق مردم روستا به گوش خانواده ناهید رساندند، دخترشان را با سر و بدن زخمی و موی تراشیده در روستاها چرخاندند ولی ناهید حسرت به دلشان گذاشت و ذره ای از اعتقادش به عقب نرفت...✌️ . 🌱مادر با پیکر دخترش را به بهشت زهرای تهران آورد تا دور از چشمان کفار با او زندگی کند😢 . ✍️نویسنده: . 🌺به مناسبت سالروز . 📅تاریخ تولد:۴ تیر ۱۳۴۴ . 📅تاریخ شهادت:۱۵ دی ۱۳۶۱ . 📅تاریخ انتشار : ۳ تیر ۱۴۰۰ . 🥀مزارشهیده:بهشت زهرا . 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
🍃بنام خالق امواج عشق، که داستان، فسانه عاشقی است. 🍃عشق، کلمه پر عمقیست. نداییست در تمناهای شبانه. هجی میشود، بخش میشود و نوای حرکت پیچک وار قلم را، در شیارهای ذهنمان ثبت میکند. 🍃سه حرف، سه حرکت، سه گام پرطنین، سه گام تا تجلی ؛ گاه لابلای تلاطم مخلوقان خاک و گاه به شوق خالق افلاک. بودند کسانی، که نامشان با دواتی از جنس همین سه حرف کرد. ‏ 🍃 ‏سبکبالانی که همچو محبوبه، محبوب کردگار بارگاه عشق بودند. ‏محبوبه ای که خونش، آب روانی شد بر غسل خیابانها و شد پیشوند و حافظ نامش. ‏ 🍃 ‏شهیدة‍، براستی این تآی تأنیث در جوار شهد عاشقی، نصیب چه کسانی میشود؟ ✍نویسنده : 🌺به مناسبت سالروز 📅تاریخ تولد : ۲ بهمن ۱۳۴۱ 📅تاریخ شهادت : ۱۷ شهریور ۱۳۵۷ 📅تاریخ انتشار : ۱۷ شهریور ۱۴۰۰ 🥀مزار شهیده : بهشت زهرا 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
به نام خدا . ❤قسمت اول❤ . وقتی رسیدیم ایوب هم رسیده بود مادر صفورا دستش را گذاشت روی شانه م و گفت :خوش امدی برو بالا،الان حاجی را هم میفرستم بنشینید سنگ هایتان را از هم وا کنید دلم شور میزد نگرانی ک توی چشم های و زهرا می دیدم  دلشوره ام را بیشتر میکرد به مادر گفته بودم با خواهرهایم میرویم و حالا امده بودیم،خانه دوستم صفورا تقصیر خود مامان بود وقتی گفتم دوست دارم با جانباز کنم یک هفته مریض شد! کلی اه و ناله راه انداخت که تو میخواهی خودت را بدبخت کنی دختر اول بودم و اولین نوه ی هر دو خانواده همه بزرگتر های فامیل روم تعصب داشتند م از تصمیمم باخبر شد،کارش ب قرص و دوا و دکتر اعصاب کشید وقتی برای دیدنش رفتم با یک ترکه مرا زد و گفت : اگر خیلی دلت میخواهد کمک کنی ،برو درس بخوان و دکتر بشو به ده بیست نفر از اینها خدمت کن اما خودت را اسیر یکیشان نکن ک معلوم نیست چقدر زنده است! چطوری زنده است! فردا با چهار تا بچه نگذاردت! صفورا در بیمارستان مدرس کمک پرستار شده بود همانجا ایوب را دیده بود اورا از برای برای مداوا به ان بیمارستان منتقل کرده بودند صفورا انقدر از خلق و خوی ایوب برای .وپدر و مادرش تعریف کرده بود ک انها هم برای ملاقاتش رفتند بیمارستان ارتباط ایوب با خانواده صفورا حتی بعد از مرگ پدر صفورا هم ادامه داشت این رفت و امد ها باعث شده بود صفورا ایوب را بشناسد و ما را ب هم معرفی کند.. . 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
🍃«إنا ‌للّه و إنا ‌إليه ‌راجعون سردار حاج به یاران شهیدش پیوست.» 🍃خبری کوتاه که آتش به جان همه انداخت ، باورش سخت بود و شاید برای بچه های که هرکدام با حاجی خاطراتی داشتند سخت تر.. 🍃قرار بود قسمت آخر مستند_مسابقه_فرمانده پخش شود که فرمانده، همه را با غافلگیر کرد. 🍃حالا بچه های فرمانده از گوشه و کنار آمده بودند تا برای بار آخر با فرمانده خود وداع کنند. خیلی هایشان نمیتوانستند حاجی را با آن هیبت نظامی در تصور کنند. غم نبودن حاج محمد روی دلشان سنگینی می‌کرد ، در و دیوار شهر پر بود از بنر هایی با حاجی و دو کلمه که داغ دل همه را تازه میکرد: ... 🍃چهارشنبه ۲۲ اردیبهشت ساعت ۱۹ بود که همه در فرودگاه مهرآباد به انتظار نشسته بودند ، به انتظار آمدن فرمانده. ولی برای هیچکس این استقبال خوشایند نبود. 🍃حضور حاج قاسم سلیمانی در خانه ناظری ها بود برای اعضای خانواده و حرف هایش آبی بود بر آتش قلبشان . 🍃حاج قاسم می‌گفت و اطرافیان به گوش دل می سپرند: "حاج محمد ناظری سی ساله که ، ما سر سفره بزرگ شدیم ، از سال ۵۸ که من نیروی آموزشی ایشان بودم تا به حال به یاد ندارم که تغییری کرده باشن تو این سالها همون روحیه پر کار و سخت کوشی و حفظ کردن." 🍃پنجشنبه سوم شعبان تولد پسر و روز بود که پیکرش تشییع شد و چه جمعیتی آمده بود تا او را به سمت خانه ابدی‌اش ، بدرقه کند. 🍃شاید خانواده‌اش و عوامل مسابقه فرمانده منتظر بودند تا روز پاسدار را به این پاسدار همیشه در صحنه تبریک بگویند اما خبر نداشتند باید آن روز را هم تبریک بگویند. 🍃امروز ،پنج سال از آن روز گذشته و پنجمین سالگرد آسمانی شدن اوست. پنج سال گذشته و اکنون چند ماهی ست که حاج قاسم سلیمانی هم به یاران شهیدش پیوسته است . 🍃 به قول خودش سر سفره حاج محمد بزرگ شده است و کسی که سر سفره این مرد بزرگ شود بعید است راهی جز انتخاب کند ، شهادت رسم این مردان بی ادعاست... 🍃سالگرد مبارک حاج محمد... ✍️نویسنده: 🥀به مناسبت سالگرد 📅تاریخ تولد :۶ خرداد ۱۳۳۴ 📅تاریخ شهادت : ۲۲ اردیبهشت ۱۳۹۵ 🥀مزار : علی اکبر چیذر 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
تاریخ تولد 1ژوئن 1996 تاریخ شهادت 1 ژوئن 2018 محل تولد فلسطین محل شهادت نوار غزه 🔰یک پرستار بود که در غزه فعالیت می‌کرد. وی ساکن روستایی در نزدیکی مرز اسرائیل بود. در ۱ ژوئن ۲۰۱۸📆 وی در حالی که مشغول امدادرسانی به مجروحان🤕 معترض‌های فلسطینی حمله‌ کننده به حصارهای مرزی و نوار غزه بود و لباس پرستاری بر تن داشت👩‍⚕ توسط  ارتش اسرائیل از ناحیه سینه هدف قرار گرفت و کشته شد🕊🌷 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
❣﷽❣ 📚 ✫⇠ به روایت همسر( شهلا غیاثوند ) 1⃣ 📖وقتی رسیدیم هم رسیده بود. مادر صفورا دستش را گذاشت روی شانه ام و گفت: خوش امدی برو بالا، الان حاجی را هم میفرستم. بنشینید سنگ هایتان را از هم وا کنید. دلمـ💗 شور میزد. نگرانی ک توی چشم های و زهرا می دیدم.....دلشوره ام را بیشتر میکرد. 📖به مادر گفته بودم با خواهرهایم میرویم و حالا امده بودیم، خانه دوستم صفورا. تقصیر خود مامان بود. وقتی گفتم دوست دارم با ازدواج کنم یک هفته مریض شد🤒 کلی اه و ناله راه انداخت که ..تو میخواهی خودت را بدبخت کنی. 📖 اول بودم و اولین نوه ی هر دو خانواده. همه یزرگتر های فامیل رویم تعصب داشتند. عمه زینبم از تصمیمم باخبر شد، کارش به قرص و دوا و دکتر اعصاب کشید🤕 وقتی برای دیدنش رفتم، با یک ترکه مرا زد و گفت: 📖اگر خیلی دلت میخواهد کمک کنی، برو درس بخوان و بشو به ده بیست نفر از اینها خدمت کن. اما خودت را اسیر یکیشان نکن که معلوم نیست چقدر زنده است. چطوری زنده است. فردا با چهار تا بچه نگذاردت. صفورا در بیمارستان مدرس کمک پرستار شده بود. همانجا را دیده بود. 📖اورا از برای مداوا به آن بیمارستان منتقل کرده بودند. صفورا انقدر از خلق و خوی ایوب برای پدر و مادرش تعریف کرده بود که انها هم برای ملاقاتش رفتند بیمارستان. ارتباط ایوب با خانواده صفورا حتی بعد از مرگ پدر صفورا هم ادامه داشت💕 این رفت و امد ها باعث شده بود صفورا ایوب را بشناسد و ما را ب هم معرفی کند☺️ 🖋 ... 📝به قلم⬅️ 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
❣﷽❣ 📚 ✫⇠ به روایت همسر( شهلا غیاثوند ) 1⃣6⃣ 📖زهرا دستش را روی دهان گذاشت تا صدای هق هقش بلند نشود. محمدحسین داد کشید: میگویم کجاست؟ رو کرد به پرستار ها، اقا نعمت دست محمد را گرفت و کشیدش عقب، محمد برگشت سمت نعمت اقا _بابا ایوب رفت⁉️ اره؟😭 📖رگ گردنش بیرون زده بود. با به پرستارها گفت: کی بود پشت تلفن گفت حالش خوب است؟ من از پاسگاه زنگ زدم☎️کی گفت توی ای سی یو است؟ بابا ایوب من ، شما گفتید خوب است؟ چرا دروغ گفتید؟ 📖دست اقا نعمت را کنار زد و دوید بیرون🏃‍♂ سرم گیج رفت، نشستم روی صندلی. اقا نعمت دنبال دوید وسط خیابان محمدحسین را گرفت توی بغلش، محمد خشمش، را جمع کرد توی مشت هایش و به سینه ی اقا نعمت زد، اقا نعمت تکان نخورد +بزن محمدجان، من را بزن. داد بکش، گریه کن محمد😭 📖محمد داد میکشید و اقا نعمت را میزد. مردم ایستاده بودند و نگاه میکردند😟 محمد نشست روی زمین و زبان گرفت _شماها ک نمیدانید؛ نمیدانید ایوبم چطوری رفت. وقتی میلرزید شما ها که نبودید. همه جا تاریک🌚 و سرد بود. همه وسایل ماشین را دورش جمع کردم. 📖ایوب را دیدم به ضربه خورده بود. رگ زیر چشمش ورم کرده بود. محمدحسین ایوب را توی درمانگاه میبرد تا امپولش را بزند. بعد از امپول، ایوب به محمد میگوید. حالش خوب است و از محمد میخواهد که راحت بخوابد😴 هنوز چشم هایش گرم نشده بود که ماشین چپ میشود. ایوب از ماشین🚗 پرت شده بود بیرون. 📖دکتر گفت: پشت فرمان بوده از موبایل📱 اقا نعمت زنگ زدم به خانه. بعد از اولین بوق گوشی را برداشت _سلام مامان گلویم گرفت +سلام هدی جان، مگر مدرسه نبودی؟ -ساعت اول گفتم بابام تصادف💥 کرده، اجازه دادند بیایم خانه پیش دایی رضا و خاله مکث کرد _بابا ایوب حالش خوب است؟ 📖بینیم سوخت و اشک دوید به چشمانم😢 +اره خوب است دخترم، است. اشک هایم سر خوردند روی رد اشک های آن چند ساعت و راه باز کردند تا زیر چانه ام، صدای هدی لرزید _پس چرا اینها همه اش گریه میکنند⁉️ صدای گریه ی از ان طرف گوشی می امد. لبم را گاز گرفتم و نفسم را حبس کردم. هدی با گریه حرف میزد. _بابا ایوب ؟ اه کشیدم +اره مادر جان، بابا ایوب دیگر رفت😭 🖋 ... 📝به قلم⬅️ 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✍روایت جانسوز شهادت شهیده فاطمه نیک در حج خونین سال 66/ مادر 3 شهید که 75 روز پیکرش مفقود بود 👈جواد تاجیک راوی شهدا: 💔شهیده فاطمه نیک مادر# سه شهید، ((خواهر، عمه و خاله شهید و دامادش هم شهید بود.)) ◀️ ۹ مرداد ۶۶ در راهپیمایی برائت از مشرکین در حج به رسید و ۷۵ روز پیکرش بود. ↩️این که سه# فرزندش را در راه اسلام و انقلاب فدا کرد در ۱۰۰ متری مزار حضرت خدیجه(س) به رسید. 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
بهش مےگفتن: آخه‌ تو‌ که‌ پسر‌ نيستے چه‌ جوری‌ مےخواۍ بجنگۍ؟! مےگفت: دفاع‌ از وطن‌ که ‌زن‌ و‌ مرد‌ و‌ پير و جوان‌ نداره هرکس‌ بايد هرکارۍ که ‌از دستش‌ برمياد بکنه با اينکه‌ سنش‌ خيلے کم‌ بود‌.. اصلا از جنگ‌ و‌ جبهہ‌ نمےترسيد! به‌ کسایے هم‌ که‌ مےترسيدن‌ مےگفت: وقتے دشمن‌ اومده‌ تو‌ شهرتون چرا‌ نشستيد‌ و‌ هيچ‌ کارۍ نمےکنيد؟! همه‌ بايد مبارزه‌ کنند! ‎‎‌‌‎‎🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh