eitaa logo
🌷شهید نظرزاده 🌷
4.3هزار دنبال‌کننده
27.8هزار عکس
6.2هزار ویدیو
204 فایل
شرایط و حرف های ناگفته ما 👇 حتما خوانده شود همچنین جهت تبادل @harfhayeenagofte ارتباط با خادم 👤 ⇙ @M_M226 خادم تبادلات @Ma_chem
مشاهده در ایتا
دانلود
خواهر شهید: روز سوم شهادتش، #شهيدممقانی خانه‌مان آمد و به مادرم گفت: می‌دانی كه پسرت چه #مسئوليتی داشت؟ مادرم گفت: #پاسدار ساده بود. گفت: او آنقدر فروتن بود كه چيزی به شما نگفت. او #فرمانده لشكر٢٧ #محمد_رسول_الله (ص) بود. هم مادرم و هم ما #تعجب كرده بوديم. هر چند برادرانم از برگه ماموريتش، فهميده بودند كه او مسئوليت مهمی در جبهه دارد، اما بعد از شهادتش فهميدند كه #فرمانده_لشكر است. اين يكی از كارهای فراموش نشدنی برادرم بود كه هميشه در ذهنم مانده است. #شهید_رضا_چراغی 🌷 🍃🌹🍃🌹 @shahidNazarzadeh
2⃣1⃣2⃣1⃣ 🌷 💠بنده سی…نیروی دیده بانی هستی؟ 🔰مرحله سوم «والفجر ۴» بود؛ از پادگان گرمک یک جاده آسفالته‌ای بود که به سمت پنجوین می‌رفت و کنار جاده🛣 یک ارتفاعی بود که به آن می‌گفتیم. 🔰بالای این ارتفاع مستقر بودند و پایین آن ما یک خاکریزی زده بودیم و قرار بود یک گردان شبانه🌚 روی آن کند؛ هوا تقریبا گرگ و میش بود که همه پشت خاکریز مستقر بودیم و منتظر بودیم تا قرارگاه دستور حمله💥 را صادر کند. 🔰ناگهان یک خودروی🚚 تویوتا با چراغ روشن و به سمت گردان مستقر در پشت خاکریز آمد، هرچه همه رزمندگان فریاد زدند که «چراغ را خاموش کن! خاموش کن!» توجهی نکرد🤦‍♂ تا این‌که آمد و ۲۰ متری ما ایستاد و آن‌وقت خود را خاموش کرد. 🔰من گفتم الان است که یک کشیده در گوش راننده آن بزند😥 اما آقا مهدی به زبان ترکی به او گفت: الله بنده سی… نیروی دیده بانی هستی⁉️ راننده گفت که «نه نیروی هستم»، آقا مهدی گفت: من فکر کردم نیروی دیده‌بانی هستی و داری نوربالا🔦 می‌زنی که ما را ببینند. 🔰در حالی که این راننده با کار خود ممکن بود به یک آسیب وارد کند، برخورد آقا مهدی🌷 با وی همین‌گونه بود و از طرفی نیز برای دیگران درس بود که در هر شرایطی بتوانند خود را حفظ کنند👌 آقا مهدی همیشه یک چهره ساده و ، همراه با یک لباس ساده داشت و در هر جمعی که بود، کسی نمی‌فهمید که وی است. 🌷 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
5⃣4⃣2⃣1⃣ 🌷 💠شب نشینی حاج احمد و یاران ... 🔰۱۲ تیرماه ۱۳۶۱📆سنگر فرمانده قوای ایرانی، پادگان زبیدانی 🔰متوسلیان حتی نمی‌گذاشت که شب ها🌙 هم بیکار بمانیم. معلوماتش بالا بود و باما زیاد میکرد. شب‌ها بچه ها را در اتاق جمع می‌کرد و برای اینکه بتواند بُعد عقیدتی- فکری ما را هم تقویت کند، بحثهای مختلف را وسط می‌ کشید. 🔰مثلاً یک بار گفت: من هستم و شما مسلمان، باید برای من اسلام را ثابت کنید✅ آقا طوری بحث می شد که کار به دعوا می کشید! خدا بیامرز ، آخر سر کم می‌آورد و می گفت: 🔰حرفِ من درست است اما تو چون نمی‌خواهی قبول کنی. حاج احمد می‌گفت: نه برادر، من با دارم این حرف را میزنم. یک‌شب هم گفت: هرکسی هرچه دلش می‌خواهد بگوید. 🔰یکی از بچه ها که نام داشت و اهل کاشان بود، خیلی خجالتی بود. نوبت به جعفر که رسید او گفت: برادر ما رویمان نمیشود چیزی بگوییم. حاجی گفت: خب یک بخوان. جعفر گفت: رویم نمیشود. 🔰حاجی گفت: یک قل هوالله بخوان. جعفر گفت: رویم نمی شود. احمد گفت: خوب یه بسم الله الرحمن الرحیم بگو. حاجی آخر سر شاکی شد و گفت: این قدر که تو میگویی رویم نمیشود تا به حال یک را خوانده بودی😅 راوی: سردار مجتبی عسگری ۲۷حضرت‌رسولﷺ 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
🌹 : «کاری کنید که وقتی کسی شما را ملاقات می‌ کند احساس کند که یک ‌شهید را ملاقات کرده است » 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
🌹 : «کاری کنید که وقتی کسی شما را ملاقات می‌ کند احساس کند که یک ‌شهید را ملاقات کرده است » 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
اگر جلوی سنگرش یک جفت پوتینِ کهنه و رنگ و رو رفته بود، می‌فهمیدیم هست؛ واِلا می‌رفتیم جای دیگر دنبالش می‌گشتیم..!! 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
تو هیچی نیستی! چشم‌شان که به مهدی افتاد؛ از خوشحالی بال در آوردند دوره‌اش کردند و شروع کردن به شعار دادن: فرمانده‌ی آزاده ، آماده‌ایم آماده ! » هرکسی هم که دستش به مهدی می‌رسید امان نمی‌داد، شروع می‌کرد به بوسیدن... مخمصه‌ای بود برای خودش! خلاصه به هر سختی‌ای که بود از چنگ بچه‌های بسیجی خلاص شد اما به جای اینکه از این همه ابراز محبت خوشحال باشد با چشمانی پر از اشک به خودش نهیب می‌زد: « مهدی! خیال نکنی کسی شدی که اینا اینقدر بهت اهمیت میدن، تو هیچی نیستی، تو خاک پای این بسیجی‌هایی...!» 🌷 ‎‎‌‌‎‎🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
: «کاری کنید که وقتی کسی شما را ملاقات می‌ کند احساس کند که یک ‌شهید را ملاقات کرده است » ‎‎‌‌‎‎🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh