◇بسم الله الرحمن الرحیم◇
🍃مهدی جانم! میدانم نگاه هایت شب و روز بدنبال من و #امیرعباس است، هر روز همراه با من لباس بر تن میکنی و در انتخاب رنگ #روسریام خوش سلیقگی به خرج میدهی. بند کفش های امیرعباس را میبندی و نگرانی که مبادا سرما دردانه ات را بیازارد. چادر که بر سر میکنم #تحسینِ نگاهت را به سمتم روانه میکنی و دلم غنج میرود برای نگاه های #مردانه ات!
🍃با هم راه گلزار را در پیش میگیریم و مقصدمان #بهشتی است که مردم به عادت، قطعه #پنجاه_و_سه خطابش میکنند! دست امیرعباس را میگیری، میانه ی راه همچون همیشه به دیدار فرمانده شهیدت، #شهید_یدالله_قاسم_زاده، میروی و با تعریف ها و با اشک هایی که بوی جا ماندن میدهد، دل همسفر #عاشقت را میلرزانی...
🍃به بهشت پنجاه و سه که میرسیم کنج مزار #شهید_روحالله_قربانی خلوت میگیری؛ خدا میداند چگونه نجوا میکنی که شهید روح الله این چنین به تو خیره شده و با همان #لبخند همیشگیاش دل بیقرارِ شهادتت را آرام میکند!
🍃از خیالاتم بیرون می آیم و میفهمم مدت هاست خیره شده ام به لبخندی که قاب عکست را شکوه داده است؛ همانی که از #رفاقتت با شهید روح الله قربانی به تو رسیده است. همان لبخند، همان جلوه تنها چند قدم آن طرف تر....
🍃محو تو بودم که کسی کنارم می نشیند! مادرت آمده... خوب که نگاهش میکنم #کمر_خمیده اش همه چیز را به یادم می آورد. سخت است درد نبودن #فرزند را به دوش بکشی اما این روزها توسلش به #حضرت_مادر(س) است که دل بی تابش را تسکین میبخشد. گویا چاره فراق را از مادر #حسین(ع) طلب میکند...
🍃مهدی جان! امروز سالروز #تولد توست... همه میدانند مدت هاست روزشماری میکنم تا روزی که متولد شدی فرا برسد و من خدارا هزاران بار شکر کنم برای #آفریدن تو!
🍃همسرِ شهید من! اینبار هم میدانم مرا میشنوی و با همان خانوم گفتن هایت با #دلبری تشکر میکنی؛ نیستی اما من #جانانه به پای مسیری که تو رفتی ایستاده ام، تو نیز با بدرقه کردن دعاهای خیرت هوای دلم را کمی بیشتر داشته باش.
♡ #تولدت_مبارک باشد پ.ا.س.د.ا.رِ رشیدِ من♡
✨پ.ن : از زبان همسر شهید
✍نویسنده: #اسماء_همت
#شهید_مهدی_بختیاری
📅تاریخ تولد: ۲۷ آبان ۱۳۷۰
📅تاریخ شهادت: ۲۵ اسفند ۱۳۹۹
🥀مزار شهید: بهشت زهرا
🕊محل شهادت: المیادین_ سوریه
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
🍃چشم های یک دختر هرروز صبح به امید دیدن تکیه گاه زندگی اش باز می شود اما آنانی که یک تصویر کوچک در گوشه ذهنشان از #پدر به جا مانده و در دنیای بدون او می خواهند نفس بکشند و زندگی کنند، #غم بزرگی را به جان می خرند. به گمانم غم بزرگتر وقتی است که جاده انتظار مقابل چشم های #مضطر دختری باشد و فقط خبر مفقود شدن امید زندگیش را بشنود...
🍃شاید دعاهای #زهرا و خواهرش سبب شد تا بعد از چند سال انتظار پیکر پدرش برگردد و کمی طعم آرامش را بچشند. یک سنگ مزار با نام #داوود_امامی مامن دلتنگی های زهرا و مادرش شد...
🍃فکر می کرد پایان سختی هاست اما هرکه در این بزم مقرب تراست جام #بلا بیشترش می دهند. شاید هرگز در رویاهایش به این باور نرسیده بود که پایان زندگی اش با #همسرش در یک تابوت و یک پرچم سه رنگ که گوشه ای از آن نام #شهید نوشته شده خلاصه شود اما عمر زندگی مشترکش با محمد حسین مرادی هفت سال بیشتر نشد.
🍃دل نگرانی هایش برای شریک زندگی اش که راهی دفاع از حرم شده بود بی دلیل نبود. آخر #محمد_حسین رفته و همان روزها دخیل بسته بود به حرم #حضرت_زینب تا نامه عاقبت بخیری اش امضاشود.
🍃اصلا خودش رفته بود پرچم حرم را عوض کرده بود. و مگر می شود خواهر #ارباب کسی را دست خالی از #حرم برگرداند. شاید مادر ارباب هم برایش مادری کرده بود که همچون او بازو و #پهلویش مجروح شد و پس از چند روز شهد شهادت نصیبش شد.
🍃حال یک زهرا مانده و یک دنیا #دلتنگی... گاهی با دو رکعت نماز کنار مزار پدر دلش را آرام می کند و گاهی با یک سوره #یس کنار مزار همسرش. آقا محمد حسین شهادتت مبارک باشد.
مبارک زهرایت...💔
♡برایمان دعا کن♡
✍نویسنده: #طاهره_بنائی_منتظر
#شهید_محمدحسین_مرادی
📅تاریخ تولد: ۲۰ شهریور ۱۳۶۰
📅تاریخ شهادت: ۲۸ آبان ۱۳۹۲
🥀مزار شهید: گلزار شهدای امام زاده علی اکبر چیذر
🕊محل شهادت: سوریه، حرم بی بی زینب(س)
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
🍃دلم بی تاب است. #وضو می گیرم. دفتر دل نوشته هایم راباز می کنم. قلم در دست می گیرم اما نمی دانم چرا ساعت شنی دلهره ام امروز پایانی ندارد. حافظه ام #شرمنده ی دلم شده و جملات امروز توانِ بودن ندارند.
🍃خواهر شاه خراسان، #خادم خود را به #عمه_سادات هدیه کرده است و من برای درک این اتفاق خیلی کوچکم. شاید هم دخیل های #پنجره_فولاد جواب داده است، نمی دانم.
🍃خوش به حالت ۱۴ سال با افتخار خادم بانوی #قم بودی، راست می گویند؛ #رفیق_شهید، شهیدت می کند. با آمدن خبرِ شهادتِ #شهید_قریب، کبوتر دلت به سوی آسمانِ شهادت پرواز کرد. در گریه های شبانه ات در حرم، جواز #مدافع شدن را گرفتی. چشم سر را برتمام وابستگی های دنیا بستی و با چشم دل راهی سرزمینی شدی که #عشق را به بهای شهادت می آموزند.
🍃بیست و یکمین روز آذر را با #شهادتت آذین بستی و دنیا و آدم هایش را داغدار نبودنت کردی. اما چرخ گردون #روزگار چرخید و این بار شهیدِ خادم شدی و حرم را زیارت کردی.
🍃این روزها فرزندت با افتخار برای #حضرت_معصومه، خادمی می کند و راهت را ادامه می دهد. میدانم این ها از دعای خیر تو است. دعا کن برای #اسیران_نفس که زنجیرهای #گناه بر وجودشان سنگینی می کند. توان راه رفتن در این برزخ را ندارند. دعا کن راه را گم کرده ایم. برای منتظرهای محتاجِ دعایت، دعا کن.
✍️نویسنده: #طاهره_بنائی_منتظر
#شهید_مهدی_ایمانی
📅تاریخ تولد : ۸ خرداد ۱۳۶۲
📅تاریخ شهادت : ۲۱ آذر ۱۳۹۶
🥀مزار شهید : قم، حرم حضرت معصومه
🕊محل شهادت : سوریه
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
سلام دوستان
مهمون امروزمون برادر فرهاد هست🥰✋
*ششمـــ محرم...*🌙
*شهید فرهاد طالبی*🌹
تاریخ تولد: ۱ / ۳ / ۱۳۷۲
تاریخ شهادت: ۲۰ / ۶ / ۱۳۹۷
محل تولد: دهنوفاضلی،لامرد/فارس
محل شهادت: سوریه
*🌹راوی← آن روز که خبر شهادتش در استان فارس و شهرستان لامرد منتشر شد،🌙 در فضای مجازی این جمله دست به دست شد✍🏻 «زمانه عجیبی است، هفتادسالهها برای ریاست دستوپا میزنند🍁و دهه هفتادیها برای شهادت؛🌙فرهاد جان شهادتت مبارک»🕊️فرهاد طالبی نیز مانند محسن حججی از نسل دهه هفتادیها بود💫 که در دفاع از حرم عقیله بنیهاشم(س) به شهادت رسید.🕊️ با وجود قبولی در رشته هستهای، به دانشگاه نرفت🍂و به سبب علاقه زیاد به علوم حوزوی وارد حوزه علمیه خفر جهرم شد🌙و ۳ سال به فراگیری دروس حوزوی در آن مدرسه مشغول💫و سپس وارد حوزه علمیه قوام شیراز شد و در آنجا تحصیلات خویش را ادامه داد.🌷مادر شهید← پسرم رهسپار سوریه شد🕊️چندین بار فرهاد گفت که اگر شهید شدم برای من گریه نکن🥀 بلکه برای مصیبتهای حضرت زینب(س) گریه کن🥀و افتخار میکنم که چنین فرزندی بزرگ کردم.🌷 در آخرین تماس فرهاد گفت📞 نگران نباش مادر که ششم محرم برمیگردم🌙 و همان ششم محرم هم بازگشت‼️و افتخار میکنم که پسرم در این راه و به خاطر حضرت زینب (س) شهید شده است🌙او در اول ماه محرم بر اثر اصابت ترکش مین💥به شهادت رسید🕊️و ششم محرم که بنام حضرت قاسم بن الحسن(ع) است🏴پیکرش به آغوش خانواده بازگشت*🕊️🕋
*حجت الاسلام*
*شهید فرهاد طالبی*
*شادی روحش صلوات*
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
حال و هوای دوستش را که دیدم به او گفتم تو چرا انقدر بیقراری؟ 🥺
بعد خانواده دوستش هم آمدند....
گفتم اگر سعیدم، شهید شده به من بگو. گفت نه خاله چیزی نشده اما با اصرار همسرم، حقیقت را گفت و خبر شهادت را به ما داد.
🩸🍎🌱 خبر شهادتش را سر سفره هفتسین به من دادند. بعد هم به معراج شهدا رفتیم. وقتی سعید را زیارت کردم گفتم پسرم کجا رفتی؟ قرار نبود بیایی تا با هم مسافرت برویم؟ سعیدجوابی نداد. گفتم سعید جان شهادتت مبارک، منزل نو مبارک!🥺🌧
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
#شهادت😍🌱
اونایے کہ حس شهادت دارن،
بےدلیل نیستـا!
خدا یہ گوشہ از سرنوشتتون
براتون شهادتتَ رو نوشته، ولے..
اون دیگه با توعه که
چجوری بهش برسے
یا ڪِے بهش برسے👌..!
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
*من و رضا خیلی با هم شوخی میکردیم،🥲 همیشه از منطقه 📞زنگ میزد و به شوخی میگفت: «چطوری حاجی سنجر؟» یک روز من هم به شوخی به رضا گفتم: «گیرم که شهید شدی، شهادتت چه گلی به سر من میزند؟» 😄خندید و گفت: «بابا من اگر🕊 شهید شوم عظمت پدریات را بالا میبرم، مطمئن باش مایه عزتت خواهم شد.» و واقعا هم همین شد، همین دو سه روز پس از شهادتش به من اثبات شد.💗
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
🔴تولدت مبارک آقا محسن حججی
🔹گرچه تولد اصلی تو شهادتت بود و مردان خدا با شهادت زنده میشوند.
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
#سبکزندگیشهیدا🦋
#شهادتت_مبارک🌸
با چند تا از بچه های سپاه توی یه خونه ساکن شده بودیم.
یه روز که حمید از منطقه اومد به شوخی گفتم: «دلم می خواد یه بار بیای و ببینی اینجا رو زدند و من هم کشته شدم.
اون وقت برام بخونی، فاطمه جان شهادتت مبارک!»
بعد شروع کردم به راه رفتن و این جمله رو تکرار کردم.
دیدم از حمید صدایی در نمیاد. نگاه کردم دیدم داره گریه می کنه، جا خوردم. گفتم: «تو خیلی بی انصافی هر روز می ری توی آتش و من هم چشم به راه تو.
اون وقت طاقت اشک ریختن من رو نداری و نمی ذاری من گریه کنم حالا خودت نشستی و جلوی من داری گریه می کنی؟»
سرش رو آورد بالا و گفت: «فاطمه جان به خدا قسم اگه تو نباشی من اصلاً از جبهه بر نمی گردم».
نیمه پنهان ماه، صفحه33📚
#شهیدحمیدباکری
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
#رسم_خــوبان
گروهی شهید شدن لذت بیشتری دارد
اینکه باهمه ی دوستان عاشق شهادتت در کناریکدیگر به
#شهادت برسی و
همه باهم به آرزویشان برسند وکسی #حسرت نخورد ودر دلتنگی و دوری از عزیزش به سر نبرد
چقدر عاشقانه است #شهید بشویم درحالی که با تمام دوستانمان دست در دست یکدیگر داشته باشیم..
مانند ۳۲ شهید داخل عکس که روز قبل از #شهادتشان عکس دسته جمعی انداختند و فردا به آرزویشان رسیدند
همه باهم..
کسی از غافله جانماند...
🌹دعا کنید برجا مانده گان کاروان
اللهم ارزقنی....💔
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
شهیدۀ عزیز ما
آرزو داشتی که معلم شوی
و روزی برای دانش آموزانت از حقیقتها بگویی.
و چقدر زود به خواستهات رسیدی.
خدا تو را مبعوث کرد تا با شهادتت معلمِ دلهای آزاده شوی.
عزیز ما، روز شهادت سردار دلها،
چه عارفانه، معلم دلهای ما شدی...
شهادتت مبارک.
#شهیده_فائزه_رحیمی
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
🔥دختر گلم شهادتت مبارک
🔻۲۳ بهمن چهلمین روز شهادت شهدای انفجار تروریستی مزار حاج قاسم و از جمله دانشجو معلم شهیده #فائزه_رحیمی است.
🔻فائزه، مسئول گروهی از دانشجو معلمان زائر بود و گویا بازگشته بود تا کسی جا نمانده باشد... اما او برای همیشه ماندگار شد و زمان ما را با خود برد...
🔻فائزه رحیمی از جمله مجاهدان عرصه فرهنگ اسلامی و عفاف بود که پای هدفش را با خون خود امضا کرد.
🔸پ.ن: تصویر پیوست، تصویر پروفایل پدر شهیده است که جملهی باشکوه و دردناکی که بر آن نقش بسته است؛ «دختر گلم شهادتت مبارک»
✍حمیدرضا ابراهیمی
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌷شهید #سید_مرتضی_آوینی🌷
هر آنکس که در هر زمان و در هر جا به این صلا لبیک گوید، کربلایی است..»
کاش ما هم کربلایی باشیم و ازلبیک گفتن به ولی و امام خود جا نمانیم
📎شهادتت مبارک🌷
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
🔸️ شهید رضا زارعی از پاسداران منطقه یکم نیروی دریایی سپاه که سحرگاه امروز توسط رژیم غاصب صهیونیستی در سوریه به شهادت رسید.
شهادتت مبارک🥀🥀🥀
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
با چندتا از خانواده های سپاه توی یه خونه ساڪن شده بودیم.یه روز که حمید از منطقه اومد
به شوخی گفتم:
" دلم میخواد یه بار بیای و ببینی
اینجا رو زدن ومن هم کشته شدم.
اونوقت برام بخونی
فاطمه جان شهادتت مبارک!"
بعدشروع کردم به راه رفتن و این جمله رو تڪرار ڪردم.
دیدم ازحمید صدایی در نمیاد.
نگاه کردم ، دیدم داره گریه میڪنه، جا خوردم.
گفتم:" تو خیلی بی انصافی هر روز میری توی آتش و منم چشم به راه تو، اونوقت طاقت اشک ریختن من رو نداری و نمیزاری من گریه کنم، حالا خودت نشستی و جلوی من گریه میکنی؟"
سرش رو بالا آورد و گفت: "فاطمه جان به خداقسم اگه تونباشی من اصلا از جبهه برنمیگردم"
#شهید_حمید_باکری
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
🔴شهادتت مبارک فرمانده....
سردار حاجی رحیمی معاون سردار زاهدی نیز از شهدای امروز حمله رژیم صهیونیستی به دمشق است.
براساس شنیدهها این سردار عالیقدر در ماه اخیر با درخواست خود در این جایگاه منصوب و به سوریه اعزام شده بود. سردار حاج رحیمی گفته بود من برای شهادت به سوریه میروم.
#شهیدحاج_رحیمی
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
سالروز آسمانی شدن تو،ای مهربان..🕊
درخلوت خودم بودم که صدا زدی مرا...
نه اینکه من خود آمده باشم...
تو مرا خواندی...
و راهم دادی به دنیای زیبایت...
تو نخواستی شهرت را...
نخواستی دیده شدن را...
و نخواستی دنیا را...
خدا خواست که تو را عزیز کند...
که نور باشی در ظلمات ما...
و چراغ راه باشی..
برای همه ی ماگمشدگان...
تمام عمر مدیون مهربانی هایت هستیم...
🦋🌾 شهادتت مبارک برادرم 🌾🦋
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
#برشی_از_خاطرات 📜
هنگام حرف زدن با بچه ها، همکارانش آمدند و گفت که کاری پیش آمده، آقا روح الله قبل از خداحافظی گفت: ساعت ۱۱ شب زنگ می زنم ساعت ۱۲ شب شد اما آقا روح الله زنگ نزد خیلی اضطراب داشتم بالاخره آن شب گذشت اما چه بر من گذشت خدا میداند.صبح شد و یکی از همکارانش زنگ زد و گفت: حاج روح الله زخمی شده فهمیدم که آقا روح الله شهید شد. وقتی با پیکر آقا روح الله روبهرو شدم اولین حرفی که زدم این بود روح الله شهادتت مبارک،خوشا بهسعادتت
#شهید_روح_الله_سلطانی
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
#قسمت_دویست
#ناحله🌱
چشمام به در هواپیما دوخته شده بود
که شاید محمد با پاهای خودش بیاد بیرون،که بگه اینم به تلافی همه ی بلاها و زجراییه که سر من اوردی!در هواپیما باز شد. هشت نفر زیر یه تابوتی رو گرفته بودن که دورش پرچم ایران پیچیده بود. دستمو از تو دست بابا و سارا در اوردم.دقیقا روبه روی تابوت بودیم،از تو هواپیما که اوردنش بیرون همه ی ارزوهام پرپر شد.همه دنیا به چشمام سیاه شد،سیاه تر از همیشه .
به احترام حضور محمدم سجده کردم رو زمین .لرزش بدنم به وضوح احساس میشد.از رو زمین بلندم کردن.به قولم عمل کرده بودم،روسری سفیدی که روز عقدم سرم کرده بودم، همونی محمد واسم خریده بود روی سرم بود.محمد و همونجوری که هدیه گرفته بودمش هدیه کردم.امیدوار بودم که تو امانت داری خیانت نکرده باشم. تابوتشو گذاشتن رو باند فرودگاه .از خودم خسته بودم .
از اشکام خسته بودم .از اینکه نمیتونستم خوب نگاش کنم خسته بودم .دلم میخواست باهاش حرف بزنم .
قد تمام ثانیه های عمرم که نداشتمش نگاش کنم.ادمی که تا چند روز پیش دست تو دستش تو خیابونای شهر راه میرفتم و به وجودش افتخار میکردم الان تو تابوت بالای سر ماها بود .
زیر لبم گفتم
_خدایا خودمو به خودت میسپرم.به من صبر بده.
دست کشیدم رو چشمام تا اشکامو پاک کنم و بتونم جلوم رو ببینم .انگار فقط چشمای من بود و یه تابوت که رو زمین گذاشته بودنش.کارشون که تموم شد گذاشتنش تو امبولانس.قرار بود ببرنش.
قرار بود همه ی وجودمو با خودشون ببرن.میخواستم یه بار دیگه صورت ماهشو ببینم و ببوسمش...میخواستم بگم کجاست پس شفاعت نامه ی من؟
اخه نامرد انقد بد بودم که شفاعت نامه ام رو هم به دستم نرسوندی.من از حال خودم هیچی نمیفهمیدم.دنیا برام کما بود.
____
کنار تابوتش نشستم.وقتی سر تابوت و برداشتن جلو دهنم و گرفتم که صدای جیغم و نامحرم نشنوه.یه صورت مظلوم
مظلوم تر از همیشه...
منی که تو عمرم تو تشییع هیچ مرده ای شرکت نمیکردم تا جنازشو نبینم
کنار جنازه ی کی نشسته بودم؟
به زور دستامو اوردم بالا و گذاشتم رو پیشونیش که سربند کلنا عباسک یا زینب بهش بسته بود .دلم با دیدن صورت زخمیش خون شد.من طاقت نداشتم یه خار تو پاهای محمدم بره،برای خودمم عجیب بود چطور بعد ازدیدن صورت کبود و بی جونش تونستم زنده بمونم. کنار گوشش گفتم
_تو محمد منی؟آقامحمدم پس چرا دیگه نمیشناسمت؟شهادتت مبارک عزیزم
شهادتت مبارک.
آقامحمد چرا گونه ات کبوده؟ محمد چرا لبات کبوده؟آقامحمد چرا چشمات دیگه نگام نمیکنن؟تو رو خدا باز کن چشاتو یه بار دیگه .محمد تو رو خدا چشاتو باز کن ببینم چشاتو .دلم واسشون تنگ شده .
آقا محمدم موهات چرا پریشونه ؟
آقامحمد چرا نامرتبت کردن؟
محمد تو رو خدا پاشو ببینم قدو بالاتو
تو رو خدا حرف بزن بشنوم صداتو اصلا فقط یک کلمه بگو،یه بار دیگه صدام کن
به خدا همه ی نفسم رفت.محمد زینبت بی قراری میکنه.
محمد زیر چشمات کبوده،نکنه پهلوتم شکسته ؟محمد ببین الان حضرت آقا بهت افتخار میکنه،ببین الان دیگه شدی دردونه ی حضرت آقا.محمد الحق که به قول مادرت مرتضی ای .
مرتضیِ من شهادتت مبارک عزیز دلم.
سلام منم به خانم برسون .مرتضی دوستت دارم مرتضی!دستمو گذاشتم رو مژه هاش،مثل همیشه بلند،خوشگل و پرپشت. تو این حالتم چشاش دلبری میکرد.چه رازی داشت تو چشاش ؟
_خدا شهیدا رو از روی چشماشون انتخاب میکنه ...
آقامحمد چرا چشات خوشگل تر شده؟
لابد چشمات امام حسینو دیده اره؟
دستمو کشیدم به چشماش و زدم به صورتم .کل چادرم از اشک چشمام خیس بود . ابروهاشو با انگشت شستم مرتب کردم.انقدر اطرافم شلوغ میکردن که کلافه شدم . اخرشم نزاشتن باهاش خلوت کنم. هر کی بالا سرش جیغ میکشید. بابا خم شد و پیشونیشو بوسید . به موهاش دست کشید و زد به صورتش. مامان ،ریحانه ،علی ؛محسن هر کدوم یه سمت نشسته بودن کنارش.
خواستم بگم زینبمم بیارن باباشو ببینه که چشم افتاد به محسن که با گریه سمت پای محمد و بوسید و گفت
+داداش خاک پاتم سلام منم به حضرت زینب برسون
نمیدونستم اصلا زینب دست کیه
اصلا باید به کی بگم بچمو بیارن. به صورت محمد زل زدم. با تمام کبودی هاش از همیشه زیباتر بود.
خم شدم چشماشو،روی ابروهاشو بوسیدم.تو دهنش پنبه گذاشته بودن .
ادمی که همیشه دعا میکردم پیش مرگش شم که مرگشو نبینم،ادمی که با همه ی وجودم عاشقش بودم تا چند دقیقه دیگه ازم جداش میکردن و...
از گریه به سرفه افتاده بودم .
هر کاری میکردن که ازم جداش کنن نمیتونستن.خیلی دلم براش تنگ شده بود،حق داشتم که بعد از اینهمه روز سیر نگاش کنم ولی نمیزاشتن...
دستمو گذاشتم رو محسانش و صورتشو بوسیدم کنار گوشش اروم گفتم _به آرزوت رسیدی محمدم.خلاصه خیلی عاشقتم.
وقتی برگشتم دیدم زینب و اوردن پارچه ی سبز کنار صورت محمد و کشیدن به صورتش. دستای کوچولوشو کشیدن به محاسنش.زینب که تا ده دقیقه پیش منو میدید از ترس کلی جیغ میزد با دیدن باباش اروم شده بود .
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
شاگرد بهشتی، رهرو رجایی و رفیق سلیمانی
شهادتت مبارکت🖤
نگارنده با اشک می نویسد..
از روزهای طوفانی ات که با خستگی از بی وفایی ها گذشت…
از دویدن هایت در راه خدا که با سیاه نمایی مزدوران، در مه پوشیده شد!
برای روزهایی که به شش کلاس سواد متهم شدی و فرصتی برای پاسخ هیاهوی علافان نیافتی!
از روزهایی که ارزش زحمات خالصانه ی تو، با نرخ ارز و سکه سنجیده شد!
از زیرساخت هایی که بنا نهادی و قرار است چندی بعد، افتخارش نصیب دیگری شود!
خادم الرضای ایران ما، چقدر غریبانه در راه وطن راه سفر بستی!
مزد خویش را در شب شادی اهل بیت علیهما السلام چه زیبا از دستانِ ارباب خویش ستاندی!
تو آن سید مظلومی بودی که مانند امیرکبیر تاریخ، ایران مان را ساختی تا با شهادت هم آغوش شوی!
چه تشابه عجیبی در سال خدمت تو و آن بزرگ مرد حادث شده، سه سال و اندی گذر روزهایی بود که قرار است تاریخ، بر آن شرح ماجرا کند!
تو آن نعمت مغتنمی بودی که کفر ناسپاسان، تر و خشک مان را با هم سوزاند! و ما را از داشتن تو محروممان کرد!
نفسی تازه کن که خبرهای آسمان از ظهوری قریب الوقوع، به گوش زمینیان رسیده است!
شهادتت مبارک، سید بزرگوارم
اللَّهُمَّ إِنَّا لَا نَعْلَمُ مِنْهُ إِلَّا خَیْرا
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
يا أَيَّتُهَا النَّفْسُ الْمُطْمَئِنَّةُ ارْجِعِي إِلى رَبِّكِ راضِيَةً مَرْضِيَّةً فَادْخُلِي فِي عِبادِي وَ ادْخُلِي جَنَّتِي »
✍️تو اي روح آرام يافته، به سوي پروردگار بازگرد در حالي كه هم تو از او خوشنودي و هم او از تو خشنود است، پس در سلك بندگانم درآي، و در بهشتم وارد شو.
🎤مرحوم استاد عبدالباسط
#رئیس_جمهور_شهید،شهادتت مبارک
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
در گوشهگوشه وقایع یادت در ذهن ماست!
برخی جاها بیشتر..
ما از انتخابامان خیلی راضی بودیم، از همین لحظه تنفیذ و ادبت در برابر ولی بگیر تا شهادتت!
سید! تعارف چرا؟! دلمان خیلی تنگ شده برای شما..😭
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
خاک های نرم کوشک
زندگینامه شهیدعبدالحسین برونسی
قبر بی سنگ
#قسمت_دویست_و_بیست_و_چهار_
خندید و گفت: «هنوز هم میگی کی می آی؟ امام جواد(سلام الله علیه) بیست و پنج سالشون بود که شهید شدن
،من الان خیلی بیشتر از ایشان عمر کردم باز می پرسی کی می آی؟ بگو کی شهید می شی؟ کی خبر شهادتت
میآد؟»
گریه ام گرفت گفت:«شوخی کردم بابا، همون که می گفتم بادمجان بم آفت نداره.»
زینب را هم برده بودم پای تلفن گفت:«یه کاری کن که صداش در بیاد»
هر جور بود گریه اش انداختم صداش را که ،شنید گفت:« «خب حالا خیالم راحت شد که زینب من سالمه......» آن روز چیزهایی از زیارت حضرت فاطمه ی زهرا(سلام الله علیها) و حرف زدن با بی بی می گفت، ولی تلفن خش خش می کرد و درست و حسابی نفهمیدم جریان چیست " ۱ ".
صحبتمان که تمام شد گوشی را گذاشتم، حسن هم همراهم بود. با هم آمدیم بیرون، حس غریبی داشتم همه چیز حکایت از رفتن او می کرد ولی من نمی خواستم باور کنم.
خبر عملیات بدر را که شنیدم هر آن منتظر تلفنش بودم تو هرعملیاتی، هر وقت می شد،زنگ می زد. خودش هم نمی رسید یکی دیگر را می فرستاد که زنگ بزند و بگوید« تا این لحظه هستیم.»
عملیات تمام شد. هی امروز و فردا می کردم که تلفن بزند، انتظارم جایی نرسید. بالاخره هم خبر آمد...
پاورقی
۱- این جریان بین تمام همرزمهایش مشهور است که حضرت صدیقه کبری(سلام الله علیها)، زمان و مکان شهادتشان را به او فرموده بودند و آن قدر این قضیه آفتابی بود که مرحوم شهید برونسی به رفقای رزمنده اش گفته بود اگر من در فلان تاریخ و فلان جا شهید نشدم به مسلمانی ام شک کنید
#شادی_روح_شهدا_صلوات
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh