Tahdir-(www.DaneshjooIran.ir) joze17.mp3
3.8M
💿 #تندخوانی⇧⇧
◀️ جزء هفدهم قرآن کریم
🎙 #استاد_معتز_آقایی
🍃🌹🍃🌹
@shahidNazarzadeh
Shahat.tartil-joz.17.mp3
6.98M
💿 #ترتیل⇧⇧
◀️ جزء هفدهم قرآن کریم
🎙 #استاد_شحات_محمد_انور
🍃🌹🍃🌹
@shahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
✍ #خاطرات 🌸سوریه که میرفت، همیشه ساک سفر رو #همسرش می بست. تو آخرین سفر به همسرش گفته بود که ساک رو
❣شهر را گشتم
🍂که مانند #تو را پیدا کنم
❣هیچکس حتی #شبیهت نیست❌
🍂 #فوقالعادهای 😍
#شهید_محمودرضا_بیضایی
#شهید_مدافع_حرم
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
❣شهر را گشتم 🍂که مانند #تو را پیدا کنم ❣هیچکس حتی #شبیهت نیست❌ 🍂 #فوقالعادهای 😍 #شهید_محمودرضا
9⃣8⃣0⃣1⃣ #خاطرات_شهدا 🌷
💠افطــار
🔰سرهنگ محمدی جانشین تیپ امام زمان(عج) #سپاه_عاشورا خاطرهای از محمودرضا تعریف میکرد و میگفت: ماه #رمضان بود و ما در سوریه بودیم که یکی از افسرهای ارشد #سوری ما را به ضیافت افطار دعوت کرد.
🔰با تعدادی از دوستان از جمله #شهید_بیضائی به میهمانی رفتیم و خیلی هم #تشنه بودیم؛ دو سه دقیقه🕰بیشتر تا افطار نمانده بود و می خواستیم وارد سالن غذاخوری شویم اما #محمودرضا منصرف شد
🔰و گفت: من #برمیگردم؛ رزمندگان لبنانی اصرار داشتند که با آنها به #افطاری برود و من نیز مصر بودم که دلیل‼️ برگشتنش را بدانم. #شهید بیضائی به من گفت: «شما ماشین🚘 را به من بده که برگردم و شما بروید و افطارتان را بخورید🍝، من هم بعد از افطار که برگشتید #دلیلش را برایتان میگویم.»
🔰بعد از افطار علت #انصرافش از میهمانی را پرسیدم و او در جوابم گفت: «اگر خاطرت باشد این #افسر قبلا نیز یکبار ما را به میهمانی ناهار🍲 دعوت کرده بود؛ آن روز بعد از ناهار دیدم که #ته_مانده غذای ما را به سربازانشان دادهاند و آنها نیز از فرط #گرسنگی با ولع غذای ته مانده را میخورند😋
🔰امروز که داشتم وارد سالن میشدم فکر کردم💬 اگر قرار است ته مانده غذای #افطاری مرا به این سربازها بدهند، من آن #افطار را نمیخورم❌
#شهید_محمودرضا_بیضایی
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
🍃✨🍃✨🍃✨ تا پیش از #سفر_کربلا خیلی پسر شری بود، همیشه چاقو در جیبش بود، خالکوبی هم داشت. وقتی از سفر
💢منت پذیر #حضورت خواهیم ماند که پای آزادگی رابه خانه های🏘پرحصارمان باز کردی. #نفست که بر کوچه های یخ❄️ بسته شهر پاشید، به آفتـ☀️ـاب ایمان آوردیم.
💢به رودخانه ها🏞 مؤمنمان کردی، آنچنان که خاک خشک، قطره های باران🌧 را. پاس می داریم شکوه #جاودانه ات را که دستانت، #راهگشای سنگلاخ ترین جاده ها بود و بی روزن ترین شب ها🌒 را گام های روشن #تو بشارت نور💫
💢بزرگت می داریم و آیه های بلند #حماسه ات را در کوچه های جوان شهر، به تلاوت می نشینیم😌 در مسیر ردپای👣 #آخرت، آینه می کاریم و تصویر پروازت🕊 را در چشمان #فرزندان میهن، #ابدی می کنیم.
#شهید_مجید_قربانخانی
#شهید_مدافع_حرم
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
💢مادر شهید: در #وصیتنامهاش تاکید داشت که از امر به "معروف و نهی از منکر" غافل نشویم❌ 🔰ما همیشه یک
🍃❤️🍃❤️🍃❤️
چقدر سخت است...
حال #عاشقی💖
که نمیداند
معشوقش💞 نیز
هوای #او را دارد یا نه⁉️
#شهید_محمدحسین_مومنی
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
🍃❤️🍃❤️🍃❤️ چقدر سخت است... حال #عاشقی💖 که نمیداند معشوقش💞 نیز هوای #او را دارد یا نه⁉️ #شهید_محمد
0⃣9⃣0⃣1⃣ #خاطرات_شهدا
🔻راوی: مادرشهید
🔰با شروع جنگ در #سوریه، پیش از او دوستان و آشنایان👥 عازم سوریه شدند. زمزمههای رفتن# محمدحسین و آماده کردن ما مدام در خانه شنیده میشد. اوایل مخالف⛔️ بودم؛ چرا که محمد حسین #بزرگترین پسرم بود و دلبستگی💞 بیشتری نسبت به دیگر بچهها به او داشتم. ولی در نهایت با اصرار و پافشاری محمد، من #رضایت دادم و ایشان بار #اول در سال ۹۴🗓 عازم سوریه شد.
🔰محمدحسین میتوانست در قالب تیپ #زینبیون نیز به سوریه اعزام شود🚌 اما از طریق لشکر #فاطمیون به جبهه رفت. نیت و هدف🎯 اصلی فرزندم #دفاع_ازحرم بود که و حضور در هر یک از دو لشکر برایش تفاوتی نمیکرد❌ ولی چون #شهید به زبان فارسی مسلط بود، برای ارتباط برقرار کردن با همرزمان👥 خود در گروه #فاطمیون احساس راحتی بیشتری میکرد.
🔰روز #اعزام محمدحسین احساس غریبی داشتم؛ هم خوشحال و هم نگران💓 بودم؛ خوشحالی از این بابت که جوان برومندم برای #دفاع از حرم بی بی🕌 میرفت و از سوی دیگر آنقدر بزرگ شده که خودش راه #صحیح و غلط❌ را انتخاب کند. همچنین نگران از دوری، #بیخبری و اتفاقات دیگر بودم. فقط #مادر است که میتواند اینگونه احساسات خود را مدیریت و کنترل کند.
🔰در مدتزمانی که ایران🇮🇷 بود به ما عکسها و فیلمهای #سوریه را نشان میداد و از #خاطرات دوستان و همرزمانش میگفت.
#شهید_محمدحسین_مومنی
#شهید_جاویدالاثر_مدافع_حرم
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
#کلام.شهید 💢هیچکس نیست که راهی #کربلا نیست، مگر نه این است که کربلا #قیامت است و ما #راهیان قیامت!!
🔺 #یاران!
پای در راه نهیم
🔻که این راه
رفتنی👣 است
و نــ❌ـه #گفتنی...
♨️هر انسانی را #شب_قدری هست...
#من_و_تو را هم پیش خواهد آمد.
#عکس_باز_شود👆
#شهید_سیدمرتضی_آوینی
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
1_19588927.mp3
7.75M
🎵 #صوت_شهدایی
🌹خورده گره با اسم زهرا، شهید گمنام...
🎤🎤 سید رضا #نریمانی
🍃🌹🍃🌹
@shahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
🎥 حکایتی از عملیات نبل والزهرا 🔴 پیکر شهید سعید علیزاده دربین همرزمان 🔹 دستش را شهيد #نويد_صفري گرفت
🌷جهـ🌍ـان برای شما...
#او برای #من کافیست
🌷مرا رها بکنیدم
به دشتِ🍃 دامنِ #او
🌷به گم شدن
وسطِ پیچ و تابِ💫 موهایش
🌷که گیج کرده مرا
#عطرِ مانده از تنِ او ...
#شهید_سعید_علیزاده
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
#عاشقانه_شهدا❤️ 🌸بعد از هیئت رایه العباس، با لیوان #چای روی سکوی وسط خیابان #منتظرم میایستاد. 🌸وق
🍃✨🌺✨🍃
🌷تهران که میآمد وعده میکرد #مسجد_ارگ در مراسم های حاج منصور ارضی.
تازه موتور خریده بودم. بعد از #افطار گفتم میآیم دنبالت باهم برویم.
🌷از میدان شهدا که رد شدیم یک ماشین پیکان سفید #خلاف آمد و پیچید جلوی ما. بدجور خوردیم بهش. #پرت شدم. از بالای سرم رد شد خیلی متبحرانه خودش را جمع کرد. استخوان ترقوهام شکست.
🌷محمدحسین زخم های سطحی برداشت. میخواستم زنگ بزنم به پلیس، نگذاشت. میگفت #طوری_نیست...
گفتم: بابا من داغون شدم، چیزی از موتورم نمونده
گفت: این بنده خدا گناه داره، #گرفتاره
🌷بالاخره به راننده ماشین گفت برو! من رو برد بیمارستان امام حسین (ع). دکتر آورد بالای سرم. اذان گفتند؛ #بدون سحری نیت روزه کرد؛ هرچه اصرار کردم نرفت خانه
🌷بچه اولش که به دنیا آمد از همان بدو تولد مشکل #تنفسی داشت.
هرچی زنگ میزدم جواب نمیداد.
بعد از چند روز پیام داد: دارم پسرم را #دفن میکنم
🌷از یزد که آمد نمیخواستم راجع به آن قضیه صحبت کنم.
معلوم بود در دلش #غصه دارد. با خانمش میآمد مسجد ارگ
🌷یکدفعه گفت: اگر این مناجات حاج منصور نبود نمیدانم میتوانستم این درد را تحمل کنم یا نه... اینجا که میام #آرام میشوم.
#شهید_محمدحسین_محمدخانی
#همت_مقاومت
#ذاکر_اهل_بیت
🍃🌹🍃🌹
@shahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
#رمان_عاشقانه_مذهبی_مقتدا💖 #قسمت_سی_و_هشتم8⃣3⃣ 🍂ﺷﻬﯿﺪ ﺭﺍ ﺭﻭﯼ ﺗﺨﺘﯽ ﮔﺬﺍﺷﺘﻪ ﻭ ﺑﺎ ﭘﺎﺭﭼﻪ ﺳﻔﯿﺪ ﺍﻭ ﺭﺍ ﭘﻮﺷﺎﻧ
📚 #از_داستانهای_نازخاتون #رمان_عاشقانه_مذهبی_مقتدا💖
#قسمت_سی_و_نهم9⃣3⃣
🍂ﭘﺎﻫﺎﯾﻢ ﺑﻪ ﺳﺨﺘﯽ ﺗﮑﺎﻥ ﻣﯿﺨﻮﺭﺩﻧﺪ، ﺭﺳﯿﺪﯾﻢ ﺑﻪ ﺩﺭ ﺍﺗﺎﻕ . ﺑﯿﻤﺎﺭ ﮐﻨﺎﺭ ﭘﻨﺠﺮﻩ، ﺳﺎﻕ ﺩﺳﺘﺶ ﺭﺍ ﺭﻭﯼ ﭘﯿﺸﺎﻧﯽ ﮔﺬﺍﺷﺘﻪ ﻭ ﺑﻪ ﺑﯿﺮﻭﻥ ﭘﻨﺠﺮﻩ ﺧﯿﺮﻩ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩ . ﻧﺎﺧﻮﺍﺳﺘﻪ ﺭﻓﺘﻢ ﻃﺮﻓﺶ، ﺯﯾﻨﺐ ﺑﺎ ﺧﻮﺷﺤﺎﻟﯽ ﮔﻔﺖ : ﭼﺸﻤﺖ ﺭﻭﺷﻦ ﻋﺰﯾﺰﻡ !
ﺭﺳﯿﺪﻡ ﺑﺎﻻﯼ ﺗﺨﺖ، ﺁﺭﺍﻡ ﺯﻣﺰﻣﻪ ﮐﺮﺩﻡ : ﺳﯿﺪ !…
ﺩﺳﺘﺶ ﺭﺍ ﺑﺮﺩﺍﺷﺖ ﻭ ﺳﺮﺵ ﺭﺍ ﭼﺮﺧﺎﻧﺪ ﻃﺮﻑ ﻣﻦ : ﻃﯿﺒﻪ !…
ﻫﺮﺩﻭ ﮔﯿﺞ ﺑﻮﺩﯾﻢ، ﻣﺜﻞ ﻫﻤﺎﻥ ﺭﻭﺯ ﮐﻪ ﻫﻢ ﺭﺍ ﺩﺭ ﮔﻠﺴﺘﺎﻥ ﺷﻬﺪﺍ ﺩﯾﺪﯾﻢ .
🍁ﭼﻘﺪﺭ ﻻﻏﺮ ﺷﺪﻩ ﻭ ﭼﺸﻢ ﻫﺎﯾﺶ ﮔﻮﺩ ﺍﻓﺘﺎﺩﻩ ﺑﻮﺩ . ﻧﺎﺑﺎﻭﺭﺍﻧﻪ ﺧﻨﺪﯾﺪﻡ : ﻣﯿﺪﻭﻧﺴﺘﻢ ﺑﺮﻣﯿﮕﺮﺩﯼ !!
ﺑﺎ ﺑﻐﺾ ﮔﻔﺖ : ﭘﺲ ﺗﻮ ﺩﻋﺎ ﮐﺮﺩﯼ ﺷﻬﯿﺪ ﻧﺸﻢ؟
ﺳﺮﻡ ﺭﺍ ﭘﺎﯾﯿﻦ ﺍﻧﺪﺍﺧﺘﻢ ﻭ ﮔﻔﺘﻢ : ﺍﯾﻦ ﺍﻧﺼﺎﻑ ﻧﺒﻮﺩ !… ﺑﻪ ﺍﯾﻦ ﺯﻭﺩﯼ … ؟
ﺩﺭﺣﺎﻟﯽ ﮐﻪ ﺍﺷﮑﻬﺎﯾﻢ ﺭﺍ ﭘﺎﮎ ﻣﯿﮑﺮﺩﻡ ﮔﻔﺘﻢ : ﮐﺠﺎ ﺑﻮﺩﯼ ﺍﯾﻨﻬﻤﻪ ﻭﻗﺖ؟
🍂ﺩﻭﺑﺎﺭﻩ ﺑﺮﮔﺸﺖ ﻃﺮﻑ ﭘﻨﺠﺮﻩ : ﺗﻮ ﯾﮑﯽ ﺍﺯ ﺑﯿﻤﺎﺭﺳﺘﺎﻧﺎﯼ ﺳﻮﺭﯾﻪ ! ﻭﻟﯽ ﭼﻮﻥ ﮐﺴﯽ ﺍﺯﻡ ﺧﺒﺮ ﻧﺪﺍﺷﺖ ﻭ ﻣﺪﺍﺭﮎ ﺷﻨﺎﺳﺎﯾﯽ ﻫﻢ ﻧﺪﺍﺷﺘﻢ ﻭ ﺧﻮﺩﻣﻢ ﺑﯿﻬﻮﺵ ﺑﻮﺩﻡ، ﮐﺴﯽ ﻧﻤﯿﺪﻭﻧﺴﺖ ﮐﯽ ﺍﻡ ﻭ ﮐﺠﺎﻡ .
🍁– ﺍﻻﻥ ﺧﻮﺑﯽ؟
– ﺩﮐﺘﺮﺍ ﻣﯿﮕﻦ ﺁﺭﻩ، ﻭﻟﯽ ﺧﻮﺩﻡ ﻧﻪ !… ﮐﺎﺵ ﺷﻬﯿﺪ ﻣﯿﺸﺪﻡ …
– ﺣﺘﻤﺎ ﻗﺴﻤﺘﺖ ﻧﺒﻮﺩﻩ !
ﺩﺭﺣﺎﻟﯽ ﮐﻪ ﺑﻪ ﺍﻧﮕﺸﺘﺮ ﻋﻘﯿﻘﺶ ﺧﯿﺮﻩ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩﻡ ﮔﻔﺘﻢ : ﺩﯾﮕﻪ ﻧﻤﯽ ﺭﯼ؟
– ﮐﺠﺎ؟
– ﺳﻮﺭﯾﻪ !
– ﭼﺮﺍ ﻧﺮﻡ؟ ﭼﯿﺰﯾﻢ ﻧﺸﺪﻩ ﮐﻪ ! ﻧﮕﺮﺍﻥ ﻧﺒﺎﺵ! ﺑﻪ ﻣﻮﻗﻌﺶ ﻣﯽ ﻣﻮﻧﻢ ﻭﺭ دلت!
🍂– ﺑﭽﻪ ﻫﺎ ﺧﻮﺍﺑﻦ؟
– ﺁﺭﻩ !
– ﭘﺲ ﭘﺎﺷﻮ ﺩﯾﮕﻪ ﺧﺎﻧﻤﻢ! ﺑﺮﯾﻢ ﺷﺐ ﺟﻤﻌﻪ ﺣﺮﻡ ﺭﻭ ﻧﺸﻮﻧﺖ ﺑﺪﻡ !
ﻫﻤﯿﺸﻪ ﺩﻭﺳﺖ ﺩﺍﺷﺘﻢ ﺑﺎ ﺍﻭ ﺑﺎﺷﻢ، ﻓﻘﻂ ﺧﻮﺩﻣﺎﻥ ﺩﻭﺗﺎﯾﯽ ! ﻣﯿﺜﻢ ﻭ ﺑﺸﺮﯼ ﺭﺍ ﮔﺬﺍﺷﺘﻢ ﻫﺘﻞ ﺑﻤﺎﻧﻨﺪ؛ ﻣﻄﻤﺌﻦ ﺑﻮﺩﻡ ﺑﯿﺪﺍر ﻧﻤﯿﺸﻮﻧﺪ .
#ادامه_دارد...
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
#رمان_عاشقانه_مذهبی_مقتدا💖
#قسمت_چهلم0⃣4⃣
🍂ﺗﺎ ﺣﺮﻡ ﺭﺍﻫﯽ ﻧﺒﻮﺩ، ﭘﯿﺎﺩﻩ ﺭﻓﺘﯿﻢ . ﺻﺤﻦ ﺣﺮﻡ ﺭﻭﺷﻦ ﺑﻮﺩ، ﻣﺜﻞ ﺗﮑﻪ ﺍﯼ ﺍﺯ ﺁﺳﻤﺎﻥ . ﺍﻧﮕﺎﺭ ﺳﻨﮕﻔﺮﺵ ﻫﺎﯾﺶ ﺗﮑﻪ ﻫﺎﯼ ﻣﺎﻩ ﺑﻮﺩﻧﺪ ﮐﻪ ﮐﻨﺎﺭ ﻫﻢ ﭼﯿﺪﻩ ﺷﺪﻩ ﺍﻧﺪ . ﮔﻨﺒﺪ ﻃﻼﯾﯽ ﻣﺜﻞ ﺧﻮﺭﺷﻴﺪ ﻣﯽ ﺩﺭﺧﺸﯿﺪ . ﺯﯾﺮ ﻟﺐ ﮔﻔﺘﻢ : ﺍﻟﺴﻼﻡ ﻋﻠﯿﮏ ﯾﺎ ﺯﯾﻨﺐ ﮐﺒﺮﯼ !
🍁ﺳﯿﺪﻣﻬﺪﯼ ﺩﺳﺘﻢ ﺭﺍ ﮔﺮﻓﺖ ﻭ ﮔﻮﺷﻪ ﺍﯼ ﺍﺯ ﺻﺤﻦ ﻧﺸﺎﻧﺪ . ﺑﻌﺪ ﺑﻪ ﮔﻨﺒﺪ ﻭ ﺑﺎﺭﮔﺎﻩ ﺍﺷﺎﺭﻩ ﮐﺮﺩ : ﺑﺒﯿﻦ ﭼﻘﺪﺭ ﻗﺸﻨﮕﻪ !
ﺭﺍﺳﺖ ﻣﯿﮕﻔﺖ؛ ﮔﻨﺒﺪ ﺍﺯ ﺍﯾﻦ ﺯﺍﻭﯾﻪ ﺯﯾﺒﺎﺗﺮ ﺑﻮﺩ . ﻧﺴﯿﻢ ﺧﻨﮑﯽ ﻣﯽ ﻭﺯﯾﺪ، ﺳﯿﺪﻣﻬﺪﯼ ﺣﺮﻓﯽ ﺩﺍﺷﺖ . ﻣﺜﻞ ﻫﻤﻴﺸﻪ ﺑﺎ ﺍﻧﮕﺸﺘﺮ ﻋﻘﯿﻘﺶ ﺑﺎﺯﯼ ﻣﯿﮑﺮﺩ . ﻧﺨﻮﺍﺳﺘﻢ ﻣﺠﺒﻮﺭﺵ ﮐﻨﻢ ﮐﻪ ﺣﺮﻓﺶ ﺭﺍ ﺑﺰﻧﺪ .
🍂ﺑﻪ ﺭﻭﺑﺮﻭﯾﻢ ﺧﯿﺮﻩ ﺷﺪﻡ . ﺍﻻﻥ ۵ﺳﺎﻝ ﺍﺯ ﺍﺯﺩﻭﺍﺟﻤﺎﻥ ﻣﯽ ﮔﺬﺭﺩ، ﻣﯿﺜﻢ ۴ﺳﺎﻟﻪ ﻭ ﺑﺸﺮﯼ ۳ﺳﺎﻟﻪ ﺍﺳﺖ . ﻫﺮﻭﻗﺖ ﺳﯿﺪﻣﻬﺪﯼ ﻣﯿﺮﻓﺖ، ﺑﭽﻪ ﻫﺎ ﺗﺐ ﻣﯿﮑﺮﺩﻧﺪ ﻭ ﺗﺎ ﺑﺎ ﺳﯿﺪ ﺣﺮﻑ ﻧﻤﯿﺰﺩﻧﺪ ﺗﺒﺸﺎﻥ ﭘﺎﯾﯿﻦ ﻧﻤﯿﺎﻣﺪ . ﺧﻮﺩﻡ ﻫﻢ ﺍﺯ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﺗﻮﺍﻧﺴﺘﻪ ﺍﻡ ﭘﻨﺞ ﺳﺎﻝ ﺑﺎ ﻧﺒﻮﺩﻥ ﻫﺎﯾﺶ ﮐﻨﺎﺭ ﺑﯿﺎﯾﻢ ﺗﻌﺠﺐ ﻣﯿﮑﻨﻢ !! ﻧﻪ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﺍﺯ ﺍﻧﺘﺨﺎﺑﻢ ﻧﺎﺭﺍﺿﯽ ﺑﺎﺷﻢ، ﺍﺗﻔﺎﻗﺎ ﺧﻮﺩﻡ ﺭﺍ ﺩﺭ ﻣﻨﺘﻬﺎﯼ ﺧﻮﺷﺒﺨﺘﯽ ﻣﯿﺪﯾﺪﻡ .
🍁ﺩﺭ ﻫﻤﯿﻦ ﻓﮑﺮﻫﺎ ﺑﻮﺩﻡ ﮐﻪ ﺳﯿﺪ ﺑﻪ ﺣﺮﻑ ﺁﻣﺪ : ﻣﻨﻮ ﺣﻼﻝ ﻣﯿﮑﻨﯽ؟
– ﭼﺮﺍ؟
– ﻣﻦ ﻫﯿﭽﻮﻗﺖ ﻭﻗﺘﯽ ﮐﻪ ﺑﺎﯾﺪ ﻧﺒﻮﺩﻡ . ﺧﯿﻠﯽ ﺍﺫﯾﺖ ﺷﺪﯼ !
ﻟﺒﺨﻨﺪ ﺯﺩﻡ : ﯾﻬﻮ ﯾﺎﺩﺕ ﺍﻓﺘﺎﺩﻩ؟ ! ﭼﺮﺍ ﺍﻻﻥ ﺣﻼﻟﯿﺖ ﻣﯿﺨﻮﺍﯼ؟
ﺑﻪ ﺗﺴﺒﯿﺤﺶ ﺧﯿﺮﻩ ﺷﺪ : ﻫﻤﯿﻨﺠﻮﺭﯼ !
– ﺩﻭﺑﺎﺭﻩ ﺧﻮﺍﺏ ﺩﯾﺪﯼ ﮐﻪ ﻣﻨﻮ ﻧﺼﻔﻪ ﺷﺐ ﺁﻭﺭﺩﯼ ﺣﺮﻡ؟
🍂– ﻧﻪ !…
– ﻭﻟﯽ ﻣﻦ ﺩﯾﺪﻡ !
– ﻣﯿﺪﻭﻧﺴﺘﻢ !
– ﺍﺯﮐﺠﺎ؟
– ﻭﺳﻂ ﺷﺐ ﺑﯿﺪﺍﺭ ﺷﺪﯼ ﺁﯾﺖ ﺍﻟﮑﺮﺳﯽ ﺧﻮﻧﺪﯼ ! ﭼﯽ ﺩﯾﺪﯼ ﻣﮕﻪ؟
– ﻫﻤﯿﻨﺠﺎ ﺭﻭ ! ﻭﻟﯽ ﺗﻨﻬﺎ ﺍﻭﻣﺪﻩ ﺑﻮﺩﻡ !
– ﭘﺲ ﺣﻼﻟﻢ ﮐﻦ !
- ﻣﯿﺪﻭﻧﻢ …
ﺑﺎ ﺑﻐﺾ ﺍﺩﺍﻣﻪ ﺩﺍﺩﻡ : ﺍﮔﻪ ﻧﮑﻨﻢ ﭼﯽ؟
– ﺟﻮﺍﺏ ﺳﯿﺪﻩ ﺯﯾﻨﺐ ( ﻋﻠﯿﻬﺎ ﺍﻟﺴﻼﻡ ) ﺭﻭ ﭼﯽ ﻣﯿﺪﯼ؟
– ﻣﯿﮕﻢ … ﻣﯿﮕﻢ ﺭﺍﺿﯽ ﻧﯿﺴﺘﻢ ﺍﺯﺵ !
🍁ﺗﺼﻮﯾﺮ ﺭﻭﺑﺮﻭﯾﻢ ﺗﺎﺭ ﺷﺪ . ﭼﻨﺪ ﺑﺎﺭ ﭘﻠﮏ ﺯﺩﻡ ﺗﺎ ﻭﺍﺿﺢ ﺷﻮﺩ . ﺧﻂ ﺍﺷﮏ ﺭﻭﯼ ﭼﻬﺮﻩ ﺍﻡ ﮐﺸﯿﺪﻩ ﺷﺪ . ﮔﻔﺖ : ﭼﮑﺎﺭ ﮐﻨﻢ ﮐﻪ ﺣﻼﻝ ﮐﻨﯽ؟
– ﺭﻓﺘﯽ ﺑﻬﺸﺖ ﺍﺳﻢ ﺣﻮﺭﯼ ﻧﻤﯿﺎﺭﯼ ! ﻣﯿﺸﯿﻨﯽ ﺗﻮ ﻗﺼﺮﺕ ﺗﺎ ﻣﻦ ﺑﯿﺎﻡ !
ﺧﻨﺪﯾﺪ : ﭼﺸﻢ . ﺍﺻﻼ ﺑﻪ ﺑﻘﯿﻪ ﺷﻬﺪﺍ ﻣﯿﮕﻢ ﺩﺳﺖ ﻭﭘﺎﻣﻮ ﺑﺒﻨﺪﻥ ! ﺣﺎﻻ ﺣﻼﻝ ﻣﯿﮑﻨﯽ؟
– ﻧﻪ ! ﺑﺎﯾﺪ ﻗﻮﻝ ﺑﺪﯼ ﻫﺮﻭﻗﺖ ﺧﻮﺍﺳﺘﻢ ﺑﯿﺎﯼ ﮐﻤﮑﻢ ﮐﻪ ﺟﺒﺮﺍﻥ ﻧﺒﻮﺩﻧﺎﺕ ﺑﺸﻪ !
– ﭼﺸﻢ ! ﺣﺎﻻ ﺣﻼﻝ ﻣﯿﮑﻨﯽ؟
– ﺁﺭﻩ …
🍂ﻧﻤﺎﺯ ﺻﺒﺢ ﺁﺧﺮﯾﻦ ﻧﻤﺎﺯﯼ ﺑﻮﺩ ﮐﻪ ﺑﻪ ﺳﯿﺪﻣﻬﺪﯼ ﺍﻗﺘﺪﺍ ﮐﺮﺩﻡ . ﭼﻪ ﺻﻔﺎﯾﯽ ﺩﺍﺭﺩ ﮐﻪ ﻋﺸﻘﺖ ﻣﻘﺘﺪﺍﯾﺖ ﺑﺎﺷﺪ …
ﻫﻮﺍﭘﯿﻤﺎ ﮐﻪ ﺍﺯ ﺯﻣﯿﻦ ﺑﻠﻨﺪ ﺷﺪ، ﺍﺣﺴﺎﺱ ﮐﺮﺩﻡ ﭼﯿﺰﯼ ﺭﺍ ﺩﺭ ﺩﻣﺸﻖ ﺟﺎ ﮔﺬﺍﺷﺘﻪ ﺍﻡ .…
#ﺍﯼ_ﺳﺎﺭﺑﺎﻥ_ﺁﻫﺴﺘﻪ_ﺭﺍﻥ_ﮐﺎﺭﺍﻡ_ﺟﺎﻧم_ﻣﯿﺮﻭﺩ
#ﺁﻥ_ﺩﻝ_ﮐﻪ_ﺑﺎﺧﻮﺩ_ﺩﺍﺷﺘﻢ_ﺑﺎ_ﺩﻟﺴﺘﺎﻧﻢ_ﻣﯿﺮﻭﺩ …
#ادامه_دارد...
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
#رمان_عاشقانه_مذهبی_مقتدا 💖
#قسمت_آخر
🍂تاﺑﻮﺕ ﻣﺜﻞ ﻗﺎﯾﻘﯽ ﺭﻭﺍﻥ ﺭﻭﯼ ﺍﻣﻮﺍﺝ ﺣﺮﮐﺖ ﻣﯿﮑﻨﺪ . ﺳﯿﺪﻣﻬﺪﯼ ﻭﻗﺘﯽ ﻣﯿﺮﻓﺖ، ﻓﻘﻂ ﻣﺎﻝ ﻣﻦ ﺑﻮﺩ؛ ﺍﻣﺎ ﺣﺎﻻ ﻣﺎﻝ ﯾﮏ ﺷﻬﺮ ﺍﺳﺖ . ﺣﺎﻻ ﮐﻪ ﺍﺯ ﺑﯿﻦ ﺩﻭﺩ ﺍﺳﻔﻨﺪ ﻭ ﭘﺮﭼﻢ ﻫﺎﯼ “ ﻟﺒﯿﮏ ﯾﺎ ﺯﯾﻨﺐ ( ﻋﻠﯿﻬﺎ ﺍﻟﺴﻼﻡ ”) ﺑﻪ ﻃﺮﻑ ﻗﻄﻌﻪ ﻣﺪﺍﻓﻌﺎﻥ ﺣﺮﻡ ﻣﯿﺮﻭﺩ، ﺧﯿﺎﻟﻢ ﺭﺍﺣﺖ ﺍﺳﺖ ﮐﻪ ﺗﺎ ﺍﺑﺪ ﮐﻨﺎﺭﻡ ﻣﯽ ﻣﺎﻧﺪ . ﺧﺎﻃﺮﺍﺕ ﻗﺸﻨﮕﻤﺎﻥ ﺍﺯ ﺟﻠﻮﯼ ﭼﺸﻤﻬﺎﯾﻢ ﺭﺩ ﻣﯿﺸﻮﺩ . ﺑﺎ ﻫﻤﯿﻦ ﻓﮑﺮﻫﺎﺳﺖ ﮐﻪ ﮔﺮﯾﻪ ﻭ ﺧﻨﺪﻩ ﺍﻡ ﺩﺭﻫﻢ ﻣﯽ ﺁﻣﯿﺰﺩ .
🍁ﺍﻧﮕﺸﺘﺮ ﻋﻘﯿﻘﺶ ﺣﺎﻻ ﺩﺭ ﺩﺳﺘﺎﻥ ﻣﻦ ﺍﺳﺖ، ﺍﻟﺒﺘﻪ ﭼﻮﻥ ﮔﺸﺎﺩ ﺍﺳﺖ ﻣﺪﺍﻡ ﺩﻭﺭ ﺍﻧﮕﺸﺘﻢ ﻣﯽ ﭼﺮﺧﺪ . ﺯﯾﺮ ﻟﺐ ﺑﺎ ﺗﺴﺒﯿﺤﺶ ﺫﮐﺮ ﻣﯿﮕﻮﯾﻢ ﺗﺎ ﺁﺭﺍﻡ ﺑﻤﺎﻧﻢ . ﻣﯿﺜﻢ ﻟﺒﺎﺱ ﻧﻈﺎﻣﯽ ﭘﻮﺷﯿﺪﻩ ( ﺍﻟﺒﺘﻪ ﺁﺳﺘﯿﻦ ﻫﺎﯾﺶ ﮐﻤﯽ ﺑﻠﻨﺪ ﺍﺳﺖ ) ﻭ ﺑﺎ ﺑﺸﺮﯼ ﺑﺎﺯﯼ ﻣﯿﮑﻨﺪ . ﺑﻪ ﺑﭽﻪ ﻫﺎ ﮔﻔﺘﻪ ﺍﻡ ﺑﺎﺑﺎ ﺍﻧﻘﺪﺭ ﺑﺰﺭﮒ ﺷﺪﻩ ﮐﻪ ﺭﻓﺘﻪ ﭘﯿﺶ ﺧﺪﺍ، ﻭ ﻣﺎ ﺩﯾﮕﺮ ﻧﻤﯿﺘﻮﺍﻧﯿﻢ ﺑﺒﯿﻨﯿﻤﺶ، ﺍﻣﺎ ﺍﻭ ﻣﺎ ﺭﺍ ﻣﯽ ﺑﯿﻨﺪ ﻭ ﮐﻨﺎﺭﻣﺎﻥ ﻫﺴﺖ . ﮔﻔﺘﻪ ﺍﻡ آﻧﻘﺪﺭ ﺑﺰﺭﮒ ﺷﺪﻩ ﮐﻪ ﺑﺪﻧﺶ ﺑﻪ ﺩﺭﺩﺵ ﻧﻤﯿﺨﻮﺭﺩ ! ﮔﻔﺘﻪ ﺍﻡ ﭼﻮﻥ ﺑﺎﺑﺎ ﺷﻬﯿﺪ ﺷﺪﻩ، ﻫﻤﻪ ﻣﺎ ﺭﺍ ﻣﯽ ﺑﺮﺩ ﺑﻬﺸﺖ . ﮔﻔﺘﻪ ﺍﻡ ﺑﺎﺑﺎ ﻗﻬﺮﻣﺎﻥ ﺷﺪﻩ ﻭ ﺣﺎﻻ ﻫﻤﻪ ﺍﻭ ﺭﺍ ﻣﯽ ﺷﻨﺎﺳﻨﺪ ﻭ ﺩﻭﺳﺖ ﺩﺍﺭﻧﺪ …
ﺍﯾﻦ ﺣﺮﻓﻬﺎ ﺭﺍ ﺭﻭﺯﯼ ﺻﺪﺭﺑﺎﺭ ﺑﺮﺍﯾﺸﺎﻥ ﻣﯽ ﮔﻮﯾﻢ ﺗﺎ ﺑﻠﮑﻪ ﺧﻮﺩﻡ ﮐﻤﯽ ﺁﺭﺍﻡ ﺷﻮﻡ .
🍂ﺑﭽﻪ ﻫﺎ ﻫﻢ ﺑﺎ ﺣﺮﻑ ﻫﺎﯼ ﻣﻦ ﺧﻮﺷﺤﺎﻝ ﻣﯽ ﺷﻮﻧﺪ، ﺣﺘﯽ ﺑﺸﺮﯼ ﺩﻭﺳﺖ ﺩﺍﺭﺩ ﺍﻧﺪﺍﺯﻩ ﺑﺎﺑﺎ ﺑﺸﻮﺩ ﺗﺎ ﺧﺪﺍ ﺭﺍ ﺑﺒﯿﻨﺪ . ﻣﯿﺜﻢ ﻫﻢ ﺍﺯ ﺍﻻﻥ ﺷﻐﻠﺶ ﺭﺍ ﺍﻧﺘﺨﺎﺏ ﮐﺮﺩﻩ؛ ﻣﯿﺨﻮﺍﻫﺪ ﺩﻭﺳﺖ ﺣﺎﺝ ﻗﺎﺳﻢ ﺷﻮﺩ، ﻣﻨﻈﻮﺭﺵ ﭘﺎﺳﺪﺍﺭ ﺍﺳﺖ .
🍁ﺍﺯ ﻭﻗﺘﯽ ﺳﯿﺪﻣﻬﺪﯼ ﺭﺍ ﺩﺭ ﻗﻄﻌﻪ ﻣﺪﺍﻓﻌﺎﻥ ﺣﺮﻡ ﺑﻪ ﺧﺎﮎ ﺳﭙﺮﺩﻩ ﺍﻧﺪ، ﻫﺮﺑﺎﺭ ﮐﻪ ﺁﻧﺠﺎ ﻣﯿﺮﻭﻡ ﺍﺣﺴﺎﺱ ﺭﻭﺯ ﺍﻭﻝ ﺭﺍ ﺩﺍﺭﻡ، ﺣﺲ ﻣﯿﮑﻨﻢ ﺳﯿﺪﻣﻬﺪﯼ ﺻﺪﺍﯾﻢ ﻣﯿﺰﻧﺪ . ﺍﺯ ﺁﻥ ﺭﻭﺯ ﺑﻪ ﺑﻌﺪ، ﻫﻤﯿﺸﻪ ﺍﻭﻝ ﻣﯿﺮﻭﻡ ﺍﺯ ﺁﻗﺎ ﻣﺤﻤﺪﺭﺿﺎ ﺑﺨﺎﻃﺮ ﺍﯾﻦ ﻧﺴﺨﻪ ﮐﻪ ﺑﺮﺍﯾﻢ ﭘﯿﭽﯿﺪﻩ ﺗﺸﮑﺮ ﻣﯿﮑﻨﻢ .
🍁ﺣﺎﻻ ﺳﻬﻢ ﻣﻦ ﺍﺯ ﺩﻧﯿﺎﯼ ﻋﺎﺷﻘﺎﻧﻪ ﻣﺎﻥ، ﺑﺸﺮﯼ ﻭ ﻣﯿﺜﻢ ﻭ ﺧﺎﻃﺮﺍﺕ ﮔﺬﺷﺘﻪ ﺍﺳﺖ ﻭ ﺳﻬﻢ ﺍﻡ ﺍﺯ ﺟﻬﺎﺩ ﺩﺭ ﺩﻓﺎﻉ ﺍﺯ ﺣﺮﻡ، ﺗﻨﻬﺎﯾﯽ ﻭ ﮔﺮﯾﻪ ﻫﺎﯼ ﻧﯿﻤﻪ ﺷﺐ . ﻫﺮ ﻭﻗﺖ ﺑﺘﻮﺍﻧﻢ ﻣﯿﺮﻭﻡ ﮔﻠﺴﺘﺎﻥ ﺷﻬﺪﺍ، ﺑﻪ ﯾﺎﺩ ﻭﻗﺖ ﻫﺎﯾﯽ ﮐﻪ ﺧﻮﺩﻣﺎﻥ ﺩﻭﺗﺎﯾﯽ ﺑﻮﺩﯾﻢ … ﻫﻨﻮﺯ ﻫﻢ ﮐﻨﺎﺭ ﻣﺰﺍﺭ ﺷﻬﺪﺍﯼ ﻓﺎﻃﻤﯿﻮﻥ ﻣﯽ ﻧﺸﯿﻨﻢ ﻭ ﺳﯿﺪﻣﻬﺪﯼ ﺍﺯ ﺁﻥ ﻃﺮﻑ ﻗﻄﻌﻪ ﺑﺎ ﻟﺒﺨﻨﺪ ﻧﮕﺎﻫﻢ ﻣﯿﮑﻨﺪ ( ﺑﺒﺨﺸﯿﺪ ﺑﺎﻫﺎﺗﻮﻥ ﻧﺴﺒﺘﯽ ﺩﺍﺭﻥ … ؟؟ ) .
🍂ﻫﻨﻮﺯ ﻫﻢ ﺟﺎﻧﻤﺎﺯ ﺳﯿﺪﻣﻬﺪﯼ ﺭﺍ ﻭﻗﺖ ﻧﻤﺎﺯ ﺟﻠﻮﯼ ﺧﻮﺩﻡ ﭘﻬﻦ ﻣﯿﮑﻨﻢ ﻭ ﭘﺸﺖ ﺳﺮﺵ ﻧﻤﺎﺯ ﻣﯿﺨﻮﺍﻧﻢ،ﺑﻪ ﯾﺎﺩ ﻭﻗﺖ ﻫﺎﯾﯽ ﮐﻪ #ﻣﻘﺘﺪﺍﯾﻢ بود.
#پایان
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
1_55654327.mp3
3.92M
🎵 #صوت_شهدایی
🍃این ساعت و این ثانیه
🍃دور حسین مهمانیه
🎤 #سیدرضا_نریمانی
🍃🌹🍃🌹
@shahidNazarzadeh
#تلنگر 🔔
🌷شهدا در #لحظه شهید نشدند❌
آنها سالها در #جهاد_اکبر جنگیدند
و روزها در
↵سرما
↵گرمــ☀️ـا
↵ #سختی
↵گرسنگی
↵خطر⚠️ و... به سر بردند.
#لحظه_شهادت لحظه گرفتن پاداش است😍
#عاقبت_به_خیری آسان بدست نمی آید🚫
پشت کردند
به دنیا ❌
و همانجا شد #آغاز جهادشان...
🌷 #شهید_مهدی_زین_الدین:
💢هرگاه شهدا🌷را در #شب_جمعه یاد کردید، آنها شمارا نزد #اباعبدالله الحسین (ع) یاد می کنند😍
#یاد_شهدا_با_صلوات🌺
#شبتون_شهدایی🌙
🍃🌹🍃🌹
@shahidNazarzadeh
❣ #سلام_امام_زمانم❣
#جمعه ها
حس عجیبی ست
میان #من و دلـ❤️
دل آواره
به تکرار #تو_را میخواند !
🌷تعجیل در فرج، پنج #صلوات
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج🌸🍃
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
enayat emam zaman.momeni.mp3
6.48M
اگه میخوای #امام_زمان_عج
بهت توجه کنه در عنایتش باشی
سه تا عمل را انجام بده👌👌
🎙 #استاد_مومنی
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج🌺
🍃🌹🍃🌹
@shahidNazarzadeh