eitaa logo
🌷شهید نظرزاده 🌷
4.3هزار دنبال‌کننده
32هزار عکس
9.9هزار ویدیو
222 فایل
شرایط و حرف های ناگفته ما 👇 حتما خوانده شود همچنین جهت تبادل @harfhayeenagofte ارتباط با خادم 👤 ⇙ @M_M226 خادم تبادلات @MA_Chemistry
مشاهده در ایتا
دانلود
✫⇠ ✫⇠ به روایت همسر( شهلا غیاثوند ) 0⃣2⃣ 📖دوست هایم وقتی توی خیابان من و را با هم میدیدند، میگفتند: "تو که میخواستی با جانباز ازدواج کنی پس چی شد؟؟" هر چه میگفتم ایوب هم جانباز است، باورشان نمیشد، مثل خودم، روز اول خواستگاری. 📖بدن ایوب پر از تیر ترکش💥 بود و هرکدام هم برای یک عملیات. با ترکش های توی سینه اش مشهور شده بود. انها را از عملیات با خودش داشت. از وقتی ترکش به قلبش♥️ خورده بود تا اتاق عمل، چهل و پنج دقیقه گذشته بود و او زنده مانده بود. 📖روزنامه ها هم خبرش را نوشتند📰ولی بدون اسم تا اش نگران نشوند. همان عملیات فتح المبین تعدادی از رزمنده ها زیر اتش خودی و دشمن گیر می افتند، طوری ک اگر به توپخانه یک گرای اشتباه داده میشد، رزمنده های خودمان را میزد. 📖دکترها میگفتند: های ایوب برای ان سه تا ترکشی است که توی سرش جا خوش کرده اند. از شدت درد کبود میشد😖 و خون چشمانش را میپوشاند. برای انکه ارام شود میکشید. 📖روز خواستگاری گفتم که از سیگار بدم می اید، قول داد وقتی عمل کند و دردش خوب شود، سیگار🚬 را هم بگذارد کنار. دکتر ها موقع عمل به جای سه تا، پنج تا ترکش دیدند ک به قسمت حساسی از نزدیک بودند. 📖عمل سخت بود و یک اشتباه کوچک میتوانست بینایی ایوب را بگیرد😢 وقتی عمل تمام شد، دکتر با ذوق دور ایوب تازه به هوش امده میچرخید. عددهایی را با دست نشانش میداد✌️ و ایوب که درست میگفت، دکتر بیشتر خوشحال میشد😃 🖋 ... 📝به قلم⬅️ 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
❣﷽❣ 📚 ✫⇠ به روایت همسر( شهلا غیاثوند ) 1⃣2⃣ 📖خانه پدری ایوب بودیم که برای از حال رفتنش را دیدم. ما اتاق بالا بودیم و ایوب خواب بود😴 نگاهش میکردم. منتظر بودم با هر نفسی که میکشد، سینه اش بالا و پایین برود. تکان نمیخورد، ترسیدم😰 صورتم را جلوی دهانش گرفتم. گرمایی احساس نکردم. 📖کیفم را تکان دادم، ایینه کوچکی بیرون افتاد، جلوی دهانش آیینه بخار نکرد❌ برای لحظاتی فکر کردم مردی را که حالا شده است از دستش دادم. بعد ها فهمیدم از حال رفتنش، یک جور حمله عصبی و از عوارض موج گرفتگی است. 📖دیگر تلاش من برای زنده نگه داشتن ایوب شروع شد✅ حس میکردم حتی در دیوار هم مرا تشویق میکنند و میگویند "عاقبت راهی که انتخاب کرده ای، است. یکبار مصرف غذا میخوردیم. صدای خوردن قاشق و بشقاب🍽 به هم باعث میشد حمله عصبی سراغش بیاید. 📖 که میگرفتش، مردهای خانه و همسایه را خبر میکردم. انها می امدند و دست و پای ایوب را میگرفتند، رعشه می افتاد به بدنش بلند میکرد و محکم میکوبیدش به زمین. دستم را میکردم توی دهانش تا زبانش را گاز نگیرد🚫 📖عضلاتش طوری سفت میشد که حتی مرد ها هم نمیتوانستند انگشت هایش را از هم باز کنند. لرزشش که تمام می شد، شل و بیحال😓 روی زمین می افتاد. انگشت های را از بین دندانهایش بیرون می اوردم. نگاه میکردم به مردمک چشمش که زیر پلک ها ارام😌 میگرفت. 📖مامان جهیزیه ام را توی یکی از دو اتاق خانه جا داد، دیگر چادر از سر زهرا و شهیده نیوفتاد. خیلی مراعات میکرد. وقتی میفهمید از این اتاق میخواهند بروند ان اتاق، چشم هایش را می بست و میگفت: بیایید رد شوید نگاهتان نمیکنم❌ حالا غیر از اقا جون و مامان، رضا و زهرا و شهیده هم شیفته اش شده بودند و حتی او را از من بیشتر داشتند. صدایش میکردند "داداش ایوب" 📖خواستم ساکتشان کنم ک دیدم ایوب نشسته کنار دیوار و بچه ها دورش نشسته اند. ایوب میخواند "یک حاجی بود، یک گربه داشت......" بچه ها دست میزدند و از خنده ریسه میرفتند😄 🖋 ... 📝به قلم⬅️ 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
✫⇠ ✫⇠ بلندی به روایت همسر( شهلا غیاثوند ) 2⃣3⃣ 📖روی پله ها نشستم و دستم را گذاشتم زیر چانه ام. نمیدانم چه مدت گذشت که با صدای "عیال، " گفتن ایوب به خودم امدم. تمام بدنش باندپیچی🤕 بود. حتی روی چشم هایش گاز استریل گذاشته بودند😥 📖-چی شده ایوب؟ کجایت زخمی شده؟ +میدانستم هول میکنی، داشتند مرا میبردند بیمارستان گفتم خبرش ب تو برسد نگران میشوی، از برادر ها خواستم من را بیاورند شهر خودم. پیش تو😍 📖شیمیایی شده بود. با . مدتی طول کشید تا سوی چشم هایش برگشت. توی بیمارستان امپول اشتباهی بهش تزریق کرده بودند و موقتا شده بود. پوستش تاول داشت و سخت نفس میکشید 📖گاهی فکر میکردم ریه ی ایوب اندازه یک بچه هم قدرت ندارد😔 و هر لحظه ممکن است نفسش بند بیاید. برای فرقی نمیکرد، او رفته بود همه هستیش را یک جا بدهد و ذره ذره از او میگرفت 🖋 ... 📝به قلم⬅️ 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
✫⇠ ✫⇠ بلندی به روایت همسر( شهلا غیاثوند ) 4⃣3⃣ 📖یک بار بهش گفتم: نگو؛ چیزی از عملت نگذشته صبر کن. شاید گرفت. سرش را بالا انداخت. مطمئن بود👌 دکتر که امد بالای سرش از اتاق امدم بیرون تا بخوانم. 📖وقتی برگشتم تمام روپوش دکتر قرمز شده بود😰 بدون اینکه ایوب را کند با چاقوی جراحی گوشت های فاسد را بریده بود. کمی بعد به جایی رسید که دیگر گوشت، دست خود ایوب بود و ملافه ی زیر ایوب و لباس دکتر را قرمز کرده بود. 📖ایوب از حال رفته بود😓 که پرستار ها برای تزریق مسکن قوی امدند. دوست نداشت کسی جز من کنارش💞 باشد. مادرش هم خیلی اصرار کرد اما قبول نکرد. 📖ایوب وقتی خانه بود کنار رختخواب و بساط چایش☕️ همیشه بود. از هر موضوعی، کتاب میخواند. یک کتاب دو هزار صفحه ای📕 به دستش رسیده بود که از سر شب یک لحظه ام ان را زمین نگذاشته بود 📖گفتم دیر وقت است نمیخوابی؟ سرش را بالا انداخت -مگر دنبالت کرده اند؟ سرش توی کتاب بود +باید این را تمام کنم صبح که بیدار شدم، تمامش کرده بود. 🖋 ... 📝به قلم⬅️ 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
✫⇠ ✫⇠ بلندی به روایت همسر( شهلا غیاثوند ) 8⃣3⃣ 📖حتی از یک ماه جلوتر آن را جایی پنهان میکرد. گاهی هم طاقت نمی اورد و زودتر از موعد هدیه ام🎁 را میداد. اگر از هم دور بودیم، میدانستم باید منتظر بسته ی از طرف ایوب باشم. 📖ولی من از بین تمام هدیه هایش، نامه ها💌 را بیشتر دوست داشتم. با نوشتن راحت تر میکرد. قند توی دلم اب میشد وقتی میخواندم "بعد از خدا، تو عشق منی😍 و این عشق آسمانی و پاک است. من فکر میکنم ما در دو قالب، ان شاءالله خداوند ما را برای هم به سلامت نگاه دارد♥️ و از بنده های شایسته اش باشیم..." 📖برای روزنامه📰 مقاله مینوشت. با اینکه سوادش از من بیشتر بود، گاهی تا نیمه های شب من را بیدار نگه میداشت تا را نسبت به نوشته اش بدهم. روزهای امتحان خانه عمه پاتوق دانشجوهای فامیل بود☺️ غیر از خواهرم و دختر عمم، هم به جمعشان اضافه شد. 📖با وجود بچه ها ایوب نمیتوانست برای چند دقیقه هم جزوه هایش را وسط اتاق پهن کند. دورش جمع میشدند👥 و روی کتابهایش میکشیدند. بارها شده بود که جزوه هایش را جمع میکرد و میدوید توی اتاقش، در راهم پشت سرش می بست🚪 🖋 ... 📝به قلم⬅️ 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
✫⇠ به روایت همسر( شهلا غیاثوند ) 2⃣4⃣ 📖جوابش را خودش میدانست، دوست داشت از زبان بشنود -من یک دختر دارم♥️ و دوتا پسـر از مدرسه امده بود. سلام کرد و بی حوصله کیفش را انداخت روی زمین. 📖ایوب دست هایش را از هم باز کرد _سلام دختر بانمکم، بدو بیا یه بوس بده😍 هدی سرش را انداخت بالا +نه✘ دست و صورتم را بشویم، بعد -نخیر، من این طوری دوست دارم، بدو بیا 📖و هدی را گرفت توی بغلش💞 مقنعه را از سرش برداشت. چند تار موی افتاد روی صورت هدی. ایوب روی موهای گیس شده اش دست کشید و مرتبشان کرد👧 هدی لب هایش را غنچه کرد و سرش را فشرد ب سینه ی ایوب "خانم معلممان باز هم گفت باید را کوتاه کنم" 📖موهای هدی تازه به کمرش رسیده بود. ایوب خیلی دوستشان داشت، به سفارش او موهای هدی را که اذیت نشوند. با اخم گفت: من نمیگذارم❌ اخر موهای ب این مرتبی چه فرقی با موهای کوتاه🧒 دارد؟ 📖اصلا یک نامه📩 مینویسم به مدرسه، میگویم چون موهای دخترم است، اجازه نمیدهم کوتاه کند. فردایش هدی با یک دسته برگه🗞 امد خانه. گفت: معلمش از دستخط ایوب خوشش آمده و خواسته که او اسم بچه های کلاس را برایش توی لیست بنویسد📝 🖋 ... 📝به قلم⬅️ 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
#اینک_شوڪران ✫⇠ #خاطرات_شهید_ایوب_بلندی به روایت همسر( شهلا غیاثوند ) 2⃣4⃣ #قسمت_چهل_ودوم 📖جوابش ر
❣﷽❣ 📚 ✫⇠ به روایت همسر( شهلا غیاثوند ) 3⃣4⃣ 📖رسیدگی به درس بچه ها کار خودم بود. ایوب زیاد توی خانه نبود. اگر هم بود خیلی میکرد. چند بار خواست به بچه ها دیکته بگوید همین که اولین غلط❌ املایشان را دید، کتاب را بست و رفت. 📖مدرسه بچه ها گاهی به مناسبت های مختلف از دعوت میکرد تا برایشان سخنرانی🎤 کند. روز جانباز را قبول نمیکرد. میگفت: من که جانباز نیستم، این اسم را روی ما گذاشته اند، وگرنه جانباز است که جانش را داد. 📖از طرف بنیاد، جانبازها را حج🕋 میبرند و هر کدامشان اجازه داشتند یک مرد👤 همراهشان ببرند. ایوب فوری اسم را داد. وقتی برگشت گفت: باید بفرستمت بروی ببینی. گفتم: حالا نمیخواهم، دلم میخواهد وقتی من را میفرستی، برایم گاو بکشی. بعد برایم مهمانی بگیری و سفره بندازی از کجا تا کجا 📖برایم پارچه اورده بود و لوازم ارایش. بیشتر از من از آن استفاده میکرد💅 با حوصله لب ها و گونه هایش را رنگ میکرد و می امد مثل عروسک ها کنار ایوب مینشست. ایوب از خنده ریسه میرفت و صدایم میکرد: شهلا بیا ببین😂 🖋 ... 📝به قلم⬅️ 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
✫⇠ #اینک_شوڪران ✫⇠ #خاطرات_شهید_ایوب_بلندی به روایت همسر( شهلا غیاثوند ) 4⃣4⃣ #قسمت_چهل_وچهارم 📖ای
❣﷽❣ 📚 ✫⇠ به روایت همسر( شهلا غیاثوند ) 5⃣4⃣ 📖از استاد تا باغبان دانشگاه را میشناختند. با همه احوال پرسی میکرد پیگیر مشکلات مالی💰 انها میشد. بیشتر از این دلش می تپید برای سر و سامان دادن به زندگی . واسطه اشنایی چند نفر از دختر، پسرهای💑 دانشکده با هم شده بود. 📖خانه ما یا محل های اولیه بود یا محل اشتی دادن زن و شوهر ها💞 کفش های پشت در برای بهانه شده بود. میگفت: من خانه را به شما اجاره دادم، نه این همه ادم. بالاخره جوابمان کرد☹️ 📖با وضعیتی که ایوب داشت نمی توانست راه بیوفتد و دنبال خانه🏘 بگردد، کار خودم بود. چیزی هم به کارشناسی نمانده بود. شهیده و زهرا کتاب های درسی📚 را که یازده سال از انها دور بودم، بخش بخش کرده بودند. جزوه های کوچکم را دستم میگرفتم و در فاصله ی این بنگاه تا ان بنگاه درس . 📖نتایج دانشگاه که اعلام شد، ایوب بستری بود🛌 روزنامه خریدم و رفتم . زهرا بچه ها را اورده بود ملاقات دست همه بود حتی ایوب. خودش گفته بود دیگر برایش نبرند کاکائو🍫 بیشتر دوست داشت. 🖋 ... 📝به قلم⬅️ 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
✫⇠ #اینک_شوڪران ✫⇠ #خاطرات_شهید_ایوب_بلندی به روایت همسر( شهلا غیاثوند ) 8⃣4⃣ #قسمت_چهل_وهشتم 📖چند
❣﷽❣ 📚 ✫⇠ به روایت همسر( شهلا غیاثوند ) 9⃣4⃣ 📖سرش را انداخت بالا و محکم گفت: . خانمها یا باید شوند یا معلم و استاد. باقی کارها یک قِران هم نمی ارزد❌ ناراحت شدم🙁چرا حاجی؟ چرخید طرف من؛ ببین خودم توی اداره کار می کنم. می بینم که با خانمها چطور رفتار می شود. هیچ کس ملاحظه آنها را نمی کند. 📖حتی اگر مسئولیتی به عهده هست؛ نباید مثل یک مرد بازخواستش کنند⛔️ او باید برای خانه هم توان و انرژی داشته باشد. اصلا میدانی شهلا باید ناز زن را کشید. نه این که او رئیس و کارمند و باقی آدمها رو بکشد. 📖چقدر ناز ادم های مختلف را سر بستری🛌 کردن های کشیده بودم و نگذاشته بودم متوجه شود. هر را گیر میاوردم برایش توضیح میدادم که نوع بیماری ایوب با بیماران روانی متفاوت است. 📖مراقبت های خاص خودش را میخواهد. به و گفتار درمانی احتیاج دارد، نه اینکه فقط دوز قرص هایش💊 کم و زیاد شود. این تنها کاری بود که مدد کارها میکردند. وقتی اعتراض میکردم، میگفتند: به ما همین قدر میدهند 📖اینطوری ایوب به ماه نرسیده بود دوباره میشد. اگر آن روز دکتر اعصاب و روان مرا از اتاقش بیرون نمیکرد🚷 هیچ وقت نه من و نه ایوب برای بستری شدن هایش نمیکشیدیم😔 📖وضعیت ایوب به هم ریخته بود. راضی نمیشد با من به دکتر بیاید. خودم وقت گرفتم تا حالت هایش را برای دکتر شرح دهم و ببینم قبول میکند در بیمارستان بستریش کنم یا نه‼️نوبت من شد. وارد اتاق شدم. 📖دکتر گفت پس مریض کجاست⁉️ گفتم: توضیح میدهم ....." با صدای بلند🗣 وسط حرفم پرید _بفرمایید بیرون خانم...اینجا فقط برای است نه همسرهایشان 📖گفتم: من هم برای خودم نیامدم. همسرم♥️ جانباز است. امده ام وضعیتش را برایتان..... از جایش بلند شد و به در اشاره کرد و داد کشید "برو خانم با مریضت بیا..." 📖با اشاره اش از جایم پریدم. در را باز کردم. همه بیماران و همراهانشان نگاهم میکردند👁 رو به دکتر گفتم: فکر میکنم همسر من به دکتر نیازی ندارد، انگار بیشتر نیاز دارید. در را محکم بستم و بغضم ترکید. با صدای بلند زدم زیر گریه😭 واز مطب بیرون امدم. 🖋 ... 📝به قلم⬅️ 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
✫⇠ ✫⇠ به روایت همسر( شهلا غیاثوند ) 2⃣5⃣ 📖مدت کوتاهی زندگی کردیم، ولی همه کار و زندگیمان تهران بود. برای عمل های ایوب تهران میماندیم. ایوب را برای بستری🛌 که میبردند من را راه نمیدادند🚷 میگفتند: برو، همراه مرد بفرست. کسی نبود اگر هم بود برای چند روز بود. هر کسی زندگی خودش را داشت و هم ایوب♥️ بود. 📖کم کم به بودنم در بخش عادت کردند. باد کرده بود از بس سر پا ایستاده بودم. یک پایم را میگذاشتم روی تخت ایوب تا استراحت کند و روی پای دیگرم می ایستادم. پرستار ها عصبانی میشدند😡 "بدن های شما استریل نیست. نباید اینقدر به تخت بیمار نزدیک شوید" 📖اما کار خودش را میکرد، کشیک میداد که کسی نیاید. انوقت به من میگفت روی تختش🛏 دراز بکشم. شب ها ایوب روزنامه پهن میکردم و دراز میکشیدم، رد شدن سوسک ها را میدیدم. از دو طرف تخت ملافه اویزان بود و کسی من را نمیدید✘ 📖وقتی پرزهای تی میخورد توی صورتم، میفهمیدم که شده و نظافت چی داد اتاق را تمیز میکند. بوی الکل و مواد شوینده و انواع تا مغر استخوانم بالا میرفت. 📖درد قفسه سینه و پا و دست نمیگذاشت ایوب یک شب بدون قرص💊 بخوابد. گاهی قرص هم افاقه نمیکرد. تلویزیون📺 را روشن میکرد و مینشست روبرویش، سرش را تکیه میداد به پشتی و را می بست. 🖋 ... 📝به قلم⬅️ 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
✫⇠ #اینک_شوڪران ✫⇠ #خاطرات_شهید_ایوب_بلندی به روایت همسر( شهلا غیاثوند ) 4⃣5⃣ #قسمت_پنجاه_وچهارم 📖
❣﷽❣ 📚 ✫⇠ به روایت همسر( شهلا غیاثوند ) 5⃣5⃣ 📖ایوب که مرخص شد، برایم هدیه🎁 خریده بود. وقتی به حالت عادی برگشته بود، فهمیده بود ک قبل از رفتنش چقدر توی داد و بیداد راه انداخته بود. لبخند زد و گفت: برایت تجربه شد😅 حواست باشد بعد از من نشوی و دوباره زن یکی مثل من بشوی، امثال من فقط دردسر هستیم. هیچ چیزی از ما به تو نمیرسد❌ نه پولی داریم، نه خانه ای هیچی .... 📖کمی فکر کرد و خندید _من میگویم زن یک  پولدار شو خیره شدم توی چشم هایش که داشت از اشک پر میشد😢 شوخی تلخی کرده بود. هیچ کس را نمیتوانستم به اندازه ی دوست داشته باشم. فکرش را هم نمیکردم از این مرد جدا شوم. با اخم گفتم: برای چی این حرف ها را میزنی؟😕 📖خندید _خب چون روز های اخرم هست ، بیمه نامه م توی کمد است. چند بار جایش را نشانت دادم. دم دست بگذار، لازمت میشود بعد من .... +بس کن دیگر ایوب😡 _بعد از من مخارجتان سنگین است. کمک حالت میشود. +تو الان هجده سال است داری به من قول میدهی، میروم، فردا میروم، قبول کن دیگر ایوب........" 📖عاشق طبیعت🌱 بود و چون قبل ازدواجمان کوه نورد بود، جاهای بکر و دست نخورده ای را میشناخت. توی راه جلفا بودیم. ایوب تپه ای را نشان کرد و ماشین🚗 را از سر بالایی تند ان بالا برد. بالای تپه پر بود از گلهای ریز رنگی 📖ایوب گفت: حالا که اول است، باید اردیبهشت بیایید، بببنید اینجا چه بهشتی میشود. در ماشین را باز کردیم که عکس📸 بگیریم. باد پیچید توی ماشین، به زور پیاده شدیم و ژست گرفتیم. ایوب دوربین را بین سنگ ها جا داد و دوید بینمان👥بالای تپه جان میداد برای چای دارچینی و سیب زمینی زغالی🍟 که ایوب استاد درست کردنشان بود. 📖ولی کم مانده بود باد ماشین را بلند کند. رفتیم سمت کلیسای جلفا. هرچه به نزدیک تر میشدیم، تعداد سرباز های بالای برجک ها و کنار سیم خاردارها بیشتر میشد. ایوب از توی ایینه بچه ها را نگاه کرد👀 کنار هم، روی صندلی عقب خوابشان برده بود. گفت: شهلا فکرش را بکن، یک روز و محمدحسن هم سرباز میشوند، میایند همچین جایی، بعد من و تو باید مدام به انها سر بزنیم و برایشان وسایل بیاوریم. 🖋 ... 📝به قلم⬅️ 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
✫⇠ #اینک_شوڪران ✫⇠ #خاطرات_شهید_ایوب_بلندی به روایت همسر( شهلا غیاثوند ) 6⃣5⃣ #قسمت_پنجاه_وششم 📖نی
❣﷽❣ 📚 ✫⇠ به روایت همسر( شهلا غیاثوند ) 7⃣5⃣ 📖صبح با صدای بلند خداحافظی کرد. ایوب با چشم هدی را دنبال کرد تا وقتی در را به هم زد🚪 و رفت مدرسه. گفت: شهلا، هیچ دقت کرده ای که هدی خیلی بزرگ شده؟ 📖هدی تازه راهنمایی بود خنده ام گرفت. _اره خیلی بزرگ شده، دیگه باید براش درست کنم خیلی جدی نگاهم کرد😕 +جهیزیه⁉️ اصلا انقدر از این کاسه و بشقابی که به اسم جهاز به دختر میدهند بدم میاید. به دختر باید فقط داد که اگر روزی روزگاری مشکلی پیدا کرد، سرپناه داشته باشد. -اووووه، حالا کو تا شوهر کردن هدی؟چقدر هم جدی گرفتی!😄 📖دستش را گذاشت زیر سرش و خیره شد به سقف _اگر یک روز ببینم، خودم برای هدی خواستگاریش میکنم. صورتش را نیشگون گرفتم. خاک بر سرم😟 یک وقت این کار را نکنی، آن وقت میگویند کور و کچل بوده 📖خنده اش گرفت😅 _خب می ایند میبینند دخترمان نه کور است و نه کچل. خیییلی هم است میدانستم ایوب کاری را که میگوید "میکنم" انجام میدهد✅ برای همین دلم شور افتاد نکند خودش روزی  پا پیش بگذارد. 📖عصر دوباره را از دست داد. اصرار داشت از خانه بیرون برود. التماسش کردم فایده ای نداشت. را فرستادم ماشینش🚗 را دستکاری کند که راه نیوفتد. درد همه ی هوش و حواسش را گرفته بود. اگر از خانه بیرون میرفت حتی راه برگشت را هم گم میکرد😔 📖دیده بودم که گاهی توی کوچه چند دقیقه مینشیند و به این فکر میکند که اصلا میخواهد برود. از فکر این که بیرون از خانه بلایی سرش بیاید تنم لرزید، تلفن را برداشتم📞 با شنیدن صدای ماموران ان طرف، بغضم ترکید. صدایم را میشناختند. منی که به سماجت برای درمان معروف بودم، حالا به التماس افتاده بودم. 📖_ اقا تو را بخدا...تو را به جان عزیزتان، امبولانس🚑 بفرستید، ایوب حال خوبی ندارد، از دستم میرود آ، میخواهد از خانه بیرون برود +چند دقیقه نگهش دارید، الان می اییم چند دقیقه کجا، کجا. از صدای بیحوصله ان طرف گوشی باید میفهمیدم دیگر از من و ایوب خسته شده اند و سرکارمان گذاشته اند😞 📖ایوب مانده بود خانه ولی حالش تغییر نکرده بود. دوباره راه افتاد سمت در"من دارم میروم ، کاری نداری؟ 🖋 ... 📝به قلم⬅️ 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh