eitaa logo
🌷شهید نظرزاده 🌷
4.3هزار دنبال‌کننده
27.8هزار عکس
6.2هزار ویدیو
204 فایل
شرایط و حرف های ناگفته ما 👇 حتما خوانده شود همچنین جهت تبادل @harfhayeenagofte ارتباط با خادم 👤 ⇙ @M_M226 خادم تبادلات @Ma_chem
مشاهده در ایتا
دانلود
هر چی در توان داریم برای حضرت زهرا سلام الله علیها خرج کنیم 😍
یک عزیزی اومد پیوی گفت من توان کمک مالی ندارم اما خیلی دوست دارم کمک کنم 😊 چیکار کنم؟؟ 🤔
میتونیم توی ثواب نشرش سهیم باشیم 😍😌
❣﷽❣ 📚 ✫⇠ به روایت همسر( شهلا غیاثوند ) 7⃣1⃣ 📖فردای بله برون ک خانواده ایوب برگشتند تبریز، ایوب خانه ما بود. یک هفته تا عقد وقت داشتیم و باید خرید هایمان را میکردیم. یک دست لباس خریدیم و ساعت و حلقه💍 ایوب شش تا النگو برایم انتخاب کرده بود، انقدر اصرار کردم که به دوتا راضی شد. 📖تا ظهر از جمع شش نفره مان فقط من و ایوب👥 ماندیم. پرسید: گرسنه نیستی؟؟ سرم را تکان دادم. گفت: من هم خیلی گرسنه ام😋 به چلوکبابی توی خیابان اشاره کرد. دو پرس چلوکباب گرفت با مخلفات. 📖گفت: بفرما. بسم الله گفت و خودش شروع کرد. سرش را پایین انداخته بود. انگار توی خانه اش باشد. چنگال را فرو کردم توی گوجه، گلویم گرفته بود. حس، میکردم صدتا چشم نگاهم میکند👀 از این سخت تر، روبرویم مرد نامحرمی، نشسته بود ک باهاش هم سفره می شدم؛ مردی ک توی بی تکلفی کسی ب پایش نمیرسید. 📖آب گوجه در امده بود. اما هنوز نمیتوانستم غذا بخورم. ایوب پرسید نمیخوری؟؟ توی ظرفش چیزی نمانده بود. سرم را انداختم بالا گفت: مگر گرسنه نبودی؟؟😳 -اره ولی نمیتونم🙁 📖ظرفم را برداشت حیف است حاج خانم، پولش را دادیم. از چلو کبابی ک بیرون امدیم اذان گفته بودند. ایوب از این و آن سراغ نزدیک ترین را میگرفت. گفت: اگر مسجد را پیدا نکنم، همینجا می ایستم به نماز📿 📖اطراف را نگاه کردم -اینجا؟؟ وسط پیاده رو؟؟ سرش را تکان داد. گفتم: زشت است مردم تماشایمان میکنند. نگاهم کرد این بدون اینکه خجالت بکشند بااین سر و وضع می ایند بیرون انوقت تو از اینکه "دستور خدا" را انجام بدهی خجالت میکشی⁉️ 📖اقاجون این رفت و امد های ایوب را دوست نداشت میگفت: -نامحرمید و دارد اما ایوب از رفت و امدش کم نکرد. برای، من هم سخت بود. یک روز با ایوب رفتیم خانه روحانی محلمان. همان جلوی در گفتم "حاج اقا میشود بین ما صیغه بخوانید؟؟" 📖او را میشناختیم. او هم ما و اقاجون را میشناخت. همانجا محرم شدیم💞 یک جعبه شیرینی🍩 ناپلئونی خریدیم و برگشتیم خانه. مامان از دیدن صورت گل انداخته من و جعبه شیرینی تعجب کرد. -خبری شده؟؟ نخ دور جعبه را باز کردم و گرفتم جلوی مامان. گفتم: -مامان!....ما......رفتیم .... موقتا ....🙊 دست مامان تو هوا خشک شد 🖋 ... 📝به قلم⬅️ 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
✫⇠ ✫⇠ بلندی به روایت همسر( شهلا غیاثوند ) 8⃣1⃣ 📖-فکر کردم برادر که میخواهد مدام اینجا باشد، خب درست نیست، هم شما ناراحت میشوید، هم من معذبم☺️مامان گفت: اقاجونت را چه کار میکنی؟ یک شیرینی دادم دست مامان. 📖-شما اقاجون را خوب میشناسی، خودت میدانی چطور به او بگویی. مامان برای ایوب سنگ تمام میگذاشت👌 وقتی ایوب خانه ما بود، مامان خیلی بیشتر از همیشه غذا درست میکرد. میخندید و میگفت: -الهی برایت بمیرم دختر، وقتی ازدواج کنی فقط توی اشپزخانه ای. باید مدام بپزی بدهی ایوب..... ماشاءالله خیلی خوب میخورد😄 📖فهمیده بودم که ایوب وقتی که خوشحال و سرحال است، زیاد میخورد. شبی، نبود ک ایوب خانه ما نماند و صبح دور هم صبحانه نخوریم. سفره صبحانه که جمع شد، امد کنارم🥰 خوشحال بود -دیشب چه شاعر شده بودی، کنار پنجره ایستاده بودی👤 📖چند تار مو که از روسریم افتاده بود بیرون، با انگشت کردم زیر روسری، -من؟ دیشب؟😦 یادم امد، از سرو صدای توی حیاط بیدار شده بودم...دوتا به جان هم افتاده بودند و صدای جیغشان بلند شده بود. 📖اقاجون و ایوب تو هال خوابیده بودند. نگاهشان کردم، تکان نخوردند. ایستادم و گربه ها را تماشا کردم. ابروهایم را انداختم بالا... -فکر کردم خواب بودید، حالا چه کاری میکردم ک میگویی شاعر شده ام😉 📖-داشتی ستاره ها را نگاه میکردی. نتوانستم جلوی خنده ام را بگیرم😂 -نه برادر بلندی❌گربه های توی حیاط را نگاه میکردم. راست میگویی؟؟ -اره 📖هنوز میخندیدم. سرش را پایین انداخت -لااقل به من نمیگفتی که گربه هارا تماشا میکردی😔 خنده ام را جمع کردم -چرا؟ پس چی میگفتم؟ دمغ شد😞 -فکر کردم به نصف شبی بلند شدی و ستاره ها را نگاه میکنی. 📖هر روز با هم میرفتیم بیرون. دوست داشت پیاده برویم و توی راه حرف بزنیم، من تنبل بودم. کمی ک راه میرفتیم دستم را می گرفت، او که میرفت من را هم میکشید. برای همین خیلی از من می خندید. 📖می گفت: -شهلا دوست ندارم برای خانه خودمان فرش دستباف بگیریم. -ولی ماندگارتر است. -دلت می اید؟ دختر های بیچاره شب و روز با خون دل نشسته اند پای دار قالی☹️ نصف پولش هم توی جیب خودشان نرفته. بعد ما چه طور ان را بیاندازیم زیر پایمان؟؟ 🖋 ... 📝به قلم⬅️ 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
❣ 🌸🍃وقتی می‌ڪنم دهانم عطر یاس می‌گیرد 🌸🍃در هر گوشه‌ی قلبمـ♥️ هزار شاخه‌ی می‌روید 🌸🍃 آسمان دلم آفتابی می‌شود و این سپیده دمانِ پر هر روزِ من است😍 🎊عیدت مبارک آقاجان🎊 🌸🍃 ‎‎‌‌‎‎🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
شھداطبیبِ‌دل‌هـٰای‌بیماراند.. 🌱هوای‌آلوده‌ی‌شھردل‌ها♥️رابـھ‌نفس‌انداختـه! طبیب‌ِدلت‌کـه باشند هوای‌ هـم‌ آسمـٰانی🕊 مـےشود. 🌺 ‎‎‌‌‎‎🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
🎊 یعنی شرف، یعنی حجاب 🎀فاطمه فخر ، روز حساب 🎊فاطمه یعنی رضای کردگار 🎀شاهکار خلقت پروردگار😍♥️ (س)🎈 ♥️ 💫💞 ‎‎‌‌‎‎🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
4_5922567022792672916.mp3
3.54M
🌸 (س) 💐اومده اون کسی که یار حیدره 💐یک نفره برا علی یه لشکره 🎤 👏 👌فوق زیبا ‎‎‌‌‎‎🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
YEKNET.IR - sorood 4 - milad hazrate zahra 1400 - narimani.mp3
5.91M
🌸 (س) 💐منزلت داره نام زهرا سلام الله 💐دریا سیراب از جام زهرا سلام الله 🎤 👏 👌فوق زیبا ‎‎‌‌‎‎🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
را ✘نه میتواند خم کند.... ✘نه ترس.... ✘نه .... سرم فقط برای دست های تو😘 خم میشود 😍 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
🌸🎊🎀🎉🎈🎊🎈🎉🎀🎊🌸 💖 نشسته ام بنویسم✍ ترانه ها 🌸از باغ از بهار من از ها😍 💞از دست پُر امیدم و تسبیح📿 دانه ها 🎀از این که پر زده🕊 از آشیانه ها 💖شکرش میان این همه سر شدیم 🌸مانند یازده پسرش شدیم😍 💞آیینه ای گرفته در برابرش 💝خورشیـ☀️ـدی از تمامی انوار انورش 🎀امروز خدا نشسته خدا با 💖امروز رسیده به دیدار مـ❣ـادرش 💞تعظیم توبه اونه که برهست است 🌸ازاین به بعد براین دست واجب است ❣🌸❣ 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
گر طالب شهادتی بدان نماز خوبه باشه وگرنه همه بلدن😏 ↜اول غذا بخورن ↜اول یه دل سیر چت کنند ↜اول بخوابند خلاصه اول همه کاراشون رو انجام میدن بعد بخونن.... کسی که دنباله باید از تموم تعلقات دنیا دست بکشه❌ 🔞برای ترک گناه، هنوز دیر نشده🔞 همین الان ترڪش ڪن✋ 🎊روزت مبارک، مادرِ محمدحسین♥️ ‎‎‌‌‎‎🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
🚨🚨مستند این شهید بزرگوار رو شبکه مستند ببینید
📸به‌یاد شش شهید مدافع حرمی که ۲۳ دی‌ماه سال ۱۳۹۴ در جبهه‌های مقاومت به شهادت رسیدند! 🌹شهید علی سعد 🌹شهید محمد کامران 🌹شهید سعید انصاری 🌹شهید جابر حسین پور 🌹شهید علی آقاعبداللهی 🌹شهید سعید سیاح طاهری 🥀رفتید ولی به یاد ما می‌مانید 🍃در خاطر سرخ لاله‌ها می‌مانید 🥀سر باختگان راه عشق ای شهدا          🍃ما رفتنی هستیم و شما می‌مانید ‎‎‌‌‎‎🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
به دل نگیر اگر تولد شما را تبریڪ نمی گویند، ذوق ولادت مادرتان غافلگیرشان کرده.💐  تولدت مبارڪ ،بزرگ مرد سرزمینم🌹 هدیه به روح پاڪ امام (ره) ۳ شاخه گل صلواتـــــــ🕊🌹✨ ‎‎‌‌‎‎🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
🌺‏امروز مجید قربانخانی هستش (شهیدی که به حر مدافعان حرم معروفه) برای شادی روحشون میفرستین؟ ‎‎‌‌‎‎🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
مادرت را ببوس، دستش را بوسه بزن، پای‌اش را ببوس، تا به گریه بیافتد؛ وقتی گریه افتاد، خودت هم به گریه می‌افتی؛ آن‌وقت کارت روی غلتک می‌افتد و همه‌ی درهایی را که به روی خود بسته‌ای، خدا باز می‌کند؛ اینکه فرمود بهشت زیر پای مادر است یعنی تواضع کن. ‎
❣﷽❣ 📚 ✫⇠ به روایت همسر( شهلا غیاثوند ) 9⃣1⃣ 📖از خیابان های نزدیک دانشگاه تهران رد میشدیم. جمعه بود و مردم برای نماز جمع می شدند. همیشه ارزو داشتم وقتی ازدواج کردم با بروم دعای کمیل و نماز جمعه😍 ولی ایوب سرش زود درد میگرفت🤕 طاقت را نداشت. 📖در بین راه سنگینی نگاه مردم را حس میکردم ک به ایوب خیره میشدند. ایوب خونسرد بود. من جایش بودم، از اینکه بچه های کوچه دستبند اهنیم را به هم نشان میدادند، ناراحت میشدم. 📖چند روز ماند به مراسم عقدمان، ایوب رفت به جبهه و دیر تر از موعد برگشت. به وقتی که از اقای خامنه ای برای عقد گرفته بودیم نرسیدیم😔 عاقد خبر کردیم تا توی خانه بخواند. 📖دو لازم داشتیم. رضا که منطقه بود. ایوب بلند شد"میروم شاهد بیاورم". رفت توی کوچه مامان چادر سفیدی🌸 که زمانی خودش سرش بود برایم اورد. چادر مشکی را از سرم برداشت و چادرش را سرم کرد. 📖ایوب با دو نفر👥 برگشت. -این هم شاهد از لباس های خاکیشان معلوم بود تازه از برگشته اند. یکی از انها به لباسش اشاره کرد و گفت: -اخه با این وضع؟ نگفته بودی برای عقد میخواهی! -خیلی هم خوشگل هستید، آقا بفرمایید.... 📖نشست کنارم💞 مامان اشکش را پاک کرد و خم شد. از توی قندان دو حبه قند برداشت. شروع کرد. صدا خرت خرت قندی ک مامان بالای سرم میسایید بلند شد 🖋 ... 📝به قلم⬅️ 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
✫⇠ ✫⇠ به روایت همسر( شهلا غیاثوند ) 0⃣2⃣ 📖دوست هایم وقتی توی خیابان من و را با هم میدیدند، میگفتند: "تو که میخواستی با جانباز ازدواج کنی پس چی شد؟؟" هر چه میگفتم ایوب هم جانباز است، باورشان نمیشد، مثل خودم، روز اول خواستگاری. 📖بدن ایوب پر از تیر ترکش💥 بود و هرکدام هم برای یک عملیات. با ترکش های توی سینه اش مشهور شده بود. انها را از عملیات با خودش داشت. از وقتی ترکش به قلبش♥️ خورده بود تا اتاق عمل، چهل و پنج دقیقه گذشته بود و او زنده مانده بود. 📖روزنامه ها هم خبرش را نوشتند📰ولی بدون اسم تا اش نگران نشوند. همان عملیات فتح المبین تعدادی از رزمنده ها زیر اتش خودی و دشمن گیر می افتند، طوری ک اگر به توپخانه یک گرای اشتباه داده میشد، رزمنده های خودمان را میزد. 📖دکترها میگفتند: های ایوب برای ان سه تا ترکشی است که توی سرش جا خوش کرده اند. از شدت درد کبود میشد😖 و خون چشمانش را میپوشاند. برای انکه ارام شود میکشید. 📖روز خواستگاری گفتم که از سیگار بدم می اید، قول داد وقتی عمل کند و دردش خوب شود، سیگار🚬 را هم بگذارد کنار. دکتر ها موقع عمل به جای سه تا، پنج تا ترکش دیدند ک به قسمت حساسی از نزدیک بودند. 📖عمل سخت بود و یک اشتباه کوچک میتوانست بینایی ایوب را بگیرد😢 وقتی عمل تمام شد، دکتر با ذوق دور ایوب تازه به هوش امده میچرخید. عددهایی را با دست نشانش میداد✌️ و ایوب که درست میگفت، دکتر بیشتر خوشحال میشد😃 🖋 ... 📝به قلم⬅️ 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
مرگ یا شهادت دیدن این ویدئو کلیپ از نان شب هم واجب تر برای کسانی که شک و دلهره به وجودشان غلبه کرده است... ‎‎‌‌‎‎🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh