eitaa logo
🕊کانال شهیدمحمدنکاحی🕊
248 دنبال‌کننده
2.5هزار عکس
2هزار ویدیو
29 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
🌷 🌷 🌷زمان جنگ، ۳ نفر از نیروها برای تأمین اطلاعات جنگی به داخل خاک عراق اعزام شدند. قرار بر آن بود آن‌ها که کاملاً به زبان و فرهنگ عراق مسلط بودند، برای مدت زیادی در عراق مستقر شوند. چند ماهی از استقرار آن‌ها گذشت و به وسیله رابطین مختلف اطلاعات خود را از ارتش و عراق به ایران ارسال می‌کردند. ناگهان بدون اطلاع قبلی ارتباط آن‌ها کاملاً قطع شد و دیگر از آن‌ها خبری نشد. مسئولین امر از هر راهی که ممکن بود اقدام کردند ولی تمام رابطین اعلام کردند هیچ خبری از آن‌ها ندارند. یکی_دو سالی از آن قضیه گذشت. یکی از روزها.... 🌷یکی از روزها داخل اردوگاه اسرای عراقی در ایران، یکی از اسرای عراقی مضطرب و هراسان به مسئولین اردوگاه مراجعه کرد و گفت که خبر بسیار مهمی دارد. او یکی از اسرای عراقی را که ظاهراً در یکی از جبهه‌ها خودش به نیروهای ایرانی پناهنده شده و در مدت اسارت اظهار توبه کرده و خود را جزو اسرای حزب اللهی نشان داده بود، معرفی کرد. برخلاف تصور مسئولین و آن‌چه در پرونده‌اش آمده بود، او نه یک سرباز ساده، که یکی از نیروهای رده بالای اطلاعاتی بعث عراق بود! وقتی از او بازجویی کردند، اعتراف کرد که قبل از انقلاب اسلامی چند سالی در ایران زندگی کرده و کاملاً با وضعیت ایران آشنا بود. 🌷او گفت که پناهنده شدنش به نیروهای ایرانی به دستور حزب بعث و برای شناسایی اسرای عراقی بوده که با ایران همکاری داشته‌اند. او در اعترافاتش به نکته بسیار مهمی هم اشاره کرد و گفت: «یکی_دو سال پیش جاسوسان ما و منافقین به ما خبر دادند که ایران ۳ نیروی اطلاعاتی خود را برای استقرار مدت‌دار به داخل عراق فرستاده است ولی از محل آن‌ها هیچ خبری نداشتیم. من گفتم: ایرانی‌ها هر جای عراق که باشند، حتی اگر شده برای یک‌بار، به زیارت کربلا خواهند آمد. برای همین نیروهای اطلاعاتی در کربلا و اطراف آن مستقر شدند. 🌷خود من لباسی پاره بر تن کردم و عینکی دودی زدم و عصایی در دست، به عنوان گدایی کور، جلوی در حرم کربلا ایستادم و همه جوانانی را که وارد می‌شدند، کنترل می‌کردم. یک روز ۳ جوان آمدند تا وارد حرم شوند که من به آن‌ها شک کردم. جلو رفتم تا عصایم به پای یکی از آن‌ها گیر کرد و خودم را انداختم زمین. در همان حال آن جوان سریع مرا بغل کرد که نگذارد بیفتم. ناگهان ناخواسته از دهانش پرید و به فارسی گفت “ببخشید.” تا این جمله را گفت، ریختیم و هر سه نفرشان را دستگیر کردیم. آن‌ها را زیر شدیدترین شکنجه‌ها گرفتیم ولی چیزی بروز ندادند که در نهایت بر اثر شدت شکنجه کشته شدند.» متأسفانه تا امروز هیچ نام و عکس و یادی از آن شهدای گمنام و مظلوم ارائه نشده است. راوی: رزمنده دلاور حمید داودآبادی که در شانزده سالگی به جبهه رفت. (پژوهشگر و یکی از نویسندگان فعال در عرصه خاطره نگاری و تاریخ نگاری دفاع مقدس.) ❤️ اللهم عجل لولیک الفرج ❤️