بس که اهل خانه آشنای درد غربتند
در مقام دختر است و خواهر است و مادر است
شاعرم عصای دست من مبالغه ست و باز
آنچه هست از آنچه وصف میکنم فزونتر است
اهتزاز پرچم حسینی ات علی الدوام
یا سلالة الولایه یا شریکة الامام
4_5825418058012823638.mp3
14.14M
زن اگه عقیله ی هاشمیه
رفته به علی💚🌸
#میلاد_حضرت_زینب
بسمربالزینب|❁
شیعه شدنم از نفس حضرت زهراست
ایمان من از مرحمت زینب ڪبرے ست
مدیون حسینم به خدا تا دم آخر
عشقم به حسین از ڪرم زینب ڪبرے ست
♥️¦⇠#السݪامعلیڪیازینبڪبری
🎉¦⇠#ولادتحضرتزینب
╭─┅─•🍃🌸🍃•─┅─╮
@shahidomidakbari
╰─┅─•🍃🌸🍃•─┅─╯
یاد تو حسِ قشنگی ست که در دل دارم
توچه باشی چه نباشی نگهش میدارم...
#رفیق_شهیدم
#شهیدامیداکبری
╭─┅─•🍃🌸🍃•─┅─╮
@shahidomidakbari
╰─┅─•🍃🌸🍃•─┅─╯
کانال رسمی شهید امید اکبری
#من_میترا_نیستم #پارت_هشت اولین باری که قرار بود آنها به خانه ما بیایند ، جعفر از خجالت و رودرواسی
#من_میترا_نیستم
#پارت_نه
مادرم بین بچه ها فرق نمی گذاشت، ولی به مهران و زینب وابسته تر بود؛ مهران نوه اولش بود و عزیزتر. زینب هم که مثل من عاشق خدا و پیغمبر بود. او همیشه کنار مادرم می نشست و قصه های قرآنی و امامی او را با دقت گوش می کرد و لذت می بُرد.مادرم قصه و حکایت های زیادی بلد بود. هر وقت به خانه ما می آمد، زینب دور و برش می چرخید و با دقت به حرف هایش گوش می کرد. مادرم زینب را شبیه ترین نوه اش به من می دید، برای همین به او علاقه زیادی داشت.
بابای بچه ها ساعت پنج صبح از خانه بیرون می رفت و پنج بعد از ظهر برمی گشت. روزهای پنج شنبه نیم روز بود، ظهر از سرکار می آمد.او در باغچه خانه ، گوجه و بامیه و سبزی می کاشت. زمستان و تابستان، باغچه سبز بود و سبزیِ خوردن و خورشتی را از باغچه خانه برداشت می کردیم.
حیاط خانه های شرکتی سیمانی بود و با تابش آفتاب در طول روز آتش می شد. روی زمین که راه می رفتیم، کف پای ما حسابی می سوخت.تا بعد از به دنیا آمدن شهرام کولر نداشتیم. شب ها در حیاط می خوابیدیم. جعفر بعدازظهر ها آب شط را توی حیاط باز می کرد و زیر در را می گرفت؛ حیاط خانه تا نیم متر از دیوار پُر از آب می شد.این آب تا شب توی حیاط بود.شب زیر در را بر می داشتیم و آب با فشار زیاد به کوچه سرازیر می شد.بااین کار، حیاط سیمانی خانه خنک می شد و ما روی زمین زیرانداز می انداختیم و رختخواب پهن می کردیم.هو ارا نمی توانستیم خنک کنیم و مجبور بودیم با گرمای پنجاه درجه در هوای آزاد بخوابیم، اما زمین را می توانستیم برای خوابیدن قابل تحمل کنیم.
خانه های شرکتی، دوتا شیر آب داشت؛ شیر آب شهری که برای خوردن و پخت و پز بود و شیر آب شرکتی که مخصوص شست و شوی حیاط و آبیاری باغچه و شمشادها بود. گاهی که شیر آب شط را در حیاط باز می کردیم ،همراه آب، یک عالمه گوش ماهی می آمد. دخترها با ذوق و شوق، گوش ماهی هارا جمع می کردند.بعد از ظهر ها هر کاری می کردم بچه ها بخوابند ، خوابشان نمی برد و تا چشم من گرم می شد، می رفتند و توی آب حیاط بازی می کردند.
شهرام چهارماهه بود که باباش رفت و یک تلویزیون قسطی خرید. به او گفتم :"مرد، ما بیشتر از تلویزیون به کولر احتیاج داریم. تلویزیون که واجب نبود." بابای مهران هم رفت و یک کولر گازی کوچک قسطی آورد. با اینکه به خاطر خوابیدن زیر کولر گازی در هوای شرجی آبادان ، آسم گرفتم ، ولی بچه هایم از شرّ گرما و شرجی تابستان راحت شدند.
عصر که می شد کوچه ها غوغای بچه های قد و نیم قد بود. هر خانواده هفت، هشت تا بچه داشت.کوچه و خیابان، محل بازی آنها بود، ولی من به دختر ها اجازه نمی دادم برای بازی به کوچه بروند.می گفتم:" خودتون چهار تا هستید ؛ بشینید و باهم بازی کنید." آنها هم داخل حیاط، کنار باغچه می نشستند و خاله بازی می کردند. مهری از همه بزرگ تر و برایشان مثل مادر بود. دمپخت گوجه درست می کرد و باهم می خوردند. ریگ بازی می کردند و صدایشان در نمی آمد. بچه ها عروسک و اسباب بازی نداشتند.بودجه ما نمی رسید که وسایل گران بخریم. دخترها روی کاغذ ، شکل عروسک را می کشیدند و رنگش می کردند. خیلی از همسایه ها نمی دانستند که من چهارتا دختر دارم. بعضی وقت ها در رفت و آمد ها زینب و شهلا را دیده بودند، اما مینا و مهری غیر از مدرسه هیج جا نمی رفتند.
به کانال #شهید_امید_اکبری بپیوندید👇🏻
╭─┅─•❀♡❀♡•─┅─╮
@shahidomidakbari
╰─┅─•❀♡❀♡•─┅─╯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
من آمدم به جهان
ذکر یا علی گویم😍💚
╭─┅─•❀♡❀♡•─┅─╮
@shahidomidakbari
╰─┅─•❀♡❀♡•─┅─╯
بزرگترین خیانتی که انسان
می تواند به خودش بکند
ترس از این است که حالا دیگران
درباره ی من چه فکری می کنند؟!
#تلنگر
╭─┅─•🍃🌸🍃•─┅─╮
@shahidomidakbari
╰─┅─•🍃🌸🍃•─┅─╯
دیریستکهآوارهےدشتےآقـا
رفتےودوبارھبرنگشتےآقـا💔!'
شایـد...
کهتـوآمدےودیدےخوابیـم..
ازخیـرتمامماگذشتےآقـا؟(:
اَللهُـمَّعَجِّـلْلِوَلیِـڪَالفَـرَجْــــ🌱
#بیهمگانبہسرشودبیتوبهسرنمیشود🖐🏼
╭─┅─•🍃🌸🍃•─┅─╮
@shahidomidakbari
╰─┅─•🍃🌸🍃•─┅─╯
حق واضح است؛
جمهوری اسلامی و ارزشها و ولایت فقیه میراث امام خمینی (ره) هستند و میبایست مورد حمایت جدی قرار گیرند.
#ایران_قوی
#لبیک_یا_خامنه_ای
╭─┅─•🍃🌸🍃•─┅─╮
@shahidomidakbari
╰─┅─•🍃🌸🍃•─┅─╯
میگـفت...
راهِ خدا رفتنیه
گفتنی نیست :)
خدایا مرگ مارو شهادت قرار بده
بگو آمین...
(شاید خیلی دعای بعیدی به نظر برسه ولی خدارو چه دیدی شاید اخرش حر بشیم).
╭─┅─•🍃🌸🍃•─┅─╮
@shahidomidakbari
╰─┅─•🍃🌸🍃•─┅─╯
کانال رسمی شهید امید اکبری
#من_میترا_نیستم #پارت_نه مادرم بین بچه ها فرق نمی گذاشت، ولی به مهران و زینب وابسته تر بود؛ مهران
#من_میترا_نیستم
#پارت_ده
هر روز از ایستگاه شش به ایستگاه هفت می رفتم .بازار ایستگاه هفت،بازار پُر رونقی بود. حقوقمان کارگری بود و زندگی ساده ای داشتیم،اما سعی می کردم به بچه ها غذای خوب بدهم.هر روز بازار می رفتم و زنبیل را پر می کردم از جنس های تقریبا ارزانتر . چیزهایی میخریدم که در توانم بود. زنبیلِ سنگین را روی دوشم می گذاشتم و به خانه برمی گشتم. زمستان و تابستان این بارِ سنگین را هر روز کول می کردم .سیر کردن شکم هفت تا بچه که شوخی نیست. هر روز جنس تازه می خریدم،اما تا شب هر چه بود و نبود را میخوردند و شب بی قرار و گرسنه دنبال غذا یا هر چیزی برای خوردن بودند. از صبح تا شب هفت نفرشان سرپا بودند و بازی می کردند. آنها آرام نمی گرفتند و تند تند گرسنه می شدند.
زینب بین بچه هایم از همه سازگار تر بود. از هیچ چیز ایراد نمی گرفت.هر غذایی را میخورد .کمتر پیش می آمد که از من چیزی بخواهد. کلاس اول دبستان سرخک خیلی سختی گرفت. تمام بدنش لِه شده بود. با همه دردی که داشت، گریه نمی کرد. زینب را توی پیچیدم و به درمانگاه بردم. وقتی بلند شدم که او را به درمانگاه ببرم ، زودتر از من از جا بلند شد .دکتر درمانگاه چند تا سوزن (آمپول) برایش نوشت، موقع زدن سوزن ها مظلومانه دراز می کشید و سرش را روی پاهایم می گذاشت بدون هیچ گریه و اعتراضی درد را تحمل می کرد . در مدتی که مریض بود ، دوای عطاری در آتش و خانه را بو می دادم. دکتر گفته بود که فقط عدس سبز آب پز، بدون چاشنی و روغن به او بدهید . چندین روز غذای زینب همین عدس سبز آب پز بود و بس. غذایش را میخورد و دَم نمیزد. به خاطر شدت مریضی اش اصلا خوابش نمی برد ولی صدایش در نمی آمد.
╭─┅─•❀♡❀♡•─┅─╮
@shahidomidakbari
╰─┅─•❀♡❀♡•─┅─╯
✍ آخرین دست نوشته میرزا کوچکخان
✅ افسوس میخورم که مردم ایران پس از محو ما خواهند فهمید ما که بودهایم، چه میخواستیم و چه کردیم.
✅ مردم همه منتظرند روزگاری را ببینند که از جمعیت ما اثری به میان نباشد. پس از آنکه نتایج تلخی از سوء افکار و انتظار خود دیدند، آنوقت دو دست ندامت به سر کوفته، قدر و هویت ما را میفهمند.
✅ امروز دشمنان، ما را دزد و غارتگر خطاب میکنند، در صورتی که هیچ قدمی جز در راه آسایش مردم و حفاظت مال و جان و ناموس آنها برنداشتیم
✅ ما هرگونه اتهاماتی را که به ما نسبت میدهند، میشنویم و حکمیّت را به خداوند قادر و حاکم علیالاطلاق واگذار میکنیم.
🕊هدیه به ارواح طیبه شهدا و امام شهدا و این شهید عزیز فاتحه با صلوات
╭─┅─•🍃🌸🍃•─┅─╮
@shahidomidakbari
╰─┅─•🍃🌸🍃•─┅─╯
زیبایی در چهره نیست
زیبایی نوری در قلب است...💛
╭─┅─•🍃🌸🍃•─┅─╮
@shahidomidakbari
╰─┅─•🍃🌸🍃•─┅─╯
38.15M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🌷 برای شاهچراغ و شهیدانش
✍️ شاعر: سیده اعظم حسیینی
🎬 نماهنگ "قول مادرانه"
کودک کنار دستفروشی درنگ کرد
با دست اشارهای به حبابی قشنگ کرد
اصرار، کودکانه شد و چشمْ تنگ کرد
مادر! حبابساز برایم نمیخری؟
ذکر اذان به أشهدُ أنّ عَلی رسید
کودک شتاب مادر خود را چنین شنید
اوّل نماز، بعد زیارت، سپس خرید
یک قول مادرانه، نه یک حرف سرسری
همبازی شلوغ تمام فصول بود
پاکی کودکانهاش اذن دخول بود
در پیش هر فرشته جوازش قبول بود
رد میشد از شلوغی آغاز هر دری
بهبه! خوش آمدی!... کلمات همیشگی
لبخند خادم و شکلات همیشگی
پیچیده در حرم صلوات همیشگی
دیوارها نشسته به آیینهپروری
بازی، حریم امن حرم، شوق کودکی
قایم شدن کنار ستونها، یکییکی
بر سنگفرش، سرسرههای یواشکی
حالا رسیده نوبت بازی آخری
تیر آمد و شکافت صف ازدحام را
مادر؟ ستون؟... پناه بگیرد کدام را
جا میگذاشت کودکی ناتمام را
در ردّ خون ریخته بر سنگ مرمری
در فصل سرخ حرمله، بازی خراب شد
کودکْ تمام دلهره شد، اضطراب شد
در بهت کودکانهاش این صحنه قاب شد
خون میچکید گل به گل از زیر روسری
یکدفعه دید صحن حرم جور دیگری است
انگار نور هست ولی نور دیگری است
در اشتیاق آینهها شور دیگری است
آقا رسیده بود ولی جور دیگری
شالش ز هرچه باغ بهاری است باغتر
با زائران سادهی کوچک، ایاقتر
از آنچه میشناخته شاهِچراغتر
چشمش امامزاده، نگاهش پیمبری
کودک تمام گریه و بغض و بهانه بود
آقا نگاه مادر و گرمای خانه بود
آغوش گرم او حرم کودکانه بود
او را گرفت در بغل و گفت: بهتری؟
آماده بود مادر و بوی بهار داشت
با آسمان روشن فردا قرار داشت...
@shahidomidakbari
کانال رسمی شهید امید اکبری
#من_میترا_نیستم #پارت_ده هر روز از ایستگاه شش به ایستگاه هفت می رفتم .بازار ایستگاه هفت،بازار پُر
#من_میترا_نیستم
#پارت_یازده
زینب از همه بچه ها به خودم شبیه تر بود؛ صبور اما زرنگ و فعال. از بچگی به من در کارهای خانه کمک میکرد . مثل خودم زیاد خواب می دید . همه مردم خواب می بینند ،اما خواب در زندگی من و زینب نقش عجیبی داشت .انگار به یک جایی وصل بودیم.زینب بیشتر از اینکه دنبال لباس و خوردن و بازی باشد ، دنبال نماز و روزه و قرآن بود . همیشه میگفتم از هفت تا بچه جعفر ، زینب سهم من است . انگار قلبم آن را با هم تقسیم کرده بودیم. از بچگی دورو بر خودم میچرخید.همه خواهر و برادرها و همسایه ها را دوست داشت و انگار چیزی به اسم بدجنسی و حسادت و خودخواهی را نمی شناخت.حتی با آدم های خارج از خانه هم همینطور بود .
چهار یا پنج سالش بود که اولین خواب عجیب زندگی اش را دید. از همان موقع فهمیدم که زینب مثل خودم اهل دل است .خواب دید که همه ستاره ها در آسمان به یک ستاره تعظیم می کنند . وقتی از خواب بیدار شد به من گفت :"مامان من فهمیدم اون ستاره پُر نور که همه بهش تعظیم میکردن ،کی بود ."با تعجب پرسیدم :" کی بود؟" گفت :" حضرت زهرا (سلام اله علیها) بود." هنوز هم پس از سال ها وقتی به یاد آن خواب می افتم ، بدنم میلرزد . زینب از بچگی ، راحت حرف هایش را میزد و ارتباط محبت آمیزی با افراد خانه داشت. با مهرداد خیلی جور بود .برادرش اهل تئاتر و فوتبال بود و در شهر ، گروه نمایش داشت. زینب از کلاس سوم دبستان در خانه با او تمرین می کرد. مهرداد نقش مقابل خودش را به زینب میداد. او بیشتر بیرون از خانه بود ، ولی مهران اهل مطالعه و اکثراً در خانه مشغول خواندن کتاب بود . مهران با پیک های کیهان بچه ها و کتابهایی که جمع کرد ، یک کتابخانه راه انداخت و چهار خواهرش را عضو کتابخانه کرد . دو ریال حق عضویت هم از آنها گرفت .دختر ها در کتابخانه مهران می نشستند و در سکوت و آرامش کتاب می خواندند . بزرگتر که شدند ، مهران دخترها را نوبتی به سینما می برد . علاقه زینب به تئاتر و اجرای نمایش در مدرسه ،از همان بچگی که با مهرداد تمرین می کرد و با مهران سینما می رفت ،شکل گرفت.
بیشترین تفریح بچه ها رفتن به خانه مادرم بود و با هم بودنشان. بچه ها مسافرت را خیلی دوست داشتند ،ولی وضعیت ما طوری نبود که سفر برویم. اولِ تابستان که میشد ، دورهم می نشستند، هر کدام نقشه رفتن به شهری را می کشید و از آن شهر حرف میزد . هر تابستان فقط حرف سفر بود و فکرش . تعدادمان زیاد بود و ماشین هم که نداشتیم؛برای همین ،حرف مسافرت به اندازه سفر رفتن برای بچه ها شیرین بود. بعد از ظهر های طولانی تابستان که هوا گرم بود و کسی نمی تواند از خانه بیرون برود، دور هم می نشستند و از شهرهای شیراز و اصفهان و همدان حرف می زدند؛ از باغ ارم شیراز و سی و سه پل اصفهان،و هر کدام از بچه ها چیزهایی را که درباره آن شهر خوانده بود برای بقیه تعریف میکرد یا از روی همان مجله می خواند و عکس هایش را به بقیه نشان میداد. آنقدر از حرف زدن درباره آن شهر لذت میبردند که انگار و همان شهر سفر کردهاند.
در باغ پشت خانه ایستگاه شش، یک درخت کُنار داشتیم که هر سال میوه می داد .بعد از ظهر های فصل بهار و تابستان، دختر ها زیر درخت جمع میشدند. مهران و مهرداد روی پشت بام می رفتند و شاخه های بلند درخت را که تا آنجا قد کشیده بود،تکان می دادند. کُنارها که زمین میریخت، دخترها جمع می کردند. بعضی وقت ها به اندازه یک گونی کُنار پُر میشد. من گونی پُر از کُنار را به بازار ایستگاه هفت می بردم و به زن های فروشنده عرب میدادم و به جای آن میوه های دیگر می گرفتم. گاهی پسر های کوچک همسایه یواشکی روی پشت بام می آمدند تا کُنار بچینند، مهران و مهرداد دنبالشان می گذاشتند و آنها را دور می کردند.
مینا و مهری مدتی پول هایشان را جمع کردند و یک دوربین عکاسی خریدند. اولین بار دختر ها زیر درخت کُنار عکس یادگاری گرفتند. چهار تایی با هم پول جمع کردند و برای من یک دست پارچ و لیوان سفالی خریدند. زندگی ما کم و زیاد داشت، اما با هم خوشبخت بودیم.
بچه های همه سر به راه و درس خوان بودند ،اما زینب علاوه بر درس خواندن ،مومن بود. همیشه دنبال کسانی بود که بتوانند در این راه کمکش کنند. در همسایگی ما در آبادان، خانواده کریمی زندگی می کردند .آنها متدین بودند. تنها خانه محله بود که پشت در، پرده بزرگی داشت تا وقتی درِ خانه باز می شود، داخل خانه پیدا نشود.
بقیه پارت های رمان #من_میترا_نیستم 👇🏻
╭─┅─•❀♡❀♡•─┅─╮
@shahidomidakbari
╰─┅─•❀♡❀♡•─┅─╯