بزرگترین خیانتی که انسان
می تواند به خودش بکند
ترس از این است که حالا دیگران
درباره ی من چه فکری می کنند؟!
#تلنگر
╭─┅─•🍃🌸🍃•─┅─╮
@shahidomidakbari
╰─┅─•🍃🌸🍃•─┅─╯
دیریستکهآوارهےدشتےآقـا
رفتےودوبارھبرنگشتےآقـا💔!'
شایـد...
کهتـوآمدےودیدےخوابیـم..
ازخیـرتمامماگذشتےآقـا؟(:
اَللهُـمَّعَجِّـلْلِوَلیِـڪَالفَـرَجْــــ🌱
#بیهمگانبہسرشودبیتوبهسرنمیشود🖐🏼
╭─┅─•🍃🌸🍃•─┅─╮
@shahidomidakbari
╰─┅─•🍃🌸🍃•─┅─╯
حق واضح است؛
جمهوری اسلامی و ارزشها و ولایت فقیه میراث امام خمینی (ره) هستند و میبایست مورد حمایت جدی قرار گیرند.
#ایران_قوی
#لبیک_یا_خامنه_ای
╭─┅─•🍃🌸🍃•─┅─╮
@shahidomidakbari
╰─┅─•🍃🌸🍃•─┅─╯
میگـفت...
راهِ خدا رفتنیه
گفتنی نیست :)
خدایا مرگ مارو شهادت قرار بده
بگو آمین...
(شاید خیلی دعای بعیدی به نظر برسه ولی خدارو چه دیدی شاید اخرش حر بشیم).
╭─┅─•🍃🌸🍃•─┅─╮
@shahidomidakbari
╰─┅─•🍃🌸🍃•─┅─╯
کانال رسمی شهید امید اکبری
#من_میترا_نیستم #پارت_نه مادرم بین بچه ها فرق نمی گذاشت، ولی به مهران و زینب وابسته تر بود؛ مهران
#من_میترا_نیستم
#پارت_ده
هر روز از ایستگاه شش به ایستگاه هفت می رفتم .بازار ایستگاه هفت،بازار پُر رونقی بود. حقوقمان کارگری بود و زندگی ساده ای داشتیم،اما سعی می کردم به بچه ها غذای خوب بدهم.هر روز بازار می رفتم و زنبیل را پر می کردم از جنس های تقریبا ارزانتر . چیزهایی میخریدم که در توانم بود. زنبیلِ سنگین را روی دوشم می گذاشتم و به خانه برمی گشتم. زمستان و تابستان این بارِ سنگین را هر روز کول می کردم .سیر کردن شکم هفت تا بچه که شوخی نیست. هر روز جنس تازه می خریدم،اما تا شب هر چه بود و نبود را میخوردند و شب بی قرار و گرسنه دنبال غذا یا هر چیزی برای خوردن بودند. از صبح تا شب هفت نفرشان سرپا بودند و بازی می کردند. آنها آرام نمی گرفتند و تند تند گرسنه می شدند.
زینب بین بچه هایم از همه سازگار تر بود. از هیچ چیز ایراد نمی گرفت.هر غذایی را میخورد .کمتر پیش می آمد که از من چیزی بخواهد. کلاس اول دبستان سرخک خیلی سختی گرفت. تمام بدنش لِه شده بود. با همه دردی که داشت، گریه نمی کرد. زینب را توی پیچیدم و به درمانگاه بردم. وقتی بلند شدم که او را به درمانگاه ببرم ، زودتر از من از جا بلند شد .دکتر درمانگاه چند تا سوزن (آمپول) برایش نوشت، موقع زدن سوزن ها مظلومانه دراز می کشید و سرش را روی پاهایم می گذاشت بدون هیچ گریه و اعتراضی درد را تحمل می کرد . در مدتی که مریض بود ، دوای عطاری در آتش و خانه را بو می دادم. دکتر گفته بود که فقط عدس سبز آب پز، بدون چاشنی و روغن به او بدهید . چندین روز غذای زینب همین عدس سبز آب پز بود و بس. غذایش را میخورد و دَم نمیزد. به خاطر شدت مریضی اش اصلا خوابش نمی برد ولی صدایش در نمی آمد.
╭─┅─•❀♡❀♡•─┅─╮
@shahidomidakbari
╰─┅─•❀♡❀♡•─┅─╯
✍ آخرین دست نوشته میرزا کوچکخان
✅ افسوس میخورم که مردم ایران پس از محو ما خواهند فهمید ما که بودهایم، چه میخواستیم و چه کردیم.
✅ مردم همه منتظرند روزگاری را ببینند که از جمعیت ما اثری به میان نباشد. پس از آنکه نتایج تلخی از سوء افکار و انتظار خود دیدند، آنوقت دو دست ندامت به سر کوفته، قدر و هویت ما را میفهمند.
✅ امروز دشمنان، ما را دزد و غارتگر خطاب میکنند، در صورتی که هیچ قدمی جز در راه آسایش مردم و حفاظت مال و جان و ناموس آنها برنداشتیم
✅ ما هرگونه اتهاماتی را که به ما نسبت میدهند، میشنویم و حکمیّت را به خداوند قادر و حاکم علیالاطلاق واگذار میکنیم.
🕊هدیه به ارواح طیبه شهدا و امام شهدا و این شهید عزیز فاتحه با صلوات
╭─┅─•🍃🌸🍃•─┅─╮
@shahidomidakbari
╰─┅─•🍃🌸🍃•─┅─╯
زیبایی در چهره نیست
زیبایی نوری در قلب است...💛
╭─┅─•🍃🌸🍃•─┅─╮
@shahidomidakbari
╰─┅─•🍃🌸🍃•─┅─╯
38.15M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🌷 برای شاهچراغ و شهیدانش
✍️ شاعر: سیده اعظم حسیینی
🎬 نماهنگ "قول مادرانه"
کودک کنار دستفروشی درنگ کرد
با دست اشارهای به حبابی قشنگ کرد
اصرار، کودکانه شد و چشمْ تنگ کرد
مادر! حبابساز برایم نمیخری؟
ذکر اذان به أشهدُ أنّ عَلی رسید
کودک شتاب مادر خود را چنین شنید
اوّل نماز، بعد زیارت، سپس خرید
یک قول مادرانه، نه یک حرف سرسری
همبازی شلوغ تمام فصول بود
پاکی کودکانهاش اذن دخول بود
در پیش هر فرشته جوازش قبول بود
رد میشد از شلوغی آغاز هر دری
بهبه! خوش آمدی!... کلمات همیشگی
لبخند خادم و شکلات همیشگی
پیچیده در حرم صلوات همیشگی
دیوارها نشسته به آیینهپروری
بازی، حریم امن حرم، شوق کودکی
قایم شدن کنار ستونها، یکییکی
بر سنگفرش، سرسرههای یواشکی
حالا رسیده نوبت بازی آخری
تیر آمد و شکافت صف ازدحام را
مادر؟ ستون؟... پناه بگیرد کدام را
جا میگذاشت کودکی ناتمام را
در ردّ خون ریخته بر سنگ مرمری
در فصل سرخ حرمله، بازی خراب شد
کودکْ تمام دلهره شد، اضطراب شد
در بهت کودکانهاش این صحنه قاب شد
خون میچکید گل به گل از زیر روسری
یکدفعه دید صحن حرم جور دیگری است
انگار نور هست ولی نور دیگری است
در اشتیاق آینهها شور دیگری است
آقا رسیده بود ولی جور دیگری
شالش ز هرچه باغ بهاری است باغتر
با زائران سادهی کوچک، ایاقتر
از آنچه میشناخته شاهِچراغتر
چشمش امامزاده، نگاهش پیمبری
کودک تمام گریه و بغض و بهانه بود
آقا نگاه مادر و گرمای خانه بود
آغوش گرم او حرم کودکانه بود
او را گرفت در بغل و گفت: بهتری؟
آماده بود مادر و بوی بهار داشت
با آسمان روشن فردا قرار داشت...
@shahidomidakbari
کانال رسمی شهید امید اکبری
#من_میترا_نیستم #پارت_ده هر روز از ایستگاه شش به ایستگاه هفت می رفتم .بازار ایستگاه هفت،بازار پُر
#من_میترا_نیستم
#پارت_یازده
زینب از همه بچه ها به خودم شبیه تر بود؛ صبور اما زرنگ و فعال. از بچگی به من در کارهای خانه کمک میکرد . مثل خودم زیاد خواب می دید . همه مردم خواب می بینند ،اما خواب در زندگی من و زینب نقش عجیبی داشت .انگار به یک جایی وصل بودیم.زینب بیشتر از اینکه دنبال لباس و خوردن و بازی باشد ، دنبال نماز و روزه و قرآن بود . همیشه میگفتم از هفت تا بچه جعفر ، زینب سهم من است . انگار قلبم آن را با هم تقسیم کرده بودیم. از بچگی دورو بر خودم میچرخید.همه خواهر و برادرها و همسایه ها را دوست داشت و انگار چیزی به اسم بدجنسی و حسادت و خودخواهی را نمی شناخت.حتی با آدم های خارج از خانه هم همینطور بود .
چهار یا پنج سالش بود که اولین خواب عجیب زندگی اش را دید. از همان موقع فهمیدم که زینب مثل خودم اهل دل است .خواب دید که همه ستاره ها در آسمان به یک ستاره تعظیم می کنند . وقتی از خواب بیدار شد به من گفت :"مامان من فهمیدم اون ستاره پُر نور که همه بهش تعظیم میکردن ،کی بود ."با تعجب پرسیدم :" کی بود؟" گفت :" حضرت زهرا (سلام اله علیها) بود." هنوز هم پس از سال ها وقتی به یاد آن خواب می افتم ، بدنم میلرزد . زینب از بچگی ، راحت حرف هایش را میزد و ارتباط محبت آمیزی با افراد خانه داشت. با مهرداد خیلی جور بود .برادرش اهل تئاتر و فوتبال بود و در شهر ، گروه نمایش داشت. زینب از کلاس سوم دبستان در خانه با او تمرین می کرد. مهرداد نقش مقابل خودش را به زینب میداد. او بیشتر بیرون از خانه بود ، ولی مهران اهل مطالعه و اکثراً در خانه مشغول خواندن کتاب بود . مهران با پیک های کیهان بچه ها و کتابهایی که جمع کرد ، یک کتابخانه راه انداخت و چهار خواهرش را عضو کتابخانه کرد . دو ریال حق عضویت هم از آنها گرفت .دختر ها در کتابخانه مهران می نشستند و در سکوت و آرامش کتاب می خواندند . بزرگتر که شدند ، مهران دخترها را نوبتی به سینما می برد . علاقه زینب به تئاتر و اجرای نمایش در مدرسه ،از همان بچگی که با مهرداد تمرین می کرد و با مهران سینما می رفت ،شکل گرفت.
بیشترین تفریح بچه ها رفتن به خانه مادرم بود و با هم بودنشان. بچه ها مسافرت را خیلی دوست داشتند ،ولی وضعیت ما طوری نبود که سفر برویم. اولِ تابستان که میشد ، دورهم می نشستند، هر کدام نقشه رفتن به شهری را می کشید و از آن شهر حرف میزد . هر تابستان فقط حرف سفر بود و فکرش . تعدادمان زیاد بود و ماشین هم که نداشتیم؛برای همین ،حرف مسافرت به اندازه سفر رفتن برای بچه ها شیرین بود. بعد از ظهر های طولانی تابستان که هوا گرم بود و کسی نمی تواند از خانه بیرون برود، دور هم می نشستند و از شهرهای شیراز و اصفهان و همدان حرف می زدند؛ از باغ ارم شیراز و سی و سه پل اصفهان،و هر کدام از بچه ها چیزهایی را که درباره آن شهر خوانده بود برای بقیه تعریف میکرد یا از روی همان مجله می خواند و عکس هایش را به بقیه نشان میداد. آنقدر از حرف زدن درباره آن شهر لذت میبردند که انگار و همان شهر سفر کردهاند.
در باغ پشت خانه ایستگاه شش، یک درخت کُنار داشتیم که هر سال میوه می داد .بعد از ظهر های فصل بهار و تابستان، دختر ها زیر درخت جمع میشدند. مهران و مهرداد روی پشت بام می رفتند و شاخه های بلند درخت را که تا آنجا قد کشیده بود،تکان می دادند. کُنارها که زمین میریخت، دخترها جمع می کردند. بعضی وقت ها به اندازه یک گونی کُنار پُر میشد. من گونی پُر از کُنار را به بازار ایستگاه هفت می بردم و به زن های فروشنده عرب میدادم و به جای آن میوه های دیگر می گرفتم. گاهی پسر های کوچک همسایه یواشکی روی پشت بام می آمدند تا کُنار بچینند، مهران و مهرداد دنبالشان می گذاشتند و آنها را دور می کردند.
مینا و مهری مدتی پول هایشان را جمع کردند و یک دوربین عکاسی خریدند. اولین بار دختر ها زیر درخت کُنار عکس یادگاری گرفتند. چهار تایی با هم پول جمع کردند و برای من یک دست پارچ و لیوان سفالی خریدند. زندگی ما کم و زیاد داشت، اما با هم خوشبخت بودیم.
بچه های همه سر به راه و درس خوان بودند ،اما زینب علاوه بر درس خواندن ،مومن بود. همیشه دنبال کسانی بود که بتوانند در این راه کمکش کنند. در همسایگی ما در آبادان، خانواده کریمی زندگی می کردند .آنها متدین بودند. تنها خانه محله بود که پشت در، پرده بزرگی داشت تا وقتی درِ خانه باز می شود، داخل خانه پیدا نشود.
بقیه پارت های رمان #من_میترا_نیستم 👇🏻
╭─┅─•❀♡❀♡•─┅─╮
@shahidomidakbari
╰─┅─•❀♡❀♡•─┅─╯
خــدایــا آدمــے بــه امــیــد زنــده اســتــ
نــاامــیــدمــان مــڪــن🌱
#شهید_امید_اکبری
#امیدنا
╭─┅─•❀♡❀♡•─┅─╮
@shahidomidakbari
╰─┅─•❀♡❀♡•─┅─╯
پــدرم گــفت :
گــ✿ـل
از ⇠رنـگ و لعـــابش⇢
پـیداست
✿ و زن مـؤمنه
از طـرز ... ✿ حـجـابـش ✿
پـیداست
✿ حـجـاب ✿ یـعنی :
تـو انـتخاب کـنی؛
دیگــران چـه ببیـنند
حجاب یعنی جنگیدن،درمیدان نبرد فرهنگی
رزمندگان جبهه فرهنگی اجرتان باشهدا
╭─┅─•🍃🌸🍃•─┅─╮
@shahidomidakbari
╰─┅─•🍃🌸🍃•─┅─╯
🔴 این تیم با بمب صهیونیستها حذف شد
این تیم با گلوله آوت شد؛
این تیم با موشک کنار رفت.
۱. خلیل المغربی: سال ۲۰۰۱ وقتی در رفح داشت فوتبال بازی میکرد گلوله خورد و از بازی حذف شد. آن موقع ۱۱ ساله بود.
۲. ایمن الکرد: عضو تیم ملی فوتبال فلسطین بود که موقع جنگ ۲۰۰۹ غزه با اصابت توپ اسرائیلی شهید شد. در همان تورنومنت خونین ۲۰۰۹ غزه، وجیه مشتهی هم به شهادت رسید.
۳. عاهد زقوت؛ کاپیتان بود و در دور بعدی بازی جنگ به شهادت رسید؛ سال ۲۰۱۴ بود. همان سال جام جهانی.
۴. اسماعیل بکر و زکریا بکر و عاهد بکر و محمد بکر هم در تیم ساحلی نوجوانان غزه بازی میکردند. یعنی کنار ساحل فوتبال بازی میکردند. هرچند همگی از خانواده بکر بودند اما بازیشان در تیم ربطی به پارتی بازی نداشت. توپ کشتی جنگی اسرائیلی باز همان سال ۲۰۱۴ همهشان را یکجا حذف کرد.
۵.محمد ابوهشهش: از الخلیل هم که فوتبالیست حرفهای بود سال ۲۰۱۶ بخاطر بازی خوبش تیر خورد و افتاد روی زمین فوتبال.
۶ .نبیل زعانین: سال ۲۰۲۱ در بیت حانون کارت قرمز ناداور اسرائیلی را دریافت کرد و علی احمد غنیم هم همین سال ۲۰۲۲ با تیر جنگی از بازیهای جام جهانی باز ماند.
اینها ۱۱ شهید فلسطینی هستند که شاید شاید اگر زنده میماندند امسال تیم فوتبال فلسطین را به جام جهانی قطر میرساندند.
▪️ریتکم معنا: ای کاش با ما بودید
🌞🌼
🔹مادام كه كشش عرفانى، انتخاب انسان نباشد، چيزى جز مسخ، جز تنوع بدست نخواهد آمد. و اين چنين عرفانى، اصالتى نخواهد داشت.
و براى تحقق انتخاب، جز ارزيابى و آموزش و ايجاد زمينه، راهى نيست، كه تلقين ها مسخ انسان هستند.
❛❛ عینصاد
📚 روش نقد مکاتب(آرمان، آگاهی، عرفان)| ص ۱۰۶
╭─┅─•🍃🌸🍃•─┅─╮
@shahidomidakbari
╰─┅─•🍃🌸🍃•─┅─╯
🌹فرازی از وصیت نامه شهید محمد رضا کاظمی زاده🌹
✅ای کاش همه در پی این بودیم که در یابیم حقیقت آفرینش را ،حقیقت زندگی، حقیقت حق را ، حقیقت خویش را ،حقیقت راه را، و حقیقت حرکت را و عمل حقیقی را
#شهید_محمدرضا_کاظمی_زاده
╭─┅─•🍃🌸🍃•─┅─╮
@shahidomidakbari
╰─┅─•🍃🌸🍃•─┅─╯
🍃 آیت الله بهجت رحمه الله علیه:
✍🏼 عُجب، کِبر و حَسَد، مانع قبولی اعمال است.
#شیطان با شش هزار سال عبادت، عاقبتش آن طور شد، آیا ما می توانیم به خود مغرور شویم؟!
باید به خدا پناه ببریم.
زیرا خداوند اعمال نیک و صالح را تنها از با تقوایان می پذیرد.
╭─┅─•🍃🌸🍃•─┅─╮
@shahidomidakbari
╰─┅─•🍃🌸🍃•─┅─╯
⭕از مهمترین کارهای فرهنگی می توان به ""برگزاری باشکوه یادواره شهدای روستا، در تاسوعای حسینی هر سال اشاره کرد، شهید به ""شرکت در جلسات قرائت قرآن، دعا و ""دیدار با خانواده شهدا اهمیت خاصی می داد و """با طیف وسیعی از جوانان روستا ارتباط صمیمی و مطلوبی داشت...
سالگرد شهادت شهید والا مقام #شهید_محمد_احمدی_جوان 🌹گرامیباد...
ڪانال رسمی شهیدامیداڪبری
@shahidomidakbari
#خطبهعلوے ✨💚🍃
↯🌙
حضرت امیرالمؤمنین علے علیه السلام فرمودند:
خداوند بر شما رحمت آورد، نشانه هاى آشكار را، در عمل، پيشواى خود سازيد. راه، گشاده و روشن است و شما را به سراى صلح و سلامت -يعنى بهشت- مى خوانند. اكنون در سرايى هستيد كه در آن براى كسب رضاى خداوندى آسودگى و فرصت داريد. نامه ها گشوده است و قلمها جارى است و تنها دست و زبانها آزادند. توبه ی توبه كنندگان شنيده می شود و اعمال پرستندگان پذيرفته مى آيد.
📚 نھج البلاغه، خطبه۹۴بخش۳
برف زیبای مشهد مقدس😍❄️🌨
خــدایــا شــڪــرت🤲🏻
#امام_رضا
╭─┅─•❀♡❀♡•─┅─╮
@shahidomidakbari
╰─┅─•❀♡❀♡•─┅─╯
⛔️ تو روزگاری که با یه چهار لیتری میشه یه هواپیما ساخت مراقب باش رسانه چی به خوردت میده رفیق...
#سواد_رسانهای
#پایان_مماشات
╭─┅─•❀♡❀♡•─┅─╮
@shahidomidakbari
╰─┅─•❀♡❀♡•─┅─╯