شهید صیاد شیرازی
✍️ #دمشق_شهرِ_عشق #قسمت_بیست_و_سوم 💠 صورت #خونی و گلوی پاره سعد یک لحظه از برابر چشمانم کنار نمیر
✍️ #دمشق_شهرِ_عشق
#قسمت_بیست_و_چهارم
💠 از اینکه با کلماتش رهایم کرد، قلب نگاهم شکست و این قطره اشک نه از وحشت جسد سعد و نه از درد پهلو که از احساس غریب دلتنگی او بود و نشد پنهانش کنم که بیاراده اعتراف کردم :«من #ایران جایی رو ندارم!»
نفهمید دلم میخواهد پیشش بمانم که خیره نگاهم کرد و ناباورانه پرسید :«خونوادهتون چی؟» محرومیت از محبت پدر و مادر و برادر روی شیشه احساسم ناخن میکشید و خجالت میکشیدم بگویم به هوای همین همسر از همه خانوادهام بریدم که پشت پرده اشک پنهان شدم و او نگفته حرفم را شنید و #مردانه پناهم داد :«تا هر وقت خواستید اینجا بمونید!»
💠 انگار از نگاهم نغمه احساسم را شنیده بود، با چشمانش روی زمین دنبال جوابی میگشت و اینهمه #احساسم در دلش جا نمیشد که قطرهای از لبهایش چکید :«فعلاً خودم مراقبتونم، بعدش هر طور شما بخواید.»
و همین مدت فرصت فراخی به دلم داده بود تا هر آنچه از سعد زخم خورده بودم از #محبت مصطفی و مادرش مرهم بگیرم که در خنکای خانه آرامشان دردهای دلم کمتر میشد و قلبم به حمایت مصطفی گرمتر.
💠 در همصحبتی با مادرش لهجه #عربیام هر روز بهتر میشد و او به رخم نمیکشید به هوای حضور من و به دستور مصطفی، چقدر اوضاع زندگیاش به هم ریخته که دیگر هیچکدام از اقوامشان حق ورود به این خانه را نداشتند و هر کدام را به بهانهای رد میکرد مبادا کسی از حضور این دختر #شیعه ایرانی باخبر شود.
مصطفی روزها در مغازه پارچه فروشی و شبها به همراه سیدحسن و دیگر جوانان شیعه و #سُنی در محافظت از حرم #حضرت_سکینه (علیهاالسلام) بود و معمولاً وقتی به خانه میرسید، ما خوابیده بودیم و فرصت دیدارمان تنها هنگام #نماز صبح بود.
💠 لحظاتی که من با چشمانی خواب از اتاق برای #وضو بیرون میرفتم و چشمان مصطفی خمار از خستگی به رویم سلام میکرد و لحن گرم کلامش برایم عادی نمیشد که هر سحر دست دلم میلرزید و خواب از سرم میپرید.
مادرش به هوای زانو درد معمولاً از خانه بیرون نمیرفت و هر هفته دست به کار میشد تا با پارچه جدیدی برایم پیراهنی چیندار و بلند بدوزد و هر بار با خنده دست مصطفی را رو میکرد :«دیشب این پارچه رو از مغازه اورد که برات لباس بدوزم، میگه چون خودت از خونه بیرون نمیری، یه وقت احساس غریبی نکنی! ولی چون خجالت میکشید گفت بهت نگم اون اورده!»
💠 رنگهای انتخابیاش همه یاسی و سرخابی و صورتی با گلهای ریز سفید بود و هر سحری که میدید پارچه پیشکشیاش را پوشیدهام کمتر نگاهم میکرد و از سرخی گوش و گونههایش #خجالت میچکید.
پس از حدود سه ماه دیگر درد پهلویم فروکش کرده و در آخرین عکسی که گرفتیم خبری از شکستگی نبود و میدانستم باید زحمتم را کم کنم که یک روز پس از نماز صبح، کنج اتاق نشیمن به انتظار پایان نمازش چمباته زدم.
💠 سحر #زمستانی سردی بود و من بیشتر از حس سرد رفتن از این خانه یخ کرده بودم که روی پیراهن بلندم، ژاکتی سفید پوشیده و از پشت، قامت بلندش را میپاییدم تا نمازش تمام شد و ظاهراً حضورم را حس کرده بود که بلافاصله به سمتم چرخید و پرسید :«چیزی شده خواهرم؟»
انقدر با گوشه شالم بازی کرده بودم که زیر انگشتانم فِر خورده و نمیدانستم از کجا بگویم که خودش پیشنهاد داد :«چیزی لازم دارید امروز براتون بگیرم؟»
💠 صدای تلاوت #قرآن مادرش از اتاق کناری به جانم آرامش میداد و نگاه او دوباره دلم را به هم ریخته بود که بغضم را فرو خوردم و یک جمله گفتم :«من پول ندارم بلیط #تهران بگیرم.»
سرم پایین بود و ندیدم قلب چشمانش به تپش افتاده و کودکانه ادعا کردم :«البته برسم #ایران، پس میدم!» که سکوت محضش سرم را بالا آورد و دیدم سر به زیر با سرانگشتانش بازی میکند.
هنوز خیسی آب وضو به ریشه موهایش روی پیشانی مانده و حرفی برای گفتن نمانده بود که از جا بلند شد. دلم بیتاب پاسخش پَرپَر میزد و او در سکوت، #سجادهاش را پیچید و بیهیچ حرفی از اتاق بیرون رفت.
اینهمه اضطراب در قلبم جا نمیشد که پشت سرش دویدم و از پنجره دیدم دست به کمر دور حوض حیاط میچرخد و ترسیدم مرا ببیند که دستپاچه عقب کشیدم.
پشتم به دیوار اتاق مانده و آرزو میکردم برگردد و بگوید باید بمانم که در را به رویم گشود. انگار دنبال چشمانم میگشت که در همان پاشنه در، نگاهمان به هم گره خورد و بیآنکه حرفی بزند از نقش نگاهش دلم لرزید.
از چوبلباسی کنار در کاپشنش را پایین کشید و در همین چند لحظه حساب همه چیز را کرده بود که شمرده پاسخ داد :«عصر آماده باشید، میام دنبالتون بریم فرودگاه #دمشق. برا شب بلیط میگیرم.»...
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@shahidsayaad
═══ ೋ❅﷽ ❅ೋ═══
#تشییع و #تدفین_شهید_محمد_هادی_ذوالفقاری
خبر پیدا شدن پیکر #هادی درست زمانی پخش می شود که در #شب_جمعه قرار داشت، یعنی شب اول #ایام_فاطمیه در #مسجد_موسی_ابن_جعفر(ع) تهران برای او مراسم برگزار می شود، همزمان با مراسم، اعلام کرد برای #شهید_هادی_ذوالفقاری چهار مراسم #تشییع برگزار می شود. شده!
#شهید_هادی_وصیت کرده بود #پیکرش را در #سامرا، #کاظمین، #کربلا و #نجف_طواف دهنده.
این #وصیت بعید اجرا شد.
که عراقیها #شهدای خود را فقط به یکی از #حرمین میبرند و بعد از آن میکنند؛ اما در مورد #هادی باز هم شرایط تغییر میکند، ابتدا #پیکر او را به #سامرا و بعد به #کاظمین بردند.
سپس در #کربلا و #بین_الحرمین پیکر او #تشییع شد.
بعد از هم به #نجف بردند و مراسم اصلی برگزار شد.
در تمام حرم ها نیز برایش #نماز خواندند!
#پرچم_زیبای_ایران نیز بر روی #پیکر این #شهید، حرف های زیادی با خود داشت.
این که مردم ما، #برادران_شیعه خود را رها نمی کنند.
#تشییع_هادی در #نجف بسیار باشکوه بود.
چنین جمعیتی حتی در #تشییع_علما و #فرماندهان دیده نشده بود.
#مرحوم_آیتالله_آصفی ( #نماینده_مقام_معظم_رهبری) هم در #نجف بر #پیکر_هادی نماز خواند.
در آخر هم تمام جمعیتی که برای تشییع پیکر #هادی آمده بودند برای تدفین به سمت #وادی_السلام رفتند.
میگویند عراقیها در #نجف برای #شهدای چند تشییع خوبی در حرمها راه میاندازند، ولی بعد از آن که میخواهند #شهید را دفن کنند، همه میروند و فقط یک نفر. می ماند.
ولی در #تشییع_پیکر_هادی همه چیز فرق کرد.
صدها نفر وارد #وادی_السلام شدند.
خود عراقیها هم از این جمعیت در #مراسم_تدفین_شهید تعجب کرده بودند و میگفتند این #شهید_استثنایی است.
اما #نکته دیگر اینکه #قطعه_شهدای_عراق در #نجف، از #حرم_حضرت_امیر(ع) فاصله زیادی دارد اما #مزار_هادی به #حرم_حضرت_علی(ع) بسیار نزدیک است.
این #قبر متعلق به یکی از #دوستان_هادی بود که او هم #قبر را برای #مادرش در نظر داشت، اما #هادی قبل از اعزام با او صحبت کرد.
او هم مادرش راضی کرد تا مزار را برای #هادی قرار دهد.
دست آخر درست در #شب_جمعه و #شب_اول_فاطمیه، در همان مزار (کمی جلوتر از قبر #علامه_سیدعلی_قاضی) به #خاک سپرده شد.
#شهید_ذوالفقاری وصیتهای عجیبی برای #تدفین داشت که مشکلش بود، اما به خواست خدا همهاش پیدا شد.
اما همه دوستان و آشنایان، بر این باورند که شاید دلیل این #مفقودیت، #ارادت_ویژه_شهید به #حضرت_زهرا(س) بوده است.
چون وقتی #پیکر او با این تأخیر چند روزه پیدا شد، #آغاز_ایام_فاطمیه بود.
#شبی که او به #خاک سپرده شد، #شب_اول_فاطمیه بود.
دوستانش میگویند بعد از #شهادت_هادی وقتی به خانهاش رفتیم دیدیم حتی #سجادهاش پهن بود.
انگار که او بعد از #نماز برای #رفتن و #جنگیدن به قدر #سجاده جمعکردنی هم درنگ نکرده است.
•❥ @shahidsayaad
═════ೋ❅🦋❅ೋ═════