eitaa logo
شهید صیاد شیرازی
131 دنبال‌کننده
4.9هزار عکس
1.8هزار ویدیو
9 فایل
👈به ڪانال#شهید_صیاد_شیرازی خوش آمدید @Shahidsayaad @esmaili422
مشاهده در ایتا
دانلود
هدایت شده از تولدی دوباره
💎 داستان عبرت آموز: آیت الله العظمی سید شهاب الدین (ره) نقل می کنند : شب اول قبر آيت‌‌الله شيخ برايش نماز ليلة‌ الدّفن خواندم، همان نمازی که در بين مردم به معروف است. بعدش هم يک سوره قرائت کردم و ثوابش را به روح آن عالم هديه کردم . دوستان چند شب بعد او را در عالم خواب ديدم. حواسم بود که از دنيا رفته است. کنجکاو شدم که بدانم در آن طرف مرز زندگی دنيايي چه خبر است؟! ╭┅──────┅╮ 🌟 @tarrk_gonah 🌟 ╰┅──────┅╯ پرسيدم: آقای ، اوضاع‌تان چطور است؟ آقای حائری که راضی و خوشحال به نظر می آمد، رفت توی فکر و پس از چند لحظه، انگار که از گذشته‌ای دور صحبت کند شروع کرد به تعريف کردن... وقتي از خيلي مراحل گذشتيم، همين که بدن مرا در درون گذاشتند، روحم به آهستگي و سبکي از بدنم خارج شد و از آن فاصله گرفت. درست مثل اينکه لباسي را از تنت درآوري. کم کم ديگر بدن خودم را از بيرون و به طور کامل مي‌ديدم. خودم هم مات و مبهوت شده بودم، اين بود که رفتم و يک گوشه‌اي نشستم و زانوي و تنهايي در بغل گرفتم. ناگهان متوجه شدم که از پايين پاهايم، صداهايي مي‌آيد. صداهايي رعب‌آور و وحشت‌افزا! صداهايی نامأنوس که موهايم را بر بدنم راست مي‌کرد. به زير پاهايم نگاهي انداختم. از مردمي که مرا و کرده بودند خبري نبود. بياباني بود با افقي بي‌انتها و فضايي سرد و سنگين و دو نفر داشتند از دور دست به من نزديک مي‌شدند. تمام وجودشان از آتش بود. آتشي که زبانه مي‌کشيد و مانع از آن مي‌شد که بتوانم چشمانشان را تشخيص دهم. انگار داشتند با هم حرف مي‌زدند و مرا به يکديگر نشان مي‌دادند. ترس تمام وجودم را فرا گرفت و بدنم شروع کرد به لرزيدن. خواستم جيغ بزنم ولي صدايم در نمي‌آمد. تنها دهانم باز و بسته مي‌شد و داشت نفسم بند مي‌آمد. بدجوري احساس بی کسی و کردم گفتم خدايا به فريادم برس! خدايا نجاتم بده، در اينجا جز تو کسی را ندارم.... ╭┅──────┅╮ 🌟 @tarrk_gonah 🌟 ╰┅──────┅╯ همين که اين افکار را از ذهنم گذرانيدم متوجه صدايی از پشت سرم شدم. صدايی دلنواز، آرامش ‌بخش و روح افزا و زيباتر از هر موسيقی دلنشين! سرم را که بالا کردم و به پشت سرم نگريستم، را ديدم که از آن بالا بالاهای دور دست به سوی من مي‌آمد. هر چقدر آن نور به من نزديکتر مي‌شد آن دو نفر آتشين عقب‌تر و عقب‌تر مي‌رفتند تا اينکه بالاخره ناپديد گشتند. نفس راحتي کشيدم و نگاه ديگري به بالاي سرم انداختم. آقايي را ديدم از جنس نور ! نوری چشم نواز و آرامش بخش. ابهت و عظمت آقا مرا گرفته بود و نمي‌توانستم حرفي بزنم و تشکري کنم، اما خود آقا که گل لبخند بر لبان زيبايش شکوفا بود سر حرف را باز کرد و پرسيد: آقای حائری! ترسيدی ؟ من هم به حرف آمدم که: بله آقا ترسيدم، آن هم چه ترسي! هرگز در تمام عمرم تا به اين حد نترسيده بودم. اگر يک لحظه ديرتر تشريف آورده بوديد حتماً زهره ‌ترک مي‌شدم و خدا مي‌داند چه بلايي بر سر من مي‌آوردند. ╭┅──────┅╮ 🌟 @tarrk_gonah 🌟 ╰┅──────┅╯ بعد به خودم جرأت بيشتر دادم و پرسيدم: راستي، نفرموديد که شما چه کسي هستيد. و آقا که لبخند بر لب داشت و با نگاهی سرشار از عطوفت، مهربانی و قدرشناسی به من می نگريستند فرمودند: من علی بن موسی الرّضا هستم. آقای حائری! شما ۷۰ مرتبه به زيارت من آمديد من هم ۷۰ مرتبه به بازديدت خواهم آمد، اين اولين مرتبه‌اش بود ۶۹ بار ديگر هم خواهم آمد. ╭┅──────┅╮ 🌟 @tarrk_gonah 🌟 ╰┅──────┅╯
‌═‌══‌ ‌ೋ❅﷽ ❅ೋ═‌═‌═‌‌‌‌‌ و خبر پیدا شدن پیکر درست زمانی پخش می شود که در قرار داشت، یعنی شب اول در (ع) تهران برای او مراسم برگزار می شود، همزمان با مراسم، اعلام کرد برای چهار مراسم برگزار می شود. شده! کرده بود را در ، ، و دهنده. این بعید اجرا شد. که عراقی‌ها خود را فقط به یکی از می‌برند و بعد از آن می‌کنند؛ اما در مورد باز هم شرایط تغییر می‌کند، ابتدا او را به و بعد به بردند. سپس در و پیکر او شد. بعد از هم به بردند و مراسم اصلی برگزار شد. در تمام حرم ها نیز برایش خواندند! نیز بر روی این ، حرف های زیادی با خود داشت. این که مردم ما، خود را رها نمی کنند. در بسیار باشکوه بود. چنین جمعیتی حتی در و دیده نشده بود. ( ) هم در بر نماز خواند. در آخر هم تمام جمعیتی که برای تشییع پیکر آمده بودند برای تدفین به سمت رفتند. می‌گویند عراقی‌ها در برای چند تشییع خوبی در حرم‌ها راه می‌اندازند، ولی بعد از آن که می‌خواهند را دفن کنند، همه می‌روند و فقط یک نفر. می ماند. ولی در همه چیز فرق کرد. صدها نفر وارد شدند. خود عراقی‌ها هم از این جمعیت در تعجب کرده بودند و می‌گفتند این است. اما دیگر اینکه در ، از (ع) فاصله زیادی دارد اما به (ع) بسیار نزدیک است. این متعلق به یکی از بود که او هم را برای در نظر داشت، اما قبل از اعزام با او صحبت کرد. او هم مادرش راضی کرد تا مزار را برای قرار دهد. دست آخر درست در و ، در همان مزار (کمی جلوتر از قبر ) به سپرده شد. وصیت‌های عجیبی برای داشت که مشکلش بود، اما به خواست خدا همه‌اش پیدا شد. اما همه دوستان و آشنایان، بر این باورند که شاید دلیل این ، به (س) بوده است. چون وقتی او با این تأخیر چند روزه پیدا شد، بود. که او به سپرده شد، بود. دوستانش می‌گویند بعد از وقتی به خانه‌اش رفتیم دیدیم حتی پهن بود. انگار که او بعد از برای و به قدر جمع‌کردنی هم درنگ نکرده است.   •❥ @shahidsayaad ═‌‌‌═‌══‌═‌‌‌‌ೋ❅🦋❅ೋ═‌═‌═‌═‌‌‌═‌‌‌
شدن سال پیش برای دفاع و جنگ با به رفته بود. با و خیلی رفاقت نزدیکی داشت. قرار بود با هم اعزام شوند. زمان اعزام‌شان تا صبح فرودگاه بودند، اما اعزام نشد و برگشت. وقتی برگشت را تا باز نکرد. خبر را که شنید بیقراری‌اش بیشتر شد و دو هفته گرفت تا به مشکلی نخورد. چند روز بعد از اعزام ‌شد. شبی که سجاد زنگ زد و ‌گفت: رفت دیگر نمی‌توانم بمانم. می‌گفت: لازم باشد مستقیم می‌روم از اجازه رفتن می‌گیرم. آن‌قدر بی‌تاب رفتن بود که اصرار می‌کرد منزل باشیم تا برای اعزام تماس گرفتند فاصله نزدیک باشد و زود برود. وقتی پیام‌هایی را که در مدت داده بود، می‌خوانم می‌فهمم که می‌خواسته مرا برای امروز آماده کند. گفته‌ بود هر موقع دلت تنگ شد بخوان. هرموقع بی‌تاب شدی بخوان. دلت را با یاد آرام کن او کوه صبر است خودش دلت را آرام می‌کند. می‌گفت را هم به خانم (س) سفارش کردم تا او را آرام کند. می‌گفت: سعیده‌جان خیلی می‌دهد تا نروم نشوم متوجه نمی‌شوی. اگر تفاوت را احساس می‌کنی که بیشتر با شما هستم! خیلی خوشحالم که به ، از او خواستم برایم کند. شبی از برمی‌گشتیم. گفت: برایت چیزهایی نوشته‌ام اگر بخوانی دلت می‌خواهد تو هم شوی. شوخی کردم مگر هم می‌برند؟ گفت: هنگام ، و در این راه سبقت می‌گیرند. قبل از اعزامش به رفتیم. اشاره به کنار کرد و گفت: این آن‌قدر تا و پایین نمی‌آید تا بالا برود. یک شب در خواب، تب شدیدی کرده بود و اشک می‌ریخت. می‌گفت: من نبودم شما را بردید الان هستم و نمی‌گذارم را ببرید. در روز در با بود که او و شد! •❥ @shahidsayaad ═‌‌‌═‌══‌═‌‌‌‌ೋ❅🦋❅ೋ═‌═‌═‌═‌‌‌═‌‌‌