eitaa logo
شهید صیاد شیرازی
131 دنبال‌کننده
4.9هزار عکس
1.8هزار ویدیو
9 فایل
👈به ڪانال#شهید_صیاد_شیرازی خوش آمدید @Shahidsayaad @esmaili422
مشاهده در ایتا
دانلود
شهید صیاد شیرازی
✍️ #دمشق_شهرِ_عشق #قسمت_چهل_و_نهم 💠 سرم را از پشت به دیوار تکیه داده بودم، به ابوالفضل نگاه می‌کرد
✍️ 💠 دو ماشین نظامی و عده‌ای مدافع تازه نفس وارد حرم شده بودند و باورم نمی‌شد حلقه شکسته شده باشد که دیدم مصطفی به سمتم می‌دود. آینه چشمانش از شادی برق افتاده بود، صورتش مثل ماه می‌درخشید و تمام طول حرم را دویده بود که مقابلم به نفس‌نفس افتاد :«زینب اومده!» 💠 یک لحظه فقط نگاهش کردم، تازه فهمیدم را می‌گوید و او از اینهمه شجاعت به هیجان آمده بود که کلماتش به هم می‌پیچید :«تمام منطقه تو محاصره‌اس! نمی‌دونیم چجوری خودشون رو رسوندن! با ۱۴ نفر و کلی تجهیزات اومدن کمک!» بی‌اختیار به سمت صورت ابوالفضل چرخیدم و به‌خدا حس می‌کردم با همان لب‌های خونی به رویم می‌خندد و انگار به عشق سربازی با همان بدن پاره‌پاره پَرپَر می‌زد که مصطفی دستم را کشید و چند قدمی جلو برد :«ببین! خودش کلاش دست گرفته!» 💠 را ندیده بودم و میان رزمندگان مردی را دیدم که دور سر و پیشانی‌اش را در سرمای صبح با چفیه‌ای پوشانده بود. پوشیده در بلوز و شلواری سورمه‌ای رنگ، اسلحه به دست گرفته و با اشاره به خیابان منتهی به ، گرای مسیر حمله را می‌داد. از طنین صدایش پیدا بود تمام هستی‌اش برای دفاع از حرم (علیهاالسلام) به تپش افتاده که در همان چند لحظه همه را دوباره تجهیز و آماده نبرد کرد. 💠 ما چند زن گوشه حرم دست به دامن (علیهاالسلام) و خط آتش در دست بود که تنها چند ساعت بعد محاصره شکست، معبری در کوچه‌های زینبیه باز شد و همین معبر، مطلع آزادی همه مناطق سوریه طی سال‌های بعد بود تا چهار سال بعد که آزاد شد. در تمام این چهارسال با همه انفجارهای انتحاری و حملات بی‌امان تکفیری‌ها و ارتش آزاد و داعش، در ماندیم و بهترین برکت زندگی‌مان، فاطمه و زهرا بودند که هر دو در بیمارستان نزدیک حرم متولد شدند. 💠 حالا دل کندن از حرم (علیهاالسلام) سخت شده بود و بی‌تاب حرم (علیهاالسلام) بودیم که چهار سال زیر چکمه تکفیری‌ها بود و فکر جسارت به قبر مطهر حضرت دل‌مان را زیر و رو کرده بود. محافظت از حرم (علیهاالسلام) در داریا با حزب‌الله بود و مصطفی از طریق دوستانش هماهنگ کرد تا با اسکورت نیروهای به زیارت برویم. 💠 فاطمه در آغوش من و زهرا روی پای مصطفی نشسته بود و می‌دیدم قلب نگاهش برای حرم (علیهاالسلام) می‌لرزد تا لحظه‌ای که وارد داریا شدیم. از آن شهر زیبا، تنها تلی از خاک مانده و از حرم (علیهاالسلام) فقط دو گلدسته شکسته که تمام حرم را به خمپاره بسته و همه دیوارها روی هم ریخته بود. 💠 با بلایی که سر سنگ و آجر حرم آورده بودند، می‌توانستم تصور کنم با قبر حضرت چه کرده‌اند و مصطفی دیگر نمی‌خواست آن صحنه را ببیند که ورودی رو به جوان محافظ‌مان خواهش کرد :«میشه برگردیم؟» و او از داخل حرم باخبر بود که با متانت خندید و رندانه پاسخ داد :«حیف نیس تا اینجا اومدید، نیاید تو؟» دیدن حرمی که به ظلم زیر و رو شده بود، طاقتش را تمام کرده و دیگر نفسی برایش نمانده بود که زهرا را از آغوشش پایین آورد و صدایش شکست :«نمی‌خوام ببینم چه بلایی سر قبر اوردن!» 💠 و جوان لبنانی معجزه این حرم را به چشم دیده بود که (علیه‌السلام) را به ضمانت گرفت :«جوونای و تا آخرین نفس از این حرم دفاع کردن، اما وقتی همه شهید شدن، (علیه‌السلام) خودش از حرم دخترش دفاع کرد!» و دیگر فرصت پاسخ به مصطفی نداد که دستش را کشید و ما را دنبال خودش داخل خرابه حرم برد تا دست حیدری (علیه‌السلام) را به چشم خود ببینیم. 💠 بر اثر اصابت خمپاره‌ای، گنبد از کمر شکسته و با همه میله‌های مفتولی و لایه‌های بتنی روی ضریح سقوط کرده بود، طوری که دیگر حریف شکستن این خیمه فولادی نشده و هرگز دست‌شان به قبر مطهر حضرت سکینه (علیهاالسلام) نرسیده بود. مصطفی شب‌های زیادی از این حرم دفاع کرده و عشقش را هم مدیون (علیهاالسلام) می‌دانست که همان پای گنبد نشست و با بغضی که گلوگیرش شده بود، رو به من زمزمه کرد :«میای تا بازسازی کامل این حرم بمونیم بعد برگردیم ؟» 💠 دست هر دو دخترم در دستم بود، دلم از عشق (علیهاالسلام) و (علیهاالسلام) می‌تپید و همین عطر خاک و خاکستر حرم مستم کرده بود که عاشقانه شهادت دادم :«اینجا می‌مونیم و به کوری چشم و بقیه تکفیری‌ها این رو دوباره می‌سازیم ان‌شاءالله!»... ✍️نویسنده: @shahidsayaad
شهید صیاد شیرازی
حضور در #عراق، #سوریه و #مبارزه_با_داعش #سردار_شهید_حاج_قاسم_سلیمانی شخصیتی بسیار برجسته در جبهه مق
و آن در هنگامی که داعش در سال ۲۰۱۱ میلادی پیشروی‌های خود را در مناطق عراق و سوریه آغاز کرد؛ این بود که با حضور خود در این مناطق و با تشکیل جبهه مقاومت کمر یزیدیان زمان را شکست. دولت اسلامی عراق در آن زمان عملیات‌های تروریستی زیادی را در عراق پایه‌ریزی کرد؛ بعد از دستگیری «ابوعمر البغدادی»، ابوبکر البغدادی در سال ۲۰۱۰ میلادی به عنوان سرکرده این گروه تروریستی تعیین شد؛ همزمان با آغاز بحران در سوریه، عناصر گروه تروریستی دولت اسلامی عراق فعالیت‌های خود در سوریه را آغاز کردند و شاخه این گروهک در عراق با نام «جبهه النصره لاهل الشام» تشکیل شد و در نهایت در سال ۲۰۱۳ ابوبکر البغدادی در پیامی صوتی ادغام «جبهه النصره» و «دولت اسلامی در عراق» را اعلام کرد تا گروهک تروریستی داعش دولت اسلامی در عراق و شام تشکیل شود. داعشی‌های تروریست خیلی زود و در اوائل سال ۲۰۱۴ با انجام عملیات‌های تروریستی و کشتار بی‌رحمانه مردم وارد شهر فلوجه در استان الانبار عراق شدند و پس از آن نیز در شهرهای مختلف این کشور تحرکاتی را انجام دادند. خرداد سال ۱۳۹۳ تروریست‌های داعش که از حمایت دشمنان استقلال عراق و منطقه غرب آسیا برخوردار بودند، به مرکز استان نینوی در عراق یعنی موصل حمله و فقط در چند ساعت این شهر را تصرف کردند. سردار سلیمانی با تشکیل محور مقاومت با نیروهایی مانند جنبش النجباء و کتائب حزب الله و همچنین حشدالشعبی در عراق و گروه هایی نظیر بسیج مردمی سوریه و اتحاد آنها با مدافعان حرم از ایران و تیپ فاطمیون و زینبیون در مقابل داعش ایستادگی کرد و در نهایت با رشادت های فراوان در حالی که به گفته بسیاری از فرماندهان نظامی داعش تا پشت دروازه های کاخ ریاست جمهوری سوریه رسیده بودند و هیچکس فکر نمی کرد که دیگر امیدی به شکست داعش باشد؛ سردار سلیمانی به همراه مدافعان حرم ایستاد و مانع از گسترش و ظهور بیشتر داعش در منطقه غرب آسیا شد. در نهایت در سی ام آبان ماه سال ۹۶ بود که سرلشکر قاسم سلیمانی فرمانده نیروی قدس سپاه در نامه ای به رهبر معظم انقلاب پایان رسمی حکومت گروه تروریستی داعش را اعلام کرد. این اتفاق مهم با پایین کشیدن پرچم داعش در شهر بوکمال سوریه نهایی و به همگان نیز اعلام شد. در واقع این وعده صادقی بود که در آخرین روزهای تابستان همان سال هم از سوی فرمانده نیروی قدس سپاه در مراسم اربعین یکی از فرماندهان جبهه مقاومت شهید « » در گلزار شهدای شلمان لنگرود هم از سوی او اعلام شد. •❥ @shahidsayaad ═‌‌‌═‌══‌═‌‌‌‌ೋ❅🦋❅ೋ═‌═‌═‌═‌‌‌═‌‌‌
شهید صیاد شیرازی
‌ زندگینامه #شهید_مرتضی_عطایی #شهید_مرتضی_عطایی فرمانده #گردان_عمار_تیپ_فاطمیون و فرمانده پایگاه #
؟ نوشته و است. این کتاب خودگفته‌ معروف به است. از شهدای شجاع و شاخص است. یکی از همین شهدای جالب اما است. که برای حضور در جمع ، خود را به عنوان یکی از جا زد تا اجازه حضورش در کنار دلاوران تیپ پرافتخار داده شود. یار غار است؛ یاری که برای او همچون برادر بود و در نهایت نیز مدتی کوتاه بعد از آسمانی شدن به این پیوست. « ؟» از روزهای حضورش در جبهه‌های نبرد با دشمن تکفیری است. خاطراتی که خود راوی آن است و قرار بوده برای نگارش کتابی در ارتباط با مورد استفاده قرار بگیرد اما در نهایت به واسطه که همه او را در میدان رزم با نام « » می‌شناسند. ؟ این سؤال را سه دسته می پرسند: دسته اول ها و هستند که در ، عکس شاخص فاطمیون دستشان بود و دربه در دنبال می گشتند. آن ها مدام با ترس از اسرا می پرسیدند کجاست؟ دسته دوم به و که از رزم و امثال او متعجب اند و درحال تمسخر. به این ها باشد، کل توان دفاعی کشور را تعطیل می کنند و را تنها می گذارند. دسته سوم با و می گویند: «وَ لا تَحسَبَنَّ الَّذینَ قُتِلوا فی سَبیلِ اللَّهِ أَمواتًا بَل أَحیاءٌ عِندَ رَبِّهِم یُرزَقونَ» و افسوس می خورند و آرزو می کنند که مانند ، روزی خور آستان الهی شوند و جاودانه بمانند! کتاب « ؟» حاصل 10 ساعت گفت وگو با ( ) از رزمندگان لشکر فاطمیون است. این مصاحبه ها در در شهر ضبط شد تا در کتاب خاطرات استفاده شود، اما با او فرصتی برای چاپ خاطرات پیش آمد تا دسته اول و دوم و سوم، سؤالشان را دوباره بپرسند که #«ابوعلی_کجاست؟» مصداقی تام و تمام از یک بسیجی مخلص است و زوج او و در میدان نبرد، تبدیل به یکی از مهم‌ترین تیم‌های فرماندهی در میدان نبرد علیه می‌شود. علاقه به بسیج و فعالیت‌های نظامی در کنار توجه ویژه او به تذهیب نفس و البته رفاقت شش‌دانگش با دست به دست هم می‌دهد تا یک تعمیرکار ساختمانی تبدیل به عارفی تمام‌عیار شود."   •❥ @shahidsayaad ═‌‌‌═‌══‌═‌‌‌‌ೋ❅🦋❅ೋ═‌═‌═‌═‌‌‌═‌‌‌
سه بار برای مبارزه با به منطقه رفت. او با چه زمینه های مختلف همکاری نزدیکی داشت . بود(چند روز بعد از ، همان که بود)در حومه ی براثر بین و به آرزویش رسید. پس از او خبرها حاکی از این بود که ایشان شده بودند و جز لاشه ی هیچ چیز دیگری و حتی از او به جانمانده است. بعد از چند روز شناسایی‌اش کرد. در اصل پیکر بر اثر انفجار شده بود. یک نفر درحال عبور از معرکه او را می‌بیند و را برای اطلاع از خبر برمی‌دارد و آنجا می‌ماند. تا اینکه او را به انتقال می‌دهند. @shahidsayaad ═‌‌‌═‌══‌═‌‌‌‌ೋ❅🦋❅ೋ═‌═‌═‌═‌‌‌═‌‌‌
به دنیا آمد. در در جبهه شد. یکی به دست در در سال۶۰ و یکی . از همان زمان وقتی پنج سال داشت چیزهای جنگی بود. اسباب بازی‌هایش بیشتر بود. حدود سه سالی که در اطراف زندگی می‌کردند، برای بازی به باغ می‌رفت دو تکه چوب بر می‌داشت با آنها درست می‌کرد. و همین روحیه را داشت تا اینکه بزرگ شد. کلاس پنجم بود که در ساکن شدند. آن زمان هنوز ساخته نشده بود. یک کانتینر بود که بچه‌ها در آنجا می‌خواندند و جمع می‌شدند، کلاس‌های و می‌گذاشتند تا اینکه کم‌کم به لطف مسجد تأسیس شد. و بچه‌های شهرک مثل و که به‌تازگی شدند کنار هم جمع شدند. این بچه‌ها از همان دوران باهم و را گذراندند. بچه درس‌خوانی بود، بدون تجدیدی قبول می‌شد. با این که بیشتر اوقات در بود، اما نمرات خوبی می‌گرفت. درسش را در همان مدرسه می‌گرفت چون در خانه وقت درس خواندن نداشت. بیشتر وقتش در بسیج بود. در کانتینرهایی که پایگاه بچه‌ها بود کلاس دایر می‌کردند. شیطانی‌های شیرین بود. مثل تنها که عین است. شیطان و شر به معنایی که در ذهن عموم است نه، ولی برای و می‌توانم بگویم عیناً شر بود، یعنی از هیچ چیزی نمی‌ترسید. یک بار تصادف کرد. یک بار در باشگاه کشتی به او زد. تا که راه باز شد و به همراه چندتن از برای به عراق رفتند. همان سال بمب‌گذاری شد و در بود همه نگران بودند. روزهای بسیاری بدی برای خانواده بود، نه تلفن، نه هیچ راه ارتباطی دیگری. سال ۸۹ یا ۹۰ یک دوره‌ای دانشگاه رفت. مدیریت بازرگانی دوباره انصراف داد و رشته حسابداری دانشگاه رفت. گفت مسیر اصفهان دور است. دوباره آزمون داد و تنکابن قبول شد. چند ترمی درس خواند، بعد هم کرد. بعد از چندبار دیگر به رفت. دو مرحله برای با و یک بار برای رفتن به . بود که خیلی تلاش کرد به برود و توانست از راه وارد شود. •❥ @shahidsayaad ═‌‌‌═‌══‌═‌‌‌‌ೋ❅🦋❅ೋ═‌═‌═‌═‌‌‌═‌‌‌
شدن سال پیش برای دفاع و جنگ با به رفته بود. با و خیلی رفاقت نزدیکی داشت. قرار بود با هم اعزام شوند. زمان اعزام‌شان تا صبح فرودگاه بودند، اما اعزام نشد و برگشت. وقتی برگشت را تا باز نکرد. خبر را که شنید بیقراری‌اش بیشتر شد و دو هفته گرفت تا به مشکلی نخورد. چند روز بعد از اعزام ‌شد. شبی که سجاد زنگ زد و ‌گفت: رفت دیگر نمی‌توانم بمانم. می‌گفت: لازم باشد مستقیم می‌روم از اجازه رفتن می‌گیرم. آن‌قدر بی‌تاب رفتن بود که اصرار می‌کرد منزل باشیم تا برای اعزام تماس گرفتند فاصله نزدیک باشد و زود برود. وقتی پیام‌هایی را که در مدت داده بود، می‌خوانم می‌فهمم که می‌خواسته مرا برای امروز آماده کند. گفته‌ بود هر موقع دلت تنگ شد بخوان. هرموقع بی‌تاب شدی بخوان. دلت را با یاد آرام کن او کوه صبر است خودش دلت را آرام می‌کند. می‌گفت را هم به خانم (س) سفارش کردم تا او را آرام کند. می‌گفت: سعیده‌جان خیلی می‌دهد تا نروم نشوم متوجه نمی‌شوی. اگر تفاوت را احساس می‌کنی که بیشتر با شما هستم! خیلی خوشحالم که به ، از او خواستم برایم کند. شبی از برمی‌گشتیم. گفت: برایت چیزهایی نوشته‌ام اگر بخوانی دلت می‌خواهد تو هم شوی. شوخی کردم مگر هم می‌برند؟ گفت: هنگام ، و در این راه سبقت می‌گیرند. قبل از اعزامش به رفتیم. اشاره به کنار کرد و گفت: این آن‌قدر تا و پایین نمی‌آید تا بالا برود. یک شب در خواب، تب شدیدی کرده بود و اشک می‌ریخت. می‌گفت: من نبودم شما را بردید الان هستم و نمی‌گذارم را ببرید. در روز در با بود که او و شد! •❥ @shahidsayaad ═‌‌‌═‌══‌═‌‌‌‌ೋ❅🦋❅ೋ═‌═‌═‌═‌‌‌═‌‌‌