شهید صیاد شیرازی
✍️ #نامزد_شهادت #قسمت_سوم 💠 در میان برزخی از هوش و بی هوشی، هنوز حرارت نفس هایش را حس می کردم که ش
✍️ #نامزد_شهادت
#قسمت_چهارم
💠 صورتش در هم رفت، گونه هایش از ناراحتی گل انداخت و با لحنی گرفته اعتراض کرد :«مگه من تو ستاد #انتخابات بودم که میگی #تقلب کردم؟ اگه واقعاً فکر می کنین تقلب شده، چرا آقایون رسماً به #شورای_نگهبان شکایت نمی کنن؟»
سپس با نگاه نگرانش اطرافش را پائید و با صدایی آهسته ادامه داد :«بیا بریم تو محوطه، اینجا یکی ببینه بده!» و من به قدری عصبی شده بودم که در همان میانه راهرو پاسخ هر دو حرفش را با هم و آن هم با صدایی بلند دادم :«شماها هر کاری می کنید، بد نیست! فقط ما اگه #اعتراض کنیم، بَده؟؟؟»
💠 باورش نمی شد آن دختر آرام و مهربان اینهمه به هم ریخته باشد که این بار تنها مبهوتم شد تا باز هم اعتراض کنم :«تو ستاد انتخابات نبودی، ولی تو #بسیج دانشکده که هر روز نشستی و #دروغ سر هم کردی! تو ستاد انتخابات هم یه مشت آدم حقه باز و دروغگو مثل تو نشستن!!!»
حقیقتاً دست خودم نبود که این آوار دغلکاری در کشور، آرامشم را ویران کرده بود و فقط می خواستم #اعتراضم را به گوش کسی برسانم. اگرچه این گوش، دل صبور مردی باشد که می دانستم بسیار دوستم دارد و من هم بی نهایت عاشقش بودم.
💠 اصلاً همین #عشق بود که ما را به هم وصل کرد، اما در این مدت نامزدی، دعواهای انتخاباتی بنیان رابطه مان را سخت لرزانده بود و امروز هم به چشم خودم می دیدم خانه عشقم در حال فروریختن است.
بچه های دانشکده از دختر و پسر از کنارمان رد می شدند، یکی خیره براندازمان می کرد، یکی پوزخند می زد و دیگری در گوش رفیقش پِچ پِچ می کرد.
💠 احساس کردم دندان هایش را به هم فشار می دهد تا پاسخ حرف هایم از دهانش بیرون نریزد و دیگر نتوانست تحملم کند که با اخمی مردانه سرزنشم کرد :«روزی که اومدم خواستگاری ات، به نظرم واقعاً یه فرشته بودی! انقدر که پاک و مهربون و آروم بودی! یک سال تو دانشکده زیر نظرت گرفته بودم و جز خوبی و متانت چیزی ازت ندیدم! حالا چی به سرت اومده که وسط راهرو جلو چشم اینهمه غریبه، صداتو می بری بالا؟ اصلاً دور و برت رو کیا گرفتن؟ یه روزی دوستات همه از دخترهای خوب و متدین دانشگاه بودن، حالا چی؟؟؟ دوستات شدن اونایی که صبح تا شب تو کافی شاپ ها با پسرها قرار میذارن و واسه به هم ریختن دانشگاه، نقشه می کشن!!! اگه یخورده به خودت نگاه کنی می بینی همین یکی دو ماه آرمان #میرحسین چه بلایی سرت اورده!»
سخنان تیزش روی شیشه احساسم ناخن کشید، همه غضبم تبدیل به بغض شد و نمی خواستم اشکم جاری شود که با لب هایی که می لرزید، صدایم را بلندتر کردم :«شماها همه تون عین همید! حق اینهمه مردمی رو که به میرحسین رأی دادن خوردین، حالا تازه منو محکوم می کنی که با کی می گردم با کی نمی گردم؟»
💠 و نتوانستم مقابل احساس شکستن زنانه ام بیش از این مقاومت کنم که پیش چشمانش شکستم و ناله زدم :«اصلاً من زن ایده آل تو نیستم! پس ولم کن و برو!!!» و گریه طوری گلویم را پُر کرد که نتوانستم حرفم را ادامه دهم و با دستپاچگی معصومانه ای از او رو گردانده و به سرعت به راه افتادم.
دیگر برایم مهم نبود که همه داشتند نگاه مان می کردند و ظاهراً برای او هم دیگر مهم نبود که با گام هایی بلند پشت سرم آمد و مثل گذشته #عاشقانه صدایم زد :«فرشته جان، صبر کن یه لحظه!» سر راه پله که رسیدم، از پشت دستم را کشید و با قدرت مردانه اش نگهم داشت. به سمتش چرخیدم و میان گریه گفتم :«دستمو ول کن! برو دنبال اون دختری که مثل خودت باشه، من به دردت نمی خورم!»
💠 دستش را مقابل لب هایش گرفت و با همان مهربانی همیشگی اش، عذر تقصیر خواست :«من فعلاً هیچی نمیگم تا آروم بشی، من معذرت می خوام عزیزم!» و من هم نمی خواستم عشقم را از دست بدهم که تکیه ام را به دیوار راه پله دادم و همچنان نگاهش نمی کردم تا باز هم برایم ولخرجی کند که با لحنی گرم و گیرا ادامه داد :«اگه این حرفا رو می زنم، واسه اینه که دوسِت دارم! واسه اینه که دلم می خواد همیشه همون فرشته #نجیب و مهربون باشی!»
و همین عقیده اش بود که دوباره روی آتش دلم اسفند پاشید که مستقیم نگاهش کردم و با تندی طعنه زدم :«تا مثل همه این مردم ساده، گول مون بزنید و تقلب کنید؟!!!»
💠 سپس به نگاهش که دوباره در برابر آتش زبانم گُر گرفته بود، دقیق شدم و مثل اینکه به همه چیز #شک کرده باشم، پرسیدم :«اصلاً شماها چی هستین؟ تو کی هستی؟ بچه ها میگن #بسیجی های دانشکده همه نفوذی ها و خبرچین های اطلاعاتی هستن!»
و واقعاً حرف های دوستانم دلم را خالی کرده بود که کودکانه پرسیدم :«شماها واقعاً گرای بچه ها رو میدید؟؟؟»...
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@shahidsayaad
شهید صیاد شیرازی
✍️ #نامزد_شهادت #قسمت_چهارم 💠 صورتش در هم رفت، گونه هایش از ناراحتی گل انداخت و با لحنی گرفته اعتر
✍️ #نامزد_شهادت
#قسمت_پنجم
💠 واقعاً حرف های دوستانم دلم را خالی کرده بود که کودکانه پرسیدم :«شماها واقعاً گرای بچه ها رو میدید؟؟؟»
هر آنچه از حجم حرف هایم در دلش جمع شده بود با نفسی بلند بیرون داد. دقیقاً مقابلم ایستاد، کف دستش را به دیوار کنار سرم گذاشت، صورتش را به من نزدیک تر کرد طوری که فقط چشمانش را ببینم و صادقانه شهادت داد :«فرشته جان! من اگه تو دفتر #بسیج میشینم واسه #مناظره با بچه هاس، همین! همونطور که بچه های دیگه مناظره می کنن، نشریه می زنن، فعالیت می کنن، ما هم همین کارا رو می کنیم!»
💠 برای لحظاتی محو نگاه گرم و مهربانی شدم که احساس می کردم هنوز برایم قابل #اعتماد هستند، اما این چه #وسوسه شومی بود که پای عشقم را می لرزاند؟
باز نتوانستم ارتباط نگاهم را با نگاهش همچون گذشته برقرار کنم که مژگانم به زیر افتاد و نگاهم زیر پلک هایم پنهان شد و او می خواست بحث را عوض کند که با مهربانی زمزمه کرد :«مثل اینکه قرار بود فردا که تولد #حضرت_زهرا (علیهاالسلام) هستش، بیایم خونه تون واسه تعیین زمان عروسی، یادت رفته؟»
💠 از این حرفش دلم لرزید، من حالا به همه چیز شک کرده بودم، اصلاً دیگر از این مرد می ترسیدم که بیشتر در خودم فرو رفتم و او بی خبر از تردیدم، با آرامشی #منطقی ادامه داد :«یه #انتخاباتی برگزار شد، من و تو هر کدوم طرفدار یه #نامزد بودیم، این مدت هم کلی با هم کلنجار رفتیم، حالا یکی بُرده یکی باخته! اگه واقعاً به سطح شهر و مردم هم نگاه می کردی، می دیدی اکثر مردم طرفدار #احمدی_نژاد بودن.»
سپس با لبخندی معنادار مقنعه سبزم را نشانه رفت و برایم دلیل آورد :«اما بخاطر همین رنگ سبزی که همه تون استفاده می کردید و تو تجمعات تون می دیدید همه #سبز هستن، این احساس براتون ایجاد شده بود که طرفدارای #میرحسین بیشترن، درحالی که قشر اصلی جامعه با احمدی نژاد بودن. خب حالا هم همه چی تموم شده، ما هم دیگه باید برگردیم سر زندگی خودمون...»
💠 و نگذاشتم حرفش به آخر برسد که دوباره کاسه صبرم سر رفت :«هیچ چی تموم نشده! تو هنوزم داری #دروغ می گی! میرحسین نباخته، اتفاقاً میرحسین انتخابات رو بُرده! شماها #تقلب کردید! شماها دروغ میگید! اکثریت جامعه ما بودیم، اما شماها #رأی مون رو دزدیدید!!!»
سفیدی چشمان کشیده اش از عصبانیت سرخ شد و من احساس می کردم دیگر در برابر این مرد چیزی برای از دست دادن ندارم که اختیار زبانم را از دست دادم :«شماها میخواید هر غلطی بکنید، همه مردم مثل گوسفند سرشون رو بندازن پایین و هیچی نگن! اما من گوسفند نیستم! با تو هم سر هیچ خونه زندگی نمیام!»
💠 از شدت عصبانیت رگ پیشانیاش از خون پُر شد، می دیدم قلب نگاهش می لرزد و درست در لحظه ای که خواست پاسخم را بدهد صدای بلندی سرش را چرخاند.
من هم از دیوار کَندم و قدمی جلوتر رفتم تا ببینم چه خبر شده که دیدم همان دوستان دخترم به همراه تعداد زیادی از دانشجوهای دختر و پسر که همگی از طرفداران #موسوی و #کروبی بودند، در انتهای راهرو و در محوطه باز بین کلاس ها، چند حلقه تو در تو تشکیل داده و می چرخند.
💠 می چرخیدند، دستان شان را بالای سرشان به هم می زدند و سرود "#یار_دبستانی_من" را با صدای بلند می خواندند.
اولین باری نبود که دانشگاه ما شاهد این شکل از #تجمعات بود و حالا امروز دانشجوها در اعتراض به تقلب در انتخابات، بار دیگر دانشکده را به هم ریخته بودند.
💠 می دانستم حق دارند و دلم می خواست وارد حلقه اعتراض شان شوم، اما این #چادر دست و پایم را بند کرده بود.
دیگر حواسم به مَهدی نبود، محو جسارت دوستانم شده بودم که برای احقاق حق شان #قیام کرده و اصلاً نمی دیدم مَهدی چطور مات فرشتهای شده است که انگار دیگر او را نمی شناخت.
💠 قدمی به سمتم آمد، نگاهش سرد شده بود، اصلاً انگار دلش یخ زده بود که با نفسی که از اعماق سینه اش به سختی برمی آمد، صدایم کرد :«دیگه نمی شناسمت فرشته...»
هنوز نگاهم می کرد اما انگار دیگر حرفی برای گفتن نداشت که همچنانکه رویش به من بود، چند قدمی عقب رفت.
💠 نگاهش به قدری سنگین بود که احساس کردم همه وجودم را در هم شکست و دیگر حتی نمی خواست نگاهم کند که رویش را از من گرداند و به سرعت دور شد.
همهمه یار دبستانی من، دانشجویانی که برای #مبارزه به پا خواسته بودند، عشقی که رهایم کرد و دلی که در سینه ام بیصدا جان داد؛ اصلاً اینها چه ارتباطی با هم داشتند؟
💠 راستی مَهدی کجا می رفت؟ بی اختیار چند قدمی دنبالش رفتم، به سمت دفتر بسیج دانشکده می رفت، یعنی برای #خبرچینی می رفت؟
بهانه خوبی بود تا هم عقده حرف هایش را سرش خالی کنم هم #انتقام عشقم را بگیرم که تقریباً دنبالش دویدم...
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@shahidsayaad
شهید صیاد شیرازی
✍️ #نامزد_شهادت #قسمت_پنجم 💠 واقعاً حرف های دوستانم دلم را خالی کرده بود که کودکانه پرسیدم :«شماها
✍️ #نامزد_شهادت
#قسمت_ششم
💠 بهانه خوبی بود تا هم عقده حرف هایش را سرش خالی کنم هم #انتقام عشقم را بگیرم که تقریباً دنبالش دویدم.
دفتر #بسیج چند متری با حلقه دانشجویان فاصله داشت و درست مقابل در دفتر، به او رسیدم. بی توجه به حضورم وارد دفتر شد و در دفتر تنها بود که من پشت سرش صدا بلند کردم :«چیه؟ اومدی گرای بچه ها رو بدی؟»
💠 به سمتم چرخید و بی توجه به طعنه تلخم، با چشمانی که از خشمی مردانه آتش گرفته بود، نهیب زد :«اگه خواستی بری قاطی شون، فقط با #چادر نرو!» نمی دانم چرا، اما در انتهای نهیبش، #عشقی را می دیدم که همچنان نگرانم بود.
هیاهوی بچه ها هرلحظه نزدیک تر می شد و به گمانم به سمت دفتر بسیج می آمدند. مَهدی هم همین را حس کرده بود که نزدیکم شد و می خواست باز هم عشقش را پنهان کند که آهسته نجوا کرد :«اینجا نمون، خطرناکه! برو خونه!» و من تشنه عشقش، تنها نگاهش می کردم!
💠 چقدر دلم برای این دلواپسی هایش تنگ شده بود و او باز تکرار کرد :«بهت میگم اینجا نمون، الانه که بریزن تو دفتر، برو بیرون!» و همزمان با دست به آرامی هُلم داد تا بروم، اما من مطمئن بودم دوستانم وحشی نیستند و دلم می خواست باز هم پیشش بمانم که زیر لب گفتم :«اونا کاری به ما ندارن! اونا فقط #حق شون رو می خوان!»
از بالای سرم با نگاهش در را می پائید تا کسی داخل نشود و با صدایی که در بانگ بچه ها گم می شد، پاسخ داد :«حالا می بینی که چجوری حق شون رو می گیرن!»
💠 سپس از کنارم رد شد و در حالی که به سمت در می رفت تا مراقب اوضاع باشد، با صدایی عصبانی ادامه داد :«تو نمی فهمی که اینا همش بهانه اس تا کشور رو صحنه #جنگ کنن! امروز تا شب نشده، دانشگاه که هیچ، همه شهر رو به آتیش می کشن...» و هنوز حرفش تمام نشده، شاهد از غیب رسید و صدای خُرد شدن شیشه های آزمایشگاه های کنار دفتر، تنم را لرزاند.
مَهدی به سرعت به سمتم برگشت، دید رنگم پریده که دستم را گرفت و همچنان که مرا به سمت در می کشید، با حالتی مضطرب هشدار داد :«از همین بغل دفتر برو تو یکی از کلاس ها!»
💠 مثل کودکی دنبالش کشیده می شدم تا مرا به یکی از کلاس های خالی برساند و می دیدم همین دوستانم با پایه های صندلی، همه شیشه های آزمایشگاه ها و تابلوهای اعلانات را می شکنند و پیش می آیند.
مرا داخل کلاسی هُل داد و با اضطرابی که به جانش افتاده بود، دستور داد :«تا سر و صداها نخوابیده، بیرون نیا!» و خودش به سرعت رفت.
💠 گوشه کلاس روی یکی از صندلی ها خزیدم، اما صدای شکستن شیشه ها و هیاهوی بچه ها که هر شعاری را فریاد می زدند، بند به بند بدنم را می لرزاند.
باورم نمی شد اینجا #دانشگاه است و اینها همان دانشجویانی هستند که تا دیروز سر کلاس های درس کنار یکدیگر می نشستیم.
💠 قرار ما بر #اعتراض بود، نه این شکل از #اغتشاشات! اصلاً شیشه های دانشگاه و تجهیزات آزمایشگاه کجای ماجرای #تقلب بودند؟ چرا داشتند همه چیز را خراب می کردند؟ هم دانشگاه و هم مسیر #مبارزه را؟
گیج #آشوبی که دوستانم آتش بیارش شده بودند، به در و دیوار این کلاس خالی نگاه می کردم و دیگر فکرم به جایی نمی رسید و باز از همه سخت تر، نگاه سرد مَهدی بود که لحظه ای از برابر چشمانم نمی رفت.
💠 آن ها مدام شیشه می شکستند و من خرده های احساسم را از کف دلم جمع می کردم که جام عشق من و مَهدی هم همین چند لحظه پیش بین دستانم شکست.
دلم برای مَهدی شور می زد که قدمی تا پشت در کلاس می آمدم و باز از ترس، برمی گشتم و سر جایم می نشستم تا حدود یک ساعت بعد که همه چیز تمام شد.
💠 اما نه، شعار "#مرگ_بر_دیکتاتور" همچنان از محوطه بیرون از دانشکده به گوش می رسید. از پشت پنجره پیدا بود جمعیت معترض از دانشکده خارج شده و به سمت در خروجی دانشگاه می روند که دیگر جرأت کرده و از کلاس بیرون آمدم.
از آنچه می دیدم زبانم بنده آمده بود که کف راهرو با خرده های شیشه و نشریه های پاره، پُر شده و یک شیشه سالم به در و دیوار دانشکده نمانده بود.
💠 صندلی هایی که تا دقایقی پیش، آلت قتاله #معترضین بود، همه کف راهرو رها شده و انگار زلزله آمده بود!
از چند قدمی متوجه شدم شیشه های دفتر بسیج شکسته شده که دلواپس مَهدی، قدم هایم را تندتر کردم تا مقابل در رسیدم.
💠 از نیمرخ مَهدی را دیدم که دستش را روی میز عصا کرده و با شانه هایی خمیده ایستاده است. حواسش به من نبود، چشمانش را در هم کشیده و به نظرم دردی بی تابش کرده بود که مرتب پای چپش را تکان می داد.
تمام دفتر به هم ریخته، صندلی ها هر یک به گوشه ای پرتاب شده و قفسه کتب و نشریه ها سرنگون شده بود. نمی دانستم چه بلایی سرش آمده تا داخل دفتر شدم و ردّ #خون را روی زمین دیدم...
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@shahidsayaad
#آیتاللهشهیدمدنی
#بسیج
#عالمان
🔸عالمان دینی در طول تاریخ بر روی لباس روحانیت حساسیت ویژهای داشتند و به هیچوجه حاضر نبودند این لباس را از تن به در کرده و لباسی دیگر را بر تن کنند، مگر دو لباسی که با افتخار حاضر شدند آنرا بهجای لباس روحانیت بپوشند؛ یکی لباس احرام و دیگری لباس بسیجی.
🇮🇷فرهنگی خانواده
هفته #بسیج بر بسیجیان سرزمین سبز ایران اسلامی مبارک باد **
@shahidsayaad
ماجرای آزادسازی نفتکش ایرانی از بندر خارجی توسط #سپاه
سردار تنگسیری فرمانده دریایی سپاه :
رستم قاسمی وزیرسابق نفت به ما گفت نفتکش ما را در کشوری توقیف کردند و آن بندر مجهز به سامانههای راداری است.
ما هم ۱۱ متخصص راه اندازی کشتی را در یک لنج بسیج دریایی گذاشتیم و خودمان هم ۳۲ شناور آماده کردیم و خارج از آبهای سرزمینی آن کشور حضور پیدا کردیم.
این نفتکش ۱۰ ماه توقیف بود و سوخت مازوت آن تبدیل به قیر شده بود لذا 4ساعت گرمکن را روشن کردیم تا مازوت آماده شد و کشتی را از دو مایلی ناوشکن آمریکایی عبور دادیم آمریکاییها فکر کردند که ما درحال رزمایش هستیم.
زمانیکه نفتکش در #بندرعباس پهلو گرفت و سامانههای شناسایی را روشن کرد تازه آن کشور فهمید که ما کشتی را بردهایم.
پ.ن: شناورهای #بسیج دریایی منظور شناورهای مردمیایه که با نیروی دریایی سپاه همکاری میکنن
—-—-—-—-—-—-—-—-—-—-—
☫ الّلهُمَّ صَلِّ عَلَی مُحَمَّدٍ وَ آل مُحَمَّدٍ و عَجّل فَرَجَهم
✧✾✧✾ @shahidsayaad ✾✧✾✧
شهید صیاد شیرازی
═══ ೋ❅﷽ ❅ೋ═══ #هدیه_خداوند خداوند بعد از ۹ سال پس از خواهر دومش، هنگام #اذان به عنوان س
═══ ೋ❅﷽ ❅ೋ═══
#مدافع_حرم
#فتنه_۸۸ و دیدن گریه های #سید_مظلوم_امام_خامنه_ای، #حسین را که تنها #۱۵_سال داشت جذب #بسیج کرد و در درگیری با عناصر فتنه در همان سال از ناحیه #کتف آسیب دید که هرگز قابل درمان نبود.
وی پس از آن مسئول حلقه صالحین بسیج شد و به اذعان اهالی محله، تاثیر شگفت انگیزی روی جوانان داشت.
از جذب جوانان منحرف تا جلوگیری از اقدام به خودکشی دوستان و ... با رسیدن به سن دانشگاه و علی رغم برخورداری از رتبه خوب کنکور، وی که در دانشگاه امام حسین(ع)نیز شرکت کرده بود، در سن #۱۸_سالگی به این دانشگاه رفته و با طی مراحل علمی به بهترین نحو و با بالاترین نمرات، به انتخاب خود وارد #سپاه_قدس شد.
در همان سال های دانشجویی به عنوان آموزش دهنده ارشد به عراق و سوریه اعزام شد و پس از اتمام تحصیلات، با عنوان #مستشارنظامی ۳ مرتبه به #سوریه و یک بار به #عراق اعزام شده و به خیل #مدافعان_حرم پیوست.
•❥ @shahidsayaad
═════ೋ❅🦋❅ೋ═════
#وصیتنامه_شهید_مصطفی_صدرزاده
#بسم_رب_الشهدای_و_الصدیقین
#شکرگزاری_شهید از #نعمات_الهی
#خدایا بر محمّد و آل محمّد درود فرست، #سپاس_خدایی را که بر سر ما منّت نهاد و از میان این همه مخلوق، ما را #انسان خلق کرد، #شکر_خدایی را که از میان این همه #انسان، ما را خاکی مقدّس به نام #ایران قرار داد.
داد و #شکر_خدایی را که به بنده #پدر و #مادر و #همسر_صالح عطا کرد و شکر بیپایان خدایی را که محبّت #شهدا و #امام_شهدا را در دلم انداخت و به بنده، توفیق داد تا در #بسیج خادم باشم.
#خدایا از تو ممنونم بیاندازه که در دل ما محبّت #سید_علی_خامنهای را میاندازند تا بیاموزیم درس مدرسه را، درسی که یزیدهای دوران را بشناسیم و جلوی آنها را سر خم نکنیم.
#فرامین_رهبری
از تمام دوستان و آشنایان در ابتدای #وصیت_نامه خود به فرامین #مقام_معظم_رهبری گوشدهنده، تا گمراه نشوند.
زیرا آنها بهترین دوست و دشمن شناس است.
══════
#آرزوی_شهید_مصطفی_صدرزاده
مبارزه با #دشمنان_خدا آرزوی بنده بود و فقط خدا میداند برای این آرزو چقدر ضجّه زدم و التماس کردم ممکن است به شما طعنه بزنند، امّا اهمیّت ندهید، بنده به راهی که رفتم، یقین داشتم.
از #همسر_عزیزم میخواهم که بنده را ببخشد.
زیرا که #همسر_خوبی برای او نبودم.
به همسر عزیزم میگویم میدانم که بعد از بنده، #دخترم_یتیم میشود و شما اذیّت میشوید، اما یادت باشد که #رسول_خدا فرمودند: #هرکس_که_یتیم_شود، خدا #سرپرست اوست.
ایمان دارم که #خدا_همیشه_با_توست. #آرزو_دارم که #دخترم_فاطمه، #فاطمی تربیت شود.
یعنی #مدافع_سرسخت_ولایت.
از #دوستان، #آشنایان و #فامیل و هرکس که حقّی گردن ما را میکند، #بندهی_حقیر را ببخشد.
زیرا میدانم که اخلاق و رفتار من آنقدر خوب نبود که #توفیق_شهادت داشته باشد و این #شهادتی که نصیب ما شده است #لطف و #کرم و #هدیه_خدا بوده است.
@shahidsayaad
═══ ೋ❅❅ೋ═══
#شهید_محمد_آژند اولین فرزند #حاج_حسین_آژند در #تاریخ_۲۷_تیرماه_۱۳۵۹ در #تهران چشم به جهان گشود.
کودکی او زیر #آتش_توپخانه و #موشک_باران جبهه جنوب در #دوران_دفاع_مقدس سپری شد. #پدر_شهید_آژند برای #دفاع از این مرز و بوم، در قامت #رزمنده_ی_نیروی_هوایی، به همراه خانواده به #دزفول عزیمت کرده بود.
═══ ೋ❅ೋ═══
#محمد که در کودکی، آرمان های بزرگسالی اش را در آغوش خانواده، مکتب تربیتی و محیط رشد خود در #فضای_جنگی سامان می بخشید، پس از #جنگ به همراه خانواده به #تهران باز می گردد.
#شهید_آژند که در آن زمان، #دوران_نوجوانی خود را سپری می کرد پس از پایان دوره راهنمایی برای ادامه تحصیل راهی حوزه علمیه می شود.
پس از مدتی، پدرش به وی توصیه می کند که بهتر است ابتدا به تکمیل تحصیلات نظری اش بپردازد و سپس به ادامه تحصیلات حوزوی روی بیاورد.
در واقع، پدر می خواست تا فرزندش روحانی عالمی باشد که علاوه بر علم دین، به مسائل و علوم روز نیز آشنا باشد.
به همین دلیل #شهید_آژند پس از حدود یک سال تحصیل در #حوزه_علمیه، به توصیه پدرش از ادامه دروس حوزوی انصراف می دهد و مجددا به تحصیل علم در دبیرستان در رشته علوم تجربی می پردازد .
#شهید_محمد_آژند پس از اخذ مدرک دیپلم، وارد #سپاه_پاسداران می شود، با این حال همزمان با خدمت در #نظام_مقدس_جمهوری_اسلامی به کسب علم ادامه داده و تا تحصیل در مقطع کارشناسی در رشته مدیریت پیش می رود.
وی که از کودکی #قاری_متبحر و #حافظ_قرآن بود در ابتدای نوجوانی به #مداحی روی می آورد و در کمترین زمان، به فنون مداحی اهل بیت علیهم السلام مسلط می گردد.
وی همچنین به امور فرهنگی در #بسیج و #مساجد مشغول می شود و در سال های مختلف مسئولیت فرماندهی برخی از پایگاه های بسیج مناطق به وی محول می شود.
ایشان در منطقه #کهنز_شهریار ، #فرماندهی پایگاه #بسیج_الغدیر و در #تهرانسر فرماندهی #پایگاه_بسیج_شهرک_انصار را به عهده می گیرند
•❥ @shahidsayaad
═════ೋ❅🦋❅ೋ═════
#زندگی_سجاد
#سجاد_عفتی_۳۰_تیرسال_۱۳۶۴ به دنیا آمد.
#پدرش در #دو_مرحله در جبهه #جانباز شد.
یکی به دست #منافقین در #درگیری_چالوس در سال۶۰ و یکی #عملیات_محرم.
#سجاد از همان زمان وقتی پنج سال داشت #عاشق چیزهای جنگی بود.
اسباب بازیهایش بیشتر #اسلحه بود.
حدود سه سالی که در اطراف #شهر_رشت زندگی میکردند، #سجاد برای بازی به باغ میرفت دو تکه چوب بر میداشت با آنها #تفنگ درست میکرد.
و همین روحیه را داشت تا اینکه بزرگ شد.
#سجاد کلاس پنجم بود که در #شهریار ساکن شدند.
آن زمان هنوز #مسجدی ساخته نشده بود.
یک کانتینر بود که بچهها در آنجا #نماز میخواندند و جمع میشدند، کلاسهای #قرآن و #ورزش میگذاشتند تا اینکه کمکم به لطف #حاجآقا_بهرامی مسجد تأسیس شد.
و بچههای شهرک مثل #شهید_آژند و #جانباز_امیرحسین_حاج_نصیری که بهتازگی #جانباز شدند کنار هم جمع شدند.
این بچهها از همان دوران باهم #جوانی و #نوجوانیشان را گذراندند.
بچه درسخوانی بود، بدون تجدیدی قبول میشد.
با این که بیشتر اوقات در #بسیج بود، اما نمرات خوبی میگرفت.
درسش را در همان مدرسه میگرفت چون در خانه وقت درس خواندن نداشت.
بیشتر وقتش در بسیج بود.
در کانتینرهایی که پایگاه بچهها بود کلاس #قرآن دایر میکردند.
شیطانیهای #سجاد شیرین بود.
مثل تنها #دخترش که عین #پدرش است.
شیطان و شر به معنایی که در ذهن عموم است نه، ولی برای #ضد_انقلاب و #اشرار میتوانم بگویم عیناً شر بود، یعنی از هیچ چیزی نمیترسید.
#سجاد یک بار تصادف کرد.
یک بار در باشگاه کشتی #رقیبش به او #چاقو زد.
تا #سال۸۲ که راه #کربلا باز شد و #سجاد به همراه چندتن از #دوستانش برای #زیارت به عراق رفتند.
#عاشورای همان سال بمبگذاری شد و #سجاد در #کربلا بود همه نگران #سجاد بودند.
روزهای بسیاری بدی برای خانواده بود، نه تلفن، نه هیچ راه ارتباطی دیگری.
سال ۸۹ یا ۹۰ یک دورهای دانشگاه #اصفهان رفت.
مدیریت بازرگانی دوباره انصراف داد و رشته حسابداری دانشگاه #تنکابن رفت.
گفت مسیر اصفهان دور است.
دوباره آزمون داد و تنکابن قبول شد.
چند ترمی درس خواند، بعد هم #ازدواج کرد.
بعد از #سال۸۲ چندبار دیگر به #عراق رفت.
دو مرحله برای #جنگ با #داعش و یک بار برای رفتن به #سوریه.
#۸آذر_ماه_سال_۹۴ بود که خیلی تلاش کرد به #سوریه برود و توانست از راه #لبنان وارد #سوریه شود.
•❥ @shahidsayaad
═════ೋ❅🦋❅ೋ═════
═══ ೋ❅﷽ ❅ೋ═══
#شهید_محمد_حسین_حدادیان
#نام_و_نام_خانوادگی: محمّد حسین حدادیان
#نام_پدر : فرهاد حدادیان
#محل_تولد : تهران
#تاریخ_ولادت: ۱۳۷۴/۱۰/۲۳
#تاریخ_شهادت : ۱۳۹۶/۱۲/۱
#محل_شهادت: پاسداران-گلستان هفتم-تهران
#مدت_عمر: ۲۲ سال
#محل_مزار : امامزاده علی اکبر چیذر
#کتاب_مربوط به این #شهید: آرام جانم
═══❅═══
#زندگینامه_شهید_محمدحسین_حدادیان
#شهید_محمدحسین_حدادیان در #تاریخ_۲۳دیماه_۱۳۷۴ در #تهران به دنیا آمد.
#شهید_محمد_حسین_حدادیان دانشجوی علوم سیاسی بود، از ۷سالگی عضو #بسیج بود و در #مسجد فعال میکرد.
او در #خط_رهبری بود و غیر از #خط_رهبری هیچ خطّی را قبول نداشت و خدا را شکر که تا لحظهای مرگش نیز با #ولی_فقیه بود.
════❅════
#خصوصیات_اخلاقی_شهید_محمدحسین_حدادیان
#مادر_شهید_محمدحسین_حدادیان ویژگی اخلاقی #پسرش را اینگونه نقل می کند:
#شهید_محمد_حسین_حدادیان اهل #نماز_اول_وقت ، #زیارت_عاشورا و #هیئت بود.
سینهزن #امام_حسین(علیه السّلام) بود.
او خیلی اخلاص داشت.
بیادّعابود و هیچ وقت از #کارهای_خیری که میکرد نمیگفت.
به نظرم مزد این اخلاص و بی ادّعا بودنهایش را با #شهادت گرفت.
#محمد دنبال اجرای #فرامین_رهبری بود.
دغدغه های حفظ سیستم های #نظام را داشت .
#محمدحسین با سنّ کمش، #بصیرت داشت.
جریانهای باطل را خوب میشناخت و به امور بود.
کسانی که از #ناموسش غیورانه دفاع میکنند، از #انقلاب با #غیرت دفاع میکنند.
#شهید_محمدحسین_حدادیان همهی عمر #بسیجی بود و بسیجی زندگی کرد.
میگفت: مامان #بصیرتی که #آقا میگویند:
انشاءاللّه خدا #نصیبمان کند و اگر #بصیرت داشته باشد این #انقلاب به #انقلاب_صاحبالزمان(عج اللّهتعالیفرجهالشریف) خواهد شد.
❥ @shahidsayaad
════ ೋ❅❅ೋ════