eitaa logo
🌷 شهیدسیدمیلادمصطفوی🌷
1.7هزار دنبال‌کننده
7.6هزار عکس
3هزار ویدیو
86 فایل
شما با دعوت #شهید به این کانال اومدید #اولین_کانال_رسمی #خادم_الشهدا #مهندس_عمران #پهلوان #مربی_اخلاق #شهیدسیدمیلادمصطفوی نشر مطالب کانال فقط با ذکر #صلوات مجاز میباشد
مشاهده در ایتا
دانلود
نظم اعداد به هم ريخته از رفتن تو يك نفر رفته ولى هيچکسى اينجا نيست به کانال شهید مدافع حرم پهلوان بپیوندید 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 @shahid_a_seydmilade_mostafavi
اسفندماه اردوی راهیان شب شهادت حضرت زهرا سلام الله علیه تو شلمچه راوی آخرمراسم تو شلمچه با نور گوشیشون عکس پیکر بدون سر شهید سیدمیلاد مصطفوی رو نشونمون دادند. 😭 از همون جا همه فکرم و شهید شاخص سفرم بود آخه سید از هر نظر نمونه بود باورم نمی شد اون ، پیکر همون مهندس و قهرمان باشه آنقدر با سیدمیلاد مانوس شده بودم که داداش میلاد صداشون می کردم اولین بار که رفتم سرمزار سید، دور مزارشون خیلی برام خاص بود. ، به پدر بزرگوار و خواهر عزیز سید گفتم از وقتی با سید آشنا شدم زندگیم خیلی بهتر شده و داداش میلاد شده سنگ صبور زندگیم. پدر آقاسید عکس ایشونو بهم هدیه دادند.چندین ماه بود که منتظر یه نشونه از سیدمیلاد بودم و خیلی التماسش می کردم که سیدمیلاد اگه از من راضی هستی که اونقدر مزاحم شما می شم به خوابم بیاید. تا این که در دیدم یه جای غریب فردی که ظاهرش شبیه داعشی ها بود، شدم و هیچ کسی کمکم نمی کرد یک دفعه رو دیدم که یه پارچه سبز دور گردنشون بود و چند نفر اطرافشون بودند داد زدم "داداش میلاد...." سید نگاهم کرد و گفت برید کنید😭 بعد سید به یه چادر که شبیه بود اشاره کرد و گفت برو داخل اونجا امن هست و کسی نمی کنه. در همون عالم خواب می کردم😭 و می گفتم سید فدای پیکر بی سرت که اینقدر شهامت داشتی من نمی تونم هیچ وقت مثل شما بشم. از خواب پریدم و واحسرتا که داداش سید میلاد رو فقط چند ثانیه در عالم خواب دیدم. من آقا سیدمیلاد رو هرگز ندیده بودم ولی اونقدر بهشون مانوس شدم انگار چند ساله می شناسمشون 🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀 @shahid_a_seydmilade_mostafavi
دست‌ بیمـاران‌ گرفتـن بر طبیبـان‌ واجب‌ اسـت🌱 من‌ زِ پـا افتـاده‌ام دستـم‌نمیگیــری‌طبیـب...؟!
مثلِ تسبیح چرا یک‌ صد‌ و یک دانه شدی...؟ با تنت ذکر گرفتم که چه سازم پسرم..!
خدایا این دلتنگی های ما را هیچ بارانی آرام نمی کند 🇮🇷@shahid_a_seydmilade_mostafavi
🍃خاطره ی از شب آخر شب قبل از شهید سیدمیلاد مصطفوی در حلب سوریه https://eitaa.com/shahidmostafavi که قرار بود به عملیات بریم حاج م همه بچه ها رو جمع کرد . همه جا بود شروع کرد به سخنرانی و شرح عملیاتی که قرار بود انجام بدیم صحبت کرد و صحبتهاش رو کشوند به واقعه ..... یکی از بچه ها شروع کرد مداحی و عمه جان رو گفتن حال و هوای عجیبی بود همه کوله به دوش و سلاح در دست بودیم . توی تاریکی شونه هایی که برای غریبی عمه سادات تکون میخورد رو می دیدم . صدای ناله بچه ها فضا رو پر کرده بود اول روز ماه محرم بود و این باعث شده بود که بیشتر بچه ها آتیشی بشن 😭..... بعد از روضه و مناجات حاج م دوباره شروع کرد صحبت کردن من با میلاد پیش هم نشسته بودیم که توی این عالم نبود چند بار ازش خواستم کوله آر پی جی منو درست کنه اصلا متوجه نشد غرق در روضه شده بود چنان ناله ای می زد که من تا بحال ندیده بودم از میلاد توی این چند سال نمی دونم چرا ...ولی اخلاقش کلا صدو هشتاد درجه فرق کرده بود ذکر لبش شده بود ..... بله حاج م داشت صحبت می کرد از شب عاشورا میگفت و ارباب از اینکه ارباب بی کفنمون گفته بود امشب هر کی می خواد بره میتونه برگرده چون فردا کسی زنده نخواهد ماند .....و حاج م صحبت هاش رو تا اینجا ادامه داد و سپرد دست حاج آقا ا - ف که یه عمری توی جنگ هشت ساله از این عملیات ها دیده بود و پرپر شدن دوستهاش رو ولی این بار قضیه خیلی فرق داشت چون این بار حاج آقا ف داشت با کسانی به جنگ کفار می رفت که خودش اینها رو پرورش داده بود حاجی شروع کرد به که بچه ها شما تا اینجا همم که اومدین خیلی هنر کردین از خانواده ها تون دل کندین از تمام تعلقات دنیاییتون گذشتین از همه چیزو همه کس الان من ازتون میخوام هر کسی آمادگی نداره هرکسی میدونه نمیتونه توی عملیات شرکت کنه توی صف که داریم می ریم آرومم حرف حاجی تموم نشده بود که همه بچه ها یک صدا فریاد لبیک یا زینبشون ساختمونها رو لرزوند و دل حاجی رو قرص کرد با گفتن بچه ها که یعنی تا پای جونشون آماده اند حاجی شونه هاش لرزید و اشکش جاری شد 😭 بچه ها با قوت قلبی راسخ و قوی بلند شدند تا به سمت ماشین ها حرکت کنیم. هدیه به روح بلند مرتبه ی شهدا راوی : همرزم_شهید 🇮🇷کانال شهید مدافع حرم پهلوان آقا سیدمیلاد مصطفوی بپیوندید👇👇👇 🇮🇷 https://eitaa.com/shahidmostafavi
🍂🌺🍂 🌺 ✨ ای از شهید مدافع حرم مصطفوی✨ روزها و شبهايی که در سوريه بوديم، لحظات به ياد ماندنی بود.سيد به من ميگفت:دعا کن عمه جان من رو قبول کنه که سربازش بشم. مي گفت وای به حال ما كه از شهدا جا مونديم. مجتبی جان بايد دعا کنيم که خدای نکرده مرگ ما تو بستر نباشه که اگر اينطور بشه ما واقعًا باختيم. يادمه هروقت گلزار شهدا ميرفتيم، با نگاه عجيبی مزار شهدا رو دنبال ميکرد. روزهای آخر ميگفت: دارم مي شنوم که عمه جانم من رو صدا ميزنه! خيلی حساس شده بود.ميگفت ای وای ناخن هام مونده نگرفتم. نکنه برام مشکل ساز بشه حرکات عجيبی داشت صحبت های خاصی ميکرد. من واقعًا الان فکرميکنم، تازه متوجه ميشوم که سيد خيلی چيزها براش حل شده بود. اينقدر خودش روبرای شهادت کرده بود که حتی به ناخن هاش هم توجه داشت. يه شب وقت خواب گفت: مجتبی جان، من شرمنده مادرم هستم. قدر مادرم روندونستم. از خدا خواستم که هر چه زود تر به حق عمه جانم به مادرم برسم. ان شاءالله به اميد خدا ديدار با مادرم نزديکه، خيلی خيلی دلتنگ مادر هستم. همه ی کارهام روهم کردم حساب کتاب هام روتمام و کامل صاف کردم. روز های آخر تو نمازهاش خيلی اشک ميريخت.درقنوت هاش به شدت گريه ميکرد. نمازهای شب و مستحبياش هم به راه بود. ، سيد که هميشه مياندار هيئت بود، ميرفت گوشه ای و تو حال خودش بود. اين حالات از سيد برای من خیلی عجیب بود و تازگی داشت. روحش ديگه زمينی نبود. يادمه با مجتی کرمی رفتيم تو مخابرات مجتبی گفت برای بچه ام خيلی دلتنگ شده ام. هروقت زنگ زدم خواب بوده، نتونستم تا الان صداش رو بشنوم. شايد اين روزها، روزهای آخر زندگی مون باشه. برای آخرين بار هم که شده دوست دارم صداش رو بشنوم. زنگ زد و صحبت کرد. رو کرد به من و گفت: نادر جان خيلی سبک شدم. گفتم شهيد ميشم حسرت صحبت آخر بادخترم تو دلم ميمونه. سيد هم براي آخرين بار با خانواده صحبت کرد بعد با به من گفت: بابام ميگه ميلاد جان زود برگرد که برات آش پختيم! زود بيا که ان شاءالله برات يه دختر خوبی رو در نظر گرفتيم. يه روز به عمليات اصلي مانده بود. ما در منطقه خانات مستقر بوديم. دم غروب روز اول محرم بود. سيد به يکب از بچه ها پيشنهاد داد دور هم جمع بشيم ذکر مصيبت بگيريم .... سيد رفت يکی از روحانيون رو آورد و گفت: حاجی برامون روضه بخون. حاج آقا شروع کرد برای ما روضه خوندن. چهار پنج نفر بوديم. بعد جمعيت به دويست نفر رسيد! سيد کنار من نشسته بود. بلند ميشد محکم با سيلی ميزد تو صورتش، من هر چقدر تلاش کردم بشم جرئت نکردم. سيد حال وهواي عجيبی داشت. بی تابی ميکرد. ضجه ميزد. واقعا سيد از همه جا و همه کس بريده بود. من این حالات رو بارها در شب های عمليات در شهدای مختلف ديده بودم. شب کربلای ۴و ۵ والفجر ۸ و.. بعد از ذکر توسل مون گفتم: اين چه کاری بود که کردی؟ چرا با سيلی ميزدی تو صورتت!؟با همون چشمان اشکبارش جوابم رو داد و گفت: حاجی سيلی خوردن دختر سه ساله سخته، سيلی خوردن مادر سخته... 🌸🌸🌸🌸🌸🌸 https://eitaa.com/shahidmostafavi به کانال سید خندان بپیوندید✨👆 🍂🌺🍂 🍃🍂🌺🍃🍂 ✨🍃🍂🌺🍃🍂🌺🍃🍂🌺
اینج‌ـٰا هیچْـــــڪَس ، شَبـــــیہ ح‌ــرف هـــــآیش نیستْ ۔۔۔! أمّا تــُـᰔــو ؛ تَفـــــسیر دَقیقِ۔۔، چِشم هـــــآیت بـــــودی ۔۔!𑁍 🇮🇷 @shahidseyyedmiladmostafavi
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 ✨ خاطره ای از شهید مدافع حرم سید میلاد مصطفوی ✨ تو اردوگاه شهيد درويشی يه روز صبح از خواب بيدار شديم. اومد سراغ من وگفت:《 علی جان بيا محوطه رو آب و جارو کنيم ،مهمون قراره برامون بياد.》 گفتم: سيد جان، ما که بعد از نماز صبح تمام زائرها رو بدرقه کرديم ورفتند. تا شب هم که خبری نيست .مهمون کجابود؟! اما ديدم سيد اصرار دارد گفتم: چشم . جارو برداشتم و شروع کردم به آب و جارو کردن محوطه، عرق از سرو صورتم پايين ميريخت و زيرلب غر ميزدم وميگفتم: سيد جان عجب کاری دست مون دادی؟! تو افکار مسموم خودم غوطه ور بودم که مسئول اردوگاه اومد و گفت: بچه ها آماده باشيد خانواده و مادر برای بازديد دارند ميان اردوگاه!! با شنيدن اين خبر چشمانم ازتعجب گرد شد! اين نکنه علم غيب داره!؟ ماشين ها وارد شدند .مادر شهيد تا ما خادم هارو ديد برق شادی در چشمانش موج زد. خوشحال بود که بعد از سالها نام و يادپسرش هنوز زنده است. عکس بزرگی از شهيد درويشی جلوی چشمانش بود. چشمم به سيد ميلاد افتاد، سيد داشت بال درمی آورد. ازفرط خوشحالی تو پوست خودش نميگنجيد. سيد رو تا اين اندازه خوشحال نديده بودم. اومد گفت: کيشه(مرد)ديدی گفتم مهمون داريم !؟ درويشی چرخی تو اردوگاه زد وبه بچه ها خسته نباشيد گفت. دقايقی بين بچه ها بودتا اومد ازبچه ها خداحافظی کنه از بين اين همه خادم که اونجا بودند رفت سراغ سيد، سيد خيلی مؤدب روبروی مادر ايستاده و سرش پايين بود. مادر شهيد درويشی سنی ازش گذشته بود و ما رو مثل بچه های خودش ميدونست، دستش رو گذاشت روی سينه ی سيد ميلاد و برای سيد دعا کرد. من گوشم روتيز کردم ببينه چی داره ميگه. صدای ضعيفش به زور به گوشم ميرسيد. ميگفت جوان ان شاءالله عاقبت به خيربشی. ان شاءالله هر آرزويی که داری بهش برسی و به پسرم بشی... سيد حالت پيدا کرده بود (عکس اين صحنه موجود است) سرش رو پايين انداخته بود گريه ميکرد. مادر شهيد که رفت. سيد هم رفت تو خلوت خودش. بالای پشت بام یکی از اتاقهای پادگان محل خلوت سيد بود. رفت اونجا و زار زار گريه کرد. 🍃به کانال خوش اومدید🍃 🇮🇷 @shahidseyyedmiladmostafavi
🍃🌹🌴🌺🌿🌷🍃 🌹🌴🌺🌿 🍃بسم رب الشهدا والصدیقین🍃 🍃 چند روز قبل از عملیات ، مجتبی کرمی رفت گوشه ای نشست و با خودش فکر میکرد و چیزی و میکرد ، حال عجیبی داشت ، با سختی رفتم پیش مجتبی و گفتم: مجتبی جان چت شده؟ دلت برا دختر کوچولوت ، ریحانه جان تنگ شده؟ بلند شو بریم یه زنگی بزن خونه .... گفت: این حرفها نیست میخوام تنها باشم . من وسط و نشسته بودم ، سالهای سال به این لحظه غبطه خواهم خورد .بین دو نفر بهشتی نشستم اما متوجه نبودم .این دو نفر آنقدر کردند که نزدیک بود روح از تنشون جدا بشه . 🌿قبل از عملیات با هم بستیم ، عهد کردیم که اگه به سلامتی از برگشتیم برادریمون ثابت بمونه ، و اگه شهید شدیم رفقا یادمون نره به همدیگه قول شفاعت دادیم . به سید گفتم : سید ، جان بابات دستم رو بگیر ، اگه شدی حداقل خوابمون بیا . گفت: حالا ببینم خدا چی میخواد؟؟ 🍂خوب یادمه من تو اون روزا حال خوشی نداشتم ، میگفتم خدایا من هنوز ازت شهادت نمیخوام چون آمادگیشو ندارم ، ولی سید کاملا آماده بود . روحانی با صفایی اونجا بود .خیلی صحبتهای دلنشینی داشت در مورد جایگاه مجاهدین در راه خدا و و ... حین صحبتهای حاج آقا چشمم افتاد به سید میلاد دیدم سرش رو انداخته پایین و آروم آروم با دستش میزد رو سرش و زیر لب با زبان ترکی میکرد "اِی الله مَنِ دَ ا یِسّ"ای خدا من رو هم قبول کن "اِی الله مَنِ دَ باغیش لا"خدایا منو ببخش "عمه جان مَنِ دَ قَبول اِلَ"عمه جان من رو هم بپذیر دیگه تو اون روزا سید به رسیده بود .کم کم در کنار تمام شوخ طبعیها و شور و که داشت ، راز و نیازش نمود بیشتری پیدا کرده بود . همیشه قبل از اذان صبح بود و مشغول عبادت ، یه شب هوا خیلی بود سید یه پتو دور خودش پیچیده بود و میخوند . روزای آخری بود که در حال و آمادگی بودیم ، سید دسته ی اصلیش آرپی جی زن بود . یکی از تیر بارچی هامون شد ، و مجبور شدیم به سید تیربار بدیم . به سید گفتم : سید جان به تیپ و هیکلت میخوره تیربار چی باشی . سید اولش یه مقدار بهونه آورد وقتی دید تکلیفشه ، با و قبول کرد . سلاح رو که تحویل گرفت ، دیگه تیر بار ازش جدا نشد .نوار تیربار رو هم دور کمرش می انداخت و یک خاصی پیدا میکرد . سید تو افتاد دسته ی احتیاط تا متوجه شد ، که جزو نیروهای هجوم نیست تا صبح مرتب میومد میگفت : ممد آقا منو ها من فقط اومدم بجنگم ، احتیاط کار من نیست . شب قبل از عملیات مصادف بود با ، بچه ها عزاداری عجیبی برگزار کردند ، یه شال مشکی بست به سرش و با شور و حرارت خاص سینه میزد . فردا قرار بود بریم ، معلوم نبود کدوم یکی از بچه ها از بین ما جدا خواهند شد ؟ البته به ظاهر معلوم نبود اما اونهایی که بود و حساب و کتابشون رو با خدا و خلق خدا صاف کرده بودند ، میدونستند که هستند : 🌸🕊 🍃به کانال خوش اومدید🍃 🇮🇷 @shahidseyyedmiladmostafavi
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💌 🌷 مقام شهدا را جز شاهدان حقیقت کسی نمی فهمدو حقیقت را چشمی غیر از دل، نمی تواند دید. آن که رتبه و جایگاه شهید را فهمید پویایی را سرلوحه هستی خویش قرارداد و آن که از شهید جز لقب و نامی نمی داند، تنها دل را به سکونت در کوچه ای آرام که به نام شهیدی آذین شده، خوش می دارد؛ اما فریاد ممتد شهید در ثانیه ثانیه زمان جاری است؛ فریادی که ریشه در «هل من ناصر ینصرنی» سیدالشهدا دارد. ❤️ 🍂🥀 هیئت‌یاوران‌امام‌زمان‌عج‌الله پایگاه‌شهیدسیدمیلادمصطفوی الّلهُـمَّ‌عجِّــلْ‌لِوَلِیِّکَـــ‌الْفَـــرَج به کانال خوش اومدید 🇮🇷🕊🕊🇵🇸 @shahidseyyedmiladmostafavi
بس‌ کہ دلٺنگم ؛ اگر گریہ ڪنم، مۍگویند : قطره‌اے قصدِ نشان‌ دادنِ دریـا دارد . . . به کانال خوش اومدید 🇮🇷🕊🕊🇵🇸 @shahidseyyedmiladmostafavi
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
شهیـد بیدارت میڪند شهیـد دستت رامیگیرد شهیـد شهیـدت مےڪند اگرڪه بخواهے فرقـےنمےڪند " فڪه " و " اروند" یا " دمشق " و "حلب" یا " صعده "و " صنعا " تـوَ این را بــدان: هر ڪسےبایڪ شهیدےخوگرفت• روزمحــشــرآبــــروازاوگرفت• 🍂🥀 الّلهُـمَّ‌عجِّــلْ‌لِوَلِیِّکَـــ‌الْفَـــرَج ‌☫جَهادڪَران‌ِڪَُمنام‌ِحَضرَت‌ِفاطِمِه‌سَلام‌ُالله به کانال خوش اومدید 🇮🇷🕊🕊🇵🇸 @shahidseyyedmiladmostafavi
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
◾️ اوقات خوش آن بود که با دوست به سر شد... باقی همه بی حاصلی و بـی خبری بود 🕊🥀 به کانال خوش اومدید 🇮🇷🕊🕊🇵🇸 @shahidseyyedmiladmostafavi
نبرده رنج، چه گنجی به من عطا گشته همین که کلب در آستانشان باشم خدای، روزی من را چنین مقدر کرد که ریزه خوار شب و روز خانشان باشم  میان باغ، مرا میل غنچه گشتن نیست خوشم که خار گل بوستانشان باشم «شادی روح تمامی شهدا صلوات» 🌷 ‌☫جَهادڪَران‌ِڪَُمنام‌ِحَضرَت‌ِفاطِمِه‌سَلام‌ُالله الّلهُـمَّ‌عجِّــلْ‌لِوَلِیِّکَـــ‌الْفَـــرَج به کانال خوش اومدید 🇮🇷🕊🕊🇵🇸 @shahidseyyedmiladmostafavi
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
خوشا به حالِ دل بی شکیب بعضی ها هـزار غبطه به حـال عجیب بعضی ها نمی رود ز سرِ این پرنده ی قفسی خیال بال و پَرِ دلفریب بعضی ها قنوتِ وِترِ سحر، در جوار شش گوشه طبیب حاذق درد غریب بعضی ها نصیب همچو منی، مهر تربت و حسرت برات کـرب و بلا، هی نصیب بعضی ها دلـم شکسته خدایا، مـرا اجابت کن به حق حرمت امن یجیب بعضی ها به همنشینی پاکـان کـــربلا رفته گرفته پیرُهَنِ من، بوی سیب بعضی ها به کانال خوش اومدید 🇮🇷🕊🕊🇵🇸 @shahidseyyedmiladmostafavi
شهیدسیدمیلادمصطفوی چنددقیقه قبل از شهادتش به همرزمش حاج امیرفرجام میگوید دلم برای امام زمان عج تنگ شده💌🥀 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ به کانال خوش اومدید 🇮🇷🕊🕊🇵🇸 @shahidseyyedmiladmostafavi
خاطره ای از شهید سید میلاد مصطفوی 🔆سیدمیلاد تازه شروع کرده بود داشت سیب زمینی و سیر و تخمه و... خرید و فروش می کرد ، روزهای اول به من هم می گفت بیا شراکتی کار کنیم که من نرفتم توی آموزشهایی که به تیپ می رفتیم باید ساعت هفت و نیم صبح اونجا حضور می زدیم سیدمیلاد نمی دونم ساعت چند می رفت از سر زمین بارهاشو میخرید و برمی گشت آماده می شد که بریم بهش می گفتم میلاد جان تو که نمی رسی مگه مجبوری بری بار بخری می گفت اگه توی هر بار دویست سیصد هزار تومان هم کاسب بشم مگه بده بعدش هم از خوابم میزنم صبح زود میرم یه چیزی در بیارم اومد و به دیگران هم کمک کردم😊 میگفت چه عیبی داره از دست کسی بگیری یا به کسی قرض بدی☺️ یه روز که توی تیپ نشسته بودیم تازه کلاسهامون شروع شده بود من رو از سیدمیلاد و بچه ها جدا انداخته بودن سید میلاد گروهان یک بود من گروهان دیگه بودم ما داشتیم توی کلاس به استاد گوش می دادیم که میلاد در زد و گفت فلانی بیاد اشتباهی اومده اینجا هی به من می گفت بلند شو بیا تو توی گروهان ما هستی ولی نزاشتن برم سیدمیلاد حدود پنج شش بار هی رفت و اومد آخرش گفتند هر دو تا تون رو حذف میکنیم تا دیگه آروم شد 😂.کلاس که تموم شد اومدم بیرون یه چند تا پس گردنی نثار هم کردیم که چرا من نرفتم بیرون توی این حال و هوا بودیم که گوشیش زنگ زد از شهرستان بود از میدان بار شهر کرج طرف بار فروش بود میگفت این باری که فرستادی خیلی خرابه و بعیده فروش بره پیش ما نگفت بار رو از کی خریده ، که نکنه اون شخص بره طرف جای خوب سیب زمینی رو به سیدمیلاد نشون داده بود و چون سید میلاد دیگه نمی تونست بره بار رو ببینه از جاهای بد بار هم براش بار زده بودند. خلاصه خیلی من خندیدم بهش چون اون روز نوبت سید میلاد هم بود ناهار بهمون بده آخه ما چهار نفر بودیم که با هم می رفتیم و می اومدیم هر روز نوبت یکی بود برگشتنی ناهار بده اون روز هم نوبت سیدمیلاد بود کلی که سر به سرش گذاشتیم اصلا انگار ناراحت یک میلیون وخورده نبود که ضرر کرده بهش میگفتم بریم سراغ صاحب زمین گفت نه خودم میرم نمیخوام کسی بدونه طرف کیه سید میلاد آبروی خیلیها رو خرید ، خدا هم سیدمیلاد رو خرید😭 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ به کانال خوش اومدید 🇮🇷🕊🕊🇵🇸 @shahidseyyedmiladmostafavi