💔
وقتی که خسته ام... که خرابست حال من
وقتی که سنگ خورده فراوان، به بال من
وقتی به هر طرف بروم، تیر میخورم
بن بست مطلق است جنوب و شمال من
سوی تو می دوم که فقط در کنار تو
آرام میشود دل پر قیل و قال من
#صلےاللهعلیڪیااباعبدالله
#آھارباب
#آھزینب
#آھ_ڪربلا
#اللهمارزقنازیارتالحسینعلیهالسلام
#السلامعلیڪدلتنگم💔
💕 @aah3noghte💕
💔
🔴 تفکرات یک #بسیجی
#بسیجی ها با همین تفکر بقول برخی عصر حجری شون #زیردریایی ساختن، #کشتی ساختن ، #پهباد ساختن ، #تانک ساختن ، #ماشین_زرهی ساختن ، #ماهواره فرستادن فضا ، #شهر زیرزمینی زدن ، #پالایشگاه زدن ، #اورانیوم غنی کردن ، #منطقه رو دست گرفتن ، #امنیت ایجاد کردن...
#روشنفکرها با تفکرات رو شنفکرانشون چکار کردن جز بفنا دادن و آتش زدن مملکت؟
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💕 @aah3noghte💕
شهید شو 🌷
💔 #رمان_رهــایـــے_از_شبـــ ☄ #قسمت_صد_و_پنجاه_و_ششم نسیم با التماس دستم رو گرفت و عین بچه ها نال
💔
#رمان_رهــایـــے_از_شبـــ ☄
#قسمت_صد_و_پنجاه_و_هفتم
داشتیم از مسجد بیرون میرفتیم که با مهربونی بهش گفتم
_نسیم جون از این به بعد سعی کن مسجد بدون آرایش بیای. الانم صورتت سیاهه بیا بریم وضوخونه بشورش.
داخل وضوخونه رفتیم.داشت صورتش رو میشست که پرسید:
_نفهمیدی فاطمه چرا نیومد؟
گفتم:_مریض شده.
آه کشید:_خدا شفاش بده..
بی مقدمه پرسید:_دیگه از کامران خبر نداری؟
جا خوردم! !با من من گفتم:🙁
_نههه!! من به کامران چیکار دارم؟
از داخل آینه نگاهم کرد.
_خب هرچی باشه یه روزی رفیق بودید..قرار بود ازدواج کنید..
به طرفش رفتم و از ترس آبروم آهسته گفتم: _هیس!اینقدر بلند راجع به گذشته حرف نزن. بعدشم کی گفته ما قرار بوده با هم ازدواج کنیم؟! این تصمیمی بود که اون گرفته بود نه من!
او هم آهسته گفت:
_ببخشید باید رو خودم کار کنم یک کم متین و آروم حرف بزنم.
بعد گفت:
_خوش بحالت واقعا!! نمیدونم چی داشتی که اینقدر پسرها و جنتلمنها دنبالت بودن! هی هر دیقه میگفتی بدبختی ولی اتفاقا خوشبخت تر و خوش شانس تر از من یکی بودی.به هرچی اراده کردی رسیدی.. هرچی بچه پولدار بود دنبال تو میومد. در حالیکه..
🍃🌹🍃
حرفش رو خورد و سرش رو پایین انداخت.
حدس اینکه ادامه ی جمله ش چی بوده زیاد سخت نبود. چون بارها با حرص وحسد بهم گفته بود.شاید مهمترین علت بدجنسی نسیم حسادت و بخل بیش از حدش بود.لبخندی زدم و گفتم:
_در حالیکه من نه به زیبایی تو بودم نه به خوش تیپیت؟! من بی کس وکار بودم و تو..
دستش رو جلوی دهانم گذاشت و با شرمندگی گفت:
_نگو دیگه…ببخشید..
زل زدم تو چشمش و با تمام وجودم گفتم:
_نسیم اینی که میخوام بهت بگم شعارنیس ولی بخدا خوشبختی و شانس به این چیزهایی که تو میگی نیست.ناراحت نشو ولی مشکل بزرگ تو اینه که همیشه داشته های خودتو میزاری کنار داشته های دیگرونو میبینی و میخوای..تا وقتی که همش حسرت داشتن خوشبختی ظاهری آدمهای دورو برت رو بخوری احساس خوشبختی نمیکنی..
او لبش رو با ناراحتی گزید.
میدونستم که از حرفهام خوشش نیومد.ولی بقول پدرشوهرم بعضی وقتا لازمه بهت بربخوره تا تغییر کنی!!
🍃🌹🍃
خیلی دیرم شده بود.
چادرش رو که بهم سپرده بود دستش دادم و صورتش رو بوسیدم و گفتم:
_ببخشید باید برم..الان حاج آقا نگران میشن. ..
او سریع چادرش رو سر کرد و گفت:
_منم دارم میام .
دوست نداشتم پدرشوهرم و حاج کمیل اونو ببینند ولی ظاهرا چاره ای نبود.او برخلاف تصورم کنار درب آقایون نیومد و به محض پوشیدن کفشهاش باهام خداحافظی کرد.
نفس راحتی کشیدم و خداروشکر کردم.
🍃🌹🍃
اون شب دوباره به فاطمه زنگ زدم.
حالش بهتر بود و داشت استراحت میکرد.سر میز شام اتفاقات داخل مسجد رو واسه حاج کمیل تعریف کردم.او در سکوت به حرفهام گوش میکرد و چیزی نمیگفت.من از سکوت او میترسیدم.پرسیدم:
_چیزی نمیخواین بگین؟؟!
او نگاه معنی داری کرد وگفت:
_رقیه سادات جان..شما چرا ملاقات مادر ایشون نمیری؟!
من که منظورش رو از سوالش درک نمیکردم گفتم:
_خببب… بنظرتون لازمه برم؟
حاج کمیل یک لیوان آب برای خودش ریخت و گفت:
_هم لازمه ملاقاتشون برید و هم اینکه لازمه بیشتر از احوالات این دوستتون در این چند ماه باخبر بشید.شاید در تصمیم گیری کمکتون کنه.
حس میکردم حاج کمیل از دادن این پیشنهاد دلیل خاصی داره.
چشمم رو ریز کردم و به او که داشت خیره به چشمهای من آب میخورد نگاه کردم.پرسیدم:
_چرا منظورتونو واضح تر نمیگید؟!
او از پشت میز بلند شد و با لبخند گفت:
_منظورم واضحه! شما خیلی دانا هستید.قطعا با کمی دقت منظور و مقصود من و درک میکنید.
ظرفها رو از روی میز جمع کرد و به سمت آشپزخونه رفت که بلند گفتم:
_چشم حاج کمیل!اگر اجازه بدید من فردا به عیادت مادرش میرم.😍🙈
او از آشپزخونه گفت:
_احسنت به شما خانوم باهوش و دوست داشتنی من!☺️😍
ادامه دارد..
نویسنده:
#فــــ_مــقیـمــے
#کپی_با_صلوات
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💕 @aah3noghte💕
💔
قالَ الإمامُ الباقرُ ...
دنيا دو #كلمه ست ؛
كَلِمَةً فِی طَلَبِ اَلْحَلاَلِ
وَ كَلِمَةً لِلْآخِرَةِ
در طلب #حلال ...
در تحصيل #آخرت ...
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💕 @aah3noghte💕
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#قرار_عاشقی
#سلطــانِ قلـبـ♥️ـم
یاد حــــرم هواییـم میکنه..😞
#اللهم_صل_علی_علی_بن_موسی_الرضا_المرتضی
#امام_رضآی_دلم
#دلتنگ_حرم
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💕 @aah3noghte💕
💔
چند روز پیش قبل از اینکه اعزام بشه ظهر توی مسجد دیدمش،
جلوی آیئنه وضوخونه ایستاده بود داشت محاسنش رو مرتب میکرد.
باشوخی بهش گفتم:
" #آقاجواد محاسنت داره سفید میشه"
باهمون چهره خندان همیشگی گفت
"اینا که خودبه خود سفید میشه، اونی که سیاهه وباید سفیدش کرد دله"
اینو گفت وخندید ورفت....
حالا من موندم بااین دل سیاه و#جواد، بادل پاک ونورانی پرکشید
#شھیدجوادمحمدی
#خاطره
#شهید_مدافع_حرم_آلالله
#اللهم_صل_علي_محمدﷺو_آل_محمدﷺو_عجل_فرجهم
#آھارباب
#آھزینب
#آھڪربلا
#حجاب
#رفیق_شھید
#مدافع_حریم_عمه_سادات
#قیامت
#حسرت
#رفاقت
#شھادت
#حسرت
#شفاعت
#جامانده
#کوچه_شهدا
#کوچه_شهید
#شهید_جواد_محمدی
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💕 @aah3noghte💕
💔
#ایهالارباب
جسمم اینجاست ولی روح و روانم آنجاست
چقدر فاصله انداخته از #من تا ... #من
#صلےاللهعلیڪیااباعبدالله
#آھارباب
#آھزینب
#آھ_ڪربلا
#اللهمارزقنازیارتالحسینعلیهالسلام
#السلامعلیڪدلتنگم💔
💕 @aah3noghte💕
شهید شو 🌷
💔 شما که خانه تان این است... حرفی نیست دلِ رمیده ی من نیز در بقیع ِ شماست... #آقام_حسن #دوشنبه_ه
#حسن شدے كه غريبے
هميشه ناب بماند...
#یا_غریب_مدینہ
شهید شو 🌷
💔 #رمان_رهــایـــے_از_شبـــ ☄ #قسمت_صد_و_پنجاه_و_هفتم داشتیم از مسجد بیرون میرفتیم که با مهربونی
💔
#رمان_رهــایـــے_از_شبـــ ☄
#قسمت_صد_و_پنجاه_و_هشتم
روز بعد زنگ زدم به نسیم.
او با شنیدن صدام خیلی خوشحال شد.
گفتم:
_امروز میخوام بیام ملاقات مادرت.
او من من کرد و گفت:
_امروز نمیشه. تحت مراقبتهای ویژه ست ملاقات نداره ..
پرسیدم:_توکه دیشب گفتی خونتونه؟😟
گفت:
_آره خوب دیشب خونمون بود.نصفه شبی حالش بد شد بردمش بیمارستان. الانم حالش خوب نیس. من الان تو بیمارستان نشستم تا اگه خبری شد بفهمم.😒
راست میگفت.صدای پیجر🔊 از پشت خط به گوشم رسید.گفتم:
_میخوای بیام پیشت تنها نباشی؟
تشکر کرد و گفت:
_نه فقط برا مادرم دعا کن..
🍃🌹🍃
چند روزی گذشت و نسیم با من تلفنی در ارتباط بود.او بیشتر اوقات پشت تلفن گریه میکرد و از ترس وتنهاییش میگفت ومن تمام سعیم رو میکردم آرومش کنم.
شبها برای مادرش نماز میخوندم و از خدا براش طلب سلامتی میکردم.
در این مدت به ملاقات فاطمه هم رفتم.
او در این سالها زجر زیادی رو از بابت کلیه ی سنگ سازش میکشید ولی همیشه در اوج درد میخندید ومیخندوند!! من واقعا از این همه صبر و ایمان در شگفت بودم!
🍃🌹🍃
چند روزی بود که حاج کمیل دیر به خونه برمیگشت و یک راست برای اقامه ی نماز مغرب به مسجد میرفت.او در این مدت خیلی کم حرف و مرموز به نظر میرسید.
چندبار از او پرسیدم علت چیه ولی او دستش رو روی گونه ام میگذاشت و با لبخند گرم و دوست داشتنیش میگفت: _یک مقدار کارهای عقب افتاده ی شخصی دارم.منو ببخشید اگر کم به شما رسیدگی میکنم.😊
نمیدونم چرا بی جهت دلم شور میزد.فاطمه میگفت بخاطر دوران بارداریه.😕دلیلش هرچی بود حالم خوب نبود.شبها کابوس می دیدم😥 و روزها بیقرار بودم.
🍃🌹🍃
💤یک شب در خواب،
دیدم که یک نوزاد در آغوشمه و بهش شیر میدم.☺️میدونستم که این نوزاد همون کودکیه که انتظارش رو میکشیدم. او با نگاه کودکانه ش به من نگاه میکرد وشیر میخورد. ناگهان دیدم صورتش کبود شد😰 و چیزی شبیه قیر بالا میاره.. ⚫️از شدت ترس او رو از خودم جدا کردم و بلند بلند جیغ کشیدم.😵
به سینه ام نگاه کردم.
بجای شیر سفید از سینه هام مایع سیاه رنگ بدبویی ترشح میشد..😖😰
اینقدر درخواب جیغ کشیدم تا بالاخره بیدارشدم.
🍃🌹🍃
حاج کمیل با پریشانی کنارم نشسته بود و صدام میکرد.تشنه بودم.گفتم:
_آب..
چند دقیقه ی بعد با آب کنارم نشست.آب را تا ته سر کشیدم و سرم رو روی سینه اش گذاشتم.نفسهای نامرتبم کم کم زیر دست نوازشهای او سامان گرفت.
گفتم:
_چی کار کنم حاج کمیل؟ چیکار کنم از دست این کابوسها نجات پیدا کنم؟! همش خواب مردن بچه مونو میبینم..
گریه کردم:😭
_میترسم کمیل جان..میترسم.
ناگهان او دست ازنوازش موهام برداشت.
من که قلبم آروم گرفته بود ومرتب میزد پس این صدای ناهماهنگ قلب چه کسی بود که میشنیدم؟
دقت کردم.قلب حاج کمیل بود که نا آروم به دیواره ی سینه ش میکوبید.
سرم رو از روی سینه اش برداشتم و نگاهش کردم.چشمهاش پایین بود و شانه هاش بالا وپایین میرفت..
دستم رو مثل خودش روی صورتش گذاشتم و نگاهش کردم.مجبور شد نگاهم کنه..آب دهانش رو قورت داد و خندید.. تلخ تر از تلخ ..غمناک تر از غمگین!!
پرسیدم:
_چی شد حاج کمیل؟؟
او چشمهاش رو آهسته بازو بسته کرد و با همون لبخند،دروغ گفت:
_هیچی!!فقط ناراحت شمام..دوست ندارم اذیت شید..حتی در خواب.
🍃🌹🍃
وبعد غلتی زد و پشت به من روی بالش خوابید.گفتم:
_شما از من یه چیزی رو پنهون میکنید درسته؟
مکث کرد.. دوباره پرسیدم:
_میدونم اهل دروغ نیستید.پس بهم راستش رو بگید..😒
هنوز پشتش به من بود.گفت:_آره..
آب دهانم رو قورت دادم!پرسیدم:_چی؟!
جواب داد:
_وقتی پنهونش میکنم یعنی گفتنی نیست.شما هم نپرس.😔
با دلخوری گفتم:
_همین؟!!! یعنی من بعنوان شریکتون حق ندارم بدونم؟🙁
او چرخید سمتم.نفسهاش بلندتر شد.
_مربوط به شما نمیشه وگرنه حتما میگفتم.تو رو به جدت قسم نپرس رقیه سادات خانوم.فقط با اون دل پاک و عزیزت برام دعا کن.
بیشتر ترسیدم.پرسیدم:
_دعا کنم که چی؟؟😧
نشست و زانوهاش رو بغل گرفت:😞
_دعا کن نترسم..دعا کن منم اهلی شم..
این عجیب ترین دعایی بود که او میخواست در حقش کنم.حاج کمیل من یک مرد پاک و اهل و شجاع بود.او از چی میترسید؟پرسیدم:
_شما و ترس؟! از چی میترسید حاج کمیل؟
ازبین زانوهاش گفت:_از خودم..😣😞
ادامه دارد..
نویسنده:
#فــــ_مــقیـمــے
#کپی_با_صلوات
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💕 @aah3noghte💕
💔
امثال #اکبر_مرادی را گلولهی آشوبگران نکشت، ترکش بیتدبیری دولت قلبشان را سوراخ کرد☝️
دیشب اکبر مرادی، پاسدار عزیز خوزستانی که در ناامنیهای روز شنبه شهر ماهشهر خوزستان زخمی شده بود به شهادت رسید.
نه حقوق نجومی میگرفت
و نه وام میلیاردی دریافت کرد.
بچه روستایی بود و با مرام و باصفا؛ خودرویش مثل خیلی از پاسداران پراید بود. بیچاره دو طفل خردسالش...
او رفت ولی ماهشهر در امنیت کامل است.
بچههای گردان مالک اشتر شهید دادند و مجروح شدند تا این شهر روی امنیت به خود بگیرد.
شهر را اگر آشوبگران ناامن کردند به بهانهی بیتدبیری دولت بود. فقط گلولهی اشرار سینهی شهید مرادی را ندرید. بلکه ترکش های #بیتدبیری_دولت قلبش را سوراخ کرد.
شهید پاسدار اکبر مرادی از پرسنل پایور گردان مالک اشتر، تیپ یک حضرت حجت(عج) بچه ی روستای طلاور از توابع بخش صیدون شهرستان باغملک استان خوزستان بود.
روحش شاد و راهش پر رهرو باد.
#شبیخون_بنزینی
✍امید حاجی زاده
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💕 @aah3noghte💕
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💔
کلیپ زیبای شهید حمید سیاه کالی مرادی
همراه با مداحی کربلایی #سیدرضانریمانی
سعادتیه که تو دادی میخونم ازت نیست زیادی
به یاد میوندار خیمه یعنی شهید حمید مرادی
#شهید_حمید_سیاهکالی_مرادی
#شهید_مدافع_حرم
#کلیپ
#سالروزآسمانےشدن
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💕 @aah3noghte💕
#فروارد_کن_مومن
💔
سوار تویوتا شدیم و به جاده زدیم. دو طرف جاده پر از برف بود و مشخص بود بیرون از ماشین عجیب سرد است.
چند متری که رفتیم زن و مردی کُرد با یک بچه را دیدیم. علی روی ترمز زد و از آن ها پرسید کجا می روند. وقتی فهمید هم مسیریم از مرد کرد پرسید رانندگی بلد است یا نه؟ با تعجب نگاهش کردم.
جوری سوال میکرد که انگار چند ماشین کنارش بی استفاده مانده و او معطل راننده است وقتی مرد جواب مثبت داد علی به سمتم برگشت
_سعید پیاده شو بریم عقب
میدانستم نمیتوانم حرف روی حرفش بیاورم،این فرمانده به قول فرمانده قرارگاه نجف، اعجوبهء ریش خرمایی، آن قدر عزیز بود که اگر چیزی میخواست نه نمی آوردم
پشت تویوتا نشستیم و آن خانواده جلو نشستند. باد و سوز، صورتمان را سرخ کرده بود و از سرما میلرزیدیم و هر دو مچاله شده بودیم. لجم گرفت و با اخم نگاهش کردم.
_آخه این آدم رو میشناسی که اینجور بهش اعتماد کردی؟
همانطور که میلرزید و دندانهایش از سرما به هم میخورد لبخند زد
_آره می شناسمش؛ اینا دو،سه تا از اون کوخ نشینایی هستند که امام فرمود به تمام کاخ نشینها شرف دارن. تمام سختیهای ما توی جبهه به خاطر ایناس.
سرم را زیر انداختم و چشمانم را بستم.
از #علی ها مگر غیر از این بر می آمد؟
#علی ها کنار مردم یا پای تنور مینشستند و با بچه های یتیم بازی میکردند یا پشت تویوتا از سرما میلرزیدند.
فقط این علی نباید چیت سازیان میبود او باید سازنده ی گران قیمت ترین ها می بود حتی در فامیلش
#شهید_علی_چیت_سازیان
#شهید_دفاع_مقدس
#خاطره
#سالروزآسمانےشدن
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💕 @aah3noghte💕
💔
سرباز که بود، دو ماه صبح ها تا ظهر آب نمی خورد.
نماز نخوانده هم نمی خوابید.
می خواست یادش نرود که دوماه پیش یک شب، نمازش قضا شده بود.
📚یادگاران، کتاب حسن باقری
#شهید_حسن_باقری
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💕 @aah3noghte💕
شهید شو 🌷
💔 #معرفی_کتاب داستان این کتاب در ارتباط با زنی به نام #زینت است که در مقطعی از زندگی به واسطه عدم
#معرفی_کتاب📚
کتاب
•°♡یادت باشد♡°•
روایتی است عاشقانه|••♡
از زندگی یک شهید مدافع حرم که پاییز سال ۸۹ به کربلا رفت، پاییز سال ۹۱ عقد کرد، پاییز سال ۹۲ ازدواج کرد و نهایتاً در پاییز سال ۹۴ در دفاع از حرم مطهر🕊حضرت زینب کبری(س)🕊به شهادت رسید!
♡••|یادت باشد|••♡
کتابی است که میشود ساعتها با آن خندید و روزها با آن اشک ریخت. کتاب را که ورق میزنی انگار برایت همه شهدا تصویر می شوند و تازه میفهمی آنهایی که فدایی زینب شدند، چقدر شبیه هم هستند.
فرقی نمیکند اسمشان چه باشد!
محمد بلباسی، محسن حججی، مصطفی صدرزاده، مهدی نوروزی یا حمید سیاهکالی و...
اینها همگی «یادشان بود» تا ما
«یادمان باشد» راه، از آسمان میگذرد!
#شهید_حمید_سیاهکالی_مرادی
#شهید_مدافع_حرم
#معرفی_کتاب
#زندگینامه
#سالروز_شهادت
#سالروزآسمانےشدن
#کتاب_خوب_بخوانیم
💕 @aah3noghte💕