eitaa logo
شهید شو 🌷
4.1هزار دنبال‌کننده
18.7هزار عکس
3.6هزار ویدیو
69 فایل
مطالبی کمتر روایت شده از شهدا🌷 #به‌قلم‌ادمین✎ وقت شما بااهمیته فلذا👈پست محدود👉 اونقدراینجاازشهدامیگیم تاخریدنےبشیم اصل‌مطالب،سنجاق‌شدھ😉 کپی بلامانعه!فقط بدون تغییر درعکسها☝ تبادل: @the_commander73 📱 @Shahiidsho_pv زیلینک https://zil.ink/Shahiidsho
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
شهید شو 🌷
💔 #رمان_رهــایـــے_از_شبـــ ☄ #قسمت_صد_و_پنجاه_و_نهم دستم رو روی دستش گذاشتم.گفتم: _ولی من با شما
💔 _پس نزار با ندونم کاریهای زنت اون بچه نا اهل بار بیاد.😐✋خودت میدونی یه آبنبات از دست این جماعت بگیره اثر وضیش رو اون نطفه باقی میمونه..من با این اتفاقات اخیر میترسم. حاج کمیل گفت: _بله درسته نگران نباشید حواسمون هست.. _ببین هی نگو حواسم هست حواسش هست.مثل اینکه حالیت نیست دور وبرت چه خبره ؟اعتماد زیادی هم خوب نیست پسر. حاج کمیل لحنش تغییر کرد: _حاج آقا حرفهای شما متین ولی من ترجیح میدم بهش اعتماد کنم. ..من بی گداربه آب نمیزنم.بنده از روی خامی و باد جوونی این سید اولاد پیغمبرو نگرفتم.این دختر امتحان الهی بود سر راه من و شما.جسارتا بیاین و با این حرفها اجر کار خودمونو کم نکنیم.😕 پدرشوهرم مکث کرد.فکر کردم قانع شده ولی گفت: _می ترسم این خوش بینی تو کار دستمون بده پسر! از من گفتن بود.یه روز بهت گفتم نکن اینکارو ،مقابلم ایستادی گفتی امتحان الهیه.خدا میخواد ببینه خودم مهمم یا بنده ش که بهم پناه آورده گفتم باشه برو جلو منم دعات میکنم  .. امروزم میگم تو آبروی ما رو قبلا یکبار بردی نزار بار دومی وسط بیاد ولی باز حرف خودتو میزنی.خیلی خوب صلاح مملکت خویش خسروان دانند.من باید گفتنیها رو میگفتم که گفتم.دیگه خود دانی.اگه اون حرفها واقعیت داشته باشه نه تو میتونی خودتو ببخشی نه من پس حواستو جمع کن. 🍃🌹🍃 فکر میکردم امروز روز خوبیه. ولی اینطور نبود. مثل یخ وسط گرمای تابستون وا رفتم.حرفهایی که باید میشنیدم و شنیدم سمت در رفتم و با حالی خراب از خانه خارج شدم. میدونستم اگه در رو ببندم صداش به گوش اونها میرسه پس به عمد کلید رو روی قفل چرخوندم وباسروصدا وانمود کردم دارم وارد خونه میشم.حاج کمیل دوید سمت راهرو و با دیدن من جا خورد.سخت بود! هردومون باید به گونه ای رفتار میکردیم که انگاراتفاقی نیفتاده. من وانمود میکردم چیزی نشنیدم و او وانمود میکرد حرفی زده نشده. به زور خندیدم و با صدایی بشاش سلام کردم.او با تعجب گفت: _زود اومدید! در حالیکه چادرم رو آویزان میکردم گفتم: _زود تعطیلمون کردن.چطورید شما.؟ مهمون داریم؟ پدرشوهرم در انتهای راهرو نمایان شد. با لبخندی سلام کرد: _احوال سادات خانوم؟! سخت بود به او لبخند بزنم و بگم خوبم. ولی باید این کارو میکردم.چون واقعا او حق داشت نگران باشه.  اگر آقام هم بود نگران میشد و این حرفها رو بهم میگفت. گفتم:😊 _قدم رو چشم ما گذاشتید حاج آقا. چه روزی بشه امروز.. او نزدیکم شد و سرم رو بوسید:😘😊 _دیگه داشتم میرفتم بابا. یه سر اومدم کمیل و ببینم برم با دلخوری گفتم:😕 _قدم ما سنگین بود حاج اقا.تشریف داشته باشید یچیری درست کنم ناهار در خدمتتون باشیم. در و باز کرد و گفت: _ان شالله یه وقت دیگه با حاج خانوم مزاحمتون میشیم.خوش باشید با هم. بعد رو کرد به حاج کمیل ونگاه معنی داری بهش کرد و گفت: _مراقب عروسم باش. 🍃🌹🍃 شاید اگر حرفهاشونو نمیشنیدم با این سفارش حاج آقا قند تو دلم آب میشد ولی من حالا میدونستم منظور چیه. وقتی رفت سراغ یخچال رفتم ویک لیوان پر آب خوردم تا خون به مغزم برسه.حرکاتم عصبی بود.خودم میفهمیدم ولی واقعا نمیتونستم عادی باشم. حاج کمیل کنار دیوار آشپزخونه دست به سینه ایستاده بود و با علاقه نگاهم میکرد.به زور لبخند زدم. _حاج آقا اینجا چیکار میکردند؟ او سعی میکرد عادی رفتار کنه.با لبخندی گفت:😊 _گفتند خودشون که..اومده بودن اینجا کارم داشتند. با ناراحتی گفتم:😒 _و لابد این کار خصوصیه و من نباید باخبر بشم درسته؟ خندید.دستهاش رو رها کرد و نزدیکم اومد._این چه حرفیه؟! متلک میندازید؟ 🍃🌹🍃 او فکر میکرد که من به موضوع دیشبش اشاره میکنم.دلم میخواست بهش بگم که همه چیز رو شنیدم ولی چون کارم خطا بود جراتشو نداشتم. بنابراین مجبور شدم بگم: _شوخی کردم! فقط کاش ناهار میموندن. و با این حرف به سمت اتاق رفتم تا لباسهامو تعویض کنم. ادامه دارد.. نویسنده: ... 💕 @aah3noghte💕
💔 پروردگارا! رفتنِ من در دست توست من نمیدانم چه موقع خواهم رفت ولی میدانم که باید از تو بخواهم و آن قدر با دشمنان قسم خورده دینت بجنگم تا به فیض شهادت برسم 💕 @aah3noghte💕
_Qoddosi_Raeesi_Jalase_Saran.mp3
258.3K
حتما گوش کنیدومنتشرکنید 🔸از آقای سؤال کردیم: چی بود قضیه؟ شما بگید چه گذشت در آن ؟ 🎙 ، نماینده مجلس 🗓 سه‌شنبه ۱۳۹۸/۹/۵ ... 💕 @aah3noghte💕
💔 تصویر لو رفته از اتاق عملیات فوق سری شبیخون بنزینی! تلطیف فضا😏
💔 والله‌قسم‌ که‌من‌بهترین‌لذتـ‌هارا‌ در‌دوری‌از‌گناه‌یافتم... ۲۲سالشه:) ... 💕 @aah3noghte💕
شهید شو 🌷
💔 والله‌قسم‌ که‌من‌بهترین‌لذتـ‌هارا‌ در‌دوری‌از‌گناه‌یافتم... #‌پسری‌که‌فقط۲۲سالشه:) #آھ_اے_شھادت.
💔 حالا جدا از اینکه خوندن این جملات و دیدن همچین درکی از یکـ پسر ۲۲ ساله خیلی سنگین و قابل تأمله ، باید بگم که به ادبیات و نوع نوشتنش غبطه خوردم! چقد قشنگ و منسجم و پر محتوا نوشته... حالا ب ما بگن دو خط انشا بنویس ... :) ... 💕 @aah3noghte💕
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💔 خانه ی شهید، طبقه زیر همکف به 50 متر هم نمی‌رسد. ابتدا فکر می‌کردم همه این خانه ویلایی باید متعلق به شهید باشد، اما گویی تنها همین زیر زمین استیجاری برای او بوده است. واحدی کوچک که به محض ورود فکر می‌کنی وارد یک نمایشگاه دفاع مقدس شده‌ای! نمایشگاهی که روایتگر تصویری روزهای جنگ تحمیلی تا سال‌ها خدمت، جهاد و مبارزه حاج عبدالرشید در مقاطع مختلف است. رزمنده‌ای که پس از سال‌های دفاع مقدس، به روایتگری کاروان‌های راهیان نور می‌پرداخت و در جبهه فرهنگی نیز خدمت می‌کرد. کنار همه این زیبایی‌های به نمایش در آمده در این خانه کوچک و ساده می‌نشینم و از همسر شهید می‌پرسم: «این خانه همه دارایی شهید عبدالرشید رشوند است؟» می گوید: «بله، همه دارایی شهید این زیرزمین است و خانه‌ای قراردادی که بعد از سال‌ها خدمت با کلی قسط و بدهی برایمان مانده و سر جمع همه آنچه شهید از مال دنیا دارد با خانه و ماشین شاید به 60 میلیون هم نرسد.» ذهنم ناگاه به طعنه‌هایی می‌رود که در خصوص دریافت حقوق‌های نجومی و پول‌های کلان به خانواده شهدا زده می‌شود. همسر شهید ادامه می‌دهد: «از همان روز تشییع، حرف‌های نامربوطی به گوشم رسید. اینکه هنوز پیکر شهید تشییع نشده، 400میلیون تومان به حسابمان واریز شده و دیگر نانمان در روغن است. چه باید گفت آنها نمی‌دانند یا خودشان را به نادانی زده‌اند. چگونه می‌شود غیرت دینی و سربازی ولایت حسین بن علی (ع)‌ را با ثمن ناچیز دنیایی معامله کرد.» منبع: http://shohadaezeinabi.blog.ir #شهید_عبدالرشید_رشوند #شهید_مدافع_حرم #سالروزآسمانےشدن #آھ_اے_شھادت... #نسئل_الله_منازل_الشھداء 💕 @aah3noghte💕
💔 ک ترس کار شماست! . . حتی از جنازه هایمان. ... 💕 @aah3noghte💕
شهید شو 🌷
💔 #قرار_عاشقی #زیبایی_های_حرم 📸 باران و انعکاس بسیار زیبای گلدسته حرم امام رضا(ع) بر روی آب
💔 " وَ بِجَنابِڪَ اَنْتَسِبُ فَلا تُبْعِدني... " {وچه‌خوشبختم‌من‌ڪه‌تو‌رادارم..}
💔 توصیه امام خامنه ای به بسیجیان: کنید! 🌹 امام خامنه ای (مد ظله العالی) : تُندرو کسی است که پایبند انقلاب است. میانه رو کسی است که در مقابل خواسته های دشمنان تسلیم است. امروز از همه تندرو تر بنظر آنها بنده حقیر هستم! انقلابی را میگویند تندرو! غیرانقلابی را میگویند میانه رو ! تُند رفتن در صراط مستقیم که چیز بدی نیست. سابِقُوا إِلی‌ مَغْفِرَةٍ مِنْ رَبِّكُمْ، جلـــوتر بـــرید. ... 💕 @aah3noghte💕
شهید شو 🌷
💔 توصیه امام خامنه ای به بسیجیان: #تندروی کنید! 🌹 امام خامنه ای (مد ظله العالی) : تُندرو کسی
یه جورایی غم نشست تو دلم با دیدن این پست... ندای "هل من ناصر" نائب امام زمان هست یک بار با گفتنِ "این عمار" یک بار با فرمانِ "آتش به اختیار" و حالا هم با فرمانِ تندروی... وای اگر نائب امام زمانمان از ما ناامید شود😔 ... 💔 ... 💕 @aah3noghte💕
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💔 نماهنگ نحن صادمون با صدای حامد زمانی به مناسبت هفته بسیج #نماهنگ #بسیج #هفته_بسیج #آھ_اے_شھادت... #نسئل_الله_منازل_الشھداء 💕 @aah3noghte💕
💔 آیه الله ناصری عکس را که دیده بودند فرمودند: "لحظهء آخر، انقلابی شده در این شهید" خود جواد هم میگفت، گاهی بعضی افراد ، هنگام مرگ در بالاترین مرتبه قُرب به خداوند قرار میگیرند... خودمانیمـ دلمان شدن مےخواهد خادم الشهدا بود خنداند جنگید و خالصانه به دیدار دوست رفت چقدر دل، جواد شدن مےخواهد که حتی در صبر کردن هم بی ریا بود... ... 💔 ... 💕 @aah3noghte💕
💔 🌙 شب است و جهان پر، ز ظلم و بیداد. شب است و سکوتی، به رنگ فریاد... یاصاحب الزمان... ... 💕 @aah3noghte💕
💔 مامبتلابه‌عذاب‌شدیم ولےحالیمون‌نیست..؛ أین‌صاحبنا..!؟ أین‌امامنا...!؟ 💔 ... 💕 @aah3noghte💕
💔 📌 «ما اهل کوفه نیستیم، علی تنها بماند» این جمله رو حتما تا حالا شنیدی یا حتی خودت هم استفاده کردی! ولی شاید تا حالا به این فکر نکرده باشی که مگه اهل کوفه چه ویژگیهایی داشتن که حضرت تنها بود؟ روزی امیرالمومنین بالای منبر میرن و با گریه خطبه میخونن: «خدا لعنتتان کند... چه اندازه با شما مدارا كنم! همچون مدارا كردن با شتران نوبارى كه از سنگينى بار پشتشان مجروح گرديده و همانند جامه كهنه و فرسوده‏ اى كه هرگاه از جانبى آنرا بدوزند از سوى ديگر پاره‏ مى‏ گردد... پروردگارا مرا از این مردم بگیر» چه نفرین سختی! «نبودنِ امام در بین مردم...» و امروز مهدی همان علی ست همچنان تنها اهالی کوفه اما اهالیِ... کلاه خودت رو قاضی کن! شعار بسه! علی زمانت تنهاست؛ حالا بگو اهل کجایی؟! ... 💕 @aah3noghte💕
💔 چی فکر میکردیم چی شد... فکر میکنیم شهدا رفته اند و ما مانده ایم در حالی که شهدا مانده اند اما زمان ما را با خود برده است.... #آھ_اے_شھادت... #نسئل_الله_منازل_الشھداء 💕 @aah3noghte💕
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
شهید شو 🌷
💔 #رمان_رهــایـــے_از_شبـــ ☄ #قسمت_صد_و_شصتم _پس نزار با ندونم کاریهای زنت اون بچه نا اهل بار بیا
☄ 💔 او دنبالم تا اتاق اومد.گفت: _حاج آقا رو که میشناسید.بدون حاج خانوم نهار وشام نمیمونند جایی. با سر حرفش رو تایید کردم و هرچه در دلم بود تو خودم ریختم.تنها چیزی که آرومم میکرد این بود که حاج کمیل در حضور پدرش از من دفاع کرد و بهم اعتماد داشت. 🍃🌹🍃 او داشت میپرسید ناهار چی بخوریم و من در اجزای صورت او عشق وخدا رو حس میکردم و به خودم میگفتم: هی رقیه سادات!! اینه اون پاداش الهی.. قدرش رو بدون و سعی کن هیچ وقت قلب اونو نشکنی. نصایح پدر در او اثر کرد.پیشنهاد داد ناهار بیرون بریم.با او به رستوران رفتیم. سینما رفتیم..حرف زدیم.شوخی کردیم. خندیدیم. و من هر چه به غروب نزدیکتر میشد بیشتر عذاب وجدان میگرفتم و از کرده ی خودم پشیمون تر میشدم. نزدیک مسجد بودیم که پرسید: _خوش گذشت سادات خانوم؟؟😉 گفتم:_بله ممنونم ازتون. 🍃🌹🍃 تلفنم 📲زنگ خورد. 🔥نسیم🔥 بود.یاد حرفهای پدر شوهرم افتادم.اونها از دوستی من با نسیم ناراحت بودند.تلفن رو جواب ندادم ولی او دست بردار نبود.حاج کمیل نیم نگاهی به صورتم انداخت: _چرا جواب نمیدید؟! گفتم:_مهم نیست.😊 گفت:_جواب بدید.معذب نباشید.☺️ فهمیدم که او میدونه پشت خط چه کسیه. نگاهی به حاج کمیل کردم.او دوباره نگاهم کرد و بهم اطمینان داد: _جواب بدید سادات خانوم.😊 جواب دادم.نسیم با ناراحتی سلام کرد.حالش رو پرسیدم.گفت: _خوب نیستم..حال مامانم خیلی بدشده. کاش میشد میومدی پیشم.دارم میمیرم از غصه.. من نگاهی به حاج مهدوی که حواسش به رانندگی و خیابون بود انداختم.گفتم: _اممممم راستش الان که دارم میرم مسجد نمیتونم بیام.ان شالله فردا میام مادرتم ملاقات میکنم. حاج کمیل گفت: _بهشون بگو بعد از نماز میایم ملاقات. نسیم شنید.با صدای آرامتری گفت: _شوهرت پیشته؟؟ گفتم:_بله..😊 او با ناراحتی گفت: _وای ببخشید.نمیخواد زحمت بکشی.. مزاحمت نمیشم.کاری نداری؟ گفتم:_تعارف نمیکنیم.امشب میایم اونجا. گفت: _نه بابا نه..اصلا حرفشم نزن من خودتو میخوام با شوهرت چیکار دارم؟!حالا بهت میگم کی بیای.باید به حال مادرم نگاه کنم.و زود خداحافظی کرد و تلفن رو قطع کرد. 🍃🌹🍃 حاج کمیل با لحن خاصی پرسید: _دوست نداشت منم باهاتون بیام آره؟ گفتم: _بله..خوب البته راست هم میگه..حالش خوب نبود.فک کنم میخواست با خودم تنها باشه درددل کنه.اگر صلاح بدونید تنها برم. با خودم گفتم:الان بهم میگه میتونی بری دیدنش ولی حاج کمیل چیزی نگفت و در سکوت معناداری کنار مسجد توقف کرد. 🍃🌹🍃 سرنماز حواسم فقط معطوف اتفاقات امروز بود.حرفهای پدرشوهرم به حاج کمیل که انگار خبرهایی شده بود ومن بی اطلاع بودم.و رفتار زشتم و فالگوش ایستادنم که دچار عذاب وجدانم کرده بود.من از روی حاج کمیل خجالت میکشیدم.وقت تسبیحات به خودن گفتم قرارمون این نبود رقیه سادات..قرار بود هرکاری میکنی رضای خدا رو در نظر بگیری ولی امروز بد کاری کردی.زیر لب استغفار گفتم. 🍃🌹🍃 اون شب از عذاب وجدان خوابم نمیبرد. فقط در رختخواب غلت میزدم و به امروز فکر میکردم.دریک لحظه تصمیم نهاییم رو گرفتم.صداش کردم:_حاج کمیل؟😒 گفت:_جااان دلم؟!😍 پشتم رو به طرفش کردم تا راحت تر حرف بزنم.اعتراف کردم:😞 _حاج کمیل من امروز یک کار خیلی بد کردم. نمیتونم از عذاب وجدان بخوابم. او با صدای خواب آلود گفت: _استغفار کنید سادات خانوم. . پرسیدم:_نمیپرسید چه کاری؟😕 گفت:_نه!😊 گفتم:_ولی من میخوام بگم.اگه نگم آروم نمیگیرم.😒 تخت تکونی خورد.حس کردم نشست. گفت:_اگر اینطوره بگید.😊 به سمتش چرخیدم.آره نشسته بود اما پشت به من! میدونستم این کار رو برای خاطر من کرده!با صدای لرزون و محزون گفتم: _امروز من …مممممم….مکالمه ی حاج آقا با شما رو شنیدم. مکثی کوتاهی کرد. گفت:_خب ..این که گناه نیست.. گفتم: _هست!! چون من عمدا فالگوش ایستادم. درو باز کردم و داخل راهرو ایستادم. چون حس کردم حرفها درمورد منه.. دوباره مکث کرد.اینبار طولانی تر..با بغض گفتم: _چیزی نمیخواین بگین؟!😢 زبانش رو به سختی در دهان چرخوند: _کار بدی کردید..😒 بغضم ترکید: _بخاطر همین عذاب وجدان دارم..حاج کمیل من واقعا از این کارم ناراحتم..از اون بیشتر حرفهای حاج آقا ناراحتم کرده..بهم بگید چرا حاج آقا از من خوششون نمیاد؟😭 چرخید سمتم.صورتش برافروخته بود. برای یک لحظه از واکنشش ترسیدم وخودم رو عقب کشیدم.گفت:😠 _پس بفرمایید این اعتراف نیست یک استنطاقه!! شوکه شدم.فهمید که ترسیدم.دستش رو روی صورتش کشید و با لحن آرومتری گفت:😐 _ازتون توقع نداشتم.. با بغض و دلخوری گفتم:😞😢 از من گنهکار توقع هرکاری میره اما ازپدرتون توقع نمیره که راحت درمورد من قضاوت کنند و هی گذشته ی منو توسرم بکوبونند.من میدونم کارم زشت بوده ولی علت این کارم شخص پدرتون بود. ادامه دارد.. نویسنده: ... 💕 @aah3noghte💕