شهید شو 🌷
🕊🌹🕊🌹 🌹🕊🌹 🕊🌹 🌹 #لات_های_بهشتی #حر_امام۱ دو سال #حبس_انفرادی کشید، به خاطر درگیری با ماموران شهرب
🕊🌹🕊🌹
🌹🕊🌹
🕊🌹
🌹
#لات_های_بهشتی
#حر_امام۲
طیب حاج رضایی در سال ۱۲۹۰ در تهران به دنیا آمد. اهل دعوا بود و همیشه #تیزی در جیبش اما ... #لوطی بود.
تو یک درگیری بود که با چاقو زدنش و به خاطر خونریزی داخلی، پزشکان از او قطع امید کرده بودند اما ...
یک روز از جایش بلند شد و بدون هیچ مشکلی از بیمارستان #مرخص شد!!!
بعدها به همسرش گفته بود:
"در عالم خواب، سیدی آمد و گفت طیب بلند شو تکیه ات را آماده کن! محرم نزدیک است"!!!😇
بعد از زندان دیگر دعوا نکرد و به خرید و فروش میوه در میدان میوه و تره بار مشغول شد...🍉
آن روزها کسی جرات نداشت با شاه مملکت غذا بخورد ولی... طیب با شاه همسفره مےشد😌 اما...
از سال ۱۳۴۰ بود که برخوردش با رژیم تغییر کرد.
مےگفت:
"مولایم امام حسین ع را در خواب دیدم که گفت: طیب! بسه دیگه"!!!
همان روزها، مردانه توبه کرد...
محرم سال ۱۳۴۲ عکس #امام_خمینی را روی علامت ها نصب کرد و همین شد بهانه دستگیر شدنش...
مےگفتند غائله ۱۵ خرداد را طیب به پا کرده است ...🙄
دستگیرش کردند و گفتند باید بگویی از (امام) خمینی پول گرفته ام..☹️
گفت:
"من به اولاد امام حسین ع تهمت نمےزنم"!!!😐
گفتند مےکُشیمت!!!
گفت:
"هر کاری مےخواهید بکنید"...
روز ۱۱ آبان بود که توسط ساواک تیرباران شد و به شهادت رسید...
نماینده امام در یکی از نهادها به فرزند طیب گفته بود:
"بیست سال بعد از شهادت طیب، او را در خواب دیدم که در حرم سیدالشهدا و در کنار مولایش ایستاده، با چهره ای زیبا و جوان و کت و شلواری زیبا"...
به او گفتم:
"طیب خان! اینجا چه مےکنی"؟؟
گفت: "از روزی که شهید شدم، ارباب مرا به حرم خودش آورده"...
#پایان_داستان_حر_امام
#نسال_الله_منازل_الشهداء
#اختصاصی_کانال_آھ_۳نقطه
#انتشار_داستان_بدون_ذکر_لینک_کانال_ممنوع
💕 @aah3noghte💕
شهید شو 🌷
#رمان_واقعی_فرار_از_جهنم به قلم شهیدمدافع حرم #شهیدسیدطاهاایمانی #قسمت_دهم : کابوس های شبانه بع
#رمان_واقعی_فرار_از_جهنم
نوشته شهیدمدافع حرم
#شهیدسیدطاهاایمانی
#قسمت_یازدهم:
اولین شب آرامش
من بی حال روی تخت دراز کشیده بودم … همه جا ساکت بود … حنیف بعد از خوندن نماز، قرآن باز کرد و مشغول خوندن شد …
تا اون موقع قرآن ندیده بودم … ازش پرسیدم:
از کتابخونه گرفتیش؟ …
جا خورد 😳… این اولین جمله من بهش بود …
ـ نه، وقتی تو نبودی همسرم آورد … .☺️
ـ موضوعش چیه؟ … .
ـ قرآنه … .
ـ بلند بخون … .
مکث کوتاهی کرد و گفت:
چیزی متوجه نمیشی. عربیه … .
ـ مهم نیست. زیادی ساکته …
همه جا آروم بود اما نه توی سرم … می خواستم با یکی حرف بزنم اما حس حرف زدن نداشتم …
شروع کرد به خوندن … صدای قشنگی داشت … حالت و سوز عجیبی توی صداش بود …
نمی فهمیدم چی می خونه … خوبه یا بد … شاید اصلا فحش می داد … اما حس می کردم از درون خالی می شدم … .
گریه ام گرفته بود … بعد از یازده سال گریه می کردم … بعد از مرگ آدلر و ناتالی هرگز گریه نکرده بودم …
اون بدون اینکه چیزی بگه فقط می خوند و من فقط گریه می کردم … 😭😭😭
تا اینکه یکی از نگهبان ها با ضرب، باتوم رو کوبید به در …
#ادامه_دارد...
#انتشار_داستان_بدون_ذکر_لینک_کانال_ممنوع
💕 @aah3noghte💕
شهید شو 🌷
#رمان_واقعی_فرار_از_جهنم نوشته شهیدمدافع حرم #شهیدسیدطاهاایمانی #قسمت_یازدهم: اولین شب آرامش من
#رمان_واقعی_فرار_از_جهنم
به قلم شهیدمدافع حرم
#شهیدسیدطاهاایمانی
#قسمت_دوازدهم :
من و حنیف
صبح که بیدار شدم سرم درد می کرد و گیج بود … حنیف با خوشحالی گفت:
دیشب حالت بد نشد😄 …
از خوشحالیش تعجب کردم 😳…
به خاطر خوابیدن من خوشحال بود 🙄… ناخودآگاه گفتم:
احمق، مگه تو هر شب تا صبح مراقب من بودی؟😏
نگاهش که کردم تازه فهمیدم سوال خنده داری نبود … و این آغاز دوستی من و حنیف بود … .🙂
اون هر شب برای من قرآن می خوند … از خاطرات گذشته مون برای هم حرف می زدیم …
اولین بار بود که به کسی احساس نزدیکی می کردم و مثل یه دوست باهاش حرف می زدم … توی زندان، کار زیادی جز حرف زدن نمی شد کرد …
وقتی برام تعریف کرد چرا متهم به قتل شده بود؛ از خودم و افکارم درباره اش خجالت کشیدم … خیلی زود قضاوت کرده بودم … .
حنیف یه مغازه لوازم الکتریکی داشت … اون شب که از مغازه به خونه برمی گشت متوجه میشه که یه مرد، چاقو به دست یه خانم رو تهدید می کنه و مزاحمش شده … حنیف هم با اون درگیر می شه … .😔
توی درگیری اون مرد، حنیف رو با چاقو میزنه و حنیف هم توی اون حال با ضرب پرتش می کنه …
اون که تعادلش رو از دست میده؛ پرت میشه توی زباله ها و شیشه شکسته یه بطری از پشت فرو میشه توی کمرش …
مثل اینکه یکی از رگ های اصلی خون رسان به کلیه پاره شده بوده … اون مرد نرسیده به بیمارستان میمیره … و حنیف علی رغم تمام شواهد به حبس ابد محکوم میشه …
#ادامه_دارد...
#انتشار_داستان_بدون_ذکر_لینک_کانال_ممنوع
💕 @aah3noghte💕
💔
#دلشڪستھ_ادمین 💔
مےگویند
"واسہ کسی بمیر که برات تب کنه!"
من چه کنم
برای تو
که
برای من
#جان دادی.....؟
#شهیدجوادمحمدی
#جان
#دوست_شهید
#آھ...
💕 @aah3noghte💕
#انتشارحتماباذکرلینک
💔
#دلشڪستھ_ادمین 💔
مثل شهدا باشیم!
نه اینکه
#شهادت را فقط ،
برای فرار
از تـکلیف
بخواهیم ...
#شهیدمصطفی_ابراهیمی
#آھ...
💕 @aah3noghte💕
#انتشارحتماباذکرلینک
شهید شو 🌷
🕊🌹🕊🌹 🌹🕊🌹 🕊🌹 🌹 #لات_های_بهشتی #حر_امام۲ طیب حاج رضایی در سال ۱۲۹۰ در تهران به دنیا آمد. اهل دعوا بود
🌹🕊🌹🕊
🕊🌹🕊
🌹🕊
🕊
#لات_های_بهشتی
#مهیار_مهرام١
از دبستان تا آخر دبیرستان با هم بودیم. سه تا رفیق که از هم جدا نمےشدیم... درس خواندن و تفریحمان با هم بود.
البته #مهیار از همه باهوش تر بود، کمتر درس مےخواند و بالاترین نمره را مےگرفت... از همه ما هم #پولدارتر بود.
سال ۱۳۵۲ بود و بعد از گرفتن دیپلم، پدر مهیار، او را به انگلیس فرستاد و در رشته هوافضا مشغول تحصیل شد...
سال ۵۶ که مهیار به ایران بازگشت دیدیم #معتاد شده...
بعد از انقلاب زمانی که آیت الله خلخالی با معتادان مواد مخدر برخورد مےکرد، مهیار دستگیر و زندانی شد. در زندان مسابقه ای بین معتادهایی که ترک کرده بودند برگزار شد و نفرات اول آن آزاد شدند و مهیار هم #آزاد شد...
در این فاصله من در جبهه مریوان مشغول فعالیت بودم...
روزی به دیدن مهیار رفتم و گفتم:
" مےخواهم به جبهه بروم میایی"؟
او که توی حال خودش نبود گفت باشه...
خانواده مهیار از او قطع امید کرده بودند و مےخواستند به هر بهانه از دست او راحت شوند!! آنها هم از خدایشان بود مهیار جلوی چشمشان نباشد...
صبح روز بعد، به خانه مهیار رفتم.. یک ساعتی طول کشید که از دستشویی بیرون بیاید!!! حسابی خودش را ساخت...
پدرش یک شیشه آب سیاه به من داد و گفت:
"این شیره سوخته تریاک است. هر روز سه بار به او بده تا ترک کند.... البته این چهاردهمین باره که مےخواد ترک کنه"....
#ادامه_دارد...
#نسئل_الله_منازل_الشهدا
#اختصاصی_کانال_آھ_۳نقطه
#انتشار_داستان_بدون_ذکر_لینک_کانال_ممنوع
💕 @aah3noghte💕