💔
سلام به رزمندگان اسلام.
اسم من زهرا می باشد، این هدیه را که نان خشک و بادام است برای شما فرستادم.
پدرم می خواست جبهه بیاید
ولی او با موتور زیر ماشین رفت و کشته شد.
من ۹ سال دارم و نصف روز مدرسه و نصف دیگر را قالی بافی میروم.
مادرم کار میکند، ما ۵ نفر هستیم.
پدرم مُرد و باید کار کنیم و من ۹۲ روز کار کردم تا برای شما رزمندگان توانستم نان بفرستم.
از خدا می خواهم که این هدیه را از یک یتیم قبول کنید و پس ندهید
و مرا کربلا ببرید، آخر من و مادرم خیلی روزه می گیریم
تا خرجی داشته باشیم.
مادرم، خودم، احمد و بتول و تقی برادر کوچک هست، سلام می رسانیم.
خدا نگهدار شما پاسداران اسلام باشد.
#ایثار
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💞 @aah3noghte💞
💔
اعتماد به نفس اینو خود کرونا داشت تا حالا یک نفر آدم روی زمین زنده نمونده بود
#تلخند
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💞 @aah3noghte💞
💔
🌿🥀دوست داری یه چسبی بهت معرفی کنم که نماز هات رو به قلبت بچسبونی؟؟؟😉
چسبی که
نمازت رو
به قلبت میچسبونه،
عشقه عزیزم
عشق...😍
#دم_اذانی
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💕 @aah3noghte💕
شهید شو 🌷
#فنجانےچاےباخدا #قسمت_83 یک دل سیر خواهرانه براندازش کردم. بوسیدم ، بوییدم و قربان صدقه اش رفتم. خ
#فنجانےچاےباخدا
#قسمت_84
انگار او هم مثل مادر حب امیر شیعیان را در دل داشت.
از چای نوشید و لبخند زد (آفرین.. کدبانو شدیااا.. عجب چایی دم کردی.
خب نظرت در مورد قهوه چیه؟؟ یعنی دیگه نمیخوریش؟)
استکان را زیر بینی ام گرفتم. چطور این معجون مسلمان پسند را هیچ وقت دوست نداشتم؟ (اولا که کار من نیست و پروین دم کرده
دوما از حالا دیگه قهوه متنفرم، چون عطرش تمام بدبختیامو جلو چشمام ردیف میکنه و میرقصونه.
سوما نوچ.. خیلی وقته دیگه نمیخورم.)
خندید (دیوونه ایی به خداا.. خلاص..)
ناگهان صدای در بلند شد. به سمت پنجره رفتم. پروین بود و مادری که زیر بغلش را گرفته بود و با خود به سمت خانه میآورد.
نگران به دانیال نگاه کردم. یعنی از شرایط مادر چیزی میدانست؟
در کلنجار بودم تا چطور آگاهش کنم که با دو به طرف حیاط رفت..
از پشت پنجره ی باران خورده به تماشا نشستم. هنوز هم لوس و مامانی بود.
بدون لحظه ایی درنگ از گردن مادر آویزان شد و غرق بوسه اش کرد. پروین با تعجب سر جایش خشک شده بود و جُم نمیخورد و اما مادر....
مکث کرد.. مکثش در آغوش دانیال کمی طولانی شد.
انتظارِعکس العملی از این زنِ اعتصاب کرده نداشتم اما نگرانِ برادر بودم که حال مادرِ دردانه اش، دیوانه اش کند.
ولی ورق برگشت.. مادر دستانش به دورِ دانیال زنجیر شد.. بلند گریست و بوسه بارانش کرد.
هم خوشحال بودم، هم ناراحت..
خوشحال از زبانِ باز شده اش..
ناراحت از زبان بسته بودنش در تمامِ مدتی که به وجودش احتیاج داشتم.
شاید هم دندانِ طمع از دخترانه هایم کنده بود.
چند ساعتی از ملاقات مادر و پسر میگذشت.
و جز تکرار گه گاهِ اسم دانیال و بوسیدنش تغییری در این زنِ افسرده رخ نداد. باز هم خیره میشد و حرف نمیزد. زبان میبست و روزه ی سکوت میگرفت.
اما وقتی خیالم راحت شد که دانیال برایم توضیح داد از همه چیز به واسطه ی حسام باخبر بوده.
مدتی از آن روز میگذشت و دانیال مردانه هایش را خرج خانه میکرد.
صبح به محل کار نظامی اش میرفت، و نخبه گی اش در کامپیوتر را صرفِ حفظ خاکِ مملکتش میکرد.
و عصرها در خانه با شیطنتها و شوخی هایش علاوه بر من و پروین، حتی مادر را هم به وجد میآورد.
با همان جوکهای بی مزه و آواز خواندنهایِ گوش خراشش..
حالا در کنار من، پروینی مهربان و بامزه قرار داشت که دانیال حتی یک ثانیه از سر به سر گذاشتنش غافل نمیشد.
چه کسی میگوید نظامی گری، یعنی خشونتِ رضاخانی..؟؟
حسام همیشه میخندید.. و دانیال خوش خنده تر از سابق شده بود اما هنوز هم چیزی از نگرانی ام برایِ حسامِ امیر مهدی نام کم نمیشد. و به لطف تماسهایِ دانیال علاه بر خبرهایِ فاطمه خانم از پسرش، بیشتر از حالِ حسام مطلع میشدم.
زمان میدوید و من هر لحظه ترسم بیشتر میشد از جا ماندن در دیدار دوباره ی تنها ناجیِ زندگیم. سرطان چیز کمی نبود که دل خوش به نفس کشیدن باشم.
آن روز برعکس همیشه کلافه و عصبی بود. دلیلش را نمیدانستم اما از پرسیدنش هم باک داشتم.
پشتِ پنجره ایستاده بودم و قدم زدنهایِ پریشانش در باغ و مکالمه ی پر اضطرابش با گوشی را تماشا میکردم.
کنجکاوی، امانم را بریده بود. به سراغش رفتم و دلیل خواستم و او سکوت کردم. دوباره پرسیدم و او از مشکل کاریش گفت اما امکان نداشت، چشمهایِ برادر رسم دروغگویی به جا نمیآورد.
باز کنکاش کردم و او با نفسی عمیق و پر آشوب جواب داد (حسام گم شده..)
نفسم یخ زد. و او ادامه داد (دو روز هیچ خبری ازش نیست. دارم دیوونه میشم سارا.)
یعنی فاطمه خانم میدانست؟ (یعنی چی که گم شد؟؟ معنیش چیه؟)
دستی به صورتش کشید (یعنی یا شهید شده.. یا گیر اون حرومزاده هایِ داعشی افتاده.)
و من با چشمانی شیشه شده در اشک، از ته دل برایِ شهادتش دعا کردم..
کاش شهید شده باشد...
↩️ #ادامہ_دارد...
#نویسنده: زهرا اسعد بلند دوست
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💞 @aah3noghte💞
شهید شو 🌷
#فنجانےچاےباخدا #قسمت_84 انگار او هم مثل مادر حب امیر شیعیان را در دل داشت. از چای نوشید و لبخند
#فنجانےچاےباخدا
#قسمت_85
آرزوی مرگ برایِ جوانی که به غارِ مخفوفِ قلبم رسوخ کرده و خفاشهایش را فراری داده بود، سخت تر از مردن، گریبانم را میدرید اما مگر چاره ی دیگری هم وجود داشت؟
مرگ صد شرف داشت به اسارت در دستانِ آن حرامزادگانِ داعش نام..
کسانی که عرق شرم بر پیشانیِ یاجوج و ماجوج نشاندند و مقام استادی به جای آوردند.
هر ثانیه که میگذشت پریشانیم هزار برابر میشد و دانیال کلافه طول و عرضِ حیاط را متر میکرد.
مدام آن چشمانِ میخ به زمین و لبخندِ مزین شده به ته ریشِ مشکی اش در مقابلِ دیدگانم هجی میشد.
اگر دست آن درنده مسلکان افتاده باشد، چه بر سرِ مهربانی اش میآورند..؟
اصلا هنوز سری برایِ آن قامتِ بلند و چهارشانه باقی گذاشته اند؟
هر چه بیشتر فکر میکردم، حالم بدتر و بدتر میشد.
تصاویری که از شکنجه ها و کشتار این قوم در اینترنت دیده بودم، لحظه ایی راحتم نمیگذاشتم.
تکه تکه کردن ِیک مردِ زنده با اره برقی و التماسها و ضجه هایش.
سنگسارِ سرباز سوری از فاصله ی یک قدمی آن هم با قلوه سنگهایی بزرگتر از آجر.
زنده زنده آتش زدنِ خلبانِ اردنی در قفسی آهنی.
بستنِ مرد عراقی به دو ماشین و حرکت در خلاف جهت.
حسام.. قهرمانِ زندگیم در چه حال بود؟
نفس به نفس قلبم فشرده تر میشد. احساس خفگی گلویم را چنگ میزد و من بی سلاح، فقط دعا میکردم.
و بیچاره پروین که بی خبر از همه جا، این آشفته حالی را به پایِ شکرآّب شدن بین خواهر و برادریمان میگذاشت و دانیالی تاکید کرده بود که نباید از اصل ماجرا بویی ببرد که اگر بفهمد، گوشهایِ فاطمه خانم پر میشود از گم شدنِ تک فرزندِ به یادگار مانده از همسر شهیدش.
باید نفس میگرفتم.
فراموش شده ی روزهایِ دیدار برادر، برق شد در وجودم.
نماز.. من باید نماز میخواندم.
نمازی که شوقِ وجودِ دانیال از حافظه ام محوش کرده بود.
بی پناه به سمت حیاط دویدم. دانیال کنارحوض نشسته و با کف دو دست، سرش را قاب گرفته بود. (یادم بده چجوری نماز بخوونم.)
با تعجب نگاهم کرد و من بی تامل دستش را کشیدم. وقتی برایِ تلف کردنِ وجود نداشت، دو روز از گم شدنِ حسام در میدان جنگ میگذشت و من باید خدا را به سبک امیر مهدی صدا میزدم.
در اتاق ایستادم و چادرِ سفید پروین با آن گلهایِ ریز و آبی رنگش را بر سرم گذاشتم.
مهرِ به یادگار مانده از حسام را مقابلم قرار دادم و منتظر به صورتِ بهت زده ی برادر چشم دوختم.
سکوت را شکست (منظورت از این مهر اینکه میخوای مثه شیعه ها نماز بخوونی؟)
و انگار تعصبی هر چند بندِ انگشتی، از پدر به ارث به برده بود.
محکم جواب دادم که آری.. که من شیعه ام و شک ندارم.. که اسلام بی #علی، اصلا مگر اسلام میشود؟
و در چهره اش دیدم، گره ایی که از ابروانش باز و لبخندی که هر چند کوچک، میخِ لبهاش شد. (فکر نکنم زیاد فرقی وجود داشته باشه.
صبر کن الان پروینو صدا میزنم بیاد بهت بگه دقیقا چیکار کنی.)
پروین آمد و دانیال تک تک سوالهایم را از او پرسید و من تکرار کردم آیه به آیه، سجده به سجده، قنوت به قنوت، شیعه گی را.
آن شب تا اذان صبح، شیعه وار نماز خواندم و عاشقی کردم.
اشک ریختم و خنجر به قلب، در اولین مکالمه ی رسمی ام با خدا، شهادت طلب کردم برایِ مردی که حالا به جرات میدانستم ، دچارش شده ام.
↩️ #ادامہ_دارد...
#نویسنده: زهرا اسعد بلند دوست
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💞 @aah3noghte💞
ابتدای رمان👇👇
https://eitaa.com/aah3noghte/16624
💔
گرچه این شهر هراسان شده از بیماری
من پرستارم و عمریست خطر کرده دلم 🇮🇷
طراح: صابر علی نیا
مرکز هنرهای تجسمی انقلاب
#من_ماسک_میزنم
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💞 @aah3noghte💞
💔
یادداشت یک شهروند عراقی:
او مرتباََ چشم خود را پاک می کرد،
چون ما با مواد شیمیایی به آنها آسیب زدیم اما چشمان او برای هر شهید عراقی، اشک می ریخت.
دست راست وی به دلیل جنگ ناعادلانه ما علیه ایران معلول بود و او برای گرفتن دست ما و کمک به ما آن را به سوی ما دراز کرد...
سینه عزیز او نیز تحت تاثیر سوختگی های قدیمی جنگ ما قرار گرفت
و او ما را به سینه در آغوش گرفت...
پ.ن: چقدر روح بزرگی باید داشته باشی که در برابر بدی دیگران، خوبی کنی... کاش ما هم کمی مثل تو بودیم
#شهید_حاج_قاسم_سلیمانی
#سردار_سلیمانی
#قاسم_هنوز_زنده_ست...
#شهید_سپهبد_قاسم_سلیمانی
#سردار_دلها
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💞 @aah3noghte💞
💔
چنان عید غدیرش دلربا افتاد در عالم
که یک هفته جلوتر، میروم من خود به قربانش...
#فقط_حیدر_امیرالمومنین_است☝️
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💞 @aah3noghte💞
💔
ماجرای شهادت شهید مهدی عزیزی از زبان مادرشهید:
مهدی عادت نداشت منزل بماند ولی در بار آخری که میخواست به سوریه برود 3 روز در منزل بود روزه گرفته بود و دائما با من صحبت میکرد و میگفت مادر خدا صبرت بدهد.
بعد بحث امام حسین(ع) و حضرت زینب(س) را مطرح میکرد و میگفت الان هم مانند آن موقع است که میخواهند به حرم حضرت زینب بیحرمتی کنند و ما باید برای دفاع از حرم حضرت زینب برویم.
میگفت شهادت انتخابی است و اتفاقی نیست و آخر به آرزویش رسید. بار آخری که تماس گرفت با من صحبت کرد و بعد از آن با برادرش صحبت کرد و به برادرش وصیت کرد که دستمال اشکی که در کشویش است را به همراه تربت امام حسین(ع) کنار بگذارد و به برادرش گفت هر وقت دلتان گرفت به قطعه 26 بهشت زهرا بیایید.
صبح روز بعد از تماس به شهادت رسید. خیلی گمنام کار میکرد و دوست نداشت کارش را مطرح کنند و سرانجام به آرزویش رسید و دستمزدش را گرفت.
#شهید_مهدی_عزیزی
#شهید_مدافع_حرم
#خاطره
#سالروزشهادت
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💞 @aah3noghte💞
#jihad
#martyr
شهید شو 🌷
💔 #عاشقانه_شهدایی💖 مراسم ازدواجمان ساده بود. يك انگشتر عقيق براي ابراهيم خريديم. به قيمت 150 توم
💔
#عاشقانه_شهدایی💖
بسیار زیادخواب رضا رو میبینم، طوریکه از رضا خواستم دیگر به خواب من نیاید، چراکه دلتنگتر میشوم.
آخرین خواب، چند روز پیش بود. خواب دیدم به همراه یکی از دوستانم بر سر مزار رضا میرویم و من میبینم قبر رضا به بزرگی خانه کعبه شده است و بلاتشبیه همانند کعبه، چادر سیاهی روی آن کشیده شده است.
منقلب شدم. شروع کرم به فریاد کشیدن و دور قبر رضا گشتن. یادم آمده بود، خودم در تماس تلفنی به وی گفتم «رضا هرزمانیکه برگردی، هفت دور دورت میگردم و طوافت میکنم.» ناراحت شد.
گفت: «کفر نگو»
زمانیکه بازگشت، به شهادت رسیده بود. برحسب تصادف روز تشییع، پیکر رضا را در سطحی بالاتر از زمین قرار داده بودند. همانطور که داشتم تابوت را نگاه میکردم، شروع کردم به چرخیدن دور پیکر رضا. با وی نجوا میکردم و میگفتم:
«رضا گفته بودم وقتی بیایی دورت میگردم، دیدی؟! الان دارم دورت میگردم»
راوی:همسرشهید #شهید_رضا_کارگربرزی
#عشق_آسمونی
#سالروزشهادت
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💞 @aah3noghte💞
💔
#قرار_عاشقی
🍂دارم سخنی با تو و گفتن نتوانم
وین دردِ نهان سوز نهفتن نتوانم😔❤️
#اللهم_صل_علی_علی_بن_موسی_الرضا_المرتضی
#امام_رضآی_دلم
#دلتنگ_حرم
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💕 @aah3noghte💕