eitaa logo
شهید شو 🌷
4.1هزار دنبال‌کننده
18.5هزار عکس
3.6هزار ویدیو
69 فایل
مطالبی کمتر روایت شده از شهدا🌷 #به‌قلم‌ادمین✎ وقت شما بااهمیته فلذا👈پست محدود👉 اونقدراینجاازشهدامیگیم تاخریدنےبشیم اصل‌مطالب،سنجاق‌شدھ😉 کپی بلامانعه!فقط بدون تغییر درعکسها☝ تبادل: @the_commander73 📱 @Shahiidsho_pv زیلینک https://zil.ink/Shahiidsho
مشاهده در ایتا
دانلود
💔 امروز روز پنجم است كه در محاصره ایم آب را جيره‌بندی كرده‌ايم نان را جيره‌بندي كرده‌ايم عطش همه را هلاك كرده، همه را جز شهدا كه حالا كنار هم در انتهاے كانال خوابيده‌اند ديگر شهدا تشنه نيستند ... 💞 @aah3noghte💞
شهید شو 🌷
💔 #شرح_خطبه_فدکیه #قسمت_بیست_و_دوم ظهور نفاق پس از رحلت پيغمبر اكرم(ص) * فَلَمَّا اخْتٰارَ اللّ
💔 در اينجا اشاره به دو نكته است، اوّل: كسانی كه بخواهند دنباله‏ رو برای خود دست و پا كنند ابتدا آنها را می‏ آزمايند اگر ديدند سبك‏ مغز و بی‏ شخصيت و فاقد قدرت تفكّراند آنها را دور خود جمع می‏كنند دوّم: اگر ديدند تفكّر و تعقّلی در آنها وجود دارد ابتدا قدرت تفكّر و تعقّل را از آنها می‏گيرند تا آنها دنباله‏ رو شوند. دنباله‏ روهای شيطان‏ صفتان كسانی‏ اند كه خِفاف‏ اند يعنی توخالی‏ اند پس شياطين برای اينكه كسی را به دنبال خود بكشند اوّل توخالی‏ اش می‏كنند يعنی تخليه‏ اش می‏كنند. در قرآن هم در مورد فرعون و قومش آمده است:
فَاسْتَخَفَّ قَوْمَهُ فَأَطاعُوهُ
يعنی فرعون ابتدا آنها را توخالی يعنی خفيف و سبك كرد يا آنها را توخالی يافت، بعد آنها مثل گوسفند دنبال او رفتند و مطيعش شدند. حضرت زهرا(س) می‏فرمايد شيطان وقتی دريافت شما تو خالی و سبك هستيد از شما درخواست كرد برخيزيد و دنبالش برويد. انسان تا قدرت تفكّر و تعقّل دارد كه همان تشكيل‏ دهندۀ شخصيت انسانی اوست شيطان و شيطان‏ صفتان نمی‏توانند بر او مسلّط شوند. * وَ اَحْمَشَكُمْ فَأَلْفاكُمْ غِضاباً و شيطان شما را تحريك كرد پس ديد شما غضبناك شديد. يعنی شيطان وقتی توخالی بودن شما را ديد فهميد كه حالا ديگر مطيع او هستيد. پس می‏تواند هر خيانت و جنايتی را به شما تحميل كند. يعنی شيطان دانست كه شما در دل دشمنی با علی(ع) داشتيد و قصد انتقام داريد و این کینه نسل به نسل در دلهای خبیث شما منتقل شده بود و شما را در چنین پایگاهی قرار داد و تحريكتان كرد. * فَوَسَمْتُمْ غَيْرَ إبِلِكُمْ پس شما مشغول داغ كردن غير شترهای خودتان شديد. در عرب رسم بود كه روی شترهايشان با داغ كردن علامت می‏گذاشتند. حضرت می‏فرمايد شما به امری متعرّض شديد كه اصلاً به شما ربط نداشت، كنايه از اينكه از حريم خودتان تجاوز كرديد و به حريم ديگران وارد شديد. * وَ وَرَدْتُمْ غَيْرَ مَشْرِبِكُمْ و در محلی برای آب خوردن وارد شديد كه جای آب خوردن شما نبود. حضرت(س) می‏خواهد بگويد امر تعيين خليفه مسلمين كاری نبود كه در شأن شما باشد كه در آن وارد شويد. كار شما نيست كه خليفه و امام تعيين كنيد، اينها پا را از گليم خود دراز كردن است. رسالت و امامت امر الهی است و نصب الهی لازم دارد و به شما ربطی نداشت كه برويد و در جايی بنشينيد و خليفه تعيين كنيد. اين كار شما پاسخ به دعوت شيطان بود و شما بدليل كينه‏هايتان و توخالی بودنتان مطيع او شديد. * هذا وَ الْعَهْدُ قَريبٌ و اين در حالی بود كه هنوز عهد و پيمان شما به پيغمبر نزديك است. حضرت اشاره به غدير خم دارد و می‏فرمايد هنوز خيلی وقت نگذشته از آن روز كه پدرم به شما گفت مَنْ كُنْتُ مَوْلاهُ هذا عَلی مَوْلاه هنوز خيلی از سفارش هايی كه نسبت به عترتش كرد نگذشته است. گويی حضرت می‏گويد عهدشكنان و سست‏ پيمانان، شما خود بعد از غديرخم به علی(ع) تبريك گفتيد و این نصب الهی را پذیرفتید. * وَالْكَلْمُ رَحيبٌ و هنوز جراحت ناشی از رحلت پيغمبر باز و وسيع است. يعنی آن جراحت وارده به قلوب ما و علاقمندان وسيع است. * وَ الْجُرْحُ لَمّا يَنْدَمِلْ و جراحتی كه از ناحيۀ وفات پدرم وارد شد هنوز التيام نيافته است. اشاره به اينكه ما هنوز داغدار و عزادار هستيم. * وَ الرَّسُولُ لَمّايُقْبَرْ و هنوز رسول خدا دفن نشده بود. اين خطبه بنا بر قولی ده روز بعد از فوت رسول خدا(ص) ايراد شده است. حضرت زهرا(س) می‏گويد هنوز زمانی از داغ رحلت پدرم پيامبر خدا(ص) نگذشته كه شما اين گونه عمل كرديد. در اين كلام اشاره به جريان سقيفه است، يعنی هنوز پيغمبر(ص) دفن نشده بود و حضرت علی(ع) مشغول تجهيز پيغمبر بود كه بعضی در سقيفه جمع شدند كه خليفه تعيين كنند. * إِبْتَدَأْتُمْ زَعَمْتُمْ خَوْفَ الْفِتْنَةِ با عجله اقدام كرديد و خيال كرديد كه اگر اين كار را نكنيد فتنه‏ ای روی می‏دهد. ابتدا را می‏توان دو جور معنی كرد يكی اينكه مفعول مطلق باشد يعنی خيلی عجله كرديد ديگر اينكه مفعول‏ له باشد يعنی برای اينكه عجله كرديد اقدام كرديد. و ادامۀ عبارت اشاره به جوّی است كه در آن زمان ساخته بودند و شعار انحرافی كه رواج داده بودند. حضرت می‏گويد شما خوف از فتنه را بهانه كرديد تا سقيفه را تشكيل بدهيد در حالی كه اصلاً خوف از فتنه معنا نداشت زيرا با پيش‏ بينی پيامبر اكرم(ص) و واقعۀ غديرخم تكليف همه روشن بود و اصلاً جای نگرانی وجود نداشت. كلمۀ زَعَمْتُمْ جايی گفته می‏شود كه عذر فرد پذيرفته نيست. يعنی گمان شخص باطل است. حضرت می‏خواهد بگويد خوف از فتنه بهانه‏ ای بيش نبود و شما می‏خواستيد خلافت را غصب كنيد و برای فريب ديگران كه از زد و بندهای پشت پرده بی‏ خبر بودند خوف از فتنه را بهانه كرديد تا به اهداف شوم خودتان برسيد و عملتان را مشروع جلوه دهید. ادامه دارد.. ... @aah3noghte
بسم‌الله‌الرحمن‌الرحیم(: سلام‌رفقا! اگه موافق‌باشین‌یه‌ختم‌قرآن‌بگیریم براۍسلامتی همه پدرومادرا و اموات‌همه‌شرکت‌کنندگان‌علی‌الخصوص‌پدر‌بزرگ ‌بنده‌حقیر‌...(:💔✨ تقدیم‌میڪنیم‌به‌حضرت‌علێ‌؏ وحضرت‌زهرا‌سلام‌الله‌علیھا🌱! ان‌شاءالله‌تاروز‌ولادٺ‌حضرت‌علێ؏ جزء ۱✔️ جزء ۲✔️ جزء ۳✔️ جزء ۴✔️ جزء ۵✔️ جزء ۶✔️ جزء ۷✔️ جزء ۸✔️ جزء ۹✔️ جزء ۱۰✔️ جزء ۱۱✔️ جزء ۱۲✔️ جزء ۱۳✔️ جزء ۱۴✔️ جزء ۱۵✔️ جزء ۱۶✔️ جزء ۱۷✔️ جزء ۱۸✔️ جزء ۱۹✔️ جزء ۲۰✔️ جزء ۲۱✔️ جزء ۲۲✔️ جزء ۲۳✔️ جزء ۲۴✔️ جزء ۲۵✔️ جزء ۲۶✔️ جزء ۲۷✔️ جزء ۲۸✔️ جزء ۲۹✔️ جزء ۳۰✔️ دم‌همتون‌حیدرێ✨! هرجزءیۍ‌رومیخونین‌خبربدینツ⇩ [●@momenanee313●] |
💔 چرا از مرگ مى‌ترسیم⁉️ حاج آقای قرائتی مےفرمودن: راننده زمانى در جاده مےترسد كه یا بنزین ندارد؛ یا قاچاق حمل كرده؛ یا اضافه سوار كرده؛ یا با سرعت غیر مجاز رفته؛ یا جاده را گم كرده؛ یا در مقصد جایى را آماده نكرده؛ و یا همراهانش نا اهل باشند. 🍃🍃 اگر انسان براى بعد از مرگ خود، زاد و لازم را برداشته باشد، كار خلاف نكرده باشد، راه را بداند، در مقصد جایى را در نظر گرفته باشد، و دوستانش افراد صالح باشند، و حركتش طبق مقررات و مجاز باشد؛ نگرانى نخواهد داشت!🙃 !!! از طولانی بودن مسیر و کمیِ توشه ام... ... 💞 @aah3noghte💞
💔 خدایـا! برای تمام وقتایی کـه حالمون بد بود و برا خوب شدنش بـه غیر تـو چشم داشتیم ببخش🌱 :) ... 💕 @aah3noghte💕
💔 أنت أهم امرأة في العالم لأنني أحبك.. تو مهمترين زن عالم هستي چون من دوستت دارم... ... 💕 @aah3noghte💕
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
شهید شو 🌷
💔 #رمان_دلارام_من #قسمت_نود_و_چهار چنگ می اندازد بین موهایش؛ پریشان نیستم، قلبم عادی میزند اما
💔 با هجوم هزار و یک فکر و خیال، قلبم تیر میکشد؛ دلم نمیخواهد دعا کنم کاش زودتر شهیدش کنند، اما تصور اینکه‌ اسیر چه کسانی شده هم دیوانه ام میکند؛ بجای حامد، من ترسیده ام! میدانم او نمی‌ترسد، اگر میترسید که نمی‌رفت تا قلب این وحشی‌ها...نگاهی به عمه میکنم که غرق شده در فرازهای زیارت عاشورا؛ میدانم اگر بفهمد، یک چروک دیگر به صورتش اضافه میشود؛ بالاخره آدم، هرچقدر هم صبور باشد، قلب که دارد، اصلا اگر قلب نبود، صبر هم‌ معنی‌ نداشت؛ صبر برای وقتی ست که قلبت مثل الان من، تیر میکشد و میخواهد بترکد، اما خودش را نگه دارد. دو رکعت نماز میخوانم، هدیه به سیده زینب(س)،برای طلب صبر، هم برای خودم هم عمه؛ آدمیزاد است، یکباره طاقتش تمام می شود و اجرش را ضایع میکند؛ اگر حواسش به حضرت مدبرالامور نباشد و یادش برود کسی هست که در این عالم خدایی میکند. سر که از سجده بعد نماز برمی‌دارم، عمه را میبینم که نشسته جلویم؛میدانم چشمان سرخ و چهره اشک آلودم همه چیز را لو داده. شانه هایم را میگیرد: چه بلایی سر بچه ام اومده؟ تک تک اجزای صورتش را از نظر می گذرانم؛ دلم نمی آید بگویم، میدانم انقدر صبور هست که آرام بماند اما بازهم دوست ندارم انقدر قسی القلب باشم. کاش حداقل خبر شهادت میدادم، نه اسارت. کاش ابوحسام به دادم برسد... اما نه، فرار کرده و گوشه ای با نگرانی ما را می‌پاید. دل به دریا میزنم: نگران نباشین، مجروح نشده، زنده ست... از نگاه عمه پیداست که حرفم را نه تنها باور ندارد، بلکه نگران تر هم شده. اصلا مرگ یکبار، شیون هم یکبار؛ بیشتر از این طولش بدهم عمه بیشتر اذیت میشود. - حامد اسیر شده! ... ✍به قلم فاطمہ شکیبا ... 💞 @aah3noghte💞
شهید شو 🌷
💔 #رمان_دلارام_من #قسمت_نود_و_پنج با هجوم هزار و یک فکر و خیال، قلبم تیر میکشد؛ دلم نمیخواهد دعا
💔 دستان عمه می‌لرزند و آرام شانه هایم را رها میکنند؛ دست چپش از شانه ام کشیده میشود تا آرنجم و دست راستش میرود روی سرش: یا فاطمه زهرا(س) ! دمشق را درحالی ترک میکنیم که عزیزمان را جا گذاشته ایم؛ عزیزی که حالا خیلی بیشتر از ما به بانوی دمشق شبیه است با اسارتش؛ عزیزمان را سپرده ایم به بانوی دمشق و برای همین است که بیقرار نیستم، گرچه یک لحظه هم از یادم نمی‌رود حامد کجاست؛ عمه... سخت گام برمیدارد اما محکم؛ که اگر عنایت بانوی دمشق نبود، حتما قامتش خم میشد؛ اگر عنایت خانم نبود، قطعا الان نمی‌توانستم انقدر آرام باشم. دلم برای دمشق تنگ میشود، برای زیارت کنار حامد، برای خرابه های شام، برای ایست های بازرسی، حتی برای جو امنیتی‌اش. با برادر به دمشق آمده‌ام و بی برادر میروم؛ اصلا دمشق یعنی داغ، یعنی درد، یعنی وداع. کمی حواس پرت شده ام این روزها، بس که حواسم پیش حامد است؛ شاید برای همین ماشینش را ندیدم و تا خواست سلام کند و بیاید تو، در را رویش بستم. واقعا ندیدمش؛ خدا کند خیلی ناراحت نشده باشد. وقتی آمد داخل که در اتاقم بودم؛ عمه صدایم زد که مهمان داریم، فهمیدم به عمه نگفته چه دسته گلی به آب داده ام، خدا را شکر. خودش هم وقتی مقابلش نشستم، به روی خودش نیاورد، پس دلیلی ندارد من هم حرفی بزنم. استکان چای را مقابلش میگذارد و به زمین خیره میشود. بی صبرانه میگویم: عمه گفتن درباره حامده کارتون، منتظرم بشنوم. صدایش را صاف میکند: بله... بله... - ازش خبری دارید؟ الان کجاست؟ حالش خوبه؟ چهره اش کمی درهم میرود: خبر که... متاسفانه خیلی نه، یعنی بچه ها دارن تلاش می‌کنن برای تبادل اسرا، تا ان‌شاءالله برادر شما هم آزاد بشه، مقدماتش تا حدودی فراهم شده، تا یکی دو ماه دیگه صبر بکنید آقاحامد برمیگرده. لب پایینم را به دندان میگیرم؛ گفتنش راحت است برای او! این را بلند و معترضانه گفته ام؛ یک لحظه سرش را بالا می آورد و دوباره خیره میشود به استکان چایی: بله، حق با شماست. بی خبری و انتظار خیلی سخته... - مطمئنید نمی خوان بلایی سر حامد بیارن؟ - خیلی بعیده، چون میتونن با اسرای خودشون مبادله اش کنند، درضمن... حرفش را میخورد و با دست راست عرق از پیشانی اش میگیرد. کنجکاو میپرسم: درضمن چی؟ چرا حرفتونو خوردین؟ میداند راه فراری ندارد؛ حتما ابوحسام برایش گفته چطور به زور حرف میکشم از زیر زبانشان! خوشبختانه عمه رفته که میوه بیاورد، صدایش را پایین می آورد: اونا برادرتون رو به عنوان یه منبع اطلاعات نگه میدارن و تا زمانی که چیزی نگه، زنده میمونه. این حرفش پتک میشود بر مغزم؛ ناخودآگاه دستم را روی دهانم میفشارم تا صدایم درنیاید. کاش اصلا این سوال را نپرسیده بودم؛ خوب میدانم معنای حرف هایش چیست. بریده بریده میگویم: یعنی الان برادر من توی چه وضعیه؟ تازه میفهمد چقدر حرفش نابودم کرده، دستپاچه‌میشود: نه‌ نگران‌ نباشید... چیزیش نمیشه... خودش هم میداند چرت میگوید،حتی بهتر از من! - خواهش میکنم اگه چیزی درباره‌ شرایط حامد میدونید بگید... اخم آلود به استکانش نگاه میکند؛ بین ابرویش شکاف زخمی پیداست که حالا بیشتر خودش را نشان میدهد ... ✍به قلم فاطمہ شکیبا ... 💞 @aah3noghte💞
شهید شو 🌷
💔 #رمان_دلارام_من #قسمت_نود_و_شش دستان عمه می‌لرزند و آرام شانه هایم را رها میکنند؛ دست چپش از
💔 علی هم همان حرفهایش درباره تبادل اسرا را تحویل عمه میدهد تا عمه به جانش‌ دعا کند. با اصرار عمه حاضر شده ام بیایم؛ اما نمیتوانم بیشتر از این نقش بازی کنم؛ گوشه ای از زیرانداز رفته ام در لاک خودم. علی و پدرش کباب ها را باد میزنند. چقدر جای حامد خالیست! عمه و نرگس و راضیه خانم هم گرم صحبتند؛ خدارا شکر حواسشان به من نیست. صدای سعید (همسر نرگس)را می‌شنوم که به بچه ها میگوید نزدیک منقل نشوند اما بچه ها خنده کنان بازی میکنند. خوش به حالشان! نمی‌دانند اسیر یعنی چه،برای همین هم نگران عمو حامدشان نیستند. جای خالی حامد، گلویم را پر میکند؛ برای همین موقع ناهار هم نمیتوانم چیزی‌ بخورم. الان حامد چه میخورد؟ اصلا غذایش میدهند؟ نگاه های زیر چشمیشان تمام وقت آزارم میدهد؛ چند قاشق برنج میخورم و معده ام را با نوشابه پر میکنم. چاییشان را که میخورند، بچه ها اصرار میکنند که وسطی بازی کنیم؛ سعید و حاج مرتضی کاملا پایه اند؛ پدر علی(حاج مرتضی)پیرمرد جاافتاده ایست با موهایی که از خاکستری به سپیدی میرود؛ عرقچین سفید و عینک ظریفش چهره گندمگونش رادوست داشتنی تر میکند؛ با اینکه نزدیک 60 سال دارد، مانند جوانی بیست ساله سرحال است. علی کنار می‌ایستد چون دستش نباید ضربه بخورد؛ سعید و بچه هایش وسط اند و حاج مرتضی سمت دیگر؛ بچه ها من را هم صدا میزنند: خاله حورا تو نمیای؟ لبخندی زوری میزنم: نه خاله، من نگاهتون میکنم. بازی شروع میشود و صدای خنده شان کوه صفه را برمیدارد؛ نگاهی میکنم به بالای کوه، پرچم روی مقبره شهدای گمنام دلم را هوایی میکند؛ الان چقدر نیاز دارم به زیارتشان! بلند میشوم: من میرم تا شهدای گمنام و برمیگردم. عمه میان صحبتش میگوید: باشه، برو و زود بیا! درحال پوشیدن کفشم که ضربه ای سنگین به کمرم میخورد؛ نفسم در سینه حبس میشود و برمی‌گردم به سمتی که ضربه خوردم؛ توپشان روی زمین افتاده. علی هاج و واج نگاهم میکند، بالاخره زبان باز میکند: ب... ببخشید... خیلی شرمنده ام، واقعا دست خودم نبود... الان خوبید؟ یک دستش در آتل وبال گردنش شده؛ حق دارد نتواند توپ را کنترل کند؛ گوش هایش سرخ شده، حاج مرتضی هم معذرت میخواهد. آرام میگویم: خواهش میکنم" و میروم. شاید نباید انقدر سرد برخورد میکردم، چون کمی که فاصله میگیرم و نگاهشان میکنم، میبینم که علی از بازی خارج شده و دست میکشد روی صورتش و آرام از جمع دور میشود، اصلا به من چه؟ قدم برمی دارم به طرف مقبره شهدا؛ تا حالا اینجا نیامده بودم و بلد نیستم راه را؛تابلوها را می‌خوانم؛ مردم یا در حال صعودند یا نزول، فردی یا دسته جمعی. باهدفون ها و هندزفری هایی داخل گوششان یا با جمع مختلط دوستان. تازه اینجا،خبری هم از گشت ارشاد نیست و خیلی ها بیخیال شال و روسری شده اند. هر بار هم نگاه پر از تحقیرشان روی سرم سنگینی میکند؛ لابد از خود میپرسند این دختر چادری اینجا چکار دارد؟ دیدن این صحنه ها قلبم را درد می آورد؛ برادر من بخاطر امنیت اینها الان اسیر داعشی هاست و کسی روحش هم خبر ندارد. بگذار برسم آن بالا، برای همه مردم قصه پدر و حامد را تعریف میکنم که بدانند شهید و اسیر ندادیم برای افتادن روسری هایشان. سربالایی تندتر شده و پاهایم بی رمق تر. به نفس نفس افتاده ام؛ از بین درخت های کنار جاده، اصفهان پیداست، با اینکه خسته ام، قدم تند میکنم. دلم از گرسنگی ضعف میرود؛ کاش چند قاشق بیشتر خورده بودم!شهدا روی سکویی بلندند. از پله ها بالا میروم، محوطه بزرگیست؛ قدم برمیدارم به سمت مقبره، پاهایم رمق ندارند و حس میکنم الان است که بیفتم؛ شهدا لبه سکو هستند و دورشان دیوار کشیده اند، طوری که کسی نتواند وارد شود. دست میگذارم روی لبه حصار و فاتحه می‌خوانم. اصفهان کاملا پیداست؛ شهدا همه شهر را از اینجا می‌توانند ببینند؛ گنبد و گلدسته های مصلی از همه ساختمان ها شاخص ترند؛گلستان شهدا هم نزدیک همانجاست، به پدر سلام میکنم. اینجا که ایستاده ام،بهتر میفهمم چقدر ما آدمها کوچکیم! آیه ای که بالای یادمان نوشته شده را میخوانم: و من المومنین رجال صدقوا ماعاهدوا الله علیه فمنهم من قضی نحبه و منهم من ینتظر و ما بدلوا تبدیلا... - کاش یادمان رو یه طوری ساخته بودن که میشد نشست کنار مزارها! مثل برق گرفته ها برمی‌گردم؛ علی‌ست! کی آمد اینجا؟ از کی تا حالا اینجا بوده؟ ... ✍به قلم فاطمہ شکیبا ... 💞 @aah3noghte💞
💔 می گفت: این انقلاب ، آنقدر تلاطم و سختی دارد که یک روزی شهدا آرزو می‌کنند زندہ شوند و برای دفاع از انقلاب دوبارہ شهید شوند .... در بهار آزادی جای شهدا خالی🌷 ... 💞 @aah3noghte💞
💔 در جلسه‌ای که با نیروهای حزب‌الله داشتیم، در اتاقی دور میزی بزرگ نشسته بودیم که ذوالفقار، مسئول و یکی از فرماندهان نیروهای حزب‌الله وارد شد. به من اشاره کرد و پرسید:‌ اسمت چیه؟‌ حسن که بغل‌دست من بود گفت: با من هستین؟ گفت: نه. بغلیت رو می‌گم. ⚘همه تعجب کرده بودند. من گفتم: کمیل. بعد چیزی به مترجم گفت که متوجه آن نشدم. مترجم رو به من گفت:‌ ایشون می‌گن تو شهید می‌شی! بعد ذوالفقار به عکس‌هایی که روی دیوار اتاق بود اشاره کرد و گفت: من به همه اینا گفتم شهید می‌شن و شدن. من از خجالت سرم را پایین انداختم. همه داشتند با هم پچ‌پچ می‌کردند. بعد هم پرسید: توی تیم هجوم هستی؟ مترجم گفت: آره، از بچه‌های شناساییه. دوباره گفت: مطمئن باش در هجوم اول شهید می‌شی با شنیدن این حرف‌ها دیگر دل توی دلم نبود. از اینجا به بعد جلسه را اصلا نفهمیدم چطور گذشت. جلسه که تمام شد رفتم پیش ذوالفقار. بهش گفتم: اگه شهید نشم، میام پیشت و ازت شکایت می‌کنم و یقه‌ات رو می‌گیرم!😉 مترجم که حرف‌هایم را برایش ترجمه کرد، خندید. گفت: من و تو هر دو شهید می‌شیم..   سالروزشهادت🥀 ... 💞 @aah3noghte💞
شهید شو 🌷
✨﷽✨ #تفسیر_کوتاه_آیات #سوره_بقره (٩٩) وَ لَقَدْ أَنزَلْنَا إِلَيْكَ آيَاتٍ بَيِّنَاتٍ وَ مَا يَكْفُ
✨﷽✨ (۱۰۰ ) أَوَكُلَّمَا عَاهَدُواْ عَهْداً نَّبَذَهُ فَرِيقٌ مِّنْهُم بَلْ أَكْثَرُهُمْ لاَ يُؤْمِنُونَ  (۱۰۱)وَلَمَّا جَاءهُمْ رَسُولٌ مِّنْ عِندِ اللّهِ مُصَدِّقٌ لِّمَا مَعَهُمْ نَبَذَ فَرِيقٌ مِّنَ الَّذِينَ أُوتُواْ الْكِتَابَ كِتَابَ اللّهِ وَرَاء ظُهُورِهِمْ كَأَنَّهُمْ لاَ يَعْلَمُونَ  و آيا چنين نبود كه هربار آنها (يهود) پيمانى (با خدا و پيامبر) بستند، جمعى از آنان آن را دور افكندند، حقيقت اين است كه بيشتر آنها ايمان ندارند. و هنگامى كه فرستاده اى (چون پيامبر اسلام) از سوى خدا به سراغشان آمد، كه آنچه را با ايشان است (يعنى تورات) تصديق مى كند، گروهى از اهل كتاب، كتاب خدا را پشت سر افكندند، گويى اصلاً از آن خبر ندارند. ✅نکته ها: علماى يهود، پيش از بعثت پيامبر، مردم را به ظهور و دعوت آن حضرت بشارت مى دادند ونشانه ها ومشخّصات او را بازگو مى كردند. با نشانه هايى كه در نزد دانشمندان يهود بود، آنان محمّد صلى الله عليه وآله را همچون فرزندان خويش مى شناختند، ولى بعد از بعثت آن حضرت، در صدد انكار و كتمان آن نشانه ها برآمدند. 🔊پیام ها: - در برخورد با مخالفان، بايد انصاف مراعات شود. در آيه پيشين فرمود: اكثر آنان ايمان نمى آورند، تا حقّ اقلّيّت محفوظ بماند. در اين آيه نيز مى فرمايد: گروهى از آنان چنين اند، تا همه به يك چشم ديده نشوند. «نبذ فريق منهم» - علمى كه بدان عمل نشود همانند جهل است. به علمايى كه علم خود را ناديده گرفته و حقايق را كتمان كردند مى فرمايد: «كانّهم لايعلمون» 📚 تفسیر نور ... 💞 @aah3noghte 💞
💔 تـا حالا بـه این فکر کـردین کـه امام زمان عج چشم بینـای خدا هستن و‌ حتـی همین الان هم تمام محتویـات موبایل ما خبر دارن ؟! فردا‌ دیره! همین الان | •😉• 😔 یک و ، برای سلامتی و تعجیل در فرج حضرت پدر به یاد حضرت باشیم🙏🏼🌿 ... 💕 @aah3noghte💕
💔 مثل بید می‌لرزید.... پرسید: توکدام عملیات ها بودی؟ اسیر جواب داد: فتح خرمشهر.... علی آقا جواب داد: حالا تو فاو هستیم، اما ما برای فتح خاک نمی جنگیم. اسیر عراقی گفت: ما برای اسرای ایرانی توی خرمشهر جوخه های اعدام داشتیم! علی آقا زخم عراقی رو بست و گفت: مرز اسلام و کفر همین جاست!"👌 ... 💞 @aah3noghte💞
💔 من پیشنهاد دادم که برای جماعت غرب پرست با هزینه خودشون واکسن فایزر بخرید و با رضایتنامه بهشون تزریق کنید در هر صورت برد-برد واسه ماست😉 شک نکنید *علی سیستانی* ... 💞 @aah3noghte💞
💔 خدا به میت عاشق، می‌گوید که داغ جهادی کمرشڪن دارد.... ... 💞 @aah3noghte💞
💔 💞 عشق‌زیباستــــ اما... من‌مۍگویم‌عشق‌با‌شین مۍشود چون‌شهادتــــ ،آغاز‌با #ش استــــ وتنها‌ڪسانۍ را می‌نوشند ڪه باشند ... 💞 @aah3noghte💞
💔 . | وَ هوَ القاهِرُ فَوق عِبادِه | و اوستــ کـه قهر و اقتدارش مافوق بندگانش استــ |💌|سوره‌انعام‌آیه‌۸ ... 💕 @aah3noghte💕
شهید شو 🌷
💔 |صبح🌱| #آھ_اے_شھادت... #نسئل_الله_منازل_الشھداء 💕 @aah3noghte💕
. مادرم‌حضرت‌زهراستـــــ♥️ سر ِ سجاده ِ سبز ِ تو شده معنا ع‌شق.. چادرتــــــــــ سوره‌ے استــــــــ بخوان "إنّا" ع‌شق.. . دستـــــــ‌هاے تو سرآغاز همه خوبے‌هاستــــــــ... مادر اصلا شده تعریف در این مینا: " ع‌شق " . تا تو مضمون غزل‌هاے پر از راز منے... هم ردیف تو شده قافیه ڪم پیدا " ع‌شق ".. . آیه‌ے رحمتـــــــــ مایے نه فقط در قرآن... ڪه به توراتــــــــــ و زبورے و به یوحنا ع‌شق.. . همه‌ے عمر‌؛ نگاه تو دل آرامم ڪرد.. نشده از چشم تو صادر غزلے، الا "‌ ع‌شق ".. . هر ڪه پرسید ڪه تعریف تا از چیستـــــــ!؟.. همه جا داد زدم با نفسے غَرا " " ... 💕 @aah3noghte💕
💔 تاوقتی که رنگے از نگیرد ... ! و او ثابٺ کرد اباالفضلیہ ... ... 💞 @aah3noghte💞