eitaa logo
شهید شو 🌷
4.1هزار دنبال‌کننده
18.5هزار عکس
3.6هزار ویدیو
69 فایل
مطالبی کمتر روایت شده از شهدا🌷 #به‌قلم‌ادمین✎ وقت شما بااهمیته فلذا👈پست محدود👉 اونقدراینجاازشهدامیگیم تاخریدنےبشیم اصل‌مطالب،سنجاق‌شدھ😉 کپی بلامانعه!فقط بدون تغییر درعکسها☝ تبادل: @the_commander73 📱 @Shahiidsho_pv زیلینک https://zil.ink/Shahiidsho
مشاهده در ایتا
دانلود
💔 . نمیدونم چرا ولی انگار براتِ زیارت ‌رفتنامون همش, دست امام‌رضاست.. + میشه نگام کنی :) ... 💕 @aah3noghte💕
💔 اگر چه مست و خرابم تو نیز لطفی کن نظر بر این دل سرگشته خراب انداز ... 💞 @aah3noghte💞
💔 بِطَلَب‌شَباےِجُمعھ‌نوکَࢪٺ‌رو... حَرَمےڪہ‌میدھ‌بوےِمادَرِٺ‌رو💔 ... 💞 @aah3noghte💞
شهید شو 🌷
💔 #نجوای_عاشقانه_منو_خدا 💞 | یٰا‌مَن‌یَعلَمُ‌ضَمیٖرِ‌الصّاٰمِتیٖنْ | پناه‌برتو ڪه‌بۍواژه مرامۍشن
💔 💞 یا الهی و سَیِّدی و رُبّی اَتُراکَ مُعَذِّبی بِنارِک؟ ای خدای من ای سید من من آیا باور کنم، که مرا در آتش می سوزانی...؟💔 ... 💞 @aah3noghte💞
💔 یـاصاحب‌الـزمان‌عج نه‌ اینکه خسته‌ شدم، نه ولـی دلم تنگ است که بـی‌تو جمعه هوایش همیشه سنگین است ... 💕 @aah3noghte💕
💔 ‏+يَا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا ... _جانم خدا ! +وقت‌دنیاکمه ؛ کلُّ نَفْسٍ ذَائقَةُ المَْوْتِ ...!!! ... 💕 @aah3noghte💕
💔
💔 قبر شهیدان ، گر بشکافی هنوز آید از آن هر زمان، زمزمه دوست دوست دیدار دوست، اوست که همچون زردی رخساره اش، سرخ ز گلوست قطعه ای از بهشت نائب الزیاره اعضای کانال ... ... 💞 @aah3noghte💞
🔹شرکت کننده 1 📣مسابقه داریم 📣 🎁با کلی جوایز عالی🎁 🏆زودتر بیاید که فقط تا وقت دارید مسابقه اینجاست رفیق👇 https://eitaa.com/joinchat/4193517615C3e1b7312b2 جانمونید🚶‍♂🚶‍♂
شهید شو 🌷
💔 #شرح_خطبه_فدکیه #قسمت_بیست_و_پنجم * اُمُورُهُ ظاهِرَةٌ وَ أْحكامُهُ زاهِرَةٌ وز اَعْلامُهُ باهِر
💔 * وَ يَسْلَسَ قِيٰادُهٰا و به مقداری كه شتر آرام گيرد و افسار آن در اختيار شما قرار گيرد. سَلْسْ به معنی آرامی و روانی، و قِيٰادْ به معنی افسار است. اشاره به اينكه به مخالفتها هم وقعی نگذاشتید و به دروغ ادعای اجماع كرديد. * ثُمَّ أَخَذْتُمْ تُورُونَ وَقْدَتَها و آتش‏زنه را آورديد و شروع كرديد به شعله‏ور كردن آتش. يعنی از همان اوّل سعی كرديد آتش گُر بگيرد، و پس از آن كه خلافت را در دست گرفتيد، آتش‏گيرانۀ آن را روشن كرديد. حضرت اشاره می‏كند كه اوّل آتش خلافت را روشن كرديد و حالا داريد آن را باد می‏دهيد و شعله‏ور می‏سازيد. * وَ تُهَيِّجُونَ جَمْرَتَهٰا و آن آتش را به جاهای ديگر هم سرايت داديد. جَمْر يعنی آتش با هيزم سرخ شده. يعنی سريع خليفه تعيين كرديد، و پس از به قدرت رسيدن به سراغ حكمرانی نرفتيد بلكه آتش ظلم اوّليه را گسترش داديد و فدك را غصب كرديد و بعد به خانۀ اهل‏بيت پيغمبر ريختيد يعنی تعرّض به بيت آن حضرت(ص)، چرا اين قدر عجله؟ * وَ تَسْتَجيبُون لِهتافِ الشَّيْطانِ الْغَوِی و به آن ندای شيطان گمراه‏ كننده پاسخ مثبت داديد. يعنی حركت شما در سقيفه شيطانی بود و هوای نفس بود و شما قدرت‏ طلب و رياست‏ طلب بوديد و دنباله‏ روی شيطان كرديد، يعنی كار شما اصلاً بر مدار حق‏ طلبی نبود. اگر فرض كنيم مخاطب حضرت(س) سردمداران سقيفه باشند يعنی آنها از شيطان تبعيت كردند و اگر منظور حضرت كسانی باشند كه تسليم خدعه‏ ها و توطئه‏ های از پيش طراحی شدۀ سردمداران سقيفه شدند و بيعت كردند پس حضرت(س) سردمداران را به شيطان تشبيه كرده و بيعت‏ كنندگان با آنها را به كسانی كه بخاطر هوای نفس از آنها اطاعت كردند. شيطانی بودن اين كارها هم روشن است، چون با كنار گذاشتن احكام و شرايط قرآن صورت گرفته است و چه عمل شيطانی از اين بالاتر كه احكام اسلام و قرآن كنار گذاشته شود. * وَ إِطْفاءِ أَنْوارِ الدِّينِ الْجَلی و شما انوار دين خدا را كه روشن بود خاموش كرديد. همين عبارت معنايی را كه در عبارت قبل مطرح كرديم تأييد می‏كند كه كار شيطانی شما خاموش كردن نور دين خدا بود. يعنی شما معيارهای قرآن و آنچه فرموده بود همه را كنار گذاشتيد و قرآن و سنّت هر دو را رها كرديد.
يُريدُونَ اَنْ يُطْفِؤُا نُورَ اللّهِ 
می‏خواهند كه نور خدا را خاموش سازند. * وَ إهْمادِ سُنَنِ النَّبِی الصَّفِی و سنن پيامبر برگزيدۀ خدا را خاموش كرديد. اِهْمادْ به معنی خاموش كردن است، يعنی مسير اسلام را تغيير داديد و با غصب خلافت شروع كرديد به از بين بردن انوار دين و آثار پيغمبر، و چهرۀ اسلام را كريه و زشت كرديد و الگوی زشتی برای آيندگان ساختيد و احكام پيغمبر اسلام كه روشنی‏ بخش در تاريخ بود را از بين برديد و بشريت را از آن محروم كرديد. خلافت در اسلام بر معيار علم و تقوی استوار بود يعنی آگاهی به احكام و موازين الهی و توأم با آن تقوای عملی، و مصداق اعلای اين صفات معصومين عليهم‏السّلام هستند كه عصمت مطلق دارند. امّا شما اين معيارهای نورانی كه محورش علم به احكام الهی و تقوا بود را كنار گذاشتيد و معيارهای شيطانی مطرح كرديد، معيارهای ساختگی و لذا در سقيفه تنها معياری كه مطرح نبود علم و تقوی بود. ادامه دارد.. ... 💕 @aah3noghte💕
💔 ‏مؤذن‌ نِدا سَر داد ، عَجِّلُوا بِالصَّلاةِ قَبْلَ الْفَوْتِ ...!!!! ... 💕 @aah3noghte💕
💔 چند ساعتی مانده به عمليات «والفجر۴»، هوا به شدت سرد،ابرهای سياه،نم نم بارون، هواي دل بچه ها را و کرده و هر کسی در فکر کاری بود. يکی اسلحه اش را روغن کاری می کرد،يکی نماز می خوند. همه گرد هم مي چرخیدند تا از همديگر بطلبند. هر کسي به توانش و به قدر . از هر کسی می پرسیدم و رد می شدم. داشتم با یکی از رزمنده ها بر سر این که چگونه آدم ها اراده خودشون را وقت مقتضی از دست می‌دهند بحث می کردم که صدائی توجه ام را جلب کرد بود،بچه گنبد کاووس، از لشکر ۲۵ کربلا داشت در به در دنبال سربند يا زهرا(س) می‌گشت، اومد پيش ما دو نفر و من بهش گوشزد کردم که همه براي ما هستند. گفت: درست مي گويی، آفرين، اما بدان که هر کسي به فراخور حال و دلش. ما سادات، مادرمان الزهرا(س) هستيم. من ديشب عجيبي ديدم آقا (عج) باشال سبز رنگی به گردن، سربند يازهرا(س) را بستند به پيشانی ام و بهم گفت: من را به برسان، بگو قدر خودشان را بدانند. من حالی غريب پيدا کردم و اشک نم نم می‌چکید. بعد از هم جدا شدیم طولی نکشید که وقت رفتن رسید. توی کانال نشسته بودیم، زمزمه بچه ها بلند بود و باران نم نم می بارید. سيد ميرحسين، يا فاطمه زهرا(س) به بسته بود و جلوی ستون به سمت منطقه موعود عملياتی پيش می رفتیم.بعد که رمز عمليات خوانده شد و ديگر همه از هم جدا شدیم. او که متولد ۱۳۸۴ بود بعدها در عملیات ۴ در منطقه ام الرصاص، بر اثر خمپاره به ، به فیض رسید.
💔 کسی چه می‌دونه؟ شاید اگه واکسن می‌خریدن الان استاد شجریان هم زنده بود 🔺حسین صادقی🔺 ✍البته ایشون خیییییلییییی دلسوز ما هستند اینو از شیرخشک های تاریخ گذشته ای که همسرشون وارد کشور کرد متوجه میشین😏 ... 💞 @aah3noghte💞
شهید شو 🌷
💔 کسی چه می‌دونه؟ شاید اگه واکسن می‌خریدن الان استاد شجریان هم زنده بود #واکخر #توئیت 🔺حسین صادقی
💔 ‏حالا فرضا واکسن فایزر خریدیم. اقای انصاریان و میناوند با چه منطقی در اولویت تزریق واکسن قرار می‌گیرند؟ ورزشکار سابق و مطرح بودن از کادر درمان بودن مهم‌تره؟ چون رسانه دارید یعنی لازم نیست کمی فکر داشته باشید؟ حالا شما فکر ندارید چرا مخاطب رو احمق فرض می‌کنید؟ 💬Reza Hatamivafa ... 💞 @aah3noghte💞
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
شهید شو 🌷
💔 #رمان_دلارام_من #قسمت_صد_و_سه - چرا نخوابیدی؟ پس متوجه آمدنم شده. - خواب بابا رو دیدم؛ همون
💔 صبح با حامد از حرم برگشته بودیم، بعد هم حامد با علی و حاج مرتضی رفتند حرم؛شاید هم خرید؛ کاش حامد زودتر برسد، کاش یک کسی پیدا شود که بتوانم با او درباره حس غریبم بعد از دیدن عکس شهید حججی حرف بزنم، در دل با امام سخن میگویم تا کمی سینه ام سبک شود. عمه هم که با راضیه خانم سرگرم است! اصلا انگار کسی حواسش به من نیست! البته من به تنهایی عادت دارم؛ تازه، بهتر از این است که بخواهند هربار روی زخمت نمک بپاشند. حداقل اینجا دوستم دارند. صدای یاالله گفتن علی از بیرون می آید؛ میروم بیرون و زیر لب سلام میکنم؛ آنقدر آرام که بعید است صدایم را شنیده باشد! مشغول ظرف شستن میشوم، این بهترین راه برای پنهان کردن احساسم است. علی نان و غذاهایی که خریده را به مادرش تحویل میدهد و در همان حال میگوید: شنیدین چی شده مامان؟ و سعی میکند خودش را با جابه جا کردن و جادادن کیسه ها سرگرم کند. راضیه خانم با تعجب میگوید: نه! علی آه میکشد و با صدای خش داری میگوید: یکی از نیروهای سپاه قدس رو اسیر کردن، امروزم شهیدش کردن! عمه که انگار از هیچ جا خبر ندارد کنار راضیه خانم می ایستد و میپرسد: کیا؟ علی با نفرت و بغض میگوید: د... داعشیا دیگه... دنیا دور سرم میچرخد؛ اعصابم به اندازه کافی خورد است. دو-سه قاشق و چنگالی که زیر شیر گرفته ام، از دستم می افتد و صدای نسبتا بلندی میدهد. همه برمیگردند طرف من و در واقع صدای قاشق ها! منتظر سوالشان نمی مانم، چون میدانم اگر کلمه ای حرف بزنم بغضم می‌ترکد. تقریبا می‌دوم به سمت اتاق و در را می‌بندم؛ می‌نشینم روی تخت فنری هتل، چقدر از تخت های فنری متنفرم! برایم مهم نیست بقیه از رفتارم چه تحلیلی دارند؛ صدای اذان میآید. چه فرصت خوبی! برای حرم رفتن دیر است چون حرم موقع نماز غلغله میشود. می‌ایستم به نماز؛ با تکبیره الاحرام، اشکم درمی آید، انگار از خدا گله داشته باشم، تمام حرفهایم را زدم؛ اینکه چرا انقدر دل نازک شده ام؟! واقعا هم نمیدانم چرا در جوار حرم دلارام، ناآرامم؟ چرا باید برای شهادت کسی که نمی شناسمش اینطور پریشان شوم؟ چرا هم دنبال کسی برای درد و دل کردن میگردم و هم میخواهم احساساتم را پنهان کنم؟ حججی« آن عکس شاید چون ترسیده ام از اینکه ممکن بود حامد من بجای »شهید باشد. از فکر آن روز هم سرم تیر میکشد! به خود نهیب میزنم: چقدر مغروری حوراء! خجالت بکش! مگه فقط تو مهمی؟ گوش تیز میکنم، صدای علی می آید که نحوه شهادت شهید بی سر را توضیح میدهد، و من آرام گریه میکنم؛ صدای زنگ می آید و بعد سلام و احوال پرسی حامد و عمه و بقیه دوستان باهم. ناگهان حامد در را باز میکند، از جا می پرم و سعی میکنم اشکهایم را پاک کنم؛حامد با لبخند خشکیده ای نگاهم میکند؛ تکیه میدهد به دیوار و در را می‌بندد. احساس میکنم نگاهش دلخور است؛ نمیدانم از کی؟ از من؟ نمیتوانم حرفی بزنم؛ سنگینی نگاهش روی سرم سایه میاندازد، طوری که نگاهم را میدزدم. میگوید: پس خبرو شنیدی؟ سرم را تکان میدهم. میگوید: از چی میترسی؟دوست دارم بگویم «از اینکه روزی تو بجای صاحب آن عکس باشی» اما زبانم نمی چرخد؛ فکم قفل شده اصلا؛ فکرش باعث میشود دوباره اشکم دربیاید. حامد آه میکشد: اینهمه باهم حرف زدیم، چی شد؟ سرم را تکان میدهم که هیچی. مینشیند روبرویم، روی تخت کناری. میگوید: میدونم نگرانمی، ولی این حرفا از تو بعیده؛ تو تنها کسی هستی که میفهمی چی میگم؛ ازت خیلی بیشتر از اینا انتظار دارم. ... به قلم فاطمہ شکیبا ... 💞 @aah3noghte💞
شهید شو 🌷
💔 #رمان_دلارام_من #قسمت_صد_و_چهار صبح با حامد از حرم برگشته بودیم، بعد هم حامد با علی و حاج مرتض
💔 هنوز حرفی نمیتوانم بزنم. ادامه میدهد: می‌دونم لازم نیست برای تو توضیح بدم بااینکه خیلی بهت وابسته ام ولی باید گاهی از چیزای خوبمون بگذریم؛ اینو تو بهتر از من میفهمی؛ بعدم، تو که ایمان داری شهادت مرگ نیست؛ چیزی نیست که بخاطرش ناراحت شد، پس چرا اینجوری میکنی؟ به چشم هایش نگاه میکنم: نمیدونم! دلم آشوبه! ولی عقب نکشیدم. میخندد: بیا ناهار، همه نگرانت شدن، گفتن حوراء چش شد یهو؟ بعدم یکم بخواب که شب بریم حرم باهم. چادرم را مرتب میکنم و از اتاق میروم بیرون؛ حامد که تازه وضو گرفته و صورتش راخشک میکند، میگوید: آماده ای بریم؟ سر تکان میدهم؛ عمه که تازه با پدرو مادر علی از حرم برگشته و مشغول شام است، میگوید: مطمئن باشم شام خوردین؟ حامد دکمه های سر آستینش را می‌بندد و شانه را از جیبش در می آورد: بله، خیالتون راحت. - کی برمیگردین؟ -ندبه رو میخونیم و میایم ان شالله. - مواظب باشید. - چشم. اینجایی که اقامت داریم یک زائرسرای سازمانی است که از محل کار حاج مرتضی گرفته ایم، یک سوییت دوخوابه شش نفره؛ یک اتاق مال ماست و یک اتاق مال حاج مرتضی و خانواده اش، خیلی راحت نیستم اینجا؛ ولی بهتر از اتاق های کوچک هتل است. همان وقت علی که آماده شده از اتاقشان بیرون می آید و میگوید: من رفتم حرم. راضیه خانم با تعجب میگوید: تو دیگه کجا؟ می ایستد کنار حامد و خیلی بی تفاوت میگوید: حرم دیگه! با حامد ندبه رو میخونیم و میایم. راضیه خانم چشم غره میرود که: آقاحامد با خواهرش میره. علی جا میخورد، گویی در جریان نبوده؛ سرش را پایین می اندازد و میگوید: ببخشید، حواسم نبود، تنها میرم. حامد معلوم است بین دوراهی مانده؛ میدانم نمیخواهد مانع رفتن من بشود، از طرفی نمیتواند بگذارد شب تنها بروم؛ کمی این پا و آن پا میکند، بعد سر تکان میدهد که: بریم. من که ابدا حاضر به عقب نشینی نیستم، محکم چسبیده ام به حامد! علی بیچاره هم کاملا خاضع و تسلیم، چند قدم عقب تر پشت سرمان می آید و ساکت است؛ این وسط، طبق معمول حامد، بین من و دوستانش مرا انتخاب کرده ولی شرمنده علی‌ست. وقتی می رسیم به حرم تازه متوجه میشوم برد با علی‌ست؛😏 چون میخواهیم وارد رواق شویم و از اینجا قسمت خواهران و برادران جدا میشود؛ چاره ای جز تسلیم ندارم؛ قرار میگذاریم صحن انقلاب و جدا میشویم، قرار است بعد از نماز صبح اینجا باشیم. کتاب دعا را برمیدارم و گوشه ای مینشینم؛ چه باد خنکی میوزد در این مرداد گرم! بغض دارد خفه ام میکند، اما با شروع دعای کمیل، میشکند و راه گلویم باز میشود. بعد از دعا دلم هوای ضریح را میکند؛ کنار دیواری روبروی ضریح می ایستم و چشمانم را به پنجره های ضریح گره میزنم؛ همه حرف هایم بر چهره خیسم می‌چکد، دوست دارم امشب نایب الزیاره مدافعان حرم باشم، نایب الزیاره کسی که هم میشناسم و هم نمی‌شناسمش؛ شهید حججی. کاش پدر هم اینجا بود... راستی این چندمین بار است که به جای پدر، با نفس بریده سلام میدهم؟ چندمین بار است که به جای او غبار حرم را به نیت شفا تنفس میکنم؟ چقدر دلتنگ پدری بودم که ندیده ام؛ اما اینجا، دست خورشید که روی سرت باشد، بهتر از تمام پدرهای عالم است. به‌جای مادر، غرورم را میشکنم؛ دوست ندارم مثل او خودخواه باشم، شاید هم قضاوت من عجولانه است؛ مادر هم حق داشته با مردی سالم زندگی کند؛ شاید اگر من به جای مادر بودم هم مثل او رفتار میکردم؛ صبر کردن سخت است؛ اما، اما تکلیف من و حامد و سالها تنهایی پدر چیست؟ ما خانواده نمی خواستیم؟ پدر همدم نمی خواست؟ چه امتحان سختی بوده برای مادر! شاید هم پدر خودش خواسته مادر راحت باشد؛ هرچه هست، من دوست ندارم خودخواه باشم.آینده مبهمی که پیش روست آزارم میدهد؛ میدانم زندگی من از اول مثل دخترهای معمولی نبوده و نخواهد بود؛ راستش خودم هم دوست ندارم مثل همه یک زندگی عادی داشته باشم؛ سرم در لاک خودم باشد و بعد از مرگم در تاریخ گم شوم، اینکه یادت نکنند یک چیز است و اینکه در تاریخ گم شوی چیز دیگر. اگر تاریخ را بسازی هر چند خودت نباشی، در جریده عالم ثبت میشوی؛ مثل پدر، حامد، شهید حججی و خورشید خراسان. اینها حرف هایی‌ست که با امام نجوا کردم و حالا گوشه ای از رواق، به عکس شهید حججی چشم دوخته ام؛ اختیار اشک هایم را ندارم، خودشان میدانند کی باید بریزند؛ یک جمله از زیارت عاشورا را تکرار میکنم با دیدن آن کربلای مصور: السلام علی الحسین، و علی اصحاب الحسین، الذین بذلو مهجهم دون الحسین... بعد از نماز که درها را باز میکنند، کفش هایم را از کفشداری میگیرم و به محض ورود به صحن، حامد را میبینم؛ آنقدر فکر اینکه بعد از اعزام دوباره، دیگر نبینمش در ذهنم دور زده که ناخودآگاه میروم به طرفش و در آغوشش میگیرم ... به قلم فاطمہ شکیبا ... 💞 @aah3noghte💞
شهید شو 🌷
💔 #رمان_دلارام_من #قسمت_صد_و_پنج هنوز حرفی نمیتوانم بزنم. ادامه میدهد: می‌دونم لازم نیست برای ت
💔 انگار تمام هجده سال دلتنگی ام را بخواهم یکجا تخلیه کنم؛ حامد متحیر و خجالت زده، سرم را نوازش میکند و میگوید: زشته آبجی! بسه! مردم بد نگاه میکنن؛ عه عه... علی ام اومد... زشته. تا اسم علی می آید، سریع خودم را جمع میکنم و روبروی حامد می ایستم. حامد نگاهم میکند، با محبتی برادرانه که باعث میشود از ترس از دست دادنش بیشتر آشوب شوم؛ حرفی نمی‌زنیم، اجازه میدهم چشمان به خون نشسته ام سخن بگوید و نگاه مهربان او پاسخ دهد. علی چند قدمی ما ایستاده و پشتش به ماست؛ در دل حرص می خورم که در این بین الطلوعین زیبای حرم که میخواهم با حامد تنها باشم، وبال گردنمان شده. برمیگردد و به طرف حامد می آید؛ انگار اصلا مرا نمی‌بیند؛ من هم همینطور؛ دو چفیه زرد لبنانی میدهد به حامد، حامد یکی را به من میدهد. تازه متوجه میشوم دور گردن علی هم یکی از همان هاست. حامد توضیح میدهد: - یه هیئت از بچه‌های حزب الله تو صحن قدس سینه زنی و دعا داشتن، رفتیم پیششون؛ با هم دوست شدیم، اونام چند تا چفیه بهمون دادن که یکی ام برای تو گرفتم، متبرکه به ضریح سیده زینب(علیها السلام)، ما بردیم به ضریح آقا هم متبرکش کردیم. چفیه را روی صورتم میگذارم، بوی حرم میدهد، بوی بانوی دمشق را؛ انگار چنگ در ضریح خود خانم انداخته ام؛ راستی زینبیه خلوت تر از اینجاست؛ مثل مشهد شلوغ نیست؛ میتوان به راحتی سرت را به ضریح تکیه بدهی و در خم گیسویش امید دراز ببندی. حامد چفیه را دور گردن می اندازد: شمام هم بنداز که گمت نکنم! لبخند کوچکی میزنم و چفیه را از زیر چادر می‌بندم؛ مینشینیم روی فرش های صحن؛ علی هم که توسط حامد کاملا توجیه شده، با فاصله از ما مینشیند و کتاب کوچکی را جلوی صورتش باز میکند؛ به گمانم قرآن یا مفاتیح باشد. چشمان حامد به گنبد دوخته شده و زمزمه میکند، دوست دارم برایم قرآن بخواند؛ بی آنکه به زبان بیاورم خواسته ام را میفهمد و قرآن جیبی اش را درمی‌آورد. طوری میخواند که فقط خودمان بشنویم؛ چشم از پنجره فولاد برمی دارم و به حامد نگاه میکنم. در دل میگویم: بعد عمری که اومدی جای مامان و بابا رو پر کردی، تا اومد دلم خوش بشه اگه کسی رو ندارم داداش دارم، میخوای بری؟ چشمانش غرق در اشک و آسمان است و دور تا دور صحن را می‌پیماید؛ از سقاخانه تا پنجره فولاد، پنجره فولاد تا گنبد؛ میخواهم آخرین روزهای بودنم در کنار حامد را، لحظه لحظه در وجودم بریزم و بنوشم. یعنی میداند چقدر وابسته اش شده ام؟ او برای من فقط برادر نیست، پدر است و مادر. کاش میشد بفهمم در دلش چه میگذرد؛ حتما سفارش مرا به آقا میکند؛ من هم سفارش خودم را. قربانی کردن اسماعیل، جگر میخواهد که فقط ابراهیم(علیه السلام)دارد و فرزندانش؛ و مگر شاه خراسان از نسل ابراهیم نیست؟ تنها اوست که میتواند استوارم کند برای عزیمت به قربانگاه. نزدیک طلوع است؛ حامد زیرلب میخواند: نشون به این نشونه... صدای نقاره خونه... منو به تو میرسونه... آه میکشم: ببین دلم خونه... صدای نقاره همه را میخکوب میکند؛ بعضی فیلم میگیرند و بعضی فقط اشک می ریزند؛ چندروز پیش بود که از یکی از خادمان پرسیدم معنای صدای نقاره چیست و گفت: زمزمه یا امام غریب و یا رضاست. اما من میدانم؛ خیل ملائکند، رضا یا رضا کنند. نقاره خانه که آرام میگیرد، اشک هایمان را پاک میکنیم. حامد می ایستد: بریم صحن رضوی، ندبه الان شروع میشه. دستم را دراز میکنم که بگیردش؛ میخواهم خوب حضورش را لمس کنم، میخواهم یاد بگیرم قدر لحظه ها را بدانم؛ دستم را میگیرد و کمک میدهد بلند شوم؛ همزمان طبق عادتش میگوید: "علی علی(علیه السلام)!" این اصطلاحش را دوست دارم که بجای یا علی(علیه السلام)بکار میبرد. ورق برای علی برگشته، دوباره برد با من است و او پشت سرمان می آید. احساس پیروزی میکنم؛ گرچه با دیدن دست قلم شده اش خجالت میکشم. هوای حرم مخصوصا صحن رضوی، بی نهایت دلچسب است؛ اگر کسی صبح جمعه آنجا باشد، دلش فقط مهدی فاطمه(روحی فداه) را میخواهد. حامد پیشنهاد میدهد روی زمین بنشینیم، بدون زیرانداز؛ چفیه را روی سرم می اندازم تا بوی بانوی دمشق را بگیرم؛ دعا شروع میشود و وقتی میرسیم به فراز "این ابناء الحسین(علیه السلام)"، ناخودآگاه چشمانم در صحن دنبال "والشمس" میگردد... جلوی یکی از مغازه ها می ایستد و بین انگشترها چشم می چرخاند؛ هم من و هم علی که حالا به ما رسیده، مبهوت نگاهش میکنیم؛ انگشتری با نگین مستطیلی سبز نشانم میدهد: اونو دوست داری حوراء؟ عقیق هنده! مثل مال خودم. لب هایم را جمع میکنم، غیر منتظره است ولی انگشتر چشمم را میگیرد: قشنگه! ... به قلم فاطمہ شکیبا ... 💞 @aah3noghte💞
💔 . •«بِنَفسِی انتَ مِن نَازِحٍ مَا نَزَحَ عَنَّا»• . یه جایی توی ندبه هست که می‎گیم: تـو همان دوری هستی که از ما دور نیستــ همین جمله از شدت استیصال و تناقض و ابهام، آدمو درمی‎آره :) . ... 💕 @aah3noghte💕
‏-اَینَ صاحِبُنا..؟ 💔 😔 یک و ، برای سلامتی و تعجیل در فرج حضرت پدر به یاد حضرت باشیم🙏🏼🌿 ... 💕 @aah3noghte💕
شهید شو 🌷
✨﷽✨ #تفسیر_کوتاه_آیات #سوره_بقره (۱۰٢) وَاتَّبَعُواْ مَا تَتْلُواْ الشَّيَاطِينُ عَلَي مُلْكِ سُلَي
✨﷽✨ (۱۰٣) وَ لَوْ أَنَّهُمْ آمَنُواْ واتَّقَوْا لَمَثُوبَةٌ مِّنْ عِندِ اللَّه خَيْرٌ لَّوْ كَانُواْ يَعْلَمُونَ  و اگر آنها ايمان آورده و پرهيزكار شده بودند، قطعاً پاداشى كه نزد خداست براى آنان بهتر بود، اگر آگاهى داشتند. ✅نکته ها: «تقوى» تنها به معناى پرهيز از بدى ها نيست، بلكه به معناى مراقبت و تحفّظ درباره ى خوبى ها نيز هست. مثلاً در جمله ى «اتّقواالنار» به معنى حفاظت و خودنگهدارى از آتش، و در جمله ى «اتّقواللّه» به معنى مراقبت درباره ى اوامر و نواهى الهى است. چنانكه در آيه «اتّقوا اللَّه و... الارحام» يعنى نسبت به فاميل و خويشان تحفّظ داشته باش. امام صادق عليه السلام در جواب سؤال از تقوى فرمودند: تقوى همچون مراقبت هنگام عبور از منطقه تيغ زار و پرخار و خاشاك است. 🔊پیام ها: - ايمان به تنهايى كافى نيست، تقوى و مراقبت لازم است. «امنوا و اتقوا» - پاداش هاى الهى، محدوديّت ندارد. «لمثوبة» نكره و نشانه ى بى نهايت است. - پاداش هاى الهى، قطعى است. حرف «ل» در «لَمثوبة» - پاداش هاى الهى، از هر چيز بهتر است. به دنبال كلمه «خير» چيزى نيامده كه اين نشانه ى برترى مطلق است، نه نسبى. 📚 تفسیر نور ... 💞 @aah3noghte 💞
💔 . گاهی موانع بزرگی با یک‌بار مشهد رفتن از سر راه ما برداشته می‌شوند. او حجّت خدا و پناه شیعه است..! آسمان و زمین و آن‌چه بین آن دو است در اختیار امام‌رضا (ع) است..! | آیت الله بهجت | ... 💕 @aah3noghte💕