شهید شو 🌷
💔 #شرح_خطبه_فدکیه #قسمت_سی_و_هفتم * مَنْ اَطاعَكُمْ فَقَدْ اَطاعَ اللّه هر كه از شما انبياء و
💔
#شرح_خطبه_فدکیه
#قسمت_سی_و_هشتم
گرايش به راحت طلبی، علّت اصلی عدم حمايت از حق
* أَلا وَ قَدْ أَریٰ أَنْ قَدْ أَخْلَدْتُمْ إِلَی الْخَفْضِ
همانا میبينم كه شما در راحت طلبی و خوشگذرانی فرو رفته ايد.
یعنی حالت روحی شما عوض شده و رفاه طلب شده ايد. حضرت(س) در اينجا به آن مسئلۀ اصلی كه باعث عقب نشينی اين گروه شده اشاره میكند. يعنی شما جنگاوران مسير را عوض كرديد و حالتان تغيير يافته است، رو به راحت طلبی آورده ايد، جاذبه های دنيايی شما را به خود جذب كرده است و از فداكاری در راه حق دست برداشته ايد.
هميشه همينطور است.
در روزگار خود ما هم بسيار بودند مخلصان و متدينينی كه از اوّل با انقلاب بودند امّا پس از مدتی آن روحيه ها را از دست دادند و يكسر به دنبال مسائل مادّی رفتند و تسليم نفس شدند.
* وَ أَبْعَدْتُمْ مَنْ هُوَ أَحَقُّ بِالْبَسْطِ وَ الْقَبْضِ وَ أَغْواهُمْ عَلَيْهِ
و شما دور كرديد آن كه را كه سزاوار به امر و نهی بود.
بسط به معنای امر، و قبض به معنای نهی است. يعنی شما كسی را كه اوّلاً توانايی در حكومت اسلام داشت و ثانياً آشنا به موازين اسلام و احكام الهی بود و ثالثاً از طرف خدا منصوب بود از صحنه دور كرديد.
اين كلمه اَحَقُّ در اينجا به معنای صفت تفضيلی نيست، يعنی اين طور نيست كه ديگران هم سزاوار بودند و او سزاوارتر بود، بلكه به معنای مطلقاً سزاوار است. يعنی فقط او سزاوار بود نه هيچ كس ديگری، و آنها كه سر كار آمدند صلاحيت كار ندارند.
* وَ خَلَوْتُمْ بِالدِّعَةِ وَ نَجَوْتُمْ مِنَ الضِّيقِ بِالسَّعَةِ
شما با راحت طلبی خلوت كرديد و نجات داديد خودتان را از تنگی و مضيقه به سوی وسعت و آسايش و راحتی.
يعنی راحت طلبی و بی تفاوتی شما زمينه ساز اين خيانت شد. شما ديديد كه پای اقامۀ حق ايستادن رنج كشيدن دارد، مكافات و درگيری دارد پس تصميم گرفتيد كه خودتان را از اين تنگنا نجات دهيد و به راحتی و خوشگذرانی خودتان برسيد. بنا بر نقل متن يعنی طرفداری از حق درگيری و فشار دارد شما از اين تنگنا به سوی وسعت و راحت طلبی پناه برديد، و بنا بر نقل احتجاج مراد از ضيق باطل، و مراد از سعه حق است.
* فَمَحَجْتُمُ الَّذی وَعَيْتُمْ وَ دَسَعْتُمُ الَّذی تَسَوَّغْتُمْ
پس آنچه را كه حفظ میكرديد دور انداختيد و آنچه مثل غذای گوارا خورده بوديد بالا آورديد.
يعنی حقيقت را پذيرفته بوديد امّا شكم روح شما طاقت اين حقيقت را نداشت چون حفظ آن همراه با تحمّل سختی های جسمی بود لذا آن را بيرون آورديد و دور انداختيد.
چقدر تعبيرات زيباست.
حضرت میفرمايد روح شما ايمان به حق را پذيرفته بود و ايمان در شما مثل غذای گوارايی تعبيه شده بود امّا با اين كارتان آن را استفراغ كرديد و بيرون انداختيد. اما بدانيد كه:
* فَإِنْ تَكْفُرُوا أَنْتُمْ وَ مَنْ فِی الْأَرْضِ جَميعاً فَإِنَّ اللّهَ لَغَنی حَميدٌ
اگر شما و هر چه انسان روی زمين است همه با هم كافر شويد، خدا از همه بی نياز و ستايش شده است.
حضرت از ابتدای خطبه از خلقت و مبدأ آن شروع كرد و يكیيكی مسائل اعتقادی و مسئلۀ ظهور اسلام و... را مطرح كرد و گفت شما دست از حمايت حق كشيدهايد با اين كه امكانات و نيروی انسانی هم داريد.
حال ممكن است كسی سؤال كند آيا حضرت میدانست كه اين جماعت با اين خطبه و اين سخنان هم تكانی نمیخورند يا نمیدانست؟ عبارت بعدی حضرت دقيقاً نشان میدهد كه حضرت تا چه اندازه نسبت به اين مردم و اعمالشان و آينده شناخت دارد.
* أَلا وَ قَدْ قُلْتُ ما قُلْتُ هذا عَلی مَعْرِفَةٍ مِنّی بِالْخَذْلَةِ الَّتی خامَرتْكُمْ وَ الْغَدْرَةِ الَّتِی اسْتَشْعَرَتْها قُلُوبُكُمْ
من گفتم آنچه گفتم در حالی كه شناخت داشتم كه ياری نكردن با شما آميخته شده و میدانستم كه سخنان من در شما اثر ندارد چون شما را میشناسم كه نسبت به ارزشهای معنوی بی تفاوت شده و در رفاه مادّی فرو رفته ايد و بی وفايی همچون لباس، دلهای شما را در خود جای داده است.
شعار به لباس چسبيده به تن میگويند. حضرت میفرمايد ترك وفا شعار شما شده و سويدای درون شما گرديده و شما اهل كمك كردن به حق نيستيد و بی وفايی مثل لباس زير كه به تن میچسبد به روح شما چسبيده است.
حال سؤال اينجاست كه اگر حضرت میدانستند اين سخنان تأثيری در آن مردم ندارد پس چرا اين همه سخن و اين مجلس باعظمت؟ حضرت(س) در پاسخ به اين سؤال میفرمايد:
ادامه دارد..
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💕 @aah3noghte💕
💔
#دم_اذانی
هنگامه نماز است..
اذان می گویند...
#نماز_اول_وقت چکشی ست بر سر نفس
از وقتش که گذشت میشود چکشی بر سر #نماز
التماس دعا😍
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💕 @aah3noghte💕
💔
از یادداشت های شهید :
باید حتما " سری به تو بزنم. گفته بودی برای انجام هر کاری اول هدفت را مشخص کن. خودت این کار را انجام دادی.
نشستی و فکر کردی و گفتی: « من یک عیب اساسی دارم و آن این که هدفم همیشه مقطعی است. این طور نمی شود ! باید جدی فکر کنم. هدفم را باید تعریف کنم. حداقل برای خودم! »
نشستی و ساعت ها فکر کردی و عاقبت گفتی: «هدفم را انتخاب کردم. #شهادت بزرگترین آرزو و مهمترین هدف من است.»
مراقبه را از نوجوانی آموختی و تمرین کردی. در پایان هر روز می نشستی و اعمالت را بررسی می کردی. روی یک کاغذ می نوشتی تا یادت نرود.
« امروز دروغ نگفتم
غیبت نکردم، اما عصبانی شدم؛ مخصوصا" در انجمن موقع در آوردن کتم عصبانیت را نشان دادم. چقدر بد شد! باید از بچه ها حلالیت بخواهم . »
یاد این جمله ات می افتم: «به هنگام طلوع و غروب خورشید که آسمان رنگ خون می گیرد به یاد شهدا باشید.»
خیلی به صلوات اعتقاد داشتی. می گفتی کلید تمام مصائب و مشکلات در ذکر خدا و هدیۀ صلوات به محمد و آل محمد است .
شاخه گل صلوات🌹 هدیه به شهدا🌱
#شهید_حسن_ترک
#شهید_دفاع_مقدس
#زندگینامه
سالروزشهادت🥀
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💞 @aah3noghte💞
#jihad
#martyr
شهید شو 🌷
💔 🌷 بسم رب الشهدا و الصدیقین #دختر_شینا #قسمت۲۱ پدرشوهرم بلند شد و با هر دو دست روی سرش زد و گفت
💔
🌷 بسم رب الشهدا و الصدیقین
#دختر_شینا
#قسمت٢٢
می نشست کنارم و می گفت: «تو کار کن و تعریف کن، من بهت نگاه می کنم.»
می گفتم: «تو حرف بزن.»
می گفت: «نه تو بگو. من دوست دارم تو حرف بزنی تا وقتی به پایگاه رفتم، به یاد تو و حرف هایت بیفتم و کمتر دلم برایت تنگ شود.»
صمد می رفت و می آمد و من به امید تمام شدن سربازی اش و سر و سامان گرفتن زندگی مان، سعی می کردم همه چیز را تحمل کنم.
دوقلوها کم کم بزرگ می شدند. هر وقت از خانه بیرون می رفتیم، یکی از دوقلوها سهم من بود. اغلب حمید را بغل می گرفتم. بیشتر به خاطر آن شبی که آن قدر حرصمان داد و تا صبح گریه کرد، احساس و علاقه مادری نسبت به او داشتم.
مردمی که ما را می دیدند، با خنده و از سر شوخی می گفتند: «مبارک است. کی بچه دار شدی ما نفهمیدیم؟!»
یک ماه بعد، مادرشوهرم دوباره به اوضاع اولش برگشت. صبح زود بلند می شد نان بپزد. وظیفه من این بود قبل از او بیدار بشوم و بروم تنور را روشن کنم تا هنگام نان پختن کمکش باشم. به همین خاطر دیگر سحرخیز شده بودم؛ اما بعضی وقت ها هم خواب می ماندم و مادرشوهرم زودتر از من بیدار می شد و خودش تنور را روشن می کرد و مشغول پختن نان می شد. در این مواقع جرئت رفتن به حیاط را نداشتم.
به همین خاطر هر صبح، تا از خواب بیدار می شدم، قبل از هر چیز گوشه پرده اتاقم را کنار می زدم. اگر لوله ای که بعد از روشن شدن تنور روی دودکش تنور می گذاشتیم، پای دیوار بود، خوشحال می شدم و می فهمیدم هنوز مادرشوهرم بیدار نشده، اما اگر دودکش روی تنور بود، عزا می گرفتم.
وامصیبتا بود.
🔸 فصل هشتم
زمستان هم داشت تمام می شد. روزهای آخر اسفند بود؛ اما هنوز برف ها آب نشده بودند. کوچه های روستا پر از گل و لای و برف هایی بود که با خاک و خاکسترهای آتش منقل های کرسی سیاه شده بود.
زن ها در گیر و دار خانه تکانی و شست وشوی ملحفه ها و رخت و لباس ها بودند. روزها شیشه ها را تمیز می کردیم، عصرها آسمان ابری می شد و نیمه شب رعد و برق می شد، باران می آمد و تمام زحمت هایمان را به باد می داد.
چند هفته ای بیشتر به عید نمانده بود که سربازی صمد تمام شد. فکر می کردم خوشبخت ترین زن قایش هستم. با عشق و علاقه زیادی از صبح تا عصر خانه را جارو می کردم و از سر تا ته خانه را می شستم. با خودم می گفتم: «عیب ندارد. در عوض این بهترین عیدی است که دارم. شوهرم کنارم است و با هم از این همه تمیزی و سور و سات عید لذت می بریم.»
صمد آمده بود و دنبال کار می گشت. کمتر در خانه پیدایش می شد. برای پیدا کردن کار درست و حسابی می رفت رزن.
یک روز صبح که از خواب بیدار شدیم و صبحانه خوردیم؛ مادرشوهرم در اتاق ما را زد. بعد از سلام و احوال پرسی دوقلوها را یکی یکی آورد و توی اتاق گذاشت و به صمد گفت: «من امروز می خواهم بروم خانه خواهرت، شهلا. کمی کار دارد. می خواهم کمکش کنم. این بچه ها دست و پا گیرند. مواظبشان باشید.»
موقع رفتن رو به من کرد و گفت: «قدم! اتاق دم دستی خیلی کثیف است. آن را جارو کن و دوده اش را بگیر.»
صمد لباس پوشیده بود که برود. کمی به فکر فرو رفت و گفت: «تو می توانی هم مواظب بچه ها باشی و هم خانه تکانی کنی؟!»
ادامه دارد...
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💞 @aah3noghte💞
شهید شو 🌷
💔 🌷 بسم رب الشهدا و الصدیقین #دختر_شینا #قسمت٢٢ می نشست کنارم و می گفت: «تو کار کن و تعریف کن،
💔
بسم رب الشهدا و الصدیقین
#دختر_شینا
#قسمت٢٣
شانه هایم را بالا انداختم و بی اراده لب هایم آویزان شد. بدون اینکه جوابی بدهم. صمد گفت: «نمی توانی هم خانه را تمیز کنی و هم به بچه ها برسی.»
کتش را درآورد و گفت: «من بچه ها را نگه می دارم، تو برو اتاق ها را تمیز کن. کارت که تمام شد، من می روم.»
با خودم فکر کردم تا صبح زود است و بچه ها خوابند. بهتر است بروم اتاق ها را تمیز کنم. صمد هم ماند اتاق خودمان تا مواظب بچه ها باشد.
پنجره های اتاق دم دستی را باز گذاشتم. لحاف کرسی را از چهار طرف بالا دادم روی کرسی. تشک ها را برداشتم و گذاشتم روی لحاف های تازده.
همین که جارو را دست گرفتم تا اتاق را جارو کنم، صدای گریه دوقلوها درآمد. اول اهمیتی ندادم. فکر کردم صمد آن ها را آرام می کند. اما کمی بعد، صدای صمد هم بلند شد.🤨
ـ قدم! قدم! بیا ببین این بچه ها چه می خواهند؟!
جارو را انداختم توی اتاق و دویدم طرف اتاق خودمان که آن طرف حیاط بود. دوقلوها بیدار شده بودند و شیر می خواستند. یکی از آن ها را دادم بغل صمد و آن یکی را خودم برداشتم و بچه به بغل مشغول آماده کردن شیرها شدم.
صمد به بچه ای که بغلش بود، شیر داد و من هم به آن یکی بچه. بچه ها شیرشان را خوردند و ساکت شدند.
از فرصت استفاده کردم و رفتم سراغ جارو زدن اتاق. هنوز اتاق را تا نیمه جارو نزده بودم که دوباره صدای گریه دوقلوها بلند شد. حتماً خیس کرده بودند. مجبور شدم قبل از اینکه صمد صدایم کند، بروم دنبال بچه ها. حدسم درست بود.
دوقلوها که شیرشان را خورده بودند حالا جایشان را خیس کرده بودند. مشغول عوض کردن بچه ها شدم. صمد بالای سرم ایستاده بود و نگاه می کرد. می گفت: «می خواهم یاد بگیرم و برای بچه های خودمان استاد شوم.»
بچه ها را تر و خشک کردم. شیرشان را هم خورده بودند، خیالم راحت بود تا چند ساعتی آرام می گیرند و می خوابند. دوباره رفتم سراغ کارم. جارو را گرفتم دستم و مشغول شدم. گرد و خاکْ اتاق را برداشته بود. با روسری ام جلوی دهانم را بستم.
آفتاب کم رنگی به اتاق می تابید و ذرات گرد و غبار زیر نور خورشید و توی هوا بازی می کردند. فکر کردم اتاق را که جارو کردم، بروم تشک ها را روی ایوان پهن کنم تا خوب آفتاب بخورند که دوباره صدای گریه بچه ها و بعد فریاد صمد بلند شد.
ـ قدم! قدم! بیا ببین این بچه ها چه می خواهند.😫
جارو را زمین گذاشتم و دوباره رفتم اتاق خودمان. بچه ها شیرشان را خورده بودند، جایشان هم خشک بود، پس این همه داد و هوار برای چه بود؟! ناچار یکی از آن ها را من بغل کردم و آن یکی را صمد. شروع کردیم توی اتاق به راه رفتن. نگران کارهای مانده بودم.😩
صمد هم دیرش شده بود. اما با این حال، مرا دلداری می داد و می گفت: «بچه ها که خوابیدند، خودم می آیم کمکت.»
بچه ها داشتند در بغل ما به خواب می رفتند. اما تا آن ها را آرام و بی صدا روی زمین می گذاشتیم، از خواب بیدار می شدند و گریه می کردند. از بس توی اتاق راه رفته بودیم و پیش پیش کرده بودیم، خسته شده بودیم، بچه ها را روی پاهایمان گذاشتیم و نشستیم و تکان تکانشان دادیم تا بخوابند. اما مگر می خوابیدند. صمد برایم تعریف می کرد؛ از گذشته ها، از روزی که من را سر پله های خانه عموی پدرم دیده بود.
می گفت: «از همان روز دلم را لرزاندی.»
از روزهایی که من به او جواب نمی دادم و او با ناامیدی هر روز کسی را واسطه می کرد تا به خواستگاری ام بیاید. می گفت: «حالا که با این سختی به دستت آوردم، باید خوشبخت ترین زن قایش بشوی.»
صدای صمد برای بچه ها مثل لالایی می ماند. تا صمد ساکت می شد، بچه ها دوباره به گریه می افتادند. هر کاری کردیم، نتوانستیم بچه ها را بخوابانیم.
مانده بودیم چه کار کنیم. تا می گذاشتیمشان زمین، گریه شان درمی آمد. مجبور شدم دوباره برایشان شیر درست کنم. اما به محض اینکه شیر را خوردند، دوباره جایشان را خیس کردند. جایشان را خشک کردم، سر حال آمدند و بی خوابی به سرشان زد و هوس بازی کردند.🤨
ادامه دارد...
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💞 @aah3noghte💞
شهید شو 🌷
💔 بسم رب الشهدا و الصدیقین #دختر_شینا #قسمت٢٣ شانه هایم را بالا انداختم و بی اراده لب هایم آوی
💔
بسم رب الشهدا و الصدیقین
#دختر_شینا
#قسمت٢۴
حالا یک نفر را می خواستند که آن ها را بغل کند و دور اتاق بچرخاند.
ظهر شد و حتی نتوانستم اتاق را جارو کنم، به همین خاطر بچه ها را هر طور بود پیش صمد گذاشتم و رفتم ناهار درست کنم. اما صمد به تنهایی از عهده بچه ها برنمی آمد. از طرفی هم هوای بیرون سرد بود و نمی شد بچه ها را از اتاق بیرون آورد.
به هر زحمتی بود، فقط توانستم ناهار را درست کنم. سر ظهر همه به خانه برگشتند؛ به جز خواهر و مادر صمد. ناهار برادرها و پدر صمد را دادم، اما تا خواستم سفره را جمع کنم، گریه بچه ها بلند شد. کارم درآمده بود. یا شیر درست می کردم، یا جای بچه ها را عوض می کردم، یا مشغول خواباندنشان بودم.
تا چشم به هم زدم، عصر شد و مادرشوهرم برگشت؛ اما نه خانه ای جارو کرده بودم، نه حیاطی شسته بودم، نه شامی پخته بودم، نه توانسته بودم ظرف ها را بشویم.🤦♀
از طرفی صمد هم نتوانسته بود برود و به کارش برسد.
مادرشوهرم که اوضاع را این طور دید، ناراحت شد و کمی اوقات تلخی کرد. صمد به طرفداری ام بلند شد و برای مادرش توضیح داد بچه ها از صبح چه بلایی سرمان آوردند.
مادرشوهرم دیگر چیزی نگفت. بچه ها را به او دادیم و نفس راحتی کشیدیم.😃
از فردا صبح، دوباره صمد دنبال پیدا کردن کار رفت. توی قایش کاری پیدا نکرد.
مجبور شد به رزن برود. وقتی دید نمی تواند در رزن هم کاری پیدا کند، ساکش را بست و رفت تهران.
چند روز بعد برگشت و گفت: «کار خوبی پیدا کرده ام. باید از همین روزها کارم را شروع کنم. آمده ام به تو خبر بدهم. حیف شد نمی توانم عید پیشت بمانم. چاره ای نیست.»
خیلی ناراحت شدم. اعتراض کردم: «من برای عید امسال نقشه کشیده بودم. نمی خواهد بروی.»
صمد از من بیشتر ناراحت بود. گفت: «چاره ای ندارم. تا کی باید پدر و مادرم خرجمان را بدهند. دیگر خجالت می کشم. نمی توانم سر سفره آن ها بنشینم. باید خودم کار کنم. باید نان خودمان را بخوریم.»
صمد رفت و آن عید را، که اولین عید بعد از عروسی مان بود، تنها سر کردم. روزهای سختی بود. هر شب با بغض و گریه سرم را روی بالش می گذاشتم. هر شب هم خواب صمد را می دیدم.
وقتی عروس های دیگر را می دیدم که با شوهرهایشان، شانه به شانه از این خانه به آن خانه می رفتند و عیدی می گرفتند، به زور می توانستم جلوی گریه ام را بگیرم.😞
فروردین تمام شده بود، اردیبهشت آمده بود و هوا بوی شکوفه و گل می داد. انگار خدا از آن بالا هر چه رنگ سبز داشت، ریخته بود روی زمین های قایش.
یک روز مشغول کارِ خانه بودم که موسی، برادر کوچک صمد، از توی کوچه فریاد زد.
ـ داداش صمد آمد!
نفهمیدم چه کار می کنم. پابرهنه، پله های بلند ایوان را دو تا یکی کردم. پارچه ای از روی بند رخت وسط حیاط برداشتم، روی سرم انداختم و دویدم توی کوچه. صمد آمده بود. می خندید و به طرفم می دوید. دو تا ساک بزرگ هم دستش بود. وسط کوچه به هم رسیدیم.
ایستادیم و چشم در چشم هم، به هم خیره شدیم. چشمان صمد آب افتاده بود. من هم گریه ام گرفت. یک دفعه زدیم زیر خنده. گریه و خنده قاتی شده بود.😁
یادمان رفته بود به هم سلام بدهیم. شانه به شانه هم تا حیاط آمدیم. جلوی اتاقمان که رسیدیم، صمد یکی از ساک ها را داد دستم. گفت: «این را برای تو آوردم. ببرش اتاق خودمان.»
اهل خانه که متوجه آمدن صمد شده بودند، به استقبالش آمدند. همه جمع شدند توی حیاط و بعد از سلام و احوال پرسی و دیده بوسی رفتیم توی اتاق مادرشوهرم. صمد ساک را زمین گذاشت. همه دور هم نشستیم و از اوضاع و احوالش پرسیدیم. سیمان کار شده بود و روی یک ساختمان نیمه کاره مشغول بود.
کمی که گذشت، ساک را باز کرد و سوغاتی هایی که برای پدر، مادر، خواهرها و برادرهایش آورده بود، بین آن ها تقسیم کرد.
ادامه دارد
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💞 @aah3noghte💞
شهید شو 🌷
💔 شھادتآغازخوشبختےاست، خوشبَختۍ کھپایٰاننَدارَد شھیدکھبشوئ خوشبَختِاَبَدۍمیشَوۍ🌿 #حاج_
💔
عکس جدیدی از
آرامگاه شهید حاج قاسم سلیمانی و شهید پورجعفری
گلزار شهدای کرمان
#حاج_قاسم
#مرد_میدان
#استوری #پروفایل😍
#قاسم_سلیمانی
#سردار_دلها
#دلتنگ_تو_ایم
#ما_ملت_امام_حسینیم
#شهید_حاج_قاسم_سلیمانی
#سردار_سلیمانی
#قاسم_هنوز_زنده_ست
#شهید_سپهبد_قاسم_سلیمانی
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💞 @aah3noghte💞
💔
#قرار_عاشقی
سلام ، ای همه دار و ندارم ...💛
#اللهم_صل_علی_علی_بن_موسی_الرضا_المرتضی
#امام_رضآی_دلم
#دلتنگ_حرم
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💕 @aah3noghte💕
شهید شو 🌷
💔 #قرار_عاشقی سلام ، ای همه دار و ندارم ...💛 #اللهم_صل_علی_علی_بن_موسی_الرضا_المرتضی #امام_
گاه هرجا میگذاری پای، درها بسته است
پافشاری میکنی پشتِ در اما، بسته است
خانه ای را میشناسم من که خیلی حرفها
دیگران دربارهاش گفتند، الا، بسته است...!
• محسن ناصحی
شهید شو 🌷
✨﷽✨ #تفسیر_کوتاه_آیات #سوره_بقره (۱۱۴) وَ مَنْ أَظْلَمُ مِمَّن مَّنَعَ مَسَاجِدَ اللّهِ أَن يُذْكَر
✨﷽✨
#تفسیر_کوتاه_آیات
#سوره_بقره
(۱۱۵) وَلِلّهِ الْمَشْرِقُ وَالْمَغْرِبُ فَأَيْنَمَا تُوَلُّواْ فَثَمَّ وَجْهُ اللّهِ إِنَّ اللّهَ وَاسِعٌ عَلِيمٌ
مشرق و مغرب از آن خداست، پس به هر سو روكنيد، آنجا روى خداست، همانا خداوند (به همه جا) محيط و (به هر چيز) داناست.
✅نکته ها:
يهود بعد از تغيير قبله ى مسلمانان از بيت المقدّس به كعبه، ايجاد سؤال و يا القاء شبهه مى كردند كه به چه دليلى قبله تغيير يافته است.
هرچند در آيات قبل [۴۰۲]به اجمال و سربسته، خداوند پاسخ اينگونه اعتراضات را بيان فرمود، ولى اين آيه نيز بر اين حقيقت تكيه مى كند كه مشرق و مغرب از آن خداست و به هرسو رو كنيد، خدا آنجاست. اگر كعبه نيز به عنوان قبله قرار داده شده است، براى تجلّى وحدت مسلمانان و تجديد خاطرات ايثارگرى و شرك ستيزى ابراهيم عليه السلام است. و بدين خاطر داراى قداست و احترام مى باشد.
چنانكه در رساله هاى احكام مراجع آمده است، در نمازهاى مستحبى، قبله شرط نيست و حتّى مى توان در حال راه رفتن يا سواره بجا آورد. برخى روايات نيز در ذيل اين آيه، به اين مطلب اشاره نموده اند. [۴۰۳]
اگر به فرموده آيه ى قبل، گروهى در خرابى مسجد تلاش كردند، شما از پاى ننشينيد كه توجّه به خدا در انحصار جهتى خاصّ نيست.
جهت قبله به شرق يا غرب باشد، موضوعى تربيتى و سياسى است، اصل و مقصود، ياد خدا و ارتباط با او مى باشد. قرآن در ستايش گروهى از بندگان مى فرمايد:
«يذكرون اللّه قياماً و قعوداً و على جنوبهم»[۴۰۴] آنان خدارا به حال ايستاده و نشسته و خوابيده ياد مى كنند. و يا در پاسخ هياهويى كه براى تغيير قبله درست شد، مى فرمايد:
«ليس البر ان تولّوا وجوهكم قِبل المشرق والمغرب ولكنّ البرّ من آمن باللّه»[۴۰۵] يعنى: اى مردم! نيكى اين نيست كه رو به سوى شرق يا غرب در حال عبادت بكنيد، بلكه نيكى در ايمان واقعى شما به خدا و انجام كارهاى خداپسندانه است. هرچند در آيه قبل، از بزرگترين ظلم يعنى تخريب مساجد يا منع از مساجد، سخن به ميان آمد و يا اينكه در جاى ديگر مى فرمايد: اگر جهاد نبود صوامع و بيع و مساجد ويران مى شدند. [۴۰۶] ولى آيه بشارت به اين است كه مبادا مأيوس شويد و يا احساس نااميدى و بى پناهى بكنيد، تمام جهان، محل عبادت و همه جاى هستى قبله گاه است. ----- ۴۰۲) بقره، ۱۰۶. ۴۰۳) امام باقر عليه السلام مى فرمايد: »انزل اللَّه هذه الاية فى التطوع خاصّة« اين آيه در مورد نماز مستحبى نازل شده است. تفسير برهان ؛ تفسير راهنما. ۴۰۴) آل عمران ۱۹۱. ۴۰۵) بقره، ۱۷۷. ۴۰۶) حج، ۴۰. 📚 تفسیر نور #آھ_اے_شھادت... #نسئل_الله_منازل_الشھداء 💞 @aah3noghte 💞
شهید شو 🌷
💔 یکی از باورهایش این بود که... خیلی از مشکلات ما با حضور و قدم #شهدا حل می شود. وقتی پای شهدا می
💔
برای من هیچ کسی مثل #جواد نمی شود. توی همه چیز پای هم بودیم: هیئت،جنوب، تاب خوری، مسافرت و ...
این طور هم نبود که بنشینیم و از قبل برنامه بریزیم.
فقط می گفتم جواد برویم؟
می گفت... برویم....
#شهید_جواد_محمدی
📚 #بی_برادر ، ص۶۳
#شهادت
#تشییع
#تفحص
#رفیق_مثل_جواد
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💞 @aah3noghte💞
شهید شو 🌷
💔 تمرین دوم امشب: شکرگزاری بابت وجودِ نازنینی به نام مادر😍🌻 اگر دارید صد هزار مرتبه براش شکر کنید
💔
رفقا،تنبلی نکنیدا...
تمریناتو انجام میدین؟🤔
سلام عزیز دلم❤️
خدایا ممنون بابت داشتن مادری به ایییییینننننن زیبایی😍
مثل مادرم هیچ جا پیدا نمیشه👌
مامان من هم مادره هم پدر
هم بهترین مادره هم بهترین پدر❤️
هیچ کس نمیتونه منو تحمل کنه جز مامانم😍
با اییییینهههمه بدیهای من بازم مامانم دوستم داره،کارامو میکنه تازه به جای اینکه من بگم؛
مامان از من راضی باش ببخش که ایننننننههههمه کوتاهی میکنم،اون میگه منو ببخشید،از من راضی باشید😭😭😭😭
🍃هر موقع من اِشکنه درست میکنم یا بی مزه میشه یا شور و یه قابلمه پر آب که همه بهش میگن دریا درست کردی
ولی مامانم میگه؛اینقدر خوشمزس که میخواین انگشتاتونم بخورین😋
🍃خدایا ممنون بابت این نعمت بزرگ،این فرشته ی مهربون،این تیکه ای از خودت که آوردیش روی زمین تا منو جمع و جور کنه
وگرنه هیچ کس حاضر نمیشد قبولم کنه😘
🍃مادرم تنها کسیه که،بدون توقع و منت همه ی کارامو میکنه
وقتی میگه من هیچی ازتون نمیخوام،وقتی میگه برای روز مادر هیچی برام نخرید واقعا چیزی نمیخواد😔
خدایا تنها کسی که میتونه مثل تو آرومم کنه مادرمه
الحمدالله کما هو اهله
اینم شکر گذاری خودم😍❤️👆👆👆
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💕 @aah3noghte💕
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💔
رفقا بیاید ببینید چه گردالوهای رنگی رنگی اوردم😍❤
وااای خدا رنگ هاشونو ببینید؛
این زیبایی چقدر شکر داره 😍🌻
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💕 @aah3noghte💕
تمرین دوم:
نوبتی هم باشه، نوبت تاجِ سرِ هر خونه ست😍❤
امشب برا وجود پر از برکت پدرهامون شکرگزاری کنیم😃
و اگر نداریمشون بابت تمام روزهای گذشته و دعای خیرِ الان که بدرقه ی راهمون میکنند دعا کنیم😍🌻
پدر و مادر هیچ وقت تکرار نمیشن؛ شکرگزاری یادمون نره🤲❤
خدایا شکرت؛ خدایاشکرت؛ خدایاشکرت🌻
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💕 @aah3noghte💕
@fhn18632019
شهید شو 🌷
💔 #یامظهرالعجائب اوست نشسته در نظر من به کجا نظر کنم اوست گرفته شهر دل من به کجا سفر کنم #یک
💔
باز دست ما
به خوشههای ضریحت
میرسد پدر؟
#یکشنبه_های_علوی_زهرایی
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💕 @aah3noghte💕
💔
نام و نام خانوادگي:سيد محمد جواد حسن زاده
نام پدر:نجفعلي
نام مادر:صديقه بگم
استان: خراسان رضوي
مدرک تحصيلي:ديپلم
وضعيت تأهل:متاهل
تاريخ و محل تولد: مشهد
3/12/1358
نام عمليات و محل شهادت:حلب
محل دفن: بهشت رضا (ع)
قطعه مدافعين حرم
تاريخ شهادت:26/07/1395
شغل و آخرين مسئوليت در سازمان:منشي پزشک
وضعيت استخدامي:رسمي
تاريخ و محل استخدام:اسفند 1393 درمان خراسان رضوي درمانگاه شهيد فاتق
ميزان سابقه کار: 1/5 سال
نحوه شهادت / فوت:تير به ناحيه سر
محل و تاريخ اعزام به جبهه:10/05/1395
#شهید_محمدجواد_حسن_زاده
#مدافع_حرم
#معرفی_شهید
سالروز ولادت
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💞 @aah3noghte💞
#jihad
#martyr
شهید شو 🌷
💔 #شرح_خطبه_فدکیه #قسمت_سی_و_هشتم گرايش به راحت طلبی، علّت اصلی عدم حمايت از حق * أَلا وَ
💔
#شرح_خطبه_فدکیه
#قسمت_سی_و_نهم
* وَ لكِنَّهٰا فَيْضَةُ النَّفْسِ وَ نَقْثَةُ الْغَيْظِ وَ خَوَرُ الْقَناةِ
امّا اينها را گفتم بخاطر جوشش روحم، بخاطر سوزش دل من و برای كُند شدن و از كار افتادن سرنيزه.
خَور يعنی شكستگی، ضعف و كندی.
اشاره به اين كه اگر انسان عملاً نتواند از حق دفاع كند و از دستش كاری برنيايد آنجاست كه بايد با زبان گويايش حق را آشكارا مطرح كند گر چه توان به پا داشتن آن را نداشته باشد و نبايد ساكت بنشيند و تماشاگر باشد. بنابراين حضرت میگويد دستم از مبارزه با ظالم و طرفداری از حق خالی بود ولی زبانم كه از كار نيفتاده است.
اين مطلب به مراتب نهی از منكر هم اشاره دارد كه مؤمن حداقل به صورت زبانی بايد اقدام به نهی از منكر كند هر چند از نظر عملی نتواند كاری انجام دهد.
* و بثّة الصّدر
و چون ديدم غصّه سينه ام را دارد میتركاند.
دقت كنيد علی(ع) هم همينطور بود سر در چاه میكرد و درد دل میگفت. حضرت زهرا(س) میگويد آمدم در ميان مهاجر و انصار حرفهايم را زدم. پس حضرت دو مسئله را مطرح میكند اوّل از جنبۀ روانی كه درد دل است و دوّم:
* وَ تَقْدِمَةُ الْحُجَّةِ
و گفتم تا اتمام حجّت كرده باشم، يعنی ثانيا برای اينكه اگر عملاً نتوانستم اقامۀ حق كنم، حجّت را به صورت زبانی بر شما تمام كردم.
در اينجا به صورت خلاصه مطالب حضرت(س) را مرور میكنم:
1ـ اين حرفها را زدم تا كسی عذر نياورد كه نمیدانستم
2ـ شنوندگان هم قادر بودند كه از ظلم و خيانت جلوگيری كنند هم از نظر عِدّه و هم عُدّه
3ـ از آنان هم خواسته شد كه كمك كنند
4ـ راحت طلبی و دنياطلبی آنان مانع آنان در دفاع از حق شد،
5ـ من با اين كه توان عملی برای جلوگيری از ظلم نداشتم ولی با زبان طرفداری از حق كردم كه آخرين حربۀ من بود.
نتيجه:
ای موجودين و ای آيندگان در تاريخ بدانيد و ثبت كنيد كه زهرا آنی از حق غفلت نكرد و از طرفداری نسبت به حق كوتاهی نداشت.
ادامه دارد...
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💕 @aah3noghte💕
شهید شو 🌷
💔 بسم رب الشهدا و الصدیقین #دختر_شینا #قسمت٢۴ حالا یک نفر را می خواستند که آن ها را بغل کند و دو
💔
🌷 بسم رب الشهدا و الصدیقین
#دختر_شینا
#قسمت٢۵
همه چیز آورده بود. از روسری و شال گرفته تا بلوز و شلوار و کفش و چتر. کبری، که ساک من را از پشت پنجره دیده بود، اصرار می کرد و می گفت: «قدم! تو هم برو سوغاتی هایت را بیاور ببینیم.»
خجالت می کشیدم. هراس داشتم نکند صمد چیزی برایم آورده باشد که خوب نباشد برادرهایش ببینند. گفتم: «بعداً.» خواهرشوهرم فهمید و دیگر پی اش را نگرفت.
وقتی به اتاق خودمان رفتیم، صمد اصرار کرد زودتر ساک را باز کنم. واقعاً سنگ تمام گذاشته بود. برایم چند تا روسری و دامن و پیراهن خریده بود. پارچه های چادری، شلواری، حتی قیچی و وسایل خیاطی و صابون و سنجاق سر هم خریده بود.
طوری که درِ ساک به سختی بسته می شد. گفتم: «چه خبر است، مگر مکه رفته ای؟!»
گفت: «قابل تو را ندارد. می دانم خانه ما خیلی زحمت می کشی؛ خانه داری برای ده دوازده نفر کار آسانی نیست. این ها که قابل شما را ندارد.»
گفتم: «چرا، خیلی زیاد است.»
خندید و ادامه داد: «روز اولی که به تهران رفتم، با خودم عهد بستم، روزی یک چیز برایت بخرم. این ها هر کدام حکایتی دارد. حالا بگو از کدامشان بیشتر خوشت می آید.»
همه چیزهایی که برایم خریده بود، قشنگ بود.
نمی توانستم بگویم مثلاً این از آن یکی بهتر است. گفتم: «همه شان قشنگ است. دستت درد نکند.»
اصرار کرد. گفت: «نه... جان قدم بگو. بگو از کدامشان بیشتر خوشت می آید.»
دوباره همه را نگاه کردم. انصافاً پارچه های شلواری توخانه ای که برایم خریده بود، چیز دیگری بود. گفتم: «این ها از همه قشنگ ترند.»
از خوشحالی از جا بلند شد و گفت: «اگر بدانی چه حالی داشتم وقتی این پارچه ها را خریدم! آن روز خیلی دلم برایت تنگ شده بود. این ها را با یک عشق و علاقه دیگری خریدم. آن روز آن قدر دلتنگت بودم که می خواستم کارم را ول کنم و بی خیال همه چیز شوم و بیایم پیشت.»
بعد سرش را پایین انداخت تا چشم های سرخ و آب انداخته اش را نبینم.
از همان شب، مهمانی هایی که به خاطر برگشتن صمد بر پا شده بود، شروع شد. فامیل که خبردار شده بودند صمد برگشته، دعوتمان می کردند. خواهرشوهرم شهلا، شیرین جان، خواهرها و زن برادرها.
صمد با روی باز همه دعوت ها را می پذیرفت. شب ها تا دیروقت می نشستیم خانه این فامیل و آن آشنا و تعریف می کردیم. می گفتیم و می خندیدیم.
بعد هم که برمی گشتیم خانه خودمان، صمد می نشست برای من حرف می زد. می گفت: «این مهمانی ها باعث شده من تو را کمتر ببینم. تو می روی پیش خانم ها می نشینی و من تو را نمی ببینم. دلم برایت تنگ می شود. این چند روزی که پیشت هستم، باید قَدرَت را بدانم. بعداً که بروم، دلم می سوزد. غصه می خورم چرا زیاد نگاهت نکردم. چرا زیاد با تو حرف نزدم.»
این خوشی یک هفته بیشتر طول نکشید. آخر هفته صمد رفت. عصر بود که رفت. تا شب توی اتاقم ماندم و دور از چشم همه اشک ریختم.
به گوشه گوشه خانه که نگاه می کردم، یاد او می افتادم. همه چیز بوی او را گرفته بود. حوصله هیچ کس و هیچ کاری را نداشتم. منتظر بودم کسی بگوید بالای چشمت ابروست تا یک دل سیر گریه کنم.
حس می کردم حالا که صمد رفته، تنهای تنها شده ام. دلم هوای حاج آقایم را کرده بود. دلتنگ شیرین جان بودم. لحافی را روی سرم کشیدم که بوی صمد را می داد. دلم برای خانه مان تنگ شده بود. آی... آی... حاج آقا چطور دلت آمد دخترت را این طور تنها بگذاری؟! چرا دیگر سری به من نمی زنی. آی... آی... شیرین جان چرا احوالم را نمی پرسی؟!
آن شب آن قدر گریه کردم و زیر لحاف با خودم حرف زدم تا خوابم برد.
ادامه دارد...
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💞 @aah3noghte💞
شهید شو 🌷
💔 🌷 بسم رب الشهدا و الصدیقین #دختر_شینا #قسمت٢۵ همه چیز آورده بود. از روسری و شال گرفته تا بلوز
💔
🌷 بسم رب الشهدا و الصدیقین
#دختر_شینا
#قسمت٢۶
صبح بی حوصله تر از روز قبل بودم. زودرنج شده بودم و انگار همه برایم غریبه بودند. دلم می خواست بروم خانه پدرم؛ اما سراغ دوقلوها رفتم.
جایشان را عوض کردم و لباس های تمیز تنشان کردم. مادرشوهرم که به بیرون رفت، شیر دوقلوها را دادم، خواباندمشان و ناهار را بار گذاشتم. ظرف های دیشب را شستم و خانه را جارو کردم. دوقلوها را برداشتم و بردم اتاق خودم.
بعد از ناهار دوباره کارهایم شروع شد؛ ظرف شستن، پختن شام، جارو کردن حیاط و رسیدگی به دوقلوها. آن قدر خسته شده بودم که سر شب خوابم برد.
انگار صبح شده بود. به هول از خواب پریدم. طبق عادت، گوشه پرده را کنار زدم. هوا روشن شده بود. حالا چه کار باید می کردم. نان پخته شده و درِ تنور گذاشته شده بود. چرا خواب مانده بودم. چرا نتوانسته بودم به موقع از خواب بیدار شوم. حالا جواب مادرشوهرم را چه بدهم. هر طور فکر کردم، دیدم حوصله و تحمل دعوا و مرافعه را ندارم. به همین خاطر چادرم را سر کردم و بدون سر و صدا دویدم طرف خانه پدرم.
با دیدن شیرین جان که توی حیاط بود، بغضم ترکید.
پدرم خانه بود. مرا که دید پرسید: «چی شده. کی اذیتت کرده. کسی حرفی زده. طوری شده. چرا گریه می کنی؟!»
نمی توانستم حرفی بزنم. فقط یک ریز گریه می کردم. انگار این خانه مرا به یاد گذشته انداخته بود. دلم برای روزهای رفته تنگ شده بود. هیچ کس نمی دانست دردم چیست.
روی آن را نداشتم بگویم دلم برای شوهرم تنگ شده، تحمل تنهایی را ندارم، دلم می خواهد حالا که صمد نیست پیش شما باشم.
یک هفته ای می شد در خانه پدرم بودم. هر چند دلتنگ صمد می شدم، اما با وجود پدر و مادر و دیدن خواهرها و برادرها احساس آرامش می کردم.
یک روز در باز شد و صمد آمد. بهت زده نگاهش کردم. باورم نمی شد آمده باشد. اولش احساس بدی داشتم. حس می کردم الان دعوایم کند یا اینکه اوقات تلخی کند چرا به خانه پدرم آمده ام اما او مثل همیشه بود. می خندید و مدام احوالم را می پرسید.
از دلتنگی اش می گفت و اینکه در این مدت، چقدر دلش برایم شور می زده، می گفت: «حس می کردم شاید خدای نکرده، اتفاقی افتاده که این قدر دلم هول می کند و هر شب خواب بد می بینم.»
کمی بعد پدر و مادرم آمدند. با آن ها هم گفت و خندید و بعد رو به من کرد و گفت: «قدم! بلند شو برویم.»
گفتم: «امشب اینجا بمانیم.»
لب گزید و گفت: «نه برویم.»
چادرم را سر کردم و با پدر و مادرم خداحافظی کردم و دوتایی از خانه آمدیم بیرون. توی راه می گفت و می خندید و برایم تعریف می کرد.
روستا کوچک است و خبرها زود پخش می شود. همه می دانستند یک هفته ای است بدون خداحافظی به خانه پدرم آمده ام. به همین خاطر وقتی من و صمد را با هم، و شوخ و شنگ می دیدند، با تعجب نگاهمان می کردند. هیچ کس انتظار نداشت صمد چنین رفتاری با من داشته باشد. خودم هم فکر می کردم صمد از ماجرای پیش آمده خبر ندارد.
جلو در خانه که رسیدیم، ایستاد و آهسته گفت: «قدم جان! شتر دیدی ندیدی. انگار هیچ اتفاقی نیفتاده. خیلی عادی رفتار کن، مثل همیشه سلام و احوال پرسی کن. من با همه صحبت کرده ام و گفته ام تو را می آورم و کسی هم نباید حرفی بزند. باشد؟!»
نفس راحتی کشیدم و وارد خانه شدیم. آن طور که صمد گفته بود رفتار کردم. مادرشوهر و پدرشوهرم هم چیزی به رویم نیاوردند. کمی بعد رفتیم اتاق خودمان. صمد ساکی را که گوشه اتاق بود آورد. با شادی بازش کرد و گفت: «بیا ببین برایت چه چیزهایی آورده ام.»
گفتم: «باز هم به زحمت افتاده ای.»
خندید و گفت: «باز هم که تعارف می کنی. خانم جان قابل شما را ندارد.»
دو سه روزی که صمد بود، بهترین روزهای زندگی ام بود. نمی گذاشت از جایم تکان بخورم. می گفت: «تو فقط بنشین و برایم تعریف کن. دلم برایت تنگ شده.»
هر روز و هر شب، جایی مهمان بودیم. اغلب برای خواب می آمدیم خانه.
ادامه دارد....
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💞 @aah3noghte💞
شهید شو 🌷
💔 🌷 بسم رب الشهدا و الصدیقین #دختر_شینا #قسمت٢۶ صبح بی حوصله تر از روز قبل بودم. زودرنج شده بودم
💔
🌷 بسم رب الشهدا و الصدیقین
#دختر_شینا
#قسمت٢۷
کم کم در و همسایه و دوست و آشنا به حرف درآمدند که: «خوش به حالت قدم. چقدر صمد دوستت دارد.»
دلم غنج می رفت از این حرف ها؛ اما آن دو سه روز هم مثل برق و باد گذشت.
عصرِ روزی که می خواست برود، مرا کشاند گوشه ای و گفت: «قدم جان! من دارم می روم؛ اما می خواهم خیالم از طرفت راحت باشد. اگر اینجا راحتی بمان؛ اما اگر فکر می کنی اینجا به تو سخت می گذرد، برو خانه حاج آقایت. وضعیت من فعلاً مشخص نیست. شاید یکی دو سال تهران بمانم. آنجا هم جای درست و میزانی ندارم تو را با خودم ببرم؛ اما بدان که دارم تمام سعی ام را می کنم تا زودتر پولی جمع کنم و خانه ای ردیف کنم. من حرفی ندارم اگر می خواهی بروی خانه حاج آقایت، برو. با پدر و مادرم حرف زده ام، آن ها هم حرفی ندارند. همه چیز مانده به تصمیم تو.»
کمی فکر کردم و گفتم: «دلم می خواهد بروم پیش حاج آقایم. اینجا احساس دلتنگی می کنم. خیلی سخت می گذرد.»
بدون اینکه خم به ابرو بیاورد، گفت: «پس تا خودم هستم، برو ساک و رخت و لباست را جمع کن. با خودم بروی، بهتر است.»
ساکم را بستم و با صلح و صفا از همه خداحافظی کردم و رفتیم خانه پدرم.
صمد مرا به آن ها سپرد. خداحافظی کرد و رفت.
با رفتنش چیزی در وجودم شکست. دیگر دوری اش را نمی توانستم تحمل کنم. مهربانی را برایم تمام و کمال کرده بود. یاد خوبی هایش می افتادم و بیشتر دلم برایش تنگ می شد. هیچ مردی تا به حال در روستا چنین رفتاری با زنش نداشت.
هر جا می نشستم، تعریف از خوبی هایش بود. روزبه روز احساس علاقه ام نسبت به او بیشتر می شد. انگار او هم همین طور شده بود. چون سر یک هفته دوباره پیدایش شد. می گفت: «قدم! تو با من چه کرده ای! پنج شنبه صبح که می شود، دیگر دل توی دلم نیست. فکر می کنم اگر تو را نبینم، می میرم.»
همان روز با برادرم رفت و اسباب و اثاثیه ام را از خانه مادرش آورد و خالی کرد توی یکی از اتاق های پدرم. آن شب اولین شبی بود که صمد در خانه پدرم خوابید. توی روستای ما رسم نبود داماد خانه پدرزنش بخوابد. صبح که از خواب بیدار شدیم، صمد از خجالت از اتاق بیرون نیامد.
صبحانه و ناهارش را بردم توی اتاق. شب که شد، لباس پوشید و گفت: «من می روم. تو هم اسباب و اثاثیه مان را جمع کن و برو خانه عمویم. من اینجا نمی توانم زندگی کنم. از پدرت خجالت می کشم.»
همان روز تازه فهمیدم حامله ام. چیزی به صمد نگفتم.
فردای آن روز رفتم سراغ عموی صمد. بنده خدا تنها زندگی می کرد. زنش چند سال پیش فوت کرده بود. گفتم: «عمو جان بیا و در حق من و صمد پدری کن. می خواهیم چند وقتی مزاحمتان بشویم. بعد هم ماجرا را برایش تعریف کردم.»
عمو از خدا خواسته اش شد. با روی باز قبول کرد. به پدر و مادرم هم قضیه را گفتم و با کمک آن ها وسایل را جمع کردیم و آوردیم. بنده خدا عمو همان شب خانه را سپرد به من. کلیدش را داد و رفت خانه مادرشوهرم و تا وقتی که ما از آن خانه نرفتیم، برنگشت.
چند روز بعد قضیه حاملگی ام را به زن برادرم گفتم. خدیجه خبر را به مادرم داد. دیگر یک لحظه تنهایم نمی گذاشتند.
یک ماه طول کشید تا صمد آمد. وقتی گفتم حامله ام، سر از پا نمی شناخت. چند روزی که پیشم بود، نگذاشت از جایم تکان بخورم.
همان وقت بود که یک قطعه زمین از خواهرم خرید؛ چهار صد و پنجاه تومان.
هر دوی ما خیلی خوشحال بودیم. صمد می گفت: «تا چند وقت دیگر کار ساختمان تهران تمام می شود. دیگر کار نمی گیرم. می آیم با هم خانه خودمان را می سازیم.»
اول تابستان صمد آمد. با هم آستین ها را بالا زدیم و شروع به ساختن خانه کردیم. او شد اوستای بنا و من هم کارگرش. کمی بعد برادرش، تیمور، هم آمد کمکمان.
ادامه دارد...
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💞 @aah3noghte💞
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💔
توصیهی دقیق و جالب امام خامنه ای
#روز_جهانی_زبان_مادری
لذت یه جمله،یه شعر به زبان مادری تون رو باما به اشتراک بزارید.
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💕 @aah3noghte💕