eitaa logo
شهید شو 🌷
4.1هزار دنبال‌کننده
18.5هزار عکس
3.6هزار ویدیو
69 فایل
مطالبی کمتر روایت شده از شهدا🌷 #به‌قلم‌ادمین✎ وقت شما بااهمیته فلذا👈پست محدود👉 اونقدراینجاازشهدامیگیم تاخریدنےبشیم اصل‌مطالب،سنجاق‌شدھ😉 کپی بلامانعه!فقط بدون تغییر درعکسها☝ تبادل: @the_commander73 📱 @Shahiidsho_pv زیلینک https://zil.ink/Shahiidsho
مشاهده در ایتا
دانلود
💔 روحانی که وقتی میره بین مردم کشورش سه لایه محافظ داره، مردم رو از رئیسی می‌ترسوند که اینطور رفته بین زلزله زده‌های یاسوج! دیوارکش کی بودی روحانی؟ ... 💞 @aah3noghte💞
💔 ✅ برکت بی نظیر جوانی 🏷خاطره‌ی رهبر انقلاب از روایت مرحوم آیت‌الله خوشوقت درباره مکاشفه‌ی یکی از علما خدا رحمت کند، مرحوم آقای خوشوقت می‌گفت یک عارفی در دید که آنجا یک سکوی بلندی است، این جوانها همین طور می‌آیند و با یک جست می‌پرند روی آن سکو. این عارف مکرر پرید و هر کار کرد نتوانست و افتاد زمین. بعد ملتفت شد که آنها هستند و این پیر است. در عالم معنویت هم همین است، در سلوک هم همین است، در مشاهده‌ی رؤیت الهی و جمال الهی هم همین است؛ آنجا هم آمادگی جوان بیشتر است، بهتر میتواند پرواز کند و میتواند راههای بلند را بپرد. پیرها تا بیایند به خودشان بجنبند وقت گذشته و بعد هم توانشان اجازه نمی‌دهد. الحمدلله این مفاهیم در دل شما جوانها روییده. ۹۵/۸/۱۹ 🏴سالگرد رحلت سالک الی‌الله مرحوم آیت‌الله خوشوقت گرامی باد ... 💞 @aah3noghte💞
جوری باش که اگه امام زمان بیاد گوشیتو بگیره خجالت نکشی:)🌱 💔 😔 یک و ، برای سلامتی و تعجیل در فرج حضرت پدر به یاد حضرت باشیم🙏🏼🌿 ... 💕 @aah3noghte💕
💔 ‏این منِ کم حرف، دلش میخواد ساعتها تو حرمت روبروی گنبدت ، خیره به پرچمت بایسته و با شما حرف بزنه ... 🌱 ... 💕 @aah3noghte💕
💔 عشق گاهی در جدایی گاه درپیوندهاست  عشق گاهی لذت اشکی پس از لبخندهاست عشق گاهی یک اجابت نزد حاجتمندهاست عشق گاهی بین باباها و تک فرزندهاست ... 💞 @aah3noghte💞
4_5981001856741017124.mp3
5.02M
💔 جونم‌قربون‌گل‌پسرسلطان😍☺️👏🏻 ---- کیہ‌ڪہ‌ازهمہ‌دل‌برده‌ اون‌علےسوم‌اربابہ...😍😄👏🏻 ---- ... 💞 @aah3noghte💞
شهید شو 🌷
💔 برای من هیچ کسی مثل #جواد نمی شود. توی همه چیز پای هم بودیم: هیئت،جنوب، تاب خوری، مسافرت و ... ا
💔 نمی دانم جواد چطوری می توانست از همان سوریه، درچه و رفقایش را رصد کند؟!!!🤔😁 از زنگ می زد و بد و بیراه می گفت که ... چرا فلان جا فلان کار را کردی؟🤨 الان بگو کجایی؟🧐 .... از آن طرف دنیا هم مشکلات و مسائل ما را حل می کرد....👌 همنام امام رضا جان! حالا تو از بهشت و ما در این سرای دلتنگی با کلی مشکلات از آن جا با یک نگاه، مشکلاتمونو حل کن🙏 📚 ... 💞 @aah3noghte💞
💔 یٰا مَنْ اَرْجُوهُ لِکُلِّ خَیْرٍ ای که برای هر خیری به تو امید دارم و شهادت بهترین خیر است ... 🍃❤️ رزقک شهادت التماس دعا 📎شبــــتون شهدایی ... 💞 @aah3noghte💞
شهید شو 🌷
💔 #پیـࢪو‌رآھ‌حسینیم‌وپࢪیشآݩ‌حسن🖐🏻♥️ - نوڪرحݪقہ‌‌بہ‌گوشیمـ‌ و اسیࢪ حَسنیمـ - گرھـ‌ ‌ڪورنداریمـ‌ ف
💔 ایل و تبار تو همه از سفره‌دارها ایل و تبار ما همه از ریزه‌خوارها ایل و تبارت از همه خلق برتر است قربان خانواده‌ات ایل و تبارها ای سبزپوش فاطمه با خاک پای تو سر سبز می‌شود همه‌ی شوره‌زارها اموال خویش را همگی وقف کرده‌ای یک بار نه، دو بار نه و بلکه بارها با دست پر به خانه خود بازگشته‌اند هروقت رو زدند به تو وامدارها در خانه کریم گدا معتبر شود داریم از گدایی تو اعتبارها :)🍃 ... 💞 @aah3noghte💞
💔 أَلَا يَعْلَمُ مَنْ خَلَقَ وَهُوَ اللَّطِيفُ الْخَبِيرُ آیا آن کسی که موجودات را آفرید از حالِ آن ها آگاه نیست؟ و حال آنکه او لطیف و آگاه است... ملک- آیه ۱۴ ... 💞 @aah3noghte💞
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍃🌸 بر شادے پیغمبر و زهرا صلواٺ بـر آینـہ ی علـے اعلـۍ صلـواٺ هم مولد اصغـر اسٺ و هم روز جواد بر ڪرب و بلا و طوس یڪجا صلواٺ علیه‌السلام علیه‌السلام ... 💞 @aah3noghte💞
شهید شو 🌷
💔 #شرح_خطبه_فدکیه #قسمت_سی‌_و_نهم * وَ لكِنَّهٰا فَيْضَةُ النَّفْسِ وَ نَقْثَةُ الْغَيْظِ وَ خَوَ
💔 عاقبت غصب فدك و ثمرۀ كوتاهی دونان و راحت‏ طلبان * فَدُونَكُمُوها فَاحْتَقِبُوهٰا حال اين فدك، طنابش را محكم ببنديد. يعنی فدك را می‏خواستيد حال آن را محكم نگه داريد كه عواقب و پيامدهای دنيوی و اخروی و معنوی به دنبال دارد. حقبْ طنابی است كه زير شكم شتر و روی بار می‏بندند و در فارسی به آن تنگ می‏گويند. * دَبَرَةَ الظَّهْرِ نَقِبَةِ الْخُفِّ پُشت اين مَركب مجروح و پای آن لنگ است. يعنی آن طور كه می‏خواهيد به شما سواری نخواهد داد، كنايه از اين كه شما به آن اهدافی كه داريد نخواهيد رسيد. * باقِيَةَ الْعٰارِ و ننگ و عار آن باقی می‏ماند. يعنی شما نمی‏توانيد روی اين مطلب كه آن را به زور غصب كرده‏ ايد سرپوش بگذاريد و اين خيانت شما در طول تاريخ باقی می‏ماند و اين طور نيست كه آيندگان همگی خيانت شما را درنيابند. اين از نظر دنيا امّا از نظر آخرت هم: * مَوْسُومَةً بِغَضَبِ اللّهِ الْجَبّارِ و داغ غضب الهی هم همواره بر اوست. يعنی علاوه بر اينكه در طول تاريخ بر شما ننگ می‏ماند غضب الهی هم از ناحيۀ غصب آن بر شما روی می‏نمايد. داغ غضب خدا را، اين فدك يا خلافت، بر خود دارد و پاك كردنی نيست. * وَ شَنارِ الْأَبَدِ و بعلاوه ننگ ابدی هم به همراه دارد. * مَوْصُولَةً بِنارِ اللّهِ الْمُوقَدَةِ الَّتی تَطَّلِعُ عَلَی الْأَفْئِدَةِ و شما را می‏رساند به آتشی كه خداوند روشن كرده و طلوع بر دلها می‏كند يا دلها از آن آگاه می‏شود. يعنی آتشی كه دل‏سوز است نه پيكرسوز. بدين‏ ترتيب حضرت علاوه بر آثار دنيوی، آثار اخروی اين عمل آن گروه را هم بيان می‏كند. * فَبِعَيْنِ اللّهِ ماتَفْعَلُونَ پس بدانيد شما در ديدگاه خدا داريد عمل می‏كنيد. يعنی خدا همۀ افعال شما را زير نظر دارد. * وَسَيَعْلَمُ الَّذينَ ظَلَمُوا اَی مُنْقَلِبٍ يَنْقَلِبُونَ و ستمكاران بزودی می‏فهمند كه چه عاقبتی دارند. چقدر اين تعبيرات و استفاده‏ ها از قرآن كريم در خطبۀ حضرت زيباست، و از معجزات آن حضرت به شمار می‏رود. حضرت بصراحت می‏گويد شما ظالم و ستمكاريد و آنها را به عذاب الهی تهديد می‏كند نه اينكه تجويزی باشد برای كارهايشان، يعنی برويد تا عذاب كارهايتان را بچشيد. * وَ أَنَا ابْنَةُ نَذيرٍ لَكُمْ بَيْنَ يَدَی عَذابٍ شَديدٍ و من دختر پيامبر شما هستم كه برای انذار شما از عذاب شديد، آمده بود. اشاره به اين كه من همان كاری را كه پدرم در انذار شما كرد با شما می‏كنم يعنی شما را انذار می‏دهم. * فَاعْمَلُوا اِنّا عامِلُونَ پس هر كاری می‏خواهيد بکنيد ما هم آنچه وظيفه داريم انجام می‏دهيم. دقت كنيد حضرت می‏فرمايد اِنّا يعنی ما اهل‏بیت، نمی‏گويد اَنَا كه فقط معنی‏ اش خود حضرت باشد، بلكه اشاره می‏كند كه همۀ ما اهل‏بیت به وظيفۀ الهی‏ مان عمل می‏كنيم. علی(ع) هم كه 25 سال سكوت كرد به وظيفه‏ اش در حفظ اصل اسلام عمل كرد. پس حضرت می‏فرمايد شما به كارهای شيطانی‏ تان مشغول باشيد ما هم كار رحمانی‏مان را می‏كنيم. * وَ انْتَظِروا اِنّا مُنْتَظِرونَ و شما منتظر باشيد ما هم منتظر می‏مانيم. يعنی هر عملی عكس‏العملی و نتيجه‏ای در دنيا و آخرت دارد. پس صبر می‏كنيم تا ببينيم نتيجۀ عمل شما چه خواهد بود و نتيجۀ عمل ما چه. در اينجا خطبۀ حضرت زهرا(س) تمام می‏شود امّا ابن ابی قحافه برمی‏خيزد كه به سخنان حضرت زهرا(س) پاسخ بدهد. ادامه دارد.. ... 💕 @aah3noghte💕
💔 ▫️اِعْلَمْ أنَّکَ لَنْ تَخْلُوَ مِنْ عَیْنِ‌اللهِ، فَانْظُرْ کَیْفَ تَکُونُ. «بدان که از دید خداوند پنهان نیستی، پس بنگر چگونه‌ای.» تحف العقول، صفحه ۴۵۵ ... 💕 @aah3noghte💕
💔 ‏شکسته بالم میشه شفا بدی بال منو؟؟؟‎ ... 💕 @aah3noghte💕
💔 سلام روزعیدمون بخیر
💔 رو اول وقت بخونے و بدونے امام زمانتم همون موقع دارهـ نماز مےخونهـ حسِ قَشَنگیه... وقت‌نمازه..وقت‌عاشقیه🌱 ... 💕 @aah3noghte💕
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
شهید شو 🌷
💔 🌷 بسم رب الشهدا و الصدیقین #دختر_شینا #قسمت٢۷ کم کم در و همسایه و دوست و آشنا به حرف درآمدند که
💔 بسم رب الشهدا و الصدیقین ٢٨ تابستان گرمی بود. اتفاقاً ماه رمضان هم بود. با این حال، هم در ساختن خانه به صمد کمک می کردم و هم روزه می گرفتم. یک روز با خدیجه رفتیم حمام. از حمام که برگشتیم، حالم بد شد. گرمازده شده بودم و از تشنگی داشتم هلاک می شدم. هر چقدر خدیجه آب خنک روی سر و صورتم ریخت، فایده ای نداشت. بی حال گوشه ای افتاده بودم. خدیجه افتاد به جانم که باید روزه ات را بخوری. حالم بد بود؛ اما زیر بار نمی رفتم. گفت: «الان می روم به آقا صمد می گویم بیاید ببردت بیمارستان.» صمد داشت روی ساختمان کار می کرد. گفتم: «نه.. او هم طفلک روزه است. ولش کن. الان حالم خوب می شود.» کمی گذشت، اما حالم خوب که نشد هیچ، بدتر هم شد. خدیجه اصرار کرد: «بیا روزه ات را بخور تا بلایی سر خودت و بچه نیاوردی.» قبول نکردم. گفتم: «می خوابم، حالم خوب می شود.» خدیجه که نگرانم شده بود گفت: «میل خودت است، اصلاً به من چه! فردا که یک بچه عقب مانده به دنیا آوردی، می گویی کاش به حرف خدیجه گوش داده بودم.» این را که گفت، توی دلم خالی شد؛ اما باز قبول نکردم. ته دلم می گفتم اگر روزه ام را بخورم، بچه ام بی دین و ایمان می شود. وقتی حالم خیلی بد شد و دست و پایم به لرزه افتاد، خدیجه چادر سر کرد تا برود صمد را خبر کند. گفتم: «به صمد نگو. هول می کند. باشد می خورم؛ اما به یک شرط.» خدیجه که کمی خیالش راحت شده بود، گفت: «چه شرطی؟!» گفتم: «تو هم باید روزه ات را بخوری.» خدیجه با دهان باز نگاهم می کرد. چشم هایش از تعجب گرد شده بود. گفت: «تو حالت خراب است، من چرا باید روزه ام را بخورم؟!» گفتم: «من کاری ندارم، یا با هم روزه مان را می شکنیم، یا من هم چیزی نمی خورم.»😑 خدیجه اول این پا و آن پا کرد. داشتم بی هوش می شدم. خانه دور سرم می چرخید. تمام بدنم یخ کرده و به لرزه افتاده بود. خدیجه دوید. دو تا تخم مرغ شکست و با روغن حیوانی نیمرو درست کرد. نان و سبزی هم آورد. بوی نیمرو که به دماغم خورد، دست و پایم بی حس شد و دلم ضعف رفت. لقمه ای جلوی دهانم گرفت. سرم را کشیدم عقب و گفتم: «نه... اول تو بخور.»😏 خدیجه کفری شده بود. جیغ زد سرم. گفت: «این چه بساطی است بابا. تو حامله ای، داری می میری، من روزه ام را بشکنم؟!»😡 گریه ام گرفته بود. گفتم: «خدیجه! جان من، تو را به خدا بخور. به خاطر من.» خدیجه یک دفعه لقمه را گذاشت توی دهانش و گفت: «خیالت راحت شد. حالا می خوری؟!» دست و پایم می لرزید. با دیدن خدیجه شیر شدم. تکه ای نان برداشتم و انداختم روی نیمرو و لقمه اول را خوردم. بعد هم لقمه های بعدی.🙃 وقتی حسابی سیر شدم و جان به دست و پایم آمد، به خدیجه نگاه کردم؛ او هم به من. لب هایمان از چربی نیمرو برق می زد. گفتم: «الان اگر کسی ما را ببیند، می فهمد روزه مان را خورده ایم.»🤭 اول خدیجه لب هایش را با دستک چادرش پاک کرد و بعد من. اما هر چه آن ها را می مالیدیم، سرخ تر و براق تر می شد. چاره ای نبود. کمی از گچ دیوار کندیم و آن را کشیدیم روی لب هایمان. بعد با چادر پاکش کردیم. فکر خوبی بود. هیچ کس نفهمید روزه مان را خوردیم.😅 🔸فصل نهم آخر تابستان، ساخت خانه تمام شد. خانه کوچکی بود. یک اتاق و یک آشپزخانه داشت؛ همین. دستشویی هم گوشه حیاط بود. صمد یک انبار کوچک هم کنار دستشویی ساخته بود، برای هیزم و زغال کرسی و خرت و پرت های خانه. ادامه دارد.... ... 💞 @aah3noghte💞
شهید شو 🌷
💔 بسم رب الشهدا و الصدیقین #دختر_شینا #قسمت٢٨ تابستان گرمی بود. اتفاقاً ماه رمضان هم بود. با این
💔 بسم رب الشهدا و الصدیقین ٢٩ خواهر ها و برادرها کمک کردند اسباب و اثاثیه مختصری را که داشتیم آوردیم خانه خودمان. از همه بیشتر شیرین جان کار می کرد و حظ خانه مان را می برد. چقدر برای آن خانه شادی می کردیم. انگار قصر ساخته بودیم. به نظرم از همه خانه هایی که تا به حال دیده بودم، قشنگ تر، دل بازتر و باصفاتر بود. وسایل را که چیدیم، خانه شد مثل ماه. از فردا دوباره صمد رفت دنبال کار. یک روز به رزن می رفت و روز دیگر به همدان. عاقبت هم مجبور شد دوباره به تهران برود. سر یک هفته برگشت. خوشحال بود. کار پیدا کرده بود. دوباره تنهایی من شروع شده بود؛ دیر به دیر می آمد. وقتی هم که می آمد، گوشه ای می نشست و رادیوی کوچکی را که داشتیم می گذاشت بیخ گوشش و هی موجش را عوض می کرد. می پرسیدم: «چی شده؟! چه کار می کنی؟! کمی بلندش کن، من هم بشنوم.» اوایل چیزی نمی گفت. اما یک شب عکس کوچکی از جیب پیراهنش درآورد و گفت: «این عکس آقای خمینی است. شاه او را تبعید کرده. مردم تظاهرات می کنند. می خواهند آقای خمینی بیاید و کشور را اسلامی کند. خیلی از شهرها هم تظاهرات شده.»✊ بعد بلند شد و وسط اتاق ایستاد و گفت: «مردم توی تهران این طور شعار می دهند.» دستش را مشت کرد و فریاد زد: «مرگ بر شاه... مرگ بر شاه.»✊ بعد نشست کنارم. عکس امام را گذاشت توی دستم و گفت: «این را برای تو آوردم. تا می توانی به آن نگاه کن تا بچه مان مثل آقای خمینی نورانی و مؤمن شود.» عکس را گرفتم و نگاهش کردم. بچه توی شکمم وول خورد. روزها پشت سر هم می آمد و می رفت. خبر تظاهرات همدان و تهران و شهرهای دیگر به قایش هم رسیده بود. برادرهای کوچک تر صمد که برای کار به تهران رفته بودند، وقتی برمی گشتند، خبر می آوردند صمد هر روز به تظاهرات می رود؛ اصلاً شده یک پایه ثابت همه راه پیمایی ها. یک بار هم یکی از هم روستایی ها خبر آورد صمد با عده ای دیگر به یکی از پادگان های تهران رفته اند، اسلحه ای تهیه کرده اند و شبانه آورده اند رزن و آن را داده اند به شیخ محمد شریفی. این خبرها را که می شنیدم، دلم مثل سیر و سرکه می جوشید. حرص می خوردم چرا صمد افتاده توی این کارهای خطرناک. دیر به دیر به روستا می آمد و بهانه می آورد که سر زمستان است؛ جاده ها لغزنده و خطرناک است. از طرفی هم باید هر چه زودتر ساختمان را تمام کنند و تحویل بدهند. می دانستم راستش را نمی گوید و به جای اینکه دنبال کار و زندگی باشد، می رود تظاهرات و اعلامیه پخش می کند و از این جور کارها. عروسی یکی از فامیل ها بود. از قبل به صمد و برادرهایش سپرده بودیم حتماً بیایند. روز عروسی صمد خودش را رساند. عصر بود. خبر آوردند "حجت قنبری " یکی از هم روستایی هایمان را که چند روز پیش در تظاهرات همدان شهید شده بود به روستا آورده اند. مردم عروسی را رها کردند و ریختند توی کوچه ها. صمد افتاده بود جلوی جمعیت، مشتش را گره کرده بود و شعار می داد: «مرگ بر شاه... مرگ بر شاه.» مردها افتادند جلو و زن ها پشت سرشان. اول مردها مرگ بر شاه می گفتند و بعد هم زن ها. هیچ کس توی خانه نمانده بود. خانواده حجت قنبری هم توی جمعیت بودند و در حالی که گریه میکردند، شعار می دادند. تشییع جنازه باشکوهی بود. حجت را به خاک سپردیم. صمد ناراحت بود. من را توی جمعیت دید. آمد و خودش مرا رساند خانه و گفت می رود خانه شهید قنبری. شب شده بود؛ اما صمد هنوز نیامده بود. دلم هول می کرد. رفتم خانه پدرم. شیرین جان ناراحت بود. می گفت حاج آقایت هم به خانه نیامده. هر چه پرسیدم کجاست، کسی جوابم را نداد. چادر سرکردم و گفتم: «حالا که این طور شد، می روم خانه خودمان.» خواهرم جلویم را گرفت و نگذاشت بروم. شستم خبردار شد برای صمد و پدرم اتفاقی افتاده. با این حال گفتم: «من باید بروم. صمد الان می آید خانه و نگرانم می شود.» ادامه دارد... ... 💞 @aah3noghte💞
شهید شو 🌷
💔 بسم رب الشهدا و الصدیقین #دختر_شینا #قسمت٢٩ خواهر ها و برادرها کمک کردند اسباب و اثاثیه مختصر
💔 بسم رب الشهدا و الصدیقین ۳۰ خدیجه که دید از پس من برنمی آید، طوری که هول نکنم، گفت: «سلطان حسین را گرفته اند.» سلطان حسین یکی از هم روستایی هایمان بود. گفتم: «چرا؟!» خدیجه به همان آرامی گفت: «آخر سلطان حسین خبر آورده بود حجت را آورده اند. او باعث شده بود مردم تظاهرات کنند و شعار بدهند. به همین خاطر او را گرفته و برده اند پاسگاه دمق. صمد هم می خواسته برود پاسگاه، بلکه سلطان حسین را آزاد کند. اما حاج آقا و چند نفر دیگر نگذاشتند تنهایی برود. با او رفتند.» اسم حاج آقایم را که شنیدم، گریه ام گرفت. به مادر و خواهرهایم توپیدم: «تقصیر شماست. چرا گذاشتید حاج آقا برود. او پیر و مریض است. اگر طوری بشود، شما مقصرید.» آن شب تا صبح نخوابیدیم. فردا صبح حاج آقا و صمد آمدند. خوشحال بودند و می گفتند: «چون همه با هم متحد شده بودیم، سلطان حسین را آزاد کردند؛ وگرنه معلوم نبود چه بلایی سرش بیاورند.» نزدیک ظهر، صمد لباس پوشید. می خواست برود تهران. ناراحت شدم. گفتم: «نمی خواهد بروی. امروز یا فردا بچه به دنیا می آید. ما تو را از کجا پیدا کنیم.» مثل همیشه با خنده جواب داد: « نگران نباش خودم را می رسانم.» اخم کردم. کتش را درآورد و نشست. گفت: «اگر تو ناراحت باشی، نمی روم. اما به جان خودت، یک ریال هم پول ندارم. بعدش هم مگر قرار نبود این بار که می روم برای بچه لباس و خرت و پرت بخرم؟!» بلند شدم کمی غذا برایش آماده کردم. غذایش را که خورد، سفارش ها را دادم. تا جلوی در دنبالش رفتم. موقع خداحافظی گفتم: «پتو یادت نرود؛ پتوی کاموایی، از آن هایی که تازه مد شده. خیلی قشنگ است. صورتی اش را بخر.» وقتی از سر کوچه پیچید، داد زدم: «دیگر نروی تظاهرات. خطر دارد. ما چشم انتظاریم.» برگشتم خانه. انگار یک دفعه خانه آوار شد روی سرم. بس که دلگیر و تاریک شده بود. نتوانستم طاقت بیاورم. چادر سرکردم و رفتم خانه حاج آقایم. دو روز از رفتن صمد می گذشت، برای نماز صبح که بیدار شدم، احساس کردم حالم مثل هر روز نیست. کمر و شکمم درد می کرد. با خودم گفتم: «باید تحمل کنم. به این زودی که بچه به دنیا نمی آید.» هر طور بود کارهایم را انجام دادم. غذا گذاشتم. دو سه تکه لباس چرک داشتیم، رفتم توی حیاط و توی آن برف و سرمای دی ماه قایش، آن ها را شستم. ظهر شده بود. دیدم دیگر نمی توانم تحمل کنم. با چه حال زاری رفتم سراغ خدیجه. او یکی از بچه هایش را فرستاد دنبال قابله و با من آمد خانه ما. از درد هوار می کشیدم. 😫😩 خدیجه تند و تند آب گرم و نبات برایم درست می کرد و زعفران دم کرده به خوردم می داد. کمی بعد، شیرین جان و خواهرهایم هم آمدند. عصر بود. نزدیک اذان مغرب بچه به دنیا آمد. آن شب را هیچ وقت فراموش نمی کنم. تا صدایی می آمد، با آن حال زار توی رختخواب نیم خیز می شدم. دلم می خواست در باز شود و صمد بیاید. هر چند تا صبح به خاطر گریه بچه خوابم نبرد؛ اما تا چشمم گرم می شد، خواب صمد را می دیدم و به هول از خواب می پریدم. یک هفته از به دنیا آمدن بچه می گذشت. او را خوابانده بودم توی گهواره که صدای در آمد. شیرین جان توی اتاق بود و به من و بچه می رسید. قبل از اینکه صمد بیاید تو، مادرم رفت. صمد آمد و نشست کنار رختخوابم. سرش را پایین انداخته بود. آهسته سلام داد. زیر لب جوابش را دادم. دستم را گرفت و احوالم را پرسید. سرسنگین جوابش را دادم. گفت: «قهری؟!» جواب ندادم. دستم را فشار داد و گفت: «حق داری.» ادامه دارد... ... 💞 @aah3noghte💞
💔  لِكُلِّ مَسْأَلَةٍ مِنْكَ سَمْعٌ حَاضِرٌ، وَجَوَابٌ عَتِيدٌ «سمعِ حاضر» یعنی اجابتِ آنی. قشنگ نیست؟ دل آدم را که شناورِ نیاز شده، یک جایی قرص نمی‌کند؟ رجب! تو به همین نسیم‌های خنکِ سرِحال مشهوری! حتی اگر کسی نمی‌گفت، بو می‌کشیدم و می‌فهمیدم تویی که بالاخره از راه رسیده‌ای. موسمِ اجابت‌های درلحظه! چقدر منتظرت بودم.. ... 💕 @aah3noghte💕
💔 مهدی‌جان! بالاتر از آرزوی دیدار آرزوی یاری است .... ... 💞 @aah3noghte💞