eitaa logo
شهید شو 🌷
4.2هزار دنبال‌کننده
18.2هزار عکس
3.5هزار ویدیو
69 فایل
مطالبی کمتر روایت شده از شهدا🌷 #به‌قلم‌ادمین✎ وقت شما بااهمیته👌 فلذا👈پست محدود👉 اونقدراینجاازشهدامیگیم تابه‌چشمشون‌بیاییم خریدنےبشیم اصل مطالب، سنجاق شدھ😉 کپی بلامانعه!فقط بدون تغییر در عکسها☝ 📱 @Shahiidsho_pv زیلینک https://zil.ink/Shahiidsho
مشاهده در ایتا
دانلود
💔 صبـح عید فطر ، از آن صبــح های نارنجی ِ آب پرتقالــی ست . که شــاد ُ خرّمـ خانوادگی از خواب بیدار می شویمـ ... و مثلا آن روسری خوشرنگی  که مخصوص روز های حال ِ خوش است سر می کنیمـ و البته چادر عـزیز تر از جان را به مقصد نماز عید فطر ، مصلا . صبحِ عید فطر تمامـ اندوه آدمـ را از تمامـ شدن سفره مهمانی از دل می برد . وقتی صبح راه می افتی توی خیابان و فـوج فـوج آدمـ هـای باصفا ی ِخوش اخلاق ِ مهربان ِ مست از حال و هــوای عاشقانه ی ماه ِ مبارک را با لبخند نگــاه می کنی .. و کنــارشان می ایستی به نمـاز ِ عید فطــر با آن دعای قشنگ َ ش ، با آن دعای دل بَر که همگی با همـ سر می دهید .. همیشه صبح عید فطر شهـر همان جامعه ایده آل توست .. همـان جامعـه ی یک دست با صفــا که باید باشد .. که همدلـی مــوج می زند ..  کاش یک روز همه ی صبح ها صبح عید فطر باشد .. با آدمـ های از نو متولد شده با آدمـ های پاک .    + رحمت َت مثل حریر سفیدی مرا در برگرفته مهربان خـدا ، ببخش اگر گاهی نمی بینمـَ ش و گاهـی  که می بینمـ شکرگزاری امـ کمـ از شایستگی توست .  + عیدتان مبارکـ
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💔 خنده‌هایت باغی از یاقوت و مروارید باز هی ببین این لحظه ماهِ مهربان خندید باز💔 به‌مناسبت سالروز حضور حاج قاسم در نماز عید فطر ... 💕@aah3noghte💕
عیدفطرآمدوماه‌رمضان‌گشت‌تمام بـرشمـاهمسفـران‌سفـرروزه‌سلام♥️
💔 خداوندا عیدی ما را رضایت قلب نازنین حضرت ولی‌عصر عجل الله تعالی فرجه الشریف قرار بده💙 ... 💕 @aah3noghte💕
‏خدایا مگذار حضور در شبکه‌های اجتماعی مرا از حضور تو غافل کند! ... 💕 @aah3noghte💕
💔 يَقُولُونَ بِأَفْوَاهِهِمْ مَا لَيْسَ فِي قُلُوبِهِمْ ۗ چقدربدهاگر‌نشانی‌‌فرستنده‌ی‌حرفایی‌که‌ می‌زنی‌‌دلت‌نباشه! آیه‌۱۶٧‌سوره‌آل‌عمران ... 💕 @aah3noghte💕
💔 دلِ من در سحرِ مسجدِ ارگ است ، هنوز به ابوحمزه ے منصور ، اللهے العفو ... ! خدایا! دلمان پر مےکشد برای سحرهای ماه مبارکت... اعتراف مےکنیم کم کاری کردیم جا موندیم... خدا جونم! از امشب چطور سحرها را بدون دعای سحر باشیم تازه با ابوحمزهء علےعلیه‌السلام خـو گرفته بودیم... ای خدا!!! توی نعمت حضورت غرق بودیم و نفهمیدیم... الان که دوباره شیطان آمده چه کنیم با دست های خالےمان؟؟؟ اگر ما را رها کنی چه کنیم؟؟؟ خدایا... به فاطمه ات قسمـ دستمونو بگیر... نذار وِل بریم... نذار هرز بریم... ای خدا! شهدایےمون کن! ببخشمون تا دل بکَنیم از این دنیا... خطابم با توست ای ماه خدا: تو آمدی که مرا خون‌جگر کنی بروی... مرا از عشق خودت باخبر کنی بروی... چه گویمت؟ که تو مأمور بودی و معذور بیایی و همه را دربه‌در کنی بروی .... ... 💞 @aah3noghte💞
💔 عید رمضان آمد و ماه رمضان رفت صد شُڪر که این آمد و صد حیف که آن رفت یک ماه میهمان آستان کبریائےاش بودیم روزهای تشنگےمان با یاد لبهای عطشان ارباب بودیم و سحرها بر سر سجاده عشق با معبود ، عشقبازی مےکردیم هنوز عطر رمضان در مشام جانمان پیچیده اما حسرتــ از دست دادن لحظات ناب در آغوش خدا بودن، بر دلمان سنگینی مےکند... خدایا! ما به تو امیدها بسته ایم مےدانیم بندگےات را نکردیم اما تو را به بخشش و عطا مےشناسیم... بگذر از ما و عیدی ما را در روز فطر، پاک شدن از گناهان قرار بده... گرچہ نیامرزیدےام امشب بیامرز شاید نباشم اے خدا تا سال دیگر ... خدایا! پاڪمان کن تا محرّم برای حُسَینت خوب عزاداری کنیم... که تو، محبتِ حسین را قرار ندادی در دلی که پاک نباشد ... 💞 @aah3noghte💞
💔 ✍چهار دختر و سه پسر داشتم... اما باز باردار بودم و دیگر تمایلی برای داشتن فرزندی دیگر نداشم. دارویی برای سقط جنین گرفتم و آماده کردم و گوشه ای گذاشتم ، همان شب خواب دیدم بیرون خانه هم همه و شلوغ است ، درب خانه هم زده می شد!! در را باز کردم ، دیدم آقایی نورانی با عبا و عمامه ای خاک آلود از سمت قبله آمد. نوزادی در آغوش داشت، رو به من گفت: این بچه را قبول می کنی؟ گفتم: نه، من خودم فرزند زیاد دارم!! آن آقای نورانی فرمود: حتی اگر علی اصغرامام حسین (ع) باشد! بعد هم نوزاد را در آغوشم گذاشت و رو چرخواند و رفت... گفتم: اقا شما کی هستید؟ گفت: علی ابن الحسین امام سجاد (ع)! هراسان از خواب پریدم ، رفتم سراغ ظرف دارو ، دیدم ظرف دارو خالی است! صبح رفتم خدمت شهیدآیت الله دستغیب و جریان خواب را گفتم. آقا فرمودند: شما صاحب پسری می شوی که بین شانه هایش نشانه است ، آن را نگه دار!⁦ آخرین پسرم ، روز میلاد امام سجاد(ع) به دنیا آمد و نام او را علی اصغر گذاشتند در حالی که بین دو شانه اش جای یک دست بود!!! علی اصغر، در عملیات محرم، در روز شهادت امام سجاد(ع) ، در تیپ امام سجاد (ع) شهید شد! ... 💞 @aah3noghte💞
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💔 پیام کانال ... از ...؟🤔😉 اینجا منطقه عملیاتی ثرثار استان ،تقریبا شبیه راهیان نور خودمون شده جاتون سبز ... 💞 @aah3noghte💞
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💔

 
📕 رمان امنیتی  ⛔️
✍️ به قلم:  



جواد را از مقابلم کنار می‌زنم و می‌گویم:
- الان کجاست؟

با دست به یکی از تخت‌های پرده‌دار اورژانس اشاره می‌کند:
- اوناهاش!


از میان دکترها و پرستارها، صورت خونین صالح را می‌بینم که به یک سمت خم شده است. از جواد می‌پرسم:
- به خونواده‌ش اطلاع دادن؟

- نه هنوز.

- خوبه. ولی وقتی خانواده‌ش بیان تو نباید اینجا باشی. چون تو رو توی روضه‌هاشون دیدن و می‌شناسنت.

- پس...

برمی‌گردم به سمت مسعود:
- تو لطفا بمون مواظبش باش. هر اتفاقی افتاد، حتی اگه اطراف تختش پشه هم پر زد بهم خبر بده. از اینجا به بعد مسئولیت جونش با توئه.

مسعود فقط سر تکان می‌دهد و از ما دور می‌شود.
نگاهم را در بیمارستان می‌چرخانم به دنبال یک آدم ؛ یک نفر که از دور حواسش به صالح باشد و حتی ما را زیر نظر گرفته باشد.

در نگاه اول، کسی را پیدا نمی‌کنم. تنها چیزی که دستگیرم می‌شود، آدم‌های بیمار و بی‌حال و درب و داغان است و پرستارهای خسته و بی‌حوصله قسمت اورژانس و سفیدی بیش از حد همه جا و بوی تند مواد ضدعفونی کننده.

به جواد اشاره می‌کنم که برویم. وقتی از در بیمارستان بیرون می‌زنم و پشت موتور جواد می‌نشینم و مطمئن می‌شوم کسی دور و برم نیست، به محسن بی‌سیم می‌زنم:
- محسن، فیلم‌های دوربین‌های اون منطقه و خیابون‌های اطرافش رو توی ساعت تصادف می‌خوام.

- چشم.

جواد پشت فرمان می‌نشیند و من پشت سرش. همان حس بد، مثل یک مار سمی درون سینه‌ام می‌خزد و می‌گوید این حادثه عمدی بوده.😒

از آن بدتر، همان مار سمی دائم وول می‌خورد و زبان دوشاخه‌اش را بیرون می‌آورد تا بو بکشد که چطور فهمیدند صالح را باید بزنند؟

کمیل آرام در گوشم زمزمه می‌کند:
- یادته حاج حسین همیشه می‌گفت همیشه وقتی اوضاع خوبه همه چیز بهم می‌ریزه و از جایی می‌خوری که فکرشو نمی‌کردی؟

جلوی جواد اگر جوابش را بدهم گمان می‌کند دیوانه‌ام و با خودم حرف می‌زنم. فقط آه می‌کشم.

صدای باد طوری در گوش هردومان پیچیده که آهم را نمی‌شنود.

جواد سریع و فرز از میان ماشین‌هایی که در ترافیک پشت سر هم بوق می‌زنند رد می‌شود و می‌گوید:
- آقا باور کنین من حواسم بهش بود. خودش باید حواسشو جمع می‌کرد. یکی نیست بگه مرد حسابی، وقتی از ماشین داری پیاده می‌شی یه نگاه به خیابون بنداز، ببین یه وقت یکی بی‌هوا نیاد بزنه بهت...

ادامه حرفش را نمی‌شنوم چون آن حس سنگین، همان مار سمی که گفتم، دارد در سینه‌ام تکان می‌خورد و می‌گوید به جواد بگو این اتفاق از حواس‌پرتی صالح نبوده.

می‌پرسم:
- جواد، دقیقاً توضیح بده چی شد؟

- گفتم که آقا... پارک کرد کنار خیابون. فکر کنم می‌خواست بره خرید. از در سمت راننده پیاده شد.
داشت در ماشینشو می‌بست که یه موتوری بی‌کله یهو اومد زد بهش. بعدم ترسید، تا اومدم بجنبم به خودم دررفت نامرد.

- صورتشو دیدی؟

- نه آقا. کلاه داشت.

- سریع تا زد در رفت؟

- نه آقا. یکم وایساد، یه نگاه به پشت سرش کرد و در رفت. ترسید فکر کنم. بایدم بترسه. اونطور که از صالح بیچاره خون می‌رفت، حتما موتوریه فکر کرده زده طرف رو کشته و در دم اعدامش می‌کنن.
 آقا این روزا موتوریا خیلی بی‌کله شدن. نه رعایت چراغ خطر رو می‌کنن، نه فرق کوچه و پیاده‌رو و خیابون رو می‌فهمن. هم برای خودشون خطرناکه، هم...

حوصله حرف‌هایش را ندارم. می‌زنم سر شانه‌اش و می‌گویم:
- خیلی خب، فعلا خودت مواظب باش نزنی به کسی. حواستو جمع رانندگی بکن.


... 
...



💞 @aah3noghte💞
 @istadegi
💔

 
📕 رمان امنیتی  ⛔️
✍️ به قلم:  



حوصله حرف‌هایش را ندارم. می‌زنم سر شانه‌اش و می‌گویم:
- خیلی خب، فعلا خودت مواظب باش نزنی به کسی. حواستو جمع رانندگی بکن.

- چشم آقا. من حواسم هست. اصلا دست فرمون من معروفه...

دوباره سر شانه‌اش می‌زنم:
- جواد جان! باشه. آفرین.

بالاخره سکوت می‌کند. می‌دانم نباید توی ذوقش می‌زدم؛ اما خب بالاخره آدم گاهی نیاز به سکوت دارد دیگر!

این سکوت جواد البته، فقط دو سه دقیقه طول می‌کشد فقط و بعد از آن، دوباره موتور فکَش روشن می‌شود و تا برسیم هم از کار نمی‌افتد.🙄

اینجاست که می‌فهمم باید خودم را عادت بدهم به این که با حرف‌هایش تمرکزم بهم نخورد. چاره‌ای نیست!

تا برسیم به خانه امن، یک نم باران کوتاه و لطیف پاییزی هم روی سرمان باریده و کمی خیس شده‌ایم.

دارند اذان مغرب را می‌گویند. کِی شب شد اصلا؟ از همین ویژگی پاییز بدم می‌آید. تا بیایی تکان بخوری شب می‌شود.

محسن دارد نماز مغربش را کنار میز لپ‌تاپش می‌خواند. یاد امید می‌افتم. او هم همین عادت را دارد.

اصلا انگار با یک طناب نامرئی این‌ها را بسته‌اند به سیستمشان.
نیروی سایبری خوب است خبره باشد؛ اما باید در ابعاد دیگر هم قوی باشد و فرز. 

نمی‌دانم اگر لازم بشود محسن را بفرستم برای تعقیب و مراقبت یا حتی عملیات، از پسش برمی‌آید یا نه.

محسن سلام نمازش را می‌دهد و سریع برمی‌گردد به سمت من:
- سلام آقا! فیلم دوربینای شهری آماده ست که ببینید.

آستین‌هایم را بالا می‌زنم که وضو بگیرم و می‌گویم:
- سلام. دستت درد نکنه.

- البته آقا، نمی‌دونم چرا این دفعه بیشتر طول کشید تا بهمون بدن. یکم معطل شدم.🤔

ماری که داشت درون سینه‌ام می‌خزید، هیس‌هیس تهدیدآمیزی می‌کند. اخم‌هایم در هم می‌رود و می‌گویم:
- یعنی چی؟

- نمی‌دونم آقا. کلا حس می‌کنم همه چیز داره کند پیش میره. شایدم مشکل از جای دیگه ست. من به آقای ربیعی گفتم پیگیری کنن ببینن چرا اینطوریه.

با ذهن درگیر، اصلا نمی‌فهمم چطور وضو گرفته‌ام...


... 
...



💞 @aah3noghte💞
 @istadegi
قسمت اول
💔 اگہ¹نفر100هزارتومن بهمون‌قرض‌بده تاآخرعمریادمون‌مےمونہ🔍 تاعمرداریمـ‌خودمونو💡 مدیونش‌مےدونیمـ📦 اما‌ ❤️ 'جونشون'رو‌‌برامـۅں دادن خیلےازحرفاشون‌رو‌زمین‌مونده.:)... 🔎⃟🗞¦⇢ الّلهُمَّ‌عَجِّلْ‌لِوَلِیِّکَ‌الْفَرَج ... 💕@aah3noghte💕
💔 گاهی‌به‌قبرستانهاسربزنيد! خانه‌دائمى‌خودراببينيد! انسان‌وقتی‌ميخواهدنقل‌مكان‌كند،به‌خانه جديدخيلى‌دقت‌ميكندكه‌كجاميرود.(:!! _شیخ‌حسین‌انصاریان ... 💕@aah3noghte💕