خدایا مگذار حضور در شبکههای اجتماعی مرا از حضور تو غافل کند!
#عباس_حسین_نژاد
#مناجات
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💕 @aah3noghte💕
💔
#بسم_الله
يَقُولُونَ بِأَفْوَاهِهِمْ مَا لَيْسَ فِي قُلُوبِهِمْ ۗ
چقدربدهاگرنشانیفرستندهیحرفاییکه
میزنیدلتنباشه!
آیه۱۶٧سورهآلعمران
#با_من_بخوان
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💕 @aah3noghte💕
💔
دلِ من در سحرِ مسجدِ ارگ است ، هنوز
به ابوحمزه ے منصور ، اللهے العفو ... !
خدایا!
دلمان پر مےکشد برای سحرهای ماه مبارکت...
اعتراف مےکنیم کم کاری کردیم
جا موندیم...
خدا جونم!
از امشب چطور سحرها را بدون دعای سحر باشیم
تازه با ابوحمزهء علےعلیهالسلام خـو گرفته بودیم...
ای خدا!!!
توی نعمت حضورت غرق بودیم و نفهمیدیم...
الان که دوباره شیطان آمده چه کنیم با دست های خالےمان؟؟؟
اگر ما را رها کنی چه کنیم؟؟؟
خدایا...
به فاطمه ات قسمـ
دستمونو بگیر...
نذار وِل بریم...
نذار هرز بریم...
ای خدا!
شهدایےمون کن!
ببخشمون تا دل بکَنیم از این دنیا...
خطابم با توست ای ماه خدا:
تو آمدی که مرا خونجگر کنی بروی...
مرا از عشق خودت باخبر کنی بروی...
چه گویمت؟ که تو مأمور بودی و معذور
بیایی و همه را دربهدر کنی بروی
#حالم_خرابست_و_یاد_تو_مرهم_این_دل_است....
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💞 @aah3noghte💞
💔
عید رمضان آمد و ماه رمضان رفت
صد شُڪر که این آمد و صد حیف که آن رفت
یک ماه میهمان آستان کبریائےاش بودیم
روزهای تشنگےمان با یاد لبهای عطشان ارباب بودیم
و سحرها بر سر سجاده عشق
با معبود ، عشقبازی مےکردیم
هنوز عطر رمضان در مشام جانمان پیچیده اما حسرتــ از دست دادن لحظات ناب در آغوش خدا بودن،
بر دلمان سنگینی مےکند...
خدایا!
ما به تو امیدها بسته ایم
مےدانیم بندگےات را نکردیم اما تو را به بخشش و عطا مےشناسیم...
بگذر از ما و عیدی ما را در روز فطر، پاک شدن از گناهان قرار بده...
گرچہ نیامرزیدےام امشب بیامرز
شاید نباشم اے خدا تا سال دیگر ...
خدایا!
پاڪمان کن تا محرّم برای حُسَینت خوب عزاداری کنیم...
که تو، محبتِ حسین را قرار ندادی در دلی که پاک نباشد
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💞 @aah3noghte💞
💔
✍چهار دختر و سه پسر داشتم...
اما باز باردار بودم و دیگر تمایلی برای داشتن فرزندی دیگر نداشم.
دارویی برای سقط جنین گرفتم و آماده کردم و گوشه ای گذاشتم ، همان شب خواب دیدم بیرون خانه هم همه و شلوغ است ، درب خانه هم زده می شد!!
در را باز کردم ، دیدم آقایی نورانی با عبا و عمامه ای خاک آلود از سمت قبله آمد.
نوزادی در آغوش داشت، رو به من گفت:
این بچه را قبول می کنی؟
گفتم: نه، من خودم فرزند زیاد دارم!!
آن آقای نورانی فرمود:
حتی اگر علی اصغرامام حسین (ع) باشد!
بعد هم نوزاد را در آغوشم گذاشت و رو چرخواند و رفت...
گفتم: اقا شما کی هستید؟
گفت: علی ابن الحسین امام سجاد (ع)!
هراسان از خواب پریدم ، رفتم سراغ ظرف دارو ، دیدم ظرف دارو خالی است!
صبح رفتم خدمت شهیدآیت الله دستغیب و جریان خواب را گفتم.
آقا فرمودند: شما صاحب پسری می شوی که بین شانه هایش نشانه است ، آن را نگه دار!
آخرین پسرم ، روز میلاد امام سجاد(ع) به دنیا آمد و نام او را علی اصغر گذاشتند در حالی که بین دو شانه اش جای یک دست بود!!!
علی اصغر، در عملیات محرم، در روز شهادت امام سجاد(ع) ، در تیپ امام سجاد (ع) شهید شد!
#شهید_علی_اصغر_اتحادی
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💞 @aah3noghte💞
AUD-20220427-WA0039.mp3
5.05M
💔
🎶 #زمینه | #امام_رضا(ع)
📝 اگه همه رهام کنن...
🎤 #سید_رضا_نریمانی
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💞 @aah3noghte💞
💔
پیام #ادمینمحترم کانال #آھ... از ...؟🤔😉
اینجا منطقه عملیاتی ثرثار استان #انباره ،تقریبا شبیه راهیان نور خودمون شده
جاتون سبز
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💞 @aah3noghte💞
#لوگوعکسپاڪنشه
شهید شو 🌷
💔 #بسم_الله_قاصم_الجبارین 📕 رمان امنیتی #خط_قرمز ⛔️ ✍️ به قلم: #فاطمه_شکیبا #قسمت218 میرسیم به
💔 #بسم_الله_قاصم_الجبارین 📕 رمان امنیتی #خط_قرمز ⛔️ ✍️ به قلم: #فاطمه_شکیبا #قسمت219 جواد را از مقابلم کنار میزنم و میگویم: - الان کجاست؟ با دست به یکی از تختهای پردهدار اورژانس اشاره میکند: - اوناهاش! از میان دکترها و پرستارها، صورت خونین صالح را میبینم که به یک سمت خم شده است. از جواد میپرسم: - به خونوادهش اطلاع دادن؟ - نه هنوز. - خوبه. ولی وقتی خانوادهش بیان تو نباید اینجا باشی. چون تو رو توی روضههاشون دیدن و میشناسنت. - پس... برمیگردم به سمت مسعود: - تو لطفا بمون مواظبش باش. هر اتفاقی افتاد، حتی اگه اطراف تختش پشه هم پر زد بهم خبر بده. از اینجا به بعد مسئولیت جونش با توئه. مسعود فقط سر تکان میدهد و از ما دور میشود. نگاهم را در بیمارستان میچرخانم به دنبال یک آدم #مشکوک؛ یک نفر که از دور حواسش به صالح باشد و حتی ما را زیر نظر گرفته باشد. در نگاه اول، کسی را پیدا نمیکنم. تنها چیزی که دستگیرم میشود، آدمهای بیمار و بیحال و درب و داغان است و پرستارهای خسته و بیحوصله قسمت اورژانس و سفیدی بیش از حد همه جا و بوی تند مواد ضدعفونی کننده. به جواد اشاره میکنم که برویم. وقتی از در بیمارستان بیرون میزنم و پشت موتور جواد مینشینم و مطمئن میشوم کسی دور و برم نیست، به محسن بیسیم میزنم: - محسن، فیلمهای دوربینهای اون منطقه و خیابونهای اطرافش رو توی ساعت تصادف میخوام. - چشم. جواد پشت فرمان مینشیند و من پشت سرش. همان حس بد، مثل یک مار سمی درون سینهام میخزد و میگوید این حادثه عمدی بوده.😒 از آن بدتر، همان مار سمی دائم وول میخورد و زبان دوشاخهاش را بیرون میآورد تا بو بکشد که چطور فهمیدند صالح را باید بزنند؟ کمیل آرام در گوشم زمزمه میکند: - یادته حاج حسین همیشه میگفت همیشه وقتی اوضاع خوبه همه چیز بهم میریزه و از جایی میخوری که فکرشو نمیکردی؟ جلوی جواد اگر جوابش را بدهم گمان میکند دیوانهام و با خودم حرف میزنم. فقط آه میکشم. صدای باد طوری در گوش هردومان پیچیده که آهم را نمیشنود. جواد سریع و فرز از میان ماشینهایی که در ترافیک پشت سر هم بوق میزنند رد میشود و میگوید: - آقا باور کنین من حواسم بهش بود. خودش باید حواسشو جمع میکرد. یکی نیست بگه مرد حسابی، وقتی از ماشین داری پیاده میشی یه نگاه به خیابون بنداز، ببین یه وقت یکی بیهوا نیاد بزنه بهت... ادامه حرفش را نمیشنوم چون آن حس سنگین، همان مار سمی که گفتم، دارد در سینهام تکان میخورد و میگوید به جواد بگو این اتفاق از حواسپرتی صالح نبوده. میپرسم: - جواد، دقیقاً توضیح بده چی شد؟ - گفتم که آقا... پارک کرد کنار خیابون. فکر کنم میخواست بره خرید. از در سمت راننده پیاده شد. داشت در ماشینشو میبست که یه موتوری بیکله یهو اومد زد بهش. بعدم ترسید، تا اومدم بجنبم به خودم دررفت نامرد. - صورتشو دیدی؟ - نه آقا. کلاه داشت. - سریع تا زد در رفت؟ - نه آقا. یکم وایساد، یه نگاه به پشت سرش کرد و در رفت. ترسید فکر کنم. بایدم بترسه. اونطور که از صالح بیچاره خون میرفت، حتما موتوریه فکر کرده زده طرف رو کشته و در دم اعدامش میکنن. آقا این روزا موتوریا خیلی بیکله شدن. نه رعایت چراغ خطر رو میکنن، نه فرق کوچه و پیادهرو و خیابون رو میفهمن. هم برای خودشون خطرناکه، هم... حوصله حرفهایش را ندارم. میزنم سر شانهاش و میگویم: - خیلی خب، فعلا خودت مواظب باش نزنی به کسی. حواستو جمع رانندگی بکن. #ادامه_دارد... #آھ_اے_شھادت... #نسئل_الله_منازل_الشھداء 💞 @aah3noghte💞 @istadegi
شهید شو 🌷
💔 #بسم_الله_قاصم_الجبارین 📕 رمان امنیتی #خط_قرمز ⛔️ ✍️ به قلم: #فاطمه_شکیبا #قسمت219 جواد را از
💔 #بسم_الله_قاصم_الجبارین 📕 رمان امنیتی #خط_قرمز ⛔️ ✍️ به قلم: #فاطمه_شکیبا #قسمت220 حوصله حرفهایش را ندارم. میزنم سر شانهاش و میگویم: - خیلی خب، فعلا خودت مواظب باش نزنی به کسی. حواستو جمع رانندگی بکن. - چشم آقا. من حواسم هست. اصلا دست فرمون من معروفه... دوباره سر شانهاش میزنم: - جواد جان! باشه. آفرین. بالاخره سکوت میکند. میدانم نباید توی ذوقش میزدم؛ اما خب بالاخره آدم گاهی نیاز به سکوت دارد دیگر! این سکوت جواد البته، فقط دو سه دقیقه طول میکشد فقط و بعد از آن، دوباره موتور فکَش روشن میشود و تا برسیم هم از کار نمیافتد.🙄 اینجاست که میفهمم باید خودم را عادت بدهم به این که با حرفهایش تمرکزم بهم نخورد. چارهای نیست! تا برسیم به خانه امن، یک نم باران کوتاه و لطیف پاییزی هم روی سرمان باریده و کمی خیس شدهایم. دارند اذان مغرب را میگویند. کِی شب شد اصلا؟ از همین ویژگی پاییز بدم میآید. تا بیایی تکان بخوری شب میشود. محسن دارد نماز مغربش را کنار میز لپتاپش میخواند. یاد امید میافتم. او هم همین عادت را دارد. اصلا انگار با یک طناب نامرئی اینها را بستهاند به سیستمشان. نیروی سایبری خوب است خبره باشد؛ اما باید در ابعاد دیگر هم قوی باشد و فرز. نمیدانم اگر لازم بشود محسن را بفرستم برای تعقیب و مراقبت یا حتی عملیات، از پسش برمیآید یا نه. محسن سلام نمازش را میدهد و سریع برمیگردد به سمت من: - سلام آقا! فیلم دوربینای شهری آماده ست که ببینید. آستینهایم را بالا میزنم که وضو بگیرم و میگویم: - سلام. دستت درد نکنه. - البته آقا، نمیدونم چرا این دفعه بیشتر طول کشید تا بهمون بدن. یکم معطل شدم.🤔 ماری که داشت درون سینهام میخزید، هیسهیس تهدیدآمیزی میکند. اخمهایم در هم میرود و میگویم: - یعنی چی؟ - نمیدونم آقا. کلا حس میکنم همه چیز داره کند پیش میره. شایدم مشکل از جای دیگه ست. من به آقای ربیعی گفتم پیگیری کنن ببینن چرا اینطوریه. با ذهن درگیر، اصلا نمیفهمم چطور وضو گرفتهام... #ادامه_دارد... #آھ_اے_شھادت... #نسئل_الله_منازل_الشھداء 💞 @aah3noghte💞 @istadegiقسمت اول
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💔
#مستند
📽️ مُحَرَّم 🔟
مستند زندگی شهید مدافع حرم #شهید_جواد_محمدی
#شهیدجوادمحمدی
شهر دُرچه اصفهان
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💞 @aah3noghte💞
بسیارتماشایی👌
💔
اگہ¹نفر100هزارتومن
بهمونقرضبده
تاآخرعمریادمونمےمونہ🔍
تاعمرداریمـخودمونو💡
مدیونشمےدونیمـ📦
اما
#شهدا❤️
'جونشون'روبرامـۅں دادن
خیلےازحرفاشونروزمینمونده.:)...
🔎⃟🗞¦⇢ #تلنگر
الّلهُمَّعَجِّلْلِوَلِیِّکَالْفَرَج
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💕@aah3noghte💕
💔
گاهیبهقبرستانهاسربزنيد!
خانهدائمىخودراببينيد!
انسانوقتیميخواهدنقلمكانكند،بهخانه جديدخيلىدقتميكندكهكجاميرود.(:!!
_شیخحسینانصاریان
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💕@aah3noghte💕
💔
در بین اسم های خودت آخرش، حسین
با اسم #سیدالشهدا مےکُشی مـرا
#صلےاللهعلیڪیااباعبدالله
#ڪربلالازممدلمتنگاست
#السلامعلیڪدلتنگم💔
#ما_ملت_امام_حسینیم
#آھ_ڪربلا
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💞 @aah3noghte💞
💔
تصویر ازدواج سادہ
🌹شهید سوداگر🌹
که لباس دامادےاش
لباس #سبزسپاه بود
ما چقدر حاضریم اینجوری #شهیدانه زندگی کنیم؟ دور از تجملات....
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💞 @aah3noghte💞
شهید شو 🌷
از توبه هایی که شبِ احیاء کردی چه خبر؟🤔 پاش هستی؟
💔
#تلنگر
ڪارمون ؛
تازہ بعدِ ماهِ مبارڪ ، شروع میشھ
هــنگامِ رهــایی شیطان از بند
دلی را ڪه هـدایت شدهۍ شهــداستـ ،
خرابش نڪنیم .....
#درپناھقرآنباشید
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💞 @aah3noghte💞
💔
بهقولحاجقاسم:
خدایآ ثروتِ چشمانم
گوهرِاشکبرحسینِفاطمهاست:)🖤🔗
ببارچشمم..
گریهبرایحسینگوهراستگوهر...
#شب_جمعه
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💞 @aah3noghte💞
#لوگوعکسپاڪنشه
💔
تولدت مبارک😊🌼🌼🌼
اگر از دولت وصل تو مرا نیست، نصیب
گاهگاهی به نگاهی، دل ما را دریاب...
شهید سید میلاد مصطفوی یکی از شهدای مدافع و مهندس استان همدان از شهرستان بهار هستن🌼🌺
#شهید_سید_میلاد_مصطفوی
#شهید_مهندس
جهت تعجیل در فرج آقا#امام_زمان
و شادی روح شهدا 🥀صلوات
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💞 @aah3noghte💞
13.38M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
💔
📽 #موشن_گرافیک | آقای نادر
🔺نادر طالب زاده در زندگی خود چه کرد که مستحق ترور از طرف دشمنان صهیونیستی شد؟
➕در این موشن گرافیک نادر طالبزاده را بشناسید
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💞 @aah3noghte💞
شهید شو 🌷
💔 #بسم_الله_قاصم_الجبارین 📕 رمان امنیتی #خط_قرمز ⛔️ ✍️ به قلم: #فاطمه_شکیبا #قسمت220 حوصله حرف
💔 #بسم_الله_قاصم_الجبارین 📕 رمان امنیتی #خط_قرمز ⛔️ ✍️ به قلم: #فاطمه_شکیبا #قسمت221 - نمیدونم آقا. کلا حس میکنم همه چیز داره کند پیش میره. شایدم مشکل از جای دیگه ست. من به آقای ربیعی گفتم پیگیری کنن ببینن چرا اینطوریه. با ذهن درگیر، اصلا نمیفهمم چطور وضو گرفتهام... جواد هم که دارد آماده وضو گرفتن میشود، بالای سر محسن میایستد و از پشت سر لگد آرامی به پهلوی محسن میزند: - به! اوباما جان! چه خبر؟ محسن سرخ میشود و حرص میخورد: - جواد بس کن دیگه! زشته! جواد بلند میخندد: - به من چه؟ خودت گفتی اسمتو عوض میکنی میذاری اوباما!😛 محسن صدای حرصآلودش را پایینتر میآورد تا مثلا به گوش من نرسد: - من یه چیزی گفتم، تو چرا جدی میگیری؟ - اِ! توی کار ما همهچی جدیه! دیگر به کلکل کردنشان گوش نمیدهم و به اتاقم میروم برای نماز. سرم درد گرفته است و میدانم از سوز پاییزی نیست. خستهام و تصادف صالح، خستهترم کرده. بعد از نماز، نقاشی سلما را از جیب اورکتم در میآورم و نگاهش میکنم. دوباره صدای کودکانه سلما که گفت «بابا» را در سرم میشنوم و لبخند غریبی روی لبم مینشیند. دختربچهها همینطورند؛ همهجای دنیا. که مثل نسیم خنک تابستانی هستند؛ وسط گرما و خستگی میآیند و روحت را نوازش میکنند. خوش به حال دختردارها.😍 نقاشی سلما را روی میزم کنار تخت میگذارم تا یادم بماند آن را به دیوار اتاق بچسبانم. میخواهم جلوی چشمم باشد که هربار مثل الان خسته بودم، با دیدنش روحم تازه شود و بتوانم لبخند بزنم.☺️ شاید اگر دختر داشتم، همه اتاقم و میز کارم پر از نقاشی میشد؛ رنگیِ رنگی. محسن فیلمها را فرستاده روی سیستم خودم. پشت میز مینشینم و در سکوت، فیلم را با سرعت آهسته پخش میکنم. تسبیحم را از سر سجاده برداشتهام و دانههای تسبیح را یکی یکی با ذکر صلوات، از زیر انگشتانم رد میکنم. نمیدانم این صلواتها برای سلامتی صالح ست یا برای این که مطمئن بشوم تصادف عمدی نبوده؛ شاید هم برای هردو. با این که همه فیلمها با بالاترین کیفیت ضبط و ارسال شدهاند، اما هرچه جلو و عقب میزنم نمیتوانم پلاک موتور را بخوانم. فیلم را نگه میدارم و روی پلاکش زوم میکنم. مخدوش و گِلی ست و نمیشود خواندش. طبیعی نیست.🤨 سرِ دردناکم نبض میزند و ماری که درون سینهام بود دوباره زبان دوشاخهاش را نشانم میدهد.🐍 #ادامه_دارد... #آھ_اے_شھادت... #نسئل_الله_منازل_الشھداء 💞 @aah3noghte💞 @istadegiقسمت اول