eitaa logo
شهید شو 🌷
4.2هزار دنبال‌کننده
18.2هزار عکس
3.5هزار ویدیو
69 فایل
مطالبی کمتر روایت شده از شهدا🌷 #به‌قلم‌ادمین✎ وقت شما بااهمیته👌 فلذا👈پست محدود👉 اونقدراینجاازشهدامیگیم تابه‌چشمشون‌بیاییم خریدنےبشیم اصل مطالب، سنجاق شدھ😉 کپی بلامانعه!فقط بدون تغییر در عکسها☝ 📱 @Shahiidsho_pv زیلینک https://zil.ink/Shahiidsho
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
❁﷽❁ 💔 با هیچ کس نشانی زان دل‌ستان ندیدم یا من خبر ندارم.... یا او نشان ندارد #اللهّمَ‌عَجِّل‌لِوَلیِّڪَ‌الفَرَج #آھ_امام_غریبم 💕 @aah3noghte💕
💔 🌹 امام علی علیه السلام: ياران امام مهدى(ع) هستند و پيران در ميانشان نيستند مگر همانند سرمه چشم و (يا) نمک در طعام ، که كمترين چيز در طعام نمڪ است . 📚 بحارالانوار، ج ۶۰،ص ۳۱۶ ... 💕 @aah3noghte💕
💔 تو این دیار بےرنگی میون دلای سنگی نصیب ماها دلتنگی نصیب شما پروازه ولی هنوزم برا شهادت یه معبری بازه... مزارشهیدسجادشاهسنایی بیاد #شھیدجوادمحمدی #آھ_اےشھادت... 💕 @aah3noghte💕
💔 ﺧﺒﺮﺕ ﻫﺴﺖ ﮐﻪ ﺩلتنگ ﻧﮕﺎﻫﺖ ﺷﺪﻩ ﺍﻡ ﺑﯿ💔ـﻘﺮﺍﺭ ﺗﻮ ﻭ ﭼﺸﻤﺎﻥ ﺳﯿﺎﻫﺖ ﺷﺪﻩ ﺍﻡ ﺧﺒﺮﺕ ﻫﺴﺖ ﺩﻟﻢ ﻣﺴﺖ ﺣﻀﻮﺭ ﺗﻮ ﺷﺪه؟ ﻋﺎﺷﻖ ﻭﺷﯿﻔﺘﻪ ﯼ ﺯﻧﮓ ﺻﺪﺍﯾﺖ ﺷﺪﻩ ﺍﻡ ﺧﺒﺮﺕ ﻫﺴﺖ ﮐﻪ ﺑﺎﺭﺍﻥ ﻭ ﺑﻬﺎﺭﻡ ﺷﺪﻩ ﺍﯼ ﭼﻮﻥ ﭘﺮﺳﺘﻮےﻣﻬﺎﺟﺮ, ﻧﮕﺮانت شده ام #همسرانه #آھ... 💕 @aah3noghte💕
💔 ... اصلا خیال نمےکردم این موقع روز سر مزارش اینقدر شلوغ باشه تا جائی که تونستم نزدیک مزار شدم و دستمو به نشونهء سلام گذاشتم رو قلبم✋ قبرو تازه شسته بودند و هنوز زمین خیس بود... خانواده شهید، آماده مےشدن برای رفتن کودک اما نمےرفت... دور مزار پدرش مےچرخید پِیِ چیزی مےگشت انگار🤔 چند لحظه بعد مادر گفت فکر کنم علی خم شد انگار گوشه دلش هوای مادرش را هم داشت که شلوارش خیس آب نشود اما دلش پیش بوسه بر مزار پدر بود نگاهش میکردیم خم شد پایش را روی تکه کوچکی از زمین که خشک مانده بود، گذاشت مزار را بوسید خندید بلند شد و با شادی کودکانه برای پدر دست تکان داد👋 رفتند... و من شرمنده تر از همیشه شرمندهء همه هایی که پدرهاشان شهید شد تا من و تو بتوانیم با آرامش، نفس بکشیم... و .... ... 💕 @aah3noghte💕
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💔 🎥 تا حالا می گفتیم شهدا شرمنده ایم ولی با دیدن این فیلم بعید می دانم فردای قیامت بتوانیم پاسخ این یک نفر را هم بدهیم. این مستندها باید دیده شوند تا همگان بدانند چه زجرهایی کشیده شده است. ... 💕 @aah3noghte💕
💔 #شیعیان یمن و هند و پاکستان هم آمدند... از همه جا اومدن کمک سیل زده ها فقط سلبریتی های #مدعیِ #دروغینِ #ایران پرستی هستن که نیستن... #آھ_ز_بےبصیرتی #سیل 💕 @aah3noghte💕
💔 بعد از #آتش_سوزی🔥 کلیسای تاریخی نوتردام در پاریس بدلیل بی عرضگی قالیباف،😏 دیروز هم حداقل ۲۸ توریست آلمانی بدلیل واژگونی اتوبوس در کشور پرتغال کشته شدند.❌ به گزارش آمدنیوز این توریستهای آلمانی با #اتوبوس_سپاه به اردوی #راهیان_نور کشور پرتغال اعزام شده بودند!😝 وقتی میخان چهره سپاه و نیروهای ارزشی کشور، رو خش خشی کنن اینجوری میشه غرب پرستا😒 هیچوقت چهره واقعی غرب رو نشون منو تو نمیدن‼️😏 #آھ_ز_بےبصیرتی 💕 @aah3noghte💕
💔 دلِ گرفتۀ ما کی چو غنچه باز شود؟! مگر صبا برساند به من هوای تو را... ... 💕 @aah3noghte💕
💔 #گذری_کوتاھ_بر_زندگے_شھدا #شھیدعلیرضانوری قسمت چهارم سال 93 بعد از ترفیع درجه ی همسرم به ستوان دومی،خیلی خوشحال شدم. گفتم ان شاءالله تا زمان بازنشستگی به درجه ی سرهنگی میرسی.😉 اما خودش از این بابت ناراحت بود.😔 با اینکه همیشه بیش از حد مورد انتظار خدمت و فعالیت میکرد، ولی میگفت: "ایکاش من گروهبان باقی میموندم و این درجه نصیب من نمیشد. به ازای هر درجه مسئولیت من بیشتر و انجام تکلیف خیلی سخت تر میشه. خدا کنه که شرمنده و مدیون نشم. من تمام تلاشم بر این هست که لقمه حلال وارد این زندگی کنم؛و مسئولیتمو به درستی انجام بدم. اما ترسم از این هست که خدای ناکرده نتونم به درستی و آنطور که مورد انتظار هست انجام وظیفه کنم."🍃 ازاین بابت خیلی دغدغه خاطر داشت ولی همیشه حاضر بود. هیچوقت خودش را کنار نمیکشید. همیشه آماده خدمت و داوطلب بود.💪 زمانی که بحث اعزام به سوریه مطرح شد،جز اولین افراد داوطلب بود و هرسری که رفتنش از سمت سپاه به تاخیر میفتاد بینهایت ناراحت میشد و میگفت "این از کم سعادتی من هست. برای من خیلی سخته که در این لباس پاسداری باشم ولی فرصت ادای تکلیف به من داده نشده" و آرام و قرار نداشت برای پیوستن به جمع مدافعان حرم... خوشا آنان که پا در وادی عشــق نهادند و نلغــــزیدند و رفــــتند خوشا آنان که با اخلاص و ایمــان حریم دوســــت بوسیدند و رفتند #نقل_از_همسر_شهید #آھ_اےشھادت... 💕 @aah3noghte💕 #اختصاصے_کانال_آھ...
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💔 لحظه اعلام خبر پيدا شدن پيكر مطهر شهيد مجيد قربانخاني به مادر بزرگوارشان باحضور فرماندهان و هم رزمان شهيد خوش آمدي دلاور مادر شهید: میخوام یه شب با مجید تنها باشم، تنهای تنها ..... مجید رو از زیر قرآن رد نکردم... #شھیدمجیدقربانخانی #خبرآمدخبرےدرراهست... #آھ... 💕 @aah3noghte💕
🔹 ...58 هرچی که بود، آرامش عجیبی داشت❣ با همه کوچیکیش،دلنشین و دوست داشتنی بود...❣ بازم سرم گیج رفت! دستمو گرفتم به دیوار! ساعت روی دیوارو نگاه کردم، حوالی ساعت نُه بود. رفتم سمت گوشه ای که پتو ها چیده شده بود، نشستم و تکیه دادم بهشون. کلافه پاهامو دراز کردم و نفسمو دادم بیرون! باید چیکار میکردم؟ با این لباسا کجا میتونستم برم ؟؟ باید لباس میخریدم... اما ... با کدوم پول!!؟؟ میتونستم امشب همه چیو تموم کنم... اما... برای اون.... راستی اون کیه؟؟ اصلا من چرا بهش اعتماد کردم؟؟ اون چرا به من اعتماد کرد؟؟ منو آورد تو خونش! من حتی اسمشم نمیدونستم!! هرکی بود انگار خیلی مهربون بود! بالاخره اگر امشب کاری میکردم، برای اون دردسر میشد! یعنی الان مامان و بابا چه فکری درباره من میکردن!! سرمو آوردم بالا! یه آیینه کوچیک رو دیوار بود! رفتم سمتش، صورتمو نگاه کردم. نخ های بخیه نمای زشتی به صورت قشنگم داده بودن! چشمام گود رفته بودن و زیرشون کبود شده بود. سرم هنوز گیج میرفت😣 چشمام پر از اشک شد و تکیه‌مو دادم به دیوار و فقط گریه کردم... انقدر دلم پر بود که نمیدونستم برای کدومشون گریه کنم... همونجوری سُر خوردم و همونجا که ایستاده بودم نشستم و سرمو گذاشتم رو زانوهام! تو سَرم پر از فکر و خیال بود... پر از تنهایی پر از بدبختی پر از نامردی... نامردی!! هه! یعنی الان مرجان کجاست؟! پارتی دیشب بهش خوش گذشته بود؟😏 نوری که تو چشمم افتاد، باعث شد چشمامو باز کنم! صبح شده بود!! حتی نفهمیده بودم کِی خوابم برده!! چشمامو مالیدم و اطرافمو نگاه کردم! یاد اتفاقات دیروز افتادم. شکمم صدا داد، تازه فهمیدم از دیروز عصر چیزی نخوردم! البته همچنان معدم میسوخت و مانع میلم به خوردن میشد😣 ساعت هفت بود! بلند شدم، آبی به صورتم زدم و رفتم سمت در... یدفعه یاد اون افتادم! شمارش هنوز تو جیبم بود... باید حداقل یه تشکری ازش میکردم! رفتم سمت تلفن اما با فکر این که ممکنه خواب باشه، دوباره برگشتم سمت در. یه بار دیگه کل خونه رو از زیر نگاهم گذروندم و رفتم بیرون! حتی کفش هم نداشتم!! همون دمپایی آبی و زشت بیمارستان رو پوشیدم البته دیگه هیچی مهم نیست! در کوچه رو باز کردم. هنوز هوا سرد بود، یه لحظه بدنم از سوز هوا لرزید و دستامو تو بغلم جمع کردم. یه نفس عمیق کشیدم و خواستم برم بیرون که ... ماشینش روبه روی در پارک شده بود! اولش مطمئن نبودم، با شک و دودلی رفتم جلو اما با دیدن خودش که توی ماشین خوابیده بود و از سرما جمع شده بود، مطمئن شدم! هاج و واج نگاهش کردم!😳 یعنی از کِی اینجا بود؟؟!! با انگشتم تقه ای به شیشه زدم که یدفعه از خواب پرید و هول شیشه رو داد پایین! -سلام!بیدار شدین؟؟😳 -سلام! بله! شما از کی اینجایید؟؟ -مهم نیست، خوب خوابیدین؟ حالتون بهتره؟؟ -بله ولی انگار حال شما اصلا خوب نیست! رنگتون پریده! فکر کنم سرما خوردین!! -نه نه!!چیزی نیست! خوبم! -باشه... فقط خواستم تشکر کنم و بگم که من دارم میرم! -میرید؟؟ کجا؟؟ -مهم نیست! ببخشید که مزاحمتون شدم! خداحافظ!! چند قدم از ماشینش دور شده بودم که صدام کرد. -خانوم...!!؟؟ "محدثه افشاری" @aah3noghte @Romanearamesh
❁﷽❁ 💔 بوعلی‌سینا اگر شش‌گوشه‌ات بوسیده‌بود جای قانون و شفا دیوان سینا داشتیم #صلےالله_علیڪ_یااباعبدلله #آھ_ڪربلا 💕 @aah3noghte💕
💔 از کوچه‌های خسته این شهر عبور کن این آسمان غم زده را غرق نور کن🌈 دل‌های ما به شوق تو پا در رکاب شد ای آخرین ذخیره‌ی زهرا(س) ظهور کن❤️ 💕 @aah3noghte💕
💔 🌹 |مـا یار ندیدھ تبِ معشوق ڪشیدیم...|
💔 دنبال ردی از جواد تو کوچه پس کوچه های مجازی قدم میزدم عکسی از یه شهید فاطمیون رو دیدم که خیلی آشنا بود چند باری تو گلستان شهدا سر مزارش رفته بودم اما نمیدونستم احمد و آقا جواد با هم بودند... آره شهید احمد شکیب احمدی روز قبل از شهادت آقا جواد مجروح میشه و برمےگرده عقب و حدود دو سال بعد خودشم شهید میشه هعییی وگرنه تا الان خیلی وقتا بود که مےشد شهید بشیم😔 جز در دل تنگ من ای مونس جان، جای تو نیست تنگ مپسند دلی را که در او جاداری💔 💔 ... فرمانده مُحرّم 💕 @aah3noghte💕
💔 #دمشق_صراط_عشق روی سنگ قبر من این جمله را انشا کنید عٲقبت ٲىڹ جٵڹ ڹآقآبڵ فڈآے زىڼب إست.... #پروفایل😍 #مدافعانه💪 #آھ_اےشھادت... 💕 @aah3noghte💕
1_4390879.mp3
4.44M
🎧 #سرود فوق العاده شنیدنی❣ 🎼 به جز تو نداره دل من پناهی ... 🎤 #حاج_میثم_مطیعی 🌙 به مناسبت #نیمه_شعبان 💕 @aah3noghte💕
💔 دو ماه از شروع جنگ تحمیلی گذشته بود. یک شب بچه ها خبر آوردند که یک بسیجی اصفهانی در ارتفاعات کانی تکه تکه شده است. بچه ها رفتند و با هر زحمتی بود بدن مطهر شهید را درون کیسه ای گذاشتند و آوردند.😔 آن چه موجب شگفتی ما شد، وصیت نامه ی این برادر بود که نوشته بود: «خدایا! اگر مرا لایق یافتی، چون مولایم اباعبدالله الحسین (ع) با بدن پاره پاره ببر.»❤️ راوی: خاطره از بسیجی محمد 📚کرامات شهدا 💕 @aah3noghte💕 ...
💔 #گذرے_کوتاه_بر_زندگے_شھدا #شھیدعلیرضانوری قسمت پنجم گاهی از شیطنت های علی اکبرمان خسته میشدم. وقتی از خستگی هایم یا شیطنت های علی اکبر به همسرم گلایه میکردم میگفت "اگر بدانی خدا چقدر اجر برای این شب بیداری های تو در نظر گرفته حتی یکبار هم گلایه نمیکردی."😉 میگفت "حاضری ثواب پنج دقیقه شیردادن به بچه را با ثواب دو ماه از عبادات من عوض کنی؟"☺️ موقعی که مشغول شیردادن یا خواباندن علی اکبر بودم و نیاز به چیزی پیدا میکردم، آقا علیرضا نمیذاشت من از جایم بلند بشوم. میگفت هرچی میخوای خودم برات میارم، میخوام منم تو ثوابش سهیم باشم.😊 هیچوقت احساس تنهایی نکردم. در امور بچه داری همیشه کنارم بود. میگفت زن و شوهر باید شانه به شانه برای پیشرفت زندگیشون قدم بردارند. و همیشه این داستان را برام تعریف میکرد که روزی امام خمینی(ره) به دخترش که از شیطنت های فرزندش گلایه میکرد گفتند: "من حاضرم ثوابی را که تو از تحمل شیطنت فرزندت می بری با تمام ثواب عبادات خودم عوض کنم" حرفش این بود که ببین امام با آن عظمتشان اینقدر اجر در بچه داری میدانستند که حاضر بودند ثواب عباداتشان را با ثواب بچه داری عوض کنند... به من میگفت راه بهشت برای خانم ها میسرتر است نسبت به آقایون. به شرط اینکه به راحتی اجر کارشون را تباه نکنند.☝️ احساس میکردم علیرضا با چشم دل به همه حقایق هستی نگاه میکرد..نه با چشم سر و نگاه ظاهری ... ✨چشم دل باز کن که جان بینی ✨آنچه نادیدنی است آن بینی... #شهید_مدافع_حرم_علیرضا_نوری #نقل_از_همسر_شهید #ادامه_دارد 💕 @aah3noghte💕 #اختصاصے_کانال_آھ...
🔹 ... 59 برگشتم سمتش. نصف بدنشو از ماشین آورده بود بیرون و کاملا از قیافش معلوم بود یخ کرده! خودمم داشتم میلرزیدم از سرما. نگاهش کردم... بازم سرشو انداخت پایین -آخه با این لباسا کجا میخواید برید بعدم شما که جایی... بی رمق نگاهش کردم -مهم نیست...! یه کاریش میکنم! -چرا مهمه! یه چند لحظه بیاید تو ماشین لطفا! کارتون دارم! یکم این پا و اون پا کردم و نشستم تو ماشین. دو سه دقیقه ای به سکوت گذشت. بعد ماشینو روشن کرد و راه افتاد، نمیدونستم الان کجای تهرانم! اصلا این خیابونا برام آشنا نبود. فکرکنم بار اولی بود که میدیدمشون! معلوم بود که خلوت تر از وقت عادیشه. آخه دیگه چیزی به عید نمونده بود! یدفعه مخم سوت کشید! فردا عید بود😳 غرق تو افکار خودم بودم که ماشین جلوی یه مغازه ایستاد! -چندلحظه صبرکنید،زود میام! بعد حدود سه دقیقه با دو تا کاسه ی آش که ازشون بخار بلند میشد برگشت!! عطر آش که تو ماشین پیچید دلم ضعف رفت🍲... -دیشب بعد اینکه رفتین تو یادم افتاد شام نخوردین!!😅 اما راستش نخواستم مزاحم بشم، گفتم شاید خودتون چیزی از یخچال بردارین و بخورین! ولی فکرنکنم چیزی خورده باشین! اینو بخورین ،باز میرم میخرم... ترسیدم زیاد بخرم سرد بشه! با نگاهم ازش تشکر کردم و آشو ازش گرفتم. واقعا تو این سرما میچسبید. تو سکوت کامل صبحانشو خورد و از ماشین پیاده شد، و با دو تا کاسه ی دیگه برگشت! با تعجب نگاهش کردم😳 -من که دیگه میل ندارم! دستتون درد نکنه... واقعا خوشمزه بود! -یه کاسه که چیزی نیست☺️ آش خوبه، بخورین یکم جون بگیرین. واقعا هنوز سیر نشده بودم! روا نبود بیشتر از این مقاومت کنم!!😅 کاسه ی بعدی رو هم ازش گرفتم و این بار با آرامش بیشتری، خوردم. بازم ماشینو روشن کرد و دور زد،ولی سمت خونه نرفت. باورم نمیشد که یه روز، اینقدر بیخیال سوار ماشین یه غریبه بشم!! اصلا چرا نمیذاشت برم؟؟ چه فکری تو سرش بود!؟ کجا داشت میرفت...؟ چرا بهش اعتماد کرده بودم؟ سرمو برگردوندم و صورتشو نگاه کردم، میخواستم یه دلیل برای بی اعتمادی ، تو چهرش پیدا کنم!! ولی هیچی نبود...! چهره ی جالبی داشت! کاملا مردونه و موقر! چشم و موهای مشکی پوست سبزه و.... حدود دوسانت ریش و سبیل!! با اینکه از این مورد آخری خیلی بدم میومد،اما واقعا به قیافش میومد! ترکیب چهرش دلنشین بود...! هینجوری که به روبه‌روش رو نگاه میکرد، قیافش یجوری شد! تازه فهمیدم یکی دو دقیقست زل زدم بهش!!! خجالت زده سرمو برگردوندم و خیابونو نگاه کردم. خورشید اومده بود تا خیسی بارونی که از دیشب کل شهرو شسته بود ،خشک کنه! همه جا خلوت خلوت بود! شایدم همه دیشب مثل بارون مشغول شستن و تمیز کردن بودن و الان خواب بودن...😴 حتما مامان هم چندنفری رو آورده بود تا خونه رو تمیز کنن! خونه ای که دیگه من توش جایی نداشتم... یعنی عرشیا میدونست چه بلایی سر من آورده؟!😢 با صدای سرفه های اون،به خودم اومدم!! -فکرکنم سرما خوردین...! -به قول خودتون،مهم نیست🙂 -چرا به من دروغ گفتین؟؟ -دروغ!!! چه دروغی؟؟😳 -دیشب گفتین میرین پیش دوستاتون! وگرنه من قبول نمیکردم برم خونتون که خودتون بمونین بیرون و سرما بخورین!! -از کجا میدونین نرفتم؟؟ -از گرفتگی صدا و شدت سرفه هاتون مشخصه کل دیشبو تو ماشین خوابیدین!! -خب آره، ولی ... دروغ نگفتم! رفتم اما نشد برم تو! در حوزه بسته بود و نگهبان هم گفت دیر وقته و ساعت ورود و خروج گذشته!😊 منم مجبور شدم برگردم ! -حوزه؟؟😳 حوزه کجاست؟؟!! -‌نمیدونین؟؟😊 -نه.نمیدونم... شایدم اسمشو قبلا شنیدم ولی الان یادم نمیاد...! لبخند زد و چیزی نگفت! -خب میومدین خونه! منم یه جایی میرفتم! بالاخره خونه ی شما بود! چهرش جدی شد و صداشو صاف کرد! -یعنی منِ مرد میومدم تو خونه و شما رو میفرستادم تو کوچه خیابون؟؟😒 بعدم من به شما اطمینان دادم که تو این خونه کسی مزاحمتون نمیشه! حتی خودم! نمیدونستم چی بگم بازم چنددقیقه ای تو سکوت طی شد! "محدثه افشاری" @aah3noghte @Romanearamesh
💔 •┄❁#قرار‌هرشب‌ما❁┄• فرستـادن پنج #صلواتــ بہ نیتــ سلامتے و ٺعجیـل در #فرج‌آقا‌امام‌زمان«عج» هدیہ ‌بہ‌ روح ‌مطهر #شھیدمحمود_شهبازی 💕 @aah3noghte💕
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
❁﷽❁ 💔 باز هم جشن نیمه‌ی شعبان همه‌ی شهرمان چراغانےست عطر عود و گلاب می‌آید چقدر حیف شد که آقا نیست باز هم جشن نیمه‌ی شعبان ما به دنیا عجیب دل بستیم لااقل به بهانه‌ی این جشن دو سه روزی به یادتان هستیم 💕 @aah3noghte💕