💔
ما قبرستان نشینان عادات سخیف،
باید جایی را داشته باشیم
که از روزمرگی این شھرِ دنیازده، دورِمان کند...
کسی باید باشد برای بےپناهیِ قلبهایمان
در این آماج تیرهای گناه..
من تو را یافته ام ای #شھید!
همانکه یادت
سپر امانِ مےشود در این نبردِ آخرالزمانیِ شیاطین و قلب شیعه
و مزارت را، آرام و قرارِ این قلب بےقرار دیده ام
من #تو را یافتم ای شھید
آنکه بوی عطر سیب حرم حسین فاطمه
حوالیِ حرمش مےوزد...
عنایتی...
رحمی...
نگاهی...
#مددی_یا_ارباب...
#شھیدجوادمحمدی
#مبتلایم_کرده_ای_در_این_هیاهو
#یاحسـین❤️
#تربت_هر_شھید نَمی از خاک کربلا دارد...
#اللهم_صل_علي_محمدﷺو_آل_محمدﷺو_عجل_فرجهم
#قیامت
#حسرت
#رفاقت
#شھدادستگیرند
#شھادت
#حسرت
#شفاعت
#جامانده
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
#پروفایل
💕 @aah3noghte💕
#زیارت_مجازی
#انتشارحتماباذکرلینک
شهید شو 🌷
💔 #رمان_رهــایـــے_از_شبــــ ☄ #قسمت_هفتاد_و_نهم فاطمه فهمید چقدر حالم خرابه. بحث رو عوض کرد: _می
💔
#رمان_رهــایـــے_از_شبــــ ☄
#قسمت_هشتاد
💤خواب دیدم.....
فاطمه روی سجاده در همون محرابی که دیشب قامت بسته بود نماز میخواند. ولی #چادرش از جنس 🌟حــــریر🌟 بود.خانه عطر گلاب میداد.من صورت فاطمه رو نمیدیدم.و فقط داشتم از پشت سر به نماز خوندنش نگاه میکردم. وقتی سلام نمازش تمام شد سرش رو کمی به سمتم چرخوند به صورتی که اصلا نمیتونستم رخ کاملش رو ببینم.و خطاب به من با صدایی نااشنا گفت:
_دیشب من هم برات دعا کردم.به حرمت دعای آقات در حق خودم..
بعد از کمی مکث گفت:
_اون دلش پراز غصه ست..آزارش نده. اگه میخوای دعام پشت سرت باشه آزارش نده.
من از صدای نا آشنای او لرزه به جانم افتاد. 😨😯با من من پرسیدم:
_اااز..کی ..حرف میزنی؟ آقام رو میگی؟!
بلند شد که بره..
تسبیح رو برداشت و نزدیکم شد.او رانمیشناختم.حتی نمیتوانستم صورتش رو بخوبی ببینم.ولی با اینکه هاله ای از او پیدا بود دریافتم چقدر زیباست..
هاج و واج نگاهش کردم.
او💚 تسبیح سبز رنگ💚 رو توی مشتم گذاشت و گفت:
_برام تسبیحات حضرت زهرا بخون.دعا میکنم به حاجتت برسی
داشت میرفت که شناختمش.!!
🍃🌹🍃
از خواب پریدم.
تمام صحنه های خوابم در مقابل چشمم رژه میرفت.. او الهام بود!!
خدایا او در خواب من چیکار میکرد؟؟! کی رو میگفت آزار ندم؟؟ او گفت آقام براش دعا کرده؟ مگه آقام اونو میشناخته؟؟!
حتما بخاطر صحبتهای فاطمه درموردش چنین خوابی دیده بودم!این خواب هیچ معنایی نمیتونست داشته باشه!
چشمهام رو بستم و سعی کردم دوباره بخوابم ولی اینقدرفکرم پریشون بود که نمیتونستم.ساعت رو نگاه کردم.نزدیک شش بود.🕧
🍃🌹🍃
آهسته بلند شدم و لباس پوشیدم
تا برای صبحانه نون تازه بگیرم و پذیرایی ساده ی دیشبم رو جبران کنم. فاطمه در خوابی عمیق بود و حدس زدم حالا حالاها قصد بیدار شدن ندارد.به نانوایی رفتم، نون تازه گرفتم.برای ناهار قورمه سبزی بار گذاشتم.ساعت نه 🕘بود که فاطمه بیدارشد و با تعجب به دیوار آشپزخونه تکیه زد.
_تو رو تو جنوب باید با مشت ولگد بیدار میکردیم چجوریاست که الان بیداری؟؟
خندیدم و گفتم:
_هرکاری کردم خوابم نبرد.برو دست وصورتتو بشور باهم صبحونه بخوریم.
او در حالیکه به سمت اجاق گازم میرفت گفت:
_این بوی قورمه سبزی از قابلمه ی تو بلند شده.؟؟ مخم سوت کشید دختر، اول صبحی.
گفتم:
_امیدوارم دوست داشته باشی
او کنارم نشست و گفت:
_اونی که قورمه سبزی دوست نداشته باشه حتما خیلی باید بی سلیقه باشه ولی من که ناهار نیستم!!
با اخم وتشر گفتم:
_بیخووود!! من به هوای تو درست کردم.باید ناهارتو بخوری بعد بری.
فاطمه سرش رو روی بازوهاش گذاشت و با لبخندی عمیق گفت:
_وااای رقیه سادات نمیدونی چه خواب خوبی دیدم..
با تعحب نگاهش کردم:
_تو هم خواب دیدی؟چه خوابی؟
او سرش رو بلند کرد وگفت:خواب و که تعریف نمیکنن..ولی از همون اولش مشخص بود تعبیرش چقدر خوبه..چون با بوی قورمه سبزی از خواب پاشدم!
باهم خندیدیم.😄😄 گفتم:
_از بس که دیشب درباره ی همه چی حرف زدیم!! منم تحت تاثیر حرفهای دیشب، خوابای عجیب غریبی دیدم.
فاطمه آهی از سر امیدواری کشید:
-ان شالله واسه هردومون خیره!
وبا این جمله بحث بسته شد.
🍃🌹🍃
حضور بابرکت و آرامش بخش فاطمه بعد از ناهار به پایان خودش نزدیک میشد.
دلم نمیخواست او از کنارم بره.او هم نگرانم بود.
میگفت واقعا از ته قلبش راضی نیست این خونه رو ترک کنه ولی مجبوره.
میدونستم راست میگه. موقع خداحافظی با نگرانی خواهرانه ای بهم گفت:
_خواهش میکنم مراقب خودت باش. درمورد کامران هم زود تصمیم نگیر! شاید واقعا دوستت داشته باشه ولی بعید میدونم بتونه خوشبختت کنه! اون از جنس تو نیست.
حرفش رو تایید کردم وگفتم:
_شاید بهتر باشه بهش همه ی واقعیت رو بگم.
فاطمه کمی فکر کرد وگفت:
_گمون نکنم کار درستی باشه. چون هنوز از خلوص نیتش خبر نداریم.ممکنه بقول تو نقشه ای برات کشیده باشه.فعلا فقط ازشون دوری کن تا منم به طور غیرمستقیم با چندنفر مشورت کنم ببینم بهترین راه حل چیه!
او مرا که در سکوت و شرمندگی نگاهش میکردم در آغوش گرفت و با مهربانی گفت:
_توکلت به خدا باشه. خدا تو رو در آغوشش گرفته.به #آغوش_خدا اطمینان کن.😊👌
قطره اشکی از گوشه ی چشمم😢 لغزید.
سرم رو از روی شانه اش بلند کردم. آهسته تکرار کردم:
_خدا منو در آغوشش گرفته
او با لبخندی چندبار به شانه ام زد و دوباره تاکید کرد:
_به آغوشش #اعتماد کن..بترسی افتادی!!
گونه ام رو بوسید و قبل از خدانگهدار گفت:
_مسجد منتظرتما..صف اول بی تو خیلی غریبه.خدانگهدار..😊
اشکم رو پاک کردم.
_خدانگهدار😢
ادامه دارد…
نویسنده:
#فــــ_مــقیـمــے
#کپی_با_صلوات
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💕 @aah3noghte💕
شهید شو 🌷
💔 مِّنَ الْمُؤْمِنِينَ رِجَالٌ صَدَقُوا مَا عَاهَدُوا اللَّهَ عَلَيْهِ فَمِنْهُم مَّن قَضَىٰ نَحْب
💔
تا که خواند: "إن تنکرونی فأنا ابن المجتبی"
پیرمردان جمل گفتند: طوفان آمده
#قاسم_بن_الحسن
#آھ...
💕 @aah3noghte💕
heiat_saralah_moharam_shab4_1398-6-12 (9).mp3
6.93M
💔
می بینی که حالم... چه بد حالیه😔😭
با نوای #سیدحبیب_مجیدی
#اللهّمَعَجِّللِوَلیِّڪَالفَرَج
#آھ...
💕 @aah3noghte💕
شهید شو 🌷
💔 جان ناقابل ما قطره ای کوچک در برابر اقیانوس بزرگ رحمت پروردگار است... نه جان ما از جان حضرت اباع
💔
شهیدی که اصرار داشت
دیگر روضه #قاسم_بن_الحسن نخوانند‼️
#شھیدمرحمت_بالازاده
#تصویربازشود
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💕 @aah3noghte💕
شهید شو 🌷
💔 قتلگاه زمانت را بشناس!!! #حاج_حسین_یکتا #آھ_اے_شھادت... #نسئل_الله_منازل_الشھداء 💕 @aah3nog
💔
اذن شھادتت را با پافشاری و اصرار بگیر!!!
#حاج_حسین_یکتا
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💕 @aah3noghte💕
Zamine_Hajmahdirasuli_Shab1moharam1440_sarallahzanjan.mp3
15.74M
💔
هوا هوای بیقراری
شبا شبای سوگواری
خدا رو شکر هنوزم ارباب...
هوای نوکراتو داری❤️
#حاج_مهدی_رسولی
#آھ...
💕 @aah3noghte💕
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💔
#من_حرم_لازمم
#دلم_تنگ_است💔
توعراقی و منم ایرانم
سرنوشت این چنین رقم خورده
#هرشب_یک_دل_نوا
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💕 @aah3noghte💕
#فرواردکن_مومن😉
💔
میگفت :نصف شب ڪه از خواب پاشدی،
دس بذار رو قلبت، بگو:
صل الله علیڪ یا #اباعبدلله....
همین سلام، یجا بدردت میخوره🙂🍃
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💕 @aah3noghte💕
💔
رهبرم اخم کند، قایقی خواهم ساخت
خواهم انداخت به دریای دل اربابم
قایق از خشم پراست و دل از نفرت تکفیری ها.
قصه ی فهمیده باز تکرار کنم؟ 😏
نه دگر این بار دعوا به سر سربند نیست.
همه ی سر بند ها نام یا فاطمه است...نشود تکرار باز عاشورا.😊
خیمه ها این بار جایش امن است.
علم عباس هم دست نیکوی گل سرسبد فاطمه است.
رهبم خامنه ایست.💪
رهبرم سید و اولاد علی است. 😍
رهبرم اخم کند به خدا مادرتان داغ شما می بیند. حاج همت رفته، کاظمی دیگر نیست، پدر موشک ایران هم رفت.
لیک از عالم غیب باز با ما هستند.❤️
حاج قاسم هم هست که سلیمانی کرد همه دنیا را فتح. همه ی ما هستیم کور خوانید اگر باز هم فکر کنید که علی تنها است.
نامه های بیعت با مسلم همه اش ایرانیست.
همه با خون خود امضا کردیم. 🙃
خاک پای پسر زهراییم.
باز دنیا انگار تشنه خون شده است.
هوس رویش لاله کرده دورتا دور ضریح عباس خون شیعه زگرفتاری تن خسته شده. وقت آن است که آزاد شود از رگ ها.
رهبرم اخم نکن.
ای به فدای جدت .
به خدا اذن دهی ،
شیعه با خون خودش می شورد،همه ی لشکر کفر.☺️❤️
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
#جانم_فدای_رهبر❤️
💕 @aah3noghte💕
💔
اسمش "طرّماح" بود
خوش صحبت، با استدلال هایی قوی
عمرش را در اثبانیت حق حضرت علی علیه السلام گذرانده بود ...
مقداری گندم خریده و از کوفه رهسپار یمن بود
در راه، امام حسین را دید و از آشوب کوفه برای حضرت گفت
امام اما فرمودند: ما بر سر عهدمان (با مردم کوفه) هستیم
طرماح گفت:
مےروم آذوقه را به خانواده ام مےرسانم و برای یاری شما برمےگردم...
رفت
اما وقتی برگشت که خیمه ها در آتش بود...
طرماح، سعادت دنیا و آخرتش را فدای روزیِ خانواده اش کرد...
مےگویند بعد از بازگشت به یمن، سرنوشتش در تاریخ، مشخص نیست...
آری طرماح وقتی میرسد که دیگر در نینوا لاله ای نیست و آتش ها خاکستر شده اند!
#طرماح_ابن_عدی_طائی
#اللهم_اجعل_عواقب_امورنا_خیرا
#درنگی_که_پشیمانی_به_بار_آورد
#در_یاری_از_امام_حاجت_به_هیچ_استخاره_نیست
#برای_امام_زمان_طرماح_نباشیم
#آھ...
💕 @aah3noghte💕
#انتشارحتماباذکرلینک
شهید شو 🌷
💔 #رمان_رهــایـــے_از_شبــــ ☄ #قسمت_هشتاد 💤خواب دیدم..... فاطمه روی سجاده در همون محرابی که دیش
💔
#رمان_رهــایـــے_از_شبــــ ☄
#قسمت_هشتاد_و_یکم
در رابستم.
پشت در آرام آرام اشک ریختم.
خدایا ممنونم 😢🙏که فاطمه رو سر راهم قرار دادی. من چقدر این دختر را دوست داشتم.چقدر احساس خوب و آرامش بخشی به من می داد.
کاش او خواهرم بود.کاش لحظه به لحظه کنارم بود تا مواظبم باشه خطا نکنم!
یاد جمله ی فاطمه افتادم!
(خدا تو رو در آغوش گرفته..).
بله من خدا رو دارم .لحظه به لحظه کنارمه. پس نباید حسرت بخورم که چرا فاطمه همیشه کنارم نیست.
من در آغوش خدا فاطمه رو پیدا کردم.. همینطور حاج مهدوی رو! پس در آغوش خدا میمونم.شاید خدا سوغات بیشتری در آغوشش پنهان کرده باشه!
امروز پر از انرژی ام. میخوام فقط با خدا باشم وشهدا!😊👌
رفتم سراغ سجاده و کتاب دعا!!
🍃🌹🍃
اولین اتفاق خوب افتاد!!
فاطمه همون شب زنگ زد و با خوشحالی گفت:
_در مدرسه ی خصوصی ای که یکی از آشنایانش مدیریت اونجا رو به عهده داره به یک حسابدار نیاز دارن!
من که سر از پا نمیشناختم با خوشحالی گفتم:☺️😍
_این از برکت قدم توست..یعنی میشه منو قبول کنند؟؟
فاطمه هم با خوشحالی میخندید.☺️
_ان شالله فردا باهم میریم برای مصاحبه.
🍃🌹🍃
روز بعد با کلی ذوق وشوق از خواب بیدار شدم.
آرایش مختصری کردم و با اشتیاق چادرم رو پوشیدم.وقتی به خودم در آینه نگاه کردم بنظرم #رژ_لبم_غلیط_بود_و_باچادرم_تناسبی_نداشت.تصمیم #سختی بود ولی رژم رو پاک کردم و با #توکل_به_خدا، راهی آدرس شدم.😌
وقتی به سر در مدرسه رسیدم مو بر اندامم سیخ شد.روی تابلوی مدرسه نوشته بود 😢😟
👣(مدرسه ی غیر انتفاعی شهید ابراهیم همت)👣
🍃🌹🍃
حال عجیبی داشتم.
وارد دفتر مدیریت که شدم فاطمه رو دیدم.بعد از سلام و احوالپرسی های معمول با خانوم مدیری که بسیار متشخص و با دیسپلین خاصی بودند در رابطه با اهداف مدرسه و همچنین کارایی های من صحبت شد و قرار بر این شد که من بی چک وچونه از شنبه کارم رو آغاز کنم! به همین سادگی!!☺️👌
ایشون که خانوم افشار نام داشتند علت این انتخاب رو فاطمه معرفی کردوگفت: _اگه ایشون شما رو تضمین میکنند بنده هیچ حرفی ندارم!
🍃🌹🍃
خدا میدونه با چه شور واشتیاقی از در مدرسه بیرون اومدم. اگر #شرم_حضور نبود همانجا فاطمه رو در آغوش میگرفتم و می رقصیدم.! ولی صبر کردم تا از آنجا خارج شویم.اون وقت بود که فهمیدم فاطمه هم درست در شرایط من بوده. باخوشحالی همدیگر رو بغل کردیم .فاطمه گفت:
_بیابریم یه چیزی بخوریم. دلم میخواد این اتفاق رو جشن بگیریم.☺️😍
به یک کافه رفتیم و به حساب من، باهم جشن مختصری گرفتیم.برای ناهار به دعوت فاطمه تا خونشون رفتیم و در جمع گرم وصمیمی اونجا مشغول حرف زدن درباره ی آرزوهامون شدیم شدیم.
فاطمه با حرفهای امید بخشش منو از حس زندگی لبریز میکرد وگاهی یادم میرفت چه مشکلاتی پشت سرم دارم!
🍃🌹🍃
گرم گفتگو بودیم که تلفن فاطمه زنگ خورد.ناگهان چهره ی او تغییر کرد و با دلواپسی و ناباوری نگاهم کرد.
من که هنوز نمیدونستم شماره ی چه کسی روی تلفن افتاده با نگرانی پرسیدم: _کیه؟!
فاطمه با دهانی باز گفت:
_حااامد😧
من ذوق زده شدم.گفتم:
_ای ول!!!! چقدر خدا عادله…یکی من یکی تو..پس چرا جواب نمیدی؟
_آخه اون شماره ی منو از کجا آورده؟؟!! من که شماره همراهم رو بهش ندادم’!!
میترسیدم تلفن قطع شه و من نفهمم حامد قصدش از تماس چی بوده!
با حرص گفتم:
_بابا خب جواب بده از خودش میپرسی!
فاطمه دستهاش میلرزید:
_نه..نه نمیتونم
رفتارش برام غیر قابل درک بود.با اصرار گفتم:
_فاطمه. .لطفا..!!!تو روخدا جواب بده..مگه دوستش نداری؟
فاطمه با تردید گوشی رو جواب داد. ومن فقط در میان سکوتهای طولانی چنین جوابهای میشندیم
_سلام..ممنون..نه..شماره مو کی بهت داده؟…حامد؟؟؟…..من خوبم.!.ما قبلا در این مورد حرف زدیم ..نمیتونم؟
حدس اینکه اونها درمورد چی حرف میزنند زیاد سخت نبود ولی از اواسط مکالمه سکوت فاطمه طولانی شد و قطرات اشکش😢 یکی پس از دیگری روی گونه های سفید و خشگلش برق میزد.داشتم از فضولی می مردم.
فاطمه گوشی رو قطع کرد و با دستش صورتش رو پوشاند وبی صدا گریه😭 کرد.با نگرانی😨 وکنجکاوی پرسیدم:
_فاطمه چیشد؟حامد چی میگفت؟؟
ادامه دارد…
نویسنده:
#فــــ_مــقیـمــے
#کپی_با_صلوات
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💕 @aah3noghte💕
4_582493935813787772.mp3
1.44M
💔
روایت صوتی ڪمتر شنیده شده از #شھیدمرتضی_آوینی 🌹
بسیار دلنشین ...
این فایل خام و قبل از تدوین است ڪه سراسر همراه با بغض حسرت شهید آوینی همراه است
و گاهی در هنگام خواندن بعضی از فرازهای این دلنوشته
صدای گریه های شهید شنیده مےشود...
#پیشنهاد_دانلود
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💕 @aah3noghte💕
شهید شو 🌷
💔 شهیدی که اصرار داشت دیگر روضه #قاسم_بن_الحسن نخوانند‼️ #شھیدمرحمت_بالازاده #تصویربازشود #آھ_ا
💔
بالاترین آرزوی #شھیدعبدالحسین_برونسی چه بود؟
#تصویربازشود
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💕 @aah3noghte💕