eitaa logo
شهید شو 🌷
4.1هزار دنبال‌کننده
18.7هزار عکس
3.6هزار ویدیو
69 فایل
مطالبی کمتر روایت شده از شهدا🌷 #به‌قلم‌ادمین✎ وقت شما بااهمیته فلذا👈پست محدود👉 اونقدراینجاازشهدامیگیم تاخریدنےبشیم اصل‌مطالب،سنجاق‌شدھ😉 کپی بلامانعه!فقط بدون تغییر درعکسها☝ تبادل: @the_commander73 📱 @Shahiidsho_pv زیلینک https://zil.ink/Shahiidsho
مشاهده در ایتا
دانلود
شهید شو 🌷
💔 ✨ #قدیس ✨ #قسمت_بیست_و_سوم نویســـنده: #ابراهیم_حسن_بیگے گفتم: "برای لعن و نفرين على، وضو و
💔 ✨ نویســـنده: ڪشیش وقتے سر از روی ڪتاب برداشت ڪہ ایرینا با فنجان چاے سبز روبہ رویش ایستاده بود. ڪشیش عینڪش را برداشت و روے میز گذاشت و با ڪف دست، صورتش را ماساژ داد. بہ ایرینا نگاه ڪرد، ایرینا فنجان چــاے را روے میز گذاشت و پرسید: "ڪتـاب درباره ے چیست؟" ڪشیش صورتش را بہ فنجان چاے نزدیڪ ڪرد، بوے آن را استشمام ڪرد و گفت: "چہ عطـرے دارد این چاے سبــز!" بعد، آخـرین ورقے را ڪہ مشغول مطالعہ ے آن بود، بہ دست گرفت و گفت: "ڪتـاب است، ظاهراً مربوط به وقایع تاریـخے در دیـن اسـلام است. گمان ڪنم چیزهایے درباره ے علــے باشد؛ همان ڪہ مسلمانان شیعــہ در لبنان بہ او امــام علــے مےگویند." ایرینا گفت: "علــے را ڪہ . پس بایـد براے مسلمانان ڪتــاب با باشد..." ڪشیش گفت: "اشخاصے بہ نام معاویــہ و عمــروعــاص قصد دارند با علــے بجنگند. جالب است کہ این ڪتــاب در همان زمان توسط عمروعاص شده است. او در یادداشت هایش از وقایعے صحبت مےڪند ڪہ احتمالا منجر بہ جنگ با علــے شده است." ایرینا لبخنـد زد و گفت: "این ڪہ چـہ مےشود، چندان مـہـم نیست؛ مہم این است ڪہ تو الان صاحــب یڪ ڪتاب بسیار و با هستـے. شاید بتوانے آن را بہ مبلغ زیادے بہ یڪے از موزه هاے بفروشے. شاید مسلمانان لبنان نیز طالـب آن باشند." کشیش گفت: "من قصد آن را بہ هیچ عنوان ندارم. باید رابطہ اے بین این ڪتاب و رویایے ڪہ دیشب دیدم وجود داشته باشد. دلم مےخواهد هرچہ زودتر این رابطہ را ڪشف ڪنم." ایرینا گفت: "تو در لبنان دوستے داشتے به نام ؛ همان نویسنده ے ڪہ درباره ے علــے ڪتابے بـود و تو مے گفتے دلت مےخواهد آن را بخوانی. اما یادم نمےآید آن را خوانده باشے." ... 😉 ... 🏴 @aah3noghte🏴 @chaharrah_majazi
شهید شو 🌷
💔 ✨ #قدیس ✨ #قسمت_شصت_و_هفتم نویســـنده: #ابراهیم_حسن_بیگے ایریــنا گفت: "ڪــاش هیچ وقت از بیــ
💔 ✨ نویســـنده: ڪشیش لبخندے زد و رو به آنوشــا گفت: "اتفاقا فقط درباره توسـت... بزرگ ڪه شدے، مےدهم خودت بخــوانے" سرگئــے پرسید: "چے هست موضوع این ڪتـاب؟" ڪشیش گفت: "درباره ے یڪے از مسلمان به نام است." سرگئــے گفت: "همین ڪه امام مسلمانان اســت؟ فڪر ڪنم درباره ے او ڪتاب هاے زیــادے نوشتـه باشند." ڪشیش گفت: "بلـه، به همیــن دلیــل لبنــان همـان جایــے است ڪه مےتوانم درباره ے علــے تحقیق ڪنم. این نسخه ے خطــے ڪه دست مـن است، مربوط به قــرن 6 میــلادے است؛ یڪے از قدیمــے ترین ڪتاب هایـے است ڪه به دست ما رسیده." سرگئــے گفت: "حالا این ڪتاب چگونــه به دست شمـا رسیـد؟ تا حالا ڪجا بـوده است؟" قبـل از این ڪه ڪشیش جوابش را بدهد، ایرینا گفت: "الان وقتتان را با این حرف ها تلف نڪنید." يــولا با تڪان دادن سـر حرف او را تأیید ڪرد و گفت: "بلـه، فرصـت براے صحبت ڪردن درباره ے ڪتـاب زیـاد است. حالا چایتان را بخوریـد ڪه سـرد نشود." راننده ے عـرب، دیــس شیرینـے و ظرف میوه را روي میز گذاشت. ڪشیش رو به سرگئـے گفت: "فردا باید به ملاقات دوستم بروم. اگر راننده فرصــت دارد مرا برساند." سرگئــے گفت: "مشڪلــے نیست؛ فقط امشب زنگ بزن و قرار بگـذار." *** راننده پیچیــد توے محله ے «حمـراء، که محلـه ے قدیمــے مسیحــے نشیــن بیــروت بود. توے خیابان امیــن مشرق، جلوے آپارتمان ایستاد و رو به ڪشیش گفت: "رسیدیم. همین جاست." ڪشیش آنقدر حواسش پرت بود ڪه نه متوجه شد ماشین ایستاده و نه صداے راننده را شنید. راننده این بار به طرفش خم شد و بلندتر گفت: "رسیدیم آقا. این جاست." ڪشیش به خود آمد، به راننده زل زد و پرسید: "بلــه؟ با مـن بودید؟" راننده گفت: "بلـه، عرض ڪردم رسیدیم؛ آپارتمان آقاے جرج جرداق این جاست." ڪشیش گفت: "بلـه معذرت مےخواهم. حواسم نبود. داشتم به موضوعــے فڪر مےڪردم." راننده گفت: "من این جا منتظر شما مےمانم." ڪشیش در ماشین را باز ڪرد و قبل از این ڪه خارج شود، گفت: "البتــه ممڪن است ڪمــے طول بڪشد... مےخواهے برو، ڪارم ڪه تمام شد زنگ مےزنم." ... 😉 ... 🏴 @aah3noghte🏴 @chaharrah_majazi