شهید شو 🌷
💔 #بسم_الله_قاصم_الجبارین 📕 رمان امنیتی #خط_قرمز ⛔️ ✍️ به قلم: #فاطمه_شکیبا #قسمت257 - امکان ندا
💔 #بسم_الله_قاصم_الجبارین 📕 رمان امنیتی #خط_قرمز ⛔️ ✍️ به قلم: #فاطمه_شکیبا #قسمت258 کنار دایره محسن شهید، یک دایره میکشم؛ مثل همان شکلی که روی میز محل کارم کشیدم؛ اما این بار داخل دایره علامت سوال نمیگذارم. مطمئنم از وجود یک تیم عملیاتی خطرناک و از همان دایره، فلشی به یک علامت سوال میزنم؛ آن #نفوذی‼️ خب من الان کجای این نمودارم؟🤔 کنار دایره تیم عملیاتی؛ خیلی نزدیک به آن. این دو متهمی که گرفتهام، اعضای خود آن تیم نیستند قطعا؛ اما حتما باید آنها را دیده باشند. خیره به دایره، میگویم: - چرا اومده بودید سراغ من؟😒 صدایم گرفته است و مطمئن نیستم آن را شنیده باشند. تکانی روی تخت میخورند و تند نفس میکشند؛ نمیدانم کدامشان. سوالم را این بار بلندتر تکرار میکنم و صدای نالانی میشنوم: - آقا غلط کردیم...😫😩 - میدونم، ولی الان ازتون عذرخواهی نمیخوام. چرا اومدین سراغ من؟ کی بهتون گفت؟ - ما شرخریم آقا. کارمون اینه که بریم نفله کنیم پول بگیریم. به خدا نمیدونستیم شما چکارهاین... - چه شغل شریفی.😏 آفرین، اونوقت اگه من یه آدم معمولی بودم، راحت نفلهم میکردین و پول میگرفتین و به غلط کردن هم نمیافتادین، نه؟😏 نمیبینمشان و برنمیگردم که ببینمشان. میدانم الان عرق کردهاند، رنگشان پریده و زبانشان را روی لبهای خشکشان میکشند تا جوابی پیدا کنند برای من. میگویم: - من جای شما بودم حداقل یه تحقیق درباره کسی که قرار بوده بزنمش میکردم که اینطوری به فلاکت نیفتم.😏 و باز هم صبر میکنم که ببینم حرفی دارند یا نه. میگوید: - یکی بود مثل بقیه. عکس شما رو داد، گفت چه ساعتایی کجا میرین. قرار شد خودش و دوستاش بهمون کمک کنن شما رو بکشونیم یه کوچه خلوت و... - بکشینم.😏 - آقا به خدا غلط کردیم. نمیدونستیم اینطور میشه... - بهتون گفتن من کیام؟ یا نگفتن چرا باید بکشینم؟ - گفتن سپاهی هستین و پولشونو خوردین. نیشخند میزنم: - اونوقت براتون سوال پیش نیومد که اگه پولشون رو خورده باشم، فقط یه گوشمالی کافیه و لازم نیست منو بکشین؟ مکث میکند؛ چند ثانیه و میگوید: - میدونیم آقا. ما کاری که مشتری بگه رو انجام میدیم، سوال نمیپرسیم.😞 - یعنی هنوزم سفارش قبول میکنین؟ این را میگویم و کوتاه میخندم؛ شاید کمتر بترسند و بیشتر حرف بزنند. یکیشان دستپاچه میگوید: - نه آقا به خدا میخوایم توبه کنیم. - آفرین، توبهتون قبول باشه. اولین قدم برای جبران اشتباهتون اینه که با من روراست باشین. از جا بلند میشوم و برمیگردم به سمتشان. میگویم: - آخرین وعده غذاییتون رو قبل از این که بیاید سراغ من، کجا و چطوری خوردین؟ از نگاهشان پیداست منظور و علت سوالم را نفهمیدهاند. توضیح میدهم: - باید بفهمیم چطور مسموم شدین. یه سم فوقالعاده خطرناک به خوردتون دادن که همین الان هم با معجزه زنده موندین. یکیشان ابرو درهم میکشد: - کی به ما سم داده؟🤨 - منم میخوام همینو بدونم. پس جواب سوالم رو بدین. آخرین وعده غذایی؟ اخم میکند؛ انگار سعی دارد چیزی را به خاطر بیاورد. میگوید: - شام رفتیم پیتزا زدیم. با همون یارو که بهمون سفارش کار داد. - اون براتون خرید؟ - آره. در دلم میگویم بله، خیلی دستودلبازانه سم ریخته داخل غذایتان که بمیرید... میپرسم: - کجا؟ - یه فستفودی توی خیابون انقلاب. صدای باز شدن در حیاط، مکالمهمان را قطع میکند. دست به اسلحه میبرم و جلوی در واحد میایستم. مسعود را میبینم که وارد شده؛ تنها. با تردید دستم را از روی اسلحهام برمیدارم و منتظر میشوم مسعود برسد اینجا. هنوز پا از در داخل نگذاشته که میپرسم: - مشکلی نبود؟ نگاه مسعود روی شکلی که کشیدهام میماند. جلوتر میرود که بهتر ببیندش و میگوید: - نه. کاش زودتر آن شکل را پاک میکردم. مسعود بالای سر شکل میایستد و چند لحظه نگاهش میکند. بعد دوباره برمیگردد به سمت من و در گوشم میگوید: - اون تیم عملیاتی رو بسپر به من. من بیشتر از تو تعقیبشون کردم، یه چیزایی دستم اومده. سرش را میآورد عقب که واکنش من را در چهرهام ببیند. میتواند ناباوری و شک را در چهرهام بخواند؛ #بیاعتمادی را. #ادامه_دارد... #آھ_اے_شھادت... #نسئل_الله_منازل_الشھداء 💕 @aah3noghte💕 @istadegiقسمت اول