eitaa logo
شهید شو 🌷
4.5هزار دنبال‌کننده
20.5هزار عکس
4.1هزار ویدیو
72 فایل
مطالبی کمتر روایت شده از شهدا🌷 #به‌قلم‌ادمین✎ پست های برجسته به قلم ادمینِ اونقدراینجاازشهدامیگیم تاخریدنےبشیم اصل‌مطالب،سنجاق‌شدھ😉 کپی بلامانعه!فقط بدون تغییر درعکسها☝ تبادل: 📱@Shahiidsho_pv زیلینک https://zil.ink/Shahiidsho
مشاهده در ایتا
دانلود
شهید شو 🌷
💔 #سردار_بی_مرز خاطرات شهید(حاج قاسم سلیمانی) #قسمت_هفتم احمد کاظمی بود، #سردار_شهید_احمد_کاظمی. ق
💔 خاطرات شهید(حاج قاسم سلیمانی) بندر عباس یک جلسه بود برای ثبت نام و اعزام نیرو به جبهه های مقاومت ! جلسه دیر وقت تمام شد و قرار شد که شب را بمانند! خانه ما شد پراز نور حاج قاسم. چون دیر وقت بود ، من یک پذیرایی مختصری کردم و بعد هم رختخواب آوردم تا سردار بخوابد. حاج قاسم نگاهی به تشک و پتو کردند. سری تکان داده و گفتند: _اینا چیه ؟! یعنی من روی تشک وپتو نرم بخوابم؟ شما اینا رو جمع کنید ، من روی زمین میخوابم. همین بالش کافیه! ✨اتاقی پر از وسایل راحتی؟ خانه ای پر از امکانات رفاهی؟ حاج قاسم اگر دل ها تسخیر کرد چون خودش، راحتی اش ، امکاناتش و لذتش، اولویتش نبود! ✨جانش برای خدا! توانش برای خدا! دارایی اش در راه خدا.. ... 📚حاج قاسم ... ... 💞 @aah3noghte💞
شهید شو 🌷
✍️ #تنها_میان_داعش #قسمت_هفتم اعتراض عباس قلبم را آتش زد و نفس زن‌عمو را از شدت گریه بند آورد. زه
✍️ دستم به دیوار مانده و تنم در گرمای شب ، از سرمای ترس می‌لرزید و صدای عباس را شنیدم که به عمو می‌گفت :«وقتی با اون عظمتش یه روزم نتونست کنه، تکلیف آمرلی معلومه! تازه اونا بودن که به بیعت‌شون راضی شدن، اما دست‌شون به آمرلی برسه، همه رو قتل عام می‌کنن!» تا لحظاتی پیش دلشوره زنده ماندن حیدر به دلم چنگ می‌زد و حالا دیگر نمی‌دانستم تا برگشتن حیدر، خودم زنده می‌مانم و اگر قرار بود زنده به دست بیفتم، همان بهتر که می‌مُردم! حیدر رفت تا فاطمه به دست داعش نیفتد و فکرش را هم نمی‌کرد داعش به این سرعت به سمت آمرلی سرازیر شود و همسر و دو خواهر جوانش داعش شوند. اصلاً با این ولعی که دیو داعش عراق را می‌بلعید و جلو می‌آمد، حیدر زنده به می‌رسید و حتی اگر فاطمه را نجات می‌داد، می‌توانست زنده به آمرلی برگردد و تا آن لحظه، چه بر سر ما آمده بود؟ آوار وحشت طوری بر سرم خراب شد که کاسه صبرم شکست و ضجه گریه‌هایم همه را به هم ریخت. درِ اتاق به ضرب باز شد و اولین نفر عباس بود که بدن لرزانم را در آغوش کشید، صورتم را نوازش می‌کرد و با مهربانی همیشگی‌اش دلداری‌ام می‌داد :«نترس خواهرجون! موصل تا اینجا خیلی فاصله داره، هنوز به تکریت و کرکوک هم نرسیدن.» که زن‌عمو جلو آمد و با نگرانی به عباس توصیه کرد :«برو زودتر زن و بچه‌ات رو بیار اینجا!» عباس سرم را بوسید و رفت و حالا نوبت زن‌عمو بود تا آرامم کند :«دخترم! این شهر صاحب داره! اینجا شهر امام حسنِ (علیه‌السلام)!» و رشته سخن را به خوبی دست عمو داد که او هم کنار جمع ما زن‌ها نشست و با آرامشی مؤمنانه دنبال حکایت را گرفت :«ما تو این شهر مقام (علیه‌السلام) رو داریم؛ جایی که حضرت ۱۴۰۰ سال پیش توقف کردن و نماز خوندن!» چشم‌هایش هنوز خیس بود و حالا از نور ایمان می‌درخشید که به نگاه نگران ما آرامش داد و زمزمه کرد :«فکر می‌کنید اون روز امام حسن (علیه‌السلام) برای چی در این محل به رفتن و دعا کردن؟ ایمان داشته باشید که از ۱۴۰۰ سال پیش واسه امروز دعا کردن که از شرّ این جماعت در امان باشیم! شما امروز در پناه پسر (سلام الله علیهما) هستید!» گریه‌های زن‌عمو رنگ امید و گرفته و چشم ما دخترها همچنان به دهان عمو بود تا برایمان از کرامت (علیه‌السلام) بگوید :«در جنگ ، امام حسن (علیه‌السلام) پرچم دشمن رو سرنگون کرد و آتش رو خاموش کرد! ایمان داشته باشید امروز آمرلی به برکت امام حسن (علیه‌السلام) آتش داعش رو خاموش می‌کنن!» روایت عمو، قدری آرام‌مان کرد و من تا رسیدن به ساحل آرامش تنها به موج احساس حیدر نیاز داشتم که با تلفن خانه تماس گرفت. زینب تا پای تلفن دوید و من برای شنیدن صدایش پَرپَر می‌زدم و او می‌خواست با عمو صحبت کند. خبر داده بود کرکوک را رد کرده و نمی‌تواند از مسیر موصل به تلعفر برسد. از بسته بودن راه‌ها گفته بود، از تلاشی که برای رسیدن به تلعفر می‌کند و از فاطمه و همسرش که تلفن خانه‌شان را جواب نمی‌دهند و تلفن همراه‌شان هم آنتن نمی‌دهد. عمو نمی‌خواست بار نگرانی حیدر را سنگین‌تر کند که حرفی از حرکت داعش به سمت آمرلی نزد و ظاهراً حیدر هم از اخبار آمرلی بی‌خبر بود. می‌دانستم در چه شرایط دشواری گرفتار شده و توقعی نداشتم اما از اینکه نخواست با من صحبت کند، دلم گرفت. دست خودم نبود که هیچ چیز مثل صدایش آرامم نمی‌کرد که گوشی را برداشتم تا برایش پیامی بفرستم و تازه پیام عدنان را دیدم. همان پیامی که درست مقابل حیدر برایم فرستاد و وحشت حمله داعش و غصه رفتن حیدر، همه چیز را از خاطرم برده بود. اشکم را پاک کردم و با نگاه بی‌رمقم پیامش را خواندم :«حتماً تا حالا خبر سقوط موصل رو شنیدی! این تازه اولشه، ما داریم میایم سراغ‌تون! قسم می‌خورم خبر سقوط آمرلی رو خودم بهت بدم؛ اونوقت تو مال خودمی!» رنگ صورتم را نمی‌دیدم اما انگشتانم روی گوشی به وضوح می‌لرزید. نفهمیدم چطور گوشی را خاموش کردم و روی زمین انداختم، شاید هم از دستان لرزانم افتاد. نگاهم در زمین فرو می‌رفت و دلم را تا اعماق چاه وحشتناکی که عدنان برایم تدارک دیده بود، می‌بُرد. حالا می‌فهمیدم چرا پس از یک ماه، دوباره دورم چنبره زده که اینبار تنها نبود و می‌خواست با لشگر داعش به سراغم بیاید! اما من شوهر داشتم و لابد فکر همه جایش را کرده بود که اول باید حیدر کشته شود تا همسرش به اسیری داعش و شرکای درآید و همین خیال، خانه خرابم کرد... ✍️نویسنده: فاطمه ولی نژاد ... 💞 @aah3noghte💞
شهید شو 🌷
💔 #قسمت_هفتم روزنامه انگلیسی گاردین در مورد قاسم سلیمانی می‏نویسد: «حتی کسانی که سلیمانی را دوست
💔 یکی از نمایندگان مجلس عراق که از دستیاران ارشد نوری المالکی هم هست، درباره سردار سلیمانی می‏گوید: «او فقط یکبار در این هشت ساله به عراق آمده است. او فردی است که آرام سخن می‌گوید و منطقی و بسیار مؤدب است. وقتی با او حرف می‏زنید، بسیار ساده برخورد می‏کند. تا زمانی که پشتوانه او را نشناسید، نمی‏دانید چه قدرتی دارد، هیچ کسی نمی‏تواند با او بجنگد.» قاسم سلیمانی آن گونه که آنها در موردش نقل می‏کنند، بی محافظ و فقط با دو همراه، به عراق رفته و در منطقه حفاظت شده توسط امریکایی ها، موسوم به منطقه سبز، حضور یافته و دیدارهایش را در کمال آرامش سروسامان داده و بعد به ایران بازگشته است! خیلی فرق نمی‏کند که این ادعاها چقدر مستند است یا حتی چقدر می‏تواند صحیح باشد؛ همین مؤلفه‌ها و قصه‌های راست و دروغ دیگری که از او می‌گویند، برای ذهن شهروندان غربی که مقهور شانتاژهای رسانه‌ای دولت هایشان هستند، کفایت می‏کند تا به نمایندگان کنگره امریکا معترض نشوند که چرا دور هم نشسته‌اید و با صراحتی باور نکردنی، پیشنهاد ترور می‏دهید! 📚 .. ... 🏴 @aah3noghte🏴
شهید شو 🌷
💔 ✨ #قدیس✨ #قسمت_هفتم نویســـنده: #ابراهیم_حسن_بیگے رستم لب زیرینش را بہ دندان گرفت. بہ دنبال
💔 ✨ نویســـنده: میخائیل ایوانف پنج سالہ بود ڪہ همراه پدر ڪشیشش یڪ سال قبل از مرگ مشڪوڪ استالین از مسڪو به بیروت رفت. بیشتر عمرش را زیر نظر پدرش تعلیم دیده بود و علاوه بر زبان روسے، بہ زبان هاے فرانســوے و عربــے تسلط ڪامل داشت. او پس از سال ها، در سال ۱۹۹۳ بہ مسڪو باز گشت، اما پسرش سرگئے در بیروت ماند. "ایرینا آنتونوا" همسر ڪشیش، ۶۱ سال داشت. ریز نقش و لاغراندام بود، با صورتے ڪوچڪ و خطوط ریز در روے پیشانے و اطراف چشم هــا و موهاے شرابے ڪوتاه. آن شب پیراهن آبے با گل هاے سفید مریم پوشیده بود و داشت فنجان قہوه ے ڪشیش را هم می زد و زیر چشـــمے او را زیر نظر داشت کہ روے ڪاناپہ نشستہ بود. ڪشیش بلوز سورمہ اے آستین ڪوتــاه و بیژامہ‌ے آبے راه راه پوشیده بود. روزنامہ "ماسڪوفســڪے نووســتے" جلویش باز بود، اما مثل همیشہ با دقت اخبار و مقالات را نمےخواند و حواسش شش دانگ بہ ڪتابے بود ڪہ امروز بہ طور معجزه‌آســایے بہ دست آورده بود. ڪافے بود فردا پروفسور آستروفسڪے صحت و قدمت آن را تأیید ڪند و خودش هم فرصتے بہ دست آورد ڪہ آن را بخواند. یاد پروفسور ڪہ افتاد، روزنامہ را جمع ڪرد. ایرینــا فنجـــان قہوه بہ دست مقابلش ایستاد. با نوڪ پا پایہ ے میز عسلے ڪوچڪ را حرڪت داد و بہ ڪشیش نزدیڪ ڪرد. فنجان را روے سطح شیشہ اے آن گذاشت خودش روے مبل مقابل ڪشیش نشست. گفت: "خوب، پس اینطور... بالاخره به گنج واقعے دست یافتے!" ڪشیش گفت: "لطفا گوشے موبایلم را بدهید." ایرینا نگاهے بہ اطرافش انداخت. گوشے موبایل روے ماڪروفر در آشپزخانه بود. دست هایش را روے زانویش گذاشت و بلند شد، گوشے را برداشت و آن را بہ ڪشیش داد ڪہ دستش براے گرفتن گوشے بہ طرف او دراز شده بود. وقتے نشست، پرسید: "بہ ڪجا مےخواهے زنگ بزنے؟" ڪشیش دڪمہ ے منوے گوشے را فشرد، در حالے ڪہ دنبال شماره ے پروفسور می گشت گفت: "آستروفڪے" شماره را گرفت و موبایل را بہ گوشش چسباند. با انگشت گوشہ ے چشمش را مالید و به ایرینا نگاه ڪرد. صداے بوق قطع شد و صداے پروفسور بہ گوش رسید: "بلہ؟" ڪشیش گفت: "سلام آستروفسڪے (یــورے الڪساندرویچ)، میخائیل(رامانویچ) ایوانف هستم." - سلام پدر، شب بخیر! - شب بخیر پروفسور خبر خوبے برات دارم. - لابد پاے یڪ نسخہ خطے دیگر در میان است! - بلہ یڪ نسخہ منحصر بہ فرد ڪہ احتمالا مربوط بہ قرن ششـم است. - درست شنیدم؟ گفتے ... قرن ششـم؟ -بلہ گــمان مے ڪــنم تــاریخ روے ڪتــاب همــین بــود، اوراق ڪتــاب از ڪاغذ هاے پاپیروس مصرے و پوست حیوان و مقدارے هم ڪاغذ هاے رنگ و رو رفتہ ے قدیمے است. البتہ من آنقدر ذوق زده بودم ڪہ با دقت بیشترے نگاهشان نڪردم. ترسیدم آورنده ے ڪتاب بہ ارزش واقعے آن پـی ببرد. ... 😉 ... 🏴 @aah3noghte🏴 @chaharrah_majazi
شهید شو 🌷
💔 #رمان_دلارام_من #قسمت_هفتم خاله مرجان و ثنا که می روند ، مادر مرا می کشد به اتاقش ، دوست دارم ک
💔 هرچه به ذهنم فشار می اورم نمی توانم بفهمم دور و برم چه می گذرد ، مجهول بودن موقعیتم بر ترسم افزوده، اطرافم پر است از ساختمان های نیمه ویران ، صدای رگبار و تیراندازی و انفجار ، بوی دود و خون و باروت و هرم آفتاب و گرما تشنگی امانم را بریده ، اینجا کجاست که سر دراوردم؟ در معرکه کدام جنگ گیر افتاده ام؟ صدا از گلویم خارج نمی شود ، صدای غرش انفجارها انقدر بلند است که دستم را روی گوش هایم می فشارم و با چشمان کم سویم دور وبر را در جست و جوی پناهگاه یا فریاد رسی می کاوم. پاهایم سست می شود و بر زمین گرم زانو می زنم، روی خاک هایی که با گلوله و خمپاره شخم خورده اند، دستان بی جانم را ستون می کنم که صورتم زمین نخورد ، باز هم چشمانم را در اطراف می چرخانم، همه جا تار شده ، آخرین رمق هایم تحلیل می رود و سرم به زمین نزدیک می شود که ناگهان ، با دیدن شبح انسان جان میگیرم . صدا از گلویم خارج نمی شود که کمک بخواهم؛ او به طرفم می آید و من امیدوارانه نگاهش می کنم. می رسد بالای سرم ، جان می گیرم. چهره اش واضح ترشده ، پیرمردی ست قد بلند و چهارشانه؛ با لباس سبز سپاه ، سربلند یا ابالفضل العباس به سرش بسته و لبخند میزند ، از چشمانش مهربانی می بارد، خستگی و تشنگی یادم می رود، این پیرمرد نورانی به قدیس می ماند تا رزمنده ؛ و مگر نه اینکه رزمندگان ما کم از قدیس نداشته اند؟ آرام می پرسم:شما کی هستین؟ کنارم زانو میزند:تشنه ای دخترم؟ بی آنکه منتظر جوابم شود قمقمه اش را به لبانم نزدیک می کند: بیا دخترم ، همین الان از فرات برداشتم ، حالتو خوب میکنہ . فرات ؟مگر اینجا کجاست؟؟... نویسنـده:خانم فاطمه شکیبا ... 💞 @aah3noghte💞
شهید شو 🌷
💔 #خطبه_فدکیه #قسمت_هفتم [فاطمه (س) خیانت مهاجران و انصار را در «سقیفه»  گوشزد می‏کند] فَلَمَّا
💔 [فاطمه (س) و فدک] وَ اَنْتُمُ الانَ تَزَْعُمُونَ اَنْ لا اِرْثَ لَنا و شما اکنون گمان می‌برید که براى ما ارثى نیست، أَفَحُکْمَ الْجاهِلِیَّةِ تَبْغُونَ، وَ مَنْ اَحْسَنُ مِنَ اللَّهِ حُکْماً لِقَومٍ یُوقِنُونَ، آیا خواهان حکم جاهلیت هستید، و براى اهل یقین چه حکمى بالاتر از حکم خداوند است، أَفَلا تَعْلَمُونَ؟ آیا نمی دانید بَلى، قَدْ تَجَلَّى لَکُمْ کَالشَّمْسِ الضَّاحِیَةِ أَنّی اِبْنَتُهُ. در حالى که براى شما همانند آفتاب درخشان روشن است، که من دختر او هستم. اَیُّهَا الْمُسْلِمُونَ! أَاُغْلَبُ عَلى اِرْثی؟ اى مسلمانان! آیا سزاوار است که ارث پدرم را از من بگیرند؟! یَابْنَ اَبی‏قُحافَةَ! اَفی کِتابِ اللَّهِ تَرِثُ اَباکَ وَ لا اَرِثُ اَبی؟ اى پسر ابی قحافه، آیا در کتاب خداست که تو از پدرت ارث ببرى و از ارث پدرم محروم باشم. لَقَدْ جِئْتَ شَیْئاً فَرِیّا امر تازه و زشتى آوردى، اَفَعَلى عَمْدٍ تَرَکْتُمْ کِتابَ اللَّهِ وَ نَبَذْتُمُوهُ وَراءَ ظُهُورِکُمْ، آیا آگاهانه کتاب خدا را ترک کرده و پشت سر می اندازید، إذْ یَقُولُ «وَ وَرِثَ سُلَیْمانُ داوُدَ» آیا قرآن نمی‌گوید «سلیمان از داود ارث برد»، وَ قالَ فیما اقْتَصَّ مِنْ خَبَرِ زَکَرِیَّا اِذْ قالَ: «فَهَبْ لی مِنْ لَدُنْکَ وَلِیّاً یَرِثُنی وَ یَرِثُ مِنْ الِ‏یَعْقُوبَ»، و در مورد خبر زکریا آنگاه که گفت: «پروردگار مرا فرزندى عنایت فرما تا از من و خاندان یعقوب ارث برد»، وَ قالَ: «وَ اوُلُوا الْاَرْحامِ بَعْضُهُمْ اَوْلی ببَعْضٍ فی کِتابِ اللَّهِ»، و فرمود: «و خویشاوندان رحمى به یکدیگر سزاوارتر از دیگرانند»، وَ قالَ «یُوصیکُمُ اللَّهُ فی اَوْلادِکُمْ لِلذَّکَرِ مِثْلُ حَظِّ الْاُنْثَیَیْنِ»، و فرموده: «خداى تعالى به شما درباره فرزندان سفارش مى‌‏کند که بهره پسر دو برابر دختر است»، وَ قالَ «اِنْ تَرَکَ خَیْراً الْوَصِیَّةَ لِلْوالِدَیْنِ وَالْاَقْرَبَیْنِ بِالْمَعْرُوفِ حَقّاً عَلَى الْمُتَّقینَ». و مى‌‏فرماید: «هنگامى که مرگ یکى از شما فرارسد بر شما نوشته شده که براى پدران و مادران و نزدیکان وصیت کنید، و این حکم حقّى است براى پرهیزگاران». وَ زَعَمْتُمْ اَنْ لا حَظْوَةَ لی، وَ لا اَرِثُ مِنْ اَبی، وَ لا رَحِمَ بَیْنَنا، و شما گمان مى‌‏برید که مرا بهره‌‏اى نبوده و سهمى از ارث پدرم ندارم، اَفَخَصَّکُمُ اللَّهُ بِایَةٍ اَخْرَجَ اَبی مِنْها؟ آیا خداوند آیه‌‏اى به شما نازل کرده که پدرم را از آن خارج ساخته؟ اَمْ هَلْ تَقُولُونَ: اِنَّ اَهْلَ مِلَّتَیْنِ لا یَتَوارَثانِ؟ یا می‌گوئید: اهل دو دین از یکدیگر ارث نمی‌برند؟ اَوَ لَسْتُ اَنَا وَ اَبی مِنْ اَهْلِ مِلَّةٍ واحِدَةٍ؟ آیا من و پدرم را از اهل یک دین نمی‌دانید؟ اَمْ اَنْتُمْ اَعْلَمُ بِخُصُوصِ الْقُرْانِ وَ عُمُومِهِ مِنْ اَبی وَابْنِ عَمّی؟ و یا شما به عام و خاص قرآن از پدر و پسرعمویم آگاهترید؟ فَدُونَکَها مَخْطُومَةً مَرْحُولَةً تَلْقاکَ یَوْمَ حَشْرِکَ. اینک این تو و این شتر، شترى مهارزده و رحل نهاده شده، برگیر و ببر، با تو در روز رستاخیز ملاقات خواهد کرد. فَنِعْمَ الْحَکَمُ اللَّهُ، وَ الزَّعیمُ مُحَمَّدٌ، وَ الْمَوْعِدُ الْقِیامَةُ، چه نیک داورى است خداوند، و نیکو دادخواهى است پیامبر، و چه نیکو وعده‏‌گاهى است قیامت، وَ عِنْدَ السَّاعَةِ یَخْسِرُ الْمُبْطِلُونَ، و در آن ساعت و آن روز اهل باطل زیان می برند، وَ لا یَنْفَعُکُمْ اِذْ تَنْدِمُونَ، و پشیمانى به شما سودى نمی‌رساند، وَ لِکُلِّ نَبَأٍ مُسْتَقَرٌّ، وَ لَسَوْفَ تَعْلَمُونَ مَنْ یَأْتیهِ عَذابٌ یُخْزیهِ، و براى هرخبرى قرارگاهى است، پس خواهید دانست که عذاب خوارکننده بر سر چه کسى فرود خواهد آمد، وَ یَحِلُّ عَلَیْهِ عَذابٌ مُقیمٌ. و عذاب جاودانه که را شامل می‌شود. ادامه دارد.. ... 💞 @aah3noghte 💞
شهید شو 🌷
💔 #شرح_خطبه_فدکیه #قسمت_هفتم خلقت و ابداع اِبتَدَعَ الاشیاءَ لا مِن شَیءِِ کانَ قَبلَها، وَ اَن
💔 همان‏طور كه اگر در مسائل معمولی زندگی اگر تشخيص دهيم يك نفر توان آن را دارد كه همۀ گره‏های كار ما را باز كند و خير ما را می‏داند و می‏شناسد و توان انجامش را هم دارد ما يكسره مطيع او می‏شويم و ديگر به خودمان تكيه نمی‏كنيم. حضرت زهرا(س) در تعبير زيبای خود می‏فرمايند تَنْبيهاً عَلیٰ طاعَتِهِ يعنی آگاه كردن انسان برای اطاعت از خدا. معنايش اين است كه اطاعت خدا يك امر فطری است و اگر يادت رفته بايد آگاهت كرد. * وَ إظْهٰاراً لقُدْرَتِهِ و برای اينكه ظاهر كند قدرتش را. اصلاً آن چيزی كه گويای تعريف هر موجودی است قدرت و توان اوست. اگر كسی بخواهد خودش را معرفی بكند چه كار می‏كند؟ هر چه در توانش هست می‏گذارد تا او را بشناسند. يعنی خداوند هم با خلقت اشياء قدرت خود را آشكار می‏كند و می‏شناساند در حديث قدسی هم آمده است: كُنْتُ كَنْزاً مَخْفِياً فَأَحْبَبْتُ أَنْ اُعْرَفْ فَخَلَقْتُ الْخَلْقَ لِكَی اُعْرَفْ گنجی نهفته بودم دوست داشتم شناخته شوم پس خلق كردم مخلوقات را تا شناخته شود. در آنجا هم خداوند خودش را نشان می‏دهد برای اينكه او را بشناسند. *تَعَبُّداً لِبَرِيَّتِهِ و برای آنكه مخلوقات او را پرستش كنند. در اينجا پاسخ سؤال دوم داده می‏شود كه عبوديت و عبادت هم امری فطری است و نه تنها جزو فطريات من و شما بلكه در فطرت همۀ موجودات ذی‏شعور است؛ و همۀ موجودات ذی‏شعور مفطور به عبوديتند. من يك رابطه‏ای بين اين جمله با آن عبارت قبلی احساس می‏كنم، در آنجا در خلقت با بروز و ظهور قدرت می‏خواهد خودش را بشناساند و در اين عبارت برای اينكه مخلوقات او را پرستش كنند. پس معلوم می‏شود يك رابطه‏ای بين اينها وجود دارد و آن رابطه اين است كه هر ذی‏شعوری وقتی عظمت و قدرت را درك كند بی‏چون و چرا كُرنش می‏كند. يعنی آدمی در مقابل قدرت و عظمتِ نعمت و فياضيّت، خاضع و خاشع می‏شود كه حقيقت پرستش هم همين خضوع و خشوع است كه انسان را به پرستش و كرنش وامی‏دارد. البته بايد توجه كنيد كه عبادت يك ظاهری دارد و يك باطنی. خضوع، خشوع، كرنش و امثال اينها ظاهر عبادت است، و همين پرستش و تعبّد است كه موجب كمال و ارتقای درجۀ بندگان می‏شود و لذا همين پرستش و تعبد خود هدف خلقت است. * وَ إِعْزازاً لِدَعْوَتِهِ اِعزاز در اصطلاح به معنای تقويت و تثبيت است. در اين كه انبياء آمده‏اند تا بشر را به سوی خداوند دعوت كنند شبهه‏ای نيست. امّا هر دعوت يك پشتوانه می‏خواهد، دليل و برهان می‏خواهد. حال پشتوانۀ نبوت چيست؟ همين نظام آفرينشی است كه خداود درست كرده. اين معنا خيلی زيباست كه حضرت(س) بستگی نبوت را با توحيد مطرح كرده‏اند. يعنی بهترين دليل و برهان و پشتوانۀ همين نظام هستی و آفرينش است كه از آن به ابداع تعبير كردند. به تعبير ديگر خلقت و احتياج مخلوق به حق تعالی بزرگترين پشتوانه برای تثبيت و تقويت دعوت انبياء است. فلسفه ثواب و عقاب الهی * ثُمَّ جَعَلَ الثَّوٰابَ عَلی طاعَتِهِ وَ وَضَعَ الْعِقابَ عَلی مَعْصِيَتِهِ آن‏گاه خداوند قرار داده است پاداش بر طاعتش و كيفر بر معصيتش. اگر دقت كنيد معلوم می‏شود كه حضرت زهرا(س) گام‏به‏گام پيش آمده‏اند از توحيد به نبوّت، از نبوّت به معاد و همۀ اين امور را در ارتباط با هم مطرح می‏كنند مثل دانه‏های تسبيح كه در يك نخ به دنبال هم جمع می‏شود. قبلاً گفته شد كه طاعت و عبادت امری مطابق با فطرت آدمی است حال اينكه خداوند برای عمل مطابق به فطرت پاداش هم می‏دهد، اين تفضّل خداوند است. * ذِيادَةً لِعِبادِهِ عَنْ نَقِمَتِهِ برای اينكه بندگانش را از كارهای زشت بازدارد. اين روال هم يك روال منطقی است. ما هم همين‏طور هستيم اگر بخواهيم كسی را به عملی وادار سازيم يا از عملی بازبداريم دو كار می‏كنيم اول تطميع و اگر نشد تهديد. عقل هم همين اقتضا را دارد. در اين عبارات هم آمده كه ابتدا جَعَلَ الثَّوابِ عَلی طاعَتِهِ يعنی تطميع و پاداش و اگر با پاداش نشد بر اساس آخِرُ الدَّواءِ الْكَی آن وقت تهديد صورت می‏گيرد. امّا اين تطميع و تهديدها اصلاً برای چيست؟ * حِيٰاشَةً لَهُمْ إِلی جَنَّتِهِ برای اين است كه خدا می‏خواهد همه را به بهشت ببرد. خدا می‏گويد بهشت رفتن شما انتخاب من است. امّا دوزخ انتخاب خودتان است. پس اين را بدانيد خدا می‏خواهد همه را به بهشت ببرد، ما خودمان هستيم كه نمی‏خواهيم به بهشت برويم و جهنم را انتخاب می‏كنيم. البته خدا مرتبۀ بالاتر از بهشت را هم برای ما می‏خواهد و آن قرب خودش است، (البته بهشت مراتب دارد و آن مراتب هم به حسب عبوديت می‏باشد) امّا اين ما هستيم كه فرار می‏كنيم و دور می‏شويم. پس نگو كه چرا خدا من را به جهنم می‏برد؟ خدا نمی‏خواهد تو را به جهنم ببرد تو خودت می‏خواهی به جهنم بروی پس جوابش را هم بايد خودت بدهی. ... 💞 @aah3noghte 💞
شهید شو 🌷
💔 #رویای_نیمه_شب #قسمت_هفتم 🌷 از جنس چادرشان معلوم بود که ثروت‌مند نیستند. بیشتر به گوشواره‌ها ن
💔 🌷 –این‌قدر شرمندهٔ‌مان نکنید. –باور کنید دست و پایم را گم کردم. دارم خواب می‌بینم که همسر ابوراجح به مغازهٔ ما آمده‌اند! ممنونم که ما را قابل دانسته‌اید. لابد آن خانم رشید و باوقار ، ریحانه‌خانم هستند. درست حدس زدم؟ مادر اندکی به طرف دخترش چرخید و گفت :« بله.» ریحانه آهسته سلام کرد و سرش را پایین انداخت. باورم نمی‌شد آن‌قدر بزرگ شده باشد. –علیک‌السلام دخترم! عجب قدّی کشیده‌ای! خدا حفظت کند! انگار همین دیروز بود که دست در دست هاشم ، سراسیمه وارد مغازه شدید و گفتید :« مرد کوتولهٔ شعبده‌بازی گفته اگر سکه‌ای بدهیم ، شتری را توی شیشه می‌کند.» پدربزرگ خندید. نگاه شرم‌آگین من و ریحانه لحظه‌ای به هم گره خورد. –این هم هاشم است. می‌بینید که او هم برای خودش مردی شده. خدا پدرش را رحمت کند! گاهی خیال می‌کنم پدرش این جا نشسته و کاغذ ، سیاه می‌کند. با آن خدابیامرز مو نمی‌زند. اگر یک ساعت نبینمش ، دل‌تنگ می‌شوم! ببینید چطور مثل دخترها خجالتی است و قرمز می‌شود! او دلش می‌خواست آن بالا توی کارگاه بنشیند و جواهرسازی کند ، ولی من نگذاشتم. دلم می‌خواست پیش خودم ، کنار خودم باشد. این‌طوری خیالم راحت است. به مادر ریحانه سلام کردم. جواب سلامم را داد و به پدربزرگ گفت :« واقعاً که بچه‌ها زودتر از بوتهٔ کدو بزرگ می‌شوند. خدا برای شما نگه‌ش دارد و سایهٔ شما را از سر او و ما کوتاه نکند!» 🍂 ادامه دارد ... 💞 @aah3noghte💞
💔 زمانی که در خانه و یا حتی در میهمانی‌ها بودیم اگر صحبت‌های مقام معظم رهبری از تلویزیون پخش می‌شد محمد با تمام هوش و حواس مشغول گوش کردن به صحبت های ایشان می شدند و در برگه نکاتی را یادداشت می‌کرد.ولایت فقیه الویت های اصلی زندگی شهید زهره وند بود و امور خود را بر مبنای منویات مقام معظم رهبری و فرامین ایشان تنظیم می‌کرد.اعزام همسرم به سوریه نیز بر اساس آنچه که رهبری فرمودند بود و در وصیت نامه اش هم به دیگران و از جمله خود من سفارش کرده که همیشه پیرو مقام معظم رهبری و خط ولایت فقیه باشیم. 👇🌹👇🌹👇
💔 ...🕊🌹اول که از من اجازه خواست برود سوریه گفتم: تو اینجا پشت جبهه باش و خدمت کن، اما گفت: مامان رضایت بده بروم، آن زمانی که امام حسین(ع) شهید شد حضرت زینب(س) را به اسارت بردند. همه در عزاداری‌ها می­‌گویند ما آن لحظه کنار اهل بیت نبودیم، اما الان که هستیم نمی­‌گذاریم دو باره به حریم حضرت زینب(س) تجاوز کنند. گریه می­‌کرد، چه گریه­‌هایی! و می­‌گفت: بی­‌بی­‌جان من را بطلب، بگذار بیایم از حرمت پاسداری کنم. من هم دوست داشتم در این راه برود و راضی شدم. روزی که علی رفت، 15 فروردین بود. بعد از رفتنش رفتم مسجد دو رکعت نماز شکر و زیارت عاشورا و دعای توسل خواندم و بدرقه راهش کردم، احساس می‌کردم قلبم در حال پرواز است. گفتم: خدایا شکرت که چنین فرزندی به من دادی. با اینکه از اول هم راضی به رفتنش نبودم، نمی­‌دانم آن روز چرا آنقدر خوشحال بودم، با اینکه از اول هم راضی به رفتنش نبودم. برای علی شرط گذاشتم که اگر نماز صبح‌هایش را اول وقت بخواند اجازه رفتن می‌دهم. هیچ‌وقت ندیدم علی، نماز صبحش قضا شود، اما برای اینکه اول وقت بخواند خیلی سختش بود. مانده بود چه کند؟ خواهرش به اوگفت: علی قول بده و نذر کن می‌توانی انجام بدی، مامان هم راضی می‌شود. علی، بچه با اخلاصی بود. هر وقت تابستان به اردوی جهادی می­‌رفت به خواهرش می­‌گفته: سامره تو را قسم به کسی نگو کجا می­‌روم. عید هم که به عنوان خادم شهدا به جنوب می­‌رفت همین درخواست را داشته. کارهایی که انجام می­‌داد کسی نباید می­‌فهمید، صبح زود می­‌رفت و نیمه شب ساعت 3، 4 بر می­‌گشت. صبح دو باره ساعت 8 می­‌رفت. ما علی را فقط در حد یک صبحانه خوردن می‌دیدیم.   🌷👇🌷👇🌷👇
شهید شو 🌷
💔 ✨انتشار برای اولین بار✨ #حسین_پسر_غلامحسین #قسمت_هفتم دوران راهنمایی هم تمام شد و محمدحسین ا
💔

✨انتشار برای اولین بار✨


 
 


یک شب غلامحسین گفت: "دیشب که به مسجد رفته بودم دیدم که او اعلامیه ها و نوارهای امام را در پیراهنش پنهان می کند. همه چیز را به خدا بسپار. فالله خیر حافظا و هو ارحم الراحمین."


کم کم فعالیت انقلابیون در گوشه و کنار کشور به گوش می رسید. در خانه ما هم غلامحسین به همراه بچه ها به تجزیه و تحلیل سخنرانی ها و اعلامیه های امام می پرداخت. 


یک روز رسما از رادیو اعلام کردند که جمعی از مردم در میدان ژاله سرکوب کرده اند و به پدر و مادرها اخطار دادند که مراقب رفتار فرزندان خود باشند و دولت، هیچ مسئولیتی در قبال عواقب ناشی از خرابکاری آنها نمی پذیرد.


آن روز ناگهان به یاد رفت و آمدهای مشکوک محمدحسین و محمدهادی افتادم و دلشوره عجیبی گرفتم. از جوّ حاکم و ظلم ظالمانه دولت متنفر شده بودم.


با آمدن مهرماه و باز شدن مدارس، آرامش نسبی به سراغم آمد
غافل از این که برای بچه ها مبارزه با ظلم، زمان نمی شناسد.


رفتار و کردار محمدحسین نشان می داد که فکرش مشغول است. پرسیدم: "اتفاقی افتاده که این قدر آشفته ای؟"


گفت: "امام در سخنرانی هایش دستور تعطیلی مدارس و دانشگاه ها را داده اند، مردم تهران هم اعلام آمادگی کرده اند، اما در کرمان حرکت منسجمی صورت نگرفته و حتی خیلی از بچه ها خبر ندارند من نمی توانم بی تفاوت باشم".


گفتم: "با یک گل بهار نمیشه! مواظب باش کاری نکنی که برایت دردسر شود!"


خندید و گفت: "قول نمی دهم اما سعی می کنم."


... 
...



💞 @aah3noghte💞


 
💔 ...🕊🌹چندسالی بود که با محمدحسن هم سرویس بودم و چون مسافت محل سکونت ما تا محل کار تقریبا زیاد بود فرصت مناسبی بود تا همدیگر را خوب بشناسیم .طی این مدت بارها از اخلاق و منش ایشان لذت بردم.با اینکه محمد حسن مجرد بود و مسیر سرویس ما از مناطق بالای شهر تهران می گذشت ،‌ بارها متوجه این رفتار او شدم که خیلی. تلاش می کرد مسایل شرعی نگاه به نامحرم را رعایت کند . رسول همیشه سر به زیر بود و از نگاه به نامحرم ابا میکرد. ... 💞 @aah3noghte💞