سلام همسنگری ها
این روزا خواص 😏میخوان که
ما دور علی رو خالی کنیم!
حواسمون هست؟!
#فتنه۹۸
#گرانی_بنزین
#اندڪےبصیرت
💔
دستگيري اغتشاشگران «زن» با عضويت رسمی گروهكهای ضد انقلاب!
در استانهاي خوزستان، تهران، البرز و برخي ديگر از مناطق كشور، ميدان داري آشوبها براي به حاشيه بردن دغدغه هاي مردم از اقشار مختلف مانند رانندگان تاكسي و سرويس هاي مدارس بر عهده «زنان نقاب داري» است كه برخي «مسلح» بوده اند!
براساس اين گزارش و به گفته منابع آگاه خبري برخي از اين افراد پس از دستگيري نمادهايي از عضويت رسمي در برخي گروهك هاي ضد انقلاب از جمله سلطنت طلبها و گروهك منافقين را به همراه داشته اند!
ارتباطات اين افراد از طريق نرم افزار «واتساپ» و با برخي «اكانتهاي عربي» محرز شده است.
#اندڪےبصیرت
💔
حامد جوانی قبل از اعزام به سوریه در بیست و پنجم فروردین ماه سال 1394 در وصیت نامه اش نوشت؛
" آرزو دارم هم چون حضرت عباس(ع) در دفاع از خواهر بزرگوارشان شهید شوم."
او دو مرتبه به سوریه رفت و در دومین اعزام، در روز بیست و سوم اردیبهشت ماه توسط موشک تاو مورد هدف قرار گرفته و از ناحیه #دو_چشم و #دو_دست مجروح گشته و به دلیل ترکش های فراوان در بدن، بعد از 3 ذکر یاحسین(ع) به مدت 45 روز در حالت کما بوده که در نهایت در تاریخ 3 تیر ماه سال 1394 در سن 25 سالگی مهمان ویژه مولایش شد.
مزارش در گلزار شهدای تبریز در کنار شهید بیضایی قرار دارد.
#شهید_حامد_جوانی
#شهید_مدافع_حرم
#سالروززمینےشدن
#ولادت
💕 @aah3noghte💕
شهید شو 🌷
💔 #رمان_رهــایـــے_از_شبـــ ☄ #قسمت_صد_و_چهل_و_نهم متوجه شدم پدرشوهرم حواسش به هر سه نفر ماست. او
💔
#رمان_رهــایـــے_از_شبـــ☄
قسمت #صد_و_پنجاه
با چشم گریون دستم رو از زیر چادر روی شکمم گذاشتم وازخداخواستم به حرمت دختر پیغمبر به من اولاد صالحی بده و قلب من وفرزندم رو زهرایی بار بیاره. 😢🙏همونجا با جنینم صحبت کردم.. نمیدونم چرا حس میکردم دختره.همیشه وقت صدا کردن میگفتم دخترم!!گفتم: _دخترم..قشنگم..تو الان پاک پاکی. سعی کن پاک زندگی کنی..مثل من نشی.دیر نفهمی..دیر نرسی که اگه اینطور بشه کلات پس معرکه ست..مثل من که الان ته ته روحم نا آرومه! شرمنده ام..کاری نکن که بعدها از خودت شرمنده باشی.چون محبوری همیشه با خودت زندگی کنی.. سخته که از خودت شرمنده باشی.. اونروز مثل من دیگه آرامش نداری..
🍃🌹🍃
با چشم گریون وارد حیاط شدم.حاج کمیل زیارتش رو کرده بود و مقابل حوض⛲️ بزرگ حرم ایستاده بود.
کنارش رفتم.او بعد از دختر آسد مجتبی بودنم بزرگترین افتخار زندگیم بود.
همیشه وقتی به هم میرسیدیم نگاهش میخندید.من عاشق لبخندهای نگاهش بودم. شام با یکدیگر نون وکباب خوردیم. 😋حرف زدیم خندیدیم.انگار نه انگار که نسیمی هست.ولی وقت رفتن به خونه که شد دوباره همه ی نگرانیهام برگشت.
توی ماشین بودیم که حالم رو پرسید.
لبخند زدم:_خوبم.
ولی من خوب نبودم.نسیم وگذشته م ولم نمیکردند.او زرنگ بود.سرش رو با لبخند معناداری تکون داد وگفت:
_خوب نیستی سادات خانوم.این و چشمهاتون میگه..
ترجیح دادم حرفی نزنم چون دیگه از بس این حرفها رو برای او تکرار کرده بودم خجالت میکشیدم.او گفت:
_خب حالا این نسیم خانوم چیکارتون داشتن؟
حتی اسمش هم که میومد حالم بد میشد.خلاصه گفتم:
_میگفت حال مادرش خیلی بده و روزای آخر زندگیشه..بخاطر همین از رفتارهای قبلیش ناراحته.میخواد عوض شه.
حاج کمیل ابروش رو متفکرانه بالا داد وگفت:_عجب!!!😟
ادامه دادم:
_نمیدونم چقدر راست میگه ولی راستش دلم برای مامانش سوخت.طفلی خیلی مظلومه.سنشم زیاد نیست.شاید پنجاه شایدم کمتر
_نگفت چه بیماری ای دارن.؟
آه کشیدم:_نه.. راستش نپرسیدم😥
دوباره نگاهش کردم.پرسیدم:
_نظر شما چیه؟
او با کمی مکث گفت:
_والله نمیشه قضاوت کرد.ولی بنظرم بهتره کمی محتاط باشید. من نسبت به این نسیم خانوم زیاد شناخت ندارم.باز شما چندساله باهاشون دوست بودید بهتر میتونید قضاوت کنید.
با کلافگی سرم رو تکون دادم.😥
_نمیدونم حاج کمیل..فقط دلم شور میزنه.
دستم رو بلند کرد و روی دنده گذاشت و با نوازشهای مهربانانه اش به من آرامش داد. بی آنکه بحث رو ادامه بده شروع کرد به خوندن یک تصنیف زیبا!چقدر صداش رو دوست داشتم.چشمهام و بستم و به نوای دل انگیز و آرامش بخشش گوش دادم.
🍃🌹🍃
فردای روز بعد حالم خیلی بد بود. احساس تهوع و بیحالی اجازه نمیداد به مدرسه برم.زنگ زدم به خانوم افشار تا برام مرخصی رد کنند.حاج کمیل صبحانه ام رو آماده کردند و با نگرانی به حوزه رفتند.😊 بیخود و بی جهت مضطرب بودم.نمیدونم چرا همش منتظر یک اتفاق بد بودم.😥
🍃🌹🍃
زنگ زدم به فاطمه تا آرومم کنه.اومیگفت بخاطر بارداری چنین حالی دارم.شاید راست میگفت.حرف رو به نسیم کشوندم ونظر فاطمه رو درمورد اتفاق دیشب پرسیدم.فاطمه گفت:
_نظرخاصی ندارم..بنظر واقعا پشیمون بود.ولی..
پرسیدم:_ولی چی؟
او آهی بلند کشید وگفت:
_از نوع نگاه کردنش بهت خوشم نمیاد.
تعجب کردم.😳
_یعنی چی؟مگه چه طوری نگام میکرد؟!
او دوباره اه کشید وگفت:
_ولش کن..شیطون افتاده وسط..غیبت و قضاوت ممنوع!!
هرچه اصرار کردم ادامه ی حرفش رو بزنه قبول نکرد.شب طبق روال همیشگی با حاج کمیل به مسجد رفتیم.
🔥نسیم🔥 باز هم اونجا بود!!! او با لبخند به سمتم اومد وسلام گفت!منم مجبور بودم به روش لبخند بزنم.چون شب گذشته بهش روی خوش نشون داده بودم.کنارم در صف اول نشست. وقتی میدید همه ی اهل مسجد با احترام بهم سلام میکنند رد کرد بهم وگفت:
_نه بابااا کارت درسته ها..چی تحویلت میگیرن!
تسبیحم رو از مچم باز کردم و گفتم:
_این آبروییه که خدا بهم داده..خودش گفته یه قدم بیا جلو من ده قدم میام سمتت.
او لبهاشو با تعجب جمع کرد و گفت: _بابااااا چه عوض شدی!! تو هم عین شوهرت ملا شدیا!!
با حرص تسبیحم رو فشار دادم.گفتم: _اولا ملا نه روحانی..دوما البته که کمال هم نشین در من اثر کرده.من با ایشون خدا روشناختم.
او فهمید که ناراحت شدم.بامن من گفت: _چقدرم تعصب داری روش..!! خوش بحالش واقعا..
🍃🌹🍃
خدا منو ببخشه ولی داشتم به این فکر میکردم که اگه قرار باشه او هرشب به مسجد بیاد من مجبورم نمازهامو تو خونه بخونم.😢😥 حاج کمیل داشت اذان واقامه ومیگفت که نسیم نگام کرد و با لحنی خاص گفت:
_ یه چیزی بگم؟!
ادامه دارد…
نویسنده:
#فــــ_مــقیـمــے
#کپی_با_صلوات
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💕 @aah3noghte💕
💔
🔺میگن:
پیر مردی با چهرهای قدسی و نورانی وارد یک مغازه ی طلا فروشی شد.
فروشنده با احترام از شیخ نورانی استقبال کرد.
پیرمرد گفت : من عمل صالح تو هستم!
مرد زرگر قهقههای زد و با تمسخر گفت : درست است که چهرهای نورانی دارید ؛ اما هرگز گمان نمیکنم عمل صالح چنین هیبتی داشته باشد.!!!
در همین حین ، یک زوج جوان وارد مغازه شدند و سفارشی دادند.
مرد زرگر از آنها خواست که تا او حساب و کتاب میکند ، در مغازه بنشینند.
با کمال تعجب دید که خانم جوان رفت و در بغل شیخ نورانی نشست. با تعجب از زن سوال کرد : که چرا آنجا در بغل شیخ نشستی؟
خانم جوان با تعجب گفت : کدام شیخ؟ حال شما خوب است؟ از چه سخن می گوئید؟ کسی اینجا نیست. و با اوقات تلخی گفت : بالاخره این قطعه طلا را به ما می دهید یاخیر؟
مرد طلا فروش با تعجب و خجالت طلای زوج جوان را به آنها داد و مبلغ را دریافت کرد و زوج جوان مغازه را ترک کردند.
شیخ رو به زرگر کرد و گفت : غیر از تو کسی مرا نمیبیند و این فقط برای صالحین و خواص محقق می شود.
دوباره مرد و زن دیگری وارد شدند و همان قصه تکرار شد.
شیخ به زرگر گفت : من چیزی از تو نمیخواهم! این دستمال را به صورتت بمال تا رزق و روزی ات بیشتر شود .
زرگر با حالت قدسی و روحانی دستمال را گرفت و بو کرد و به صورت مالید و نقش بر زمین شد.
شیخ و دوستانش هرچه پول و طلا بود ؛ برداشتند و مغازه را جارو زدند ...
بعد از ۴ سال شیخ روحانی با غل و زنجیر و اسکورت پلیس وارد مغازه شد ...
افسر پلیس شرح ماجرا را از شیخ و زرگر سوال کرد و آنها به نوبت قصه را باز گفتند.
افسر پلیس گفت : برای اطمینان باید دقیقا صحنه را تکرار کنید و شیخ دستمال را به زرگر داد و زرگر بو کشید و به صورت مالید و نقش بر زمین شد و این بار شیخ و پلیس و دوستان ، دوباره مغازه را جارو زدند.
🔺 نتیجه اخلاقی حکایت :
انتخابات نزدیکه ، مواظب مغازه های زرگری خود باشید.
از این به بعد بازار وعده و وعیدها و نطق های آتشین در مجلس و سینه چاک کردن برای مردم گرم می شود.
🔺فعلا وعده کمک به ۱۸میلیون خانوار شروع شد..
#پندانه
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💕 @aah3noghte💕
💔
اگه دینداری میکنی
اما نشاط نداری
دینداریت مشکل داره
دیندارها بانشاط ترند
#حجت_الاسلام_پناهیان
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💕 @aah3noghte💕
💔
دوستت دارم
بدون تفنگـــــ
بدون کلاه
حتی...
بدون سر
#شهید_رضا_شاکری
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💕 @aah3noghte💕
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💔
راهکار شهادت در بیان #امام_خامنه_ای
#فداےسیدعلےجانم❤️
#اشک
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💕 @aah3noghte💕
💔
سوال:
راهی برای به زیر کشیدن روحانی هست؟
جواب:
بله. مجلس شورای اسلامی!
سوال: مجلس فعلی که خودش شریک جرمه!
جواب:
تا مجلس بعدی فقط چند ماه فاصله داریم!
نماینده ها رو فقط انقلابی انتخاب کنیم تا طرح عدم کفایت سیاسی این مردک رو بعنوان اولین طرح تایید و تصویب کنن همه راحت شیم!
✍ علی زکریایی
#اندڪےبصیرت
شهید شو 🌷
🔴تفاوت در تیترها را بنگرید... ♦️بالا: سایت رهبر معظم انقلاب؛ مفهوم مطالبه از مسئولین و همدردی با م
💔
اگر این روزا
تنهائی اش را میبینید
مظلومیتش را متوجه می شوید
و قلبتان برای این سید مظلوم، به درد آمده...
و حواستان هست در این بازی های سیاسی، غرق نشوید و چشم به ناخدا داشته باشید
خوشحال باشید که هنوز پیرو معاویه نشده اید
اللهم اشغل الظالمین بالظالمین
اللهم اصلح کل فاسد من امور المسلمین
#فداےسیدعلےجانم❤️
#دلشڪستھ_ادمین... 💔
💔
در همین ایامی که دشمنان این مرز و بوم چشم طمع به ثمرات انقلاب و جایگاه ولایت دوخته بودند. آنها به بهانه انتخابات قصد برندازی نظام را داشتند و برای دست یابی به این هدف شوم، #فتنه88 را راه اندازی کردند.
احمد که درک درستی از ریشه های فتنه و اهداف آن داشت با نوشتن شعار (جانم فدای رهبر) در مراسم روز عاشورا سال 88 حاضر گردید
در آن ایام به عنوان مسئول فرهنگی پایگاه مقاومت بسیج، فعالیت فرهنگی را از هر چیز واجب تر میدانست.
به همین منظور کانون فرهنگی، تبلیغی و آموزشی رهروان ولایت را تاسیس کرد.
وی اقدام به برگزاری کلاس های #روشنگری در خصوص فتنه و معرفی کتاب های انقلابی جهت شناخت بهتر جوانان و نوجوانان از فتنه های آینده و اهداف فتنه گران نمود؛ تا در حد توان به دغدغه های فرهنگی آن زمان رهبر معظم انقلاب ( مدظله العالی ) جامه عمل بپوشاند.
#شهید_احمد_حاجیوندالیاسی
#شهید_مدافع_حرم
#بصیرت
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💕 @aah3noghte💕
شهید شو 🌷
💔 #قرار_عاشقی دل من لڪ زدھ تا ڪنج حرم گریھ ڪنم دو قدم روضھ بخوانم دوقدم گریھ ڪنم! بر
💔
مگر اینڪھ ضامن آهو ؛
ضامن دلهامون بشھ...(:
#جانمرضـآ..
💔
مگر مےشود
هم شمع بود
هم پروانه؟
آری! #شهید
این چنین بود ...
از او آموختم
باید #بسوزم براے
#پروانه شدن
نہ پروانه اے باشم براے سوختن ...
#شهید_احمدعلی_نیری
عارف۱۹ساله
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💕 @aah3noghte💕
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💔
راست گفته اند...
هوای بارانی همیشه دو نفره است
اینجا آسمان، بارانےست
اما
تو نیستی...
ببین که یادت، زیر باران چه غوغایی به پا کرده...
#شھیدجوادمحمدی
#شهید_مدافع_حرم_آلالله
#اللهم_صل_علي_محمدﷺو_آل_محمدﷺو_عجل_فرجهم
#آھارباب
#آھزینب
#آھڪربلا
#حجاب
#رفیق_شھید
#مدافع_حریم_عمه_سادات
#قیامت
#حسرت
#رفاقت
#شھادت
#حسرت
#شفاعت
#جامانده
#کوچه_شهدا
#کوچه_شهید
#شهید_جواد_محمدی
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💕 @aah3noghte💕
#فروارد_کن_مومن😊
💔
#آغـوشِ تو ای دوست
دَرِ #باغ_بهشت است...
یڪ #شب به درآی از خود و
بر من #بِگُشایـش...
#رفاقت
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💕 @aah3noghte💕
💔
🌟پشت #چشمان_تو شهریست
پر از ویرانی
❣️ #هرکسی چشم تو را دید
دلش ویران💔 شد...
🌟#کافر آمد که کمی
کفر بگوید از #تو...
❣️یک نظر کرد به چشمان تو😍
#با_ایمان شد
#حضرت_عشق
#حضرت_آقا
#امام_خامنه_ای
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💕 @aah3noghte💕
💔
آغاز کار عشق، مگر نیست یک سلام؟
زیباترین مثال
سلام علی الحسین...
#صلےاللهعلیڪیااباعبدالله
#آھارباب
#آھزینب
#آھ_ڪربلا
#اللهمارزقنازیارتالحسینعلیهالسلام
#السلامعلیڪدلتنگم💔
💕 @aah3noghte💕
🔷 رهبر انقلاب با صحبت هاشون و حمایت از تصمیم سران قوا، باعث جلوگیری از سقوط دولت شدند؛ اگر دولت سقوط میکرد کشور دچار خلا سیاسی میشد و کشتار و خونریزی های بی پایان توسط منافقین آموزش دیده شکل میگرفت...
💢 اینجا میشه فهمید که یک رهبر دینی حتی از "آبروی خودش" برای "دولت مخالفش" هزینه میکنه تا کشور و مردمش بیش از این آسیب نبینند...
در این شلوغی ها نه! ولی در سال های آینده، مردم خواهند فهمید که رهبرانقلاب برای این ملت همه چیز خودش رو فدا کرد....
#فداےسیدعلےجانم❤️
#اندڪےبصیرت
شهید شو 🌷
💔 #رمان_رهــایـــے_از_شبـــ☄ قسمت #صد_و_پنجاه با چشم گریون دستم رو از زیر چادر روی شکمم گذاشتم وا
💔
#رمان_رهـایــے_ازشــ ☄
#قسمت_صد_و_پنجاه_و_یکم
_چه صدای قشنگی داره شوهرت..!! یه چیزی بگم؟!
نگاش کردم. گفت:
_دیشب بهت حق دادم عاشقش شی! خیلی خشگله شوهرت! چه چشمای نازی..چه هیکلی!! شانس آورد آخوند... ببخشید روحانی شد..وگرنه دخترا قورتش میدادن..
ازتعریفش حس بدی بهم دست داد.😣
دل و روده م به هم پیچید.مکبر دستور تکبیره الاحرام داد..نفس عمیق کشیدم و قامت بستم!
🍃🌹🍃
بعد از نماز پرسیدم:
_مادرت چه بیماری ای داره؟
او چشمش پراز اشک شد:
_سرطان خون!! دکتر گفته این نوع سرطان فقط واسه اعصاب وحرص وجوشه.بمیرم برا مامانم.. خیلی حرص منو خورد.کاش قدرش و میدونستم!!
اه کشیدم!!_هنوز هست..تا وقتی هست برای جبران دیر نیست!اونی باید حسرت بخوره که دیگه فرصت جبران نداره.
او اشکش رو پاک کرد:
_میخوام بیارمش خونه خودم..خودم ازش مراقبت میکنم.نوکرشم هستم.یه پرستار خوب واسش میگیرم.دلم نمیخواد وقت رفتن ازم ناراضی باشه.
لبخندی به صورتش زدم:
آفرین ..این خیلی خوبه.ان شالله همین اتفاق برات زمینه ی خیر بشه.
دوباره من من کرد._میشه شماره تو بهم بدی؟؟!
جا خوردم!! نمیتونستم به همین راحتی بهش اعتماد کنم.
بهانه آوردم:
_من فعلن گوشی ندارم.بخاطر امواجش نمیتونم ازش استفاده کنم.
پوزخند تلخی زد._امواجش؟؟؟
لبخندی زورکی زدم:
_آره دیگه امواجش! ! آخه من باردارم.
او با تعجب نگاهی به من وشکمم انداخت و با دهانی باز گفت:
_عه عه عه..!!! واقعا؟؟؟ چقدر هولی بابا!!!
خندیدم._برای سن من خیلی هم دیره..
او آه کشید و باز با حسرت نگاهم کرد.
_خوش بحالت.!! سرو سامون گرفتی! حالا باهاش خوشبختی؟
لبخندی عمیق زدم:_آره! اون یک مرد واقعیه..
او با تعجب گفت:
_ناراحت نشیا..ولی آخه چطور بهت اعتماد کرد؟؟آخه کدوم آدم مذهبی و طلبه ای میاد یه دختری مثل تو رو بگیره؟!
🍃🌹🍃
قبل اینکه جوابش رو بدم صدای فاطمه شوک زدمون کرد.😏😌
_وا؟؟!! مگه رقیه سادات چشه؟! کی از اون بهتر؟! خدای ناکرده بی عفتی نکرده که..یک کم جوونی ونادونی داشت که اونم جدش بهش نظر کرد خوب شد.
نسیم بهش سلام کرد._ببخشید ندیدمتون تو مسجد باشید.
فاطمه جواب سلامش رو داد و به من لبخند زد.
منم فکر میکردم امشب مسجد نمیاد.فاطمه خطاب به نسیم با صدای آهسته گفت:
_من اهل گوش واستادن نیستم ولی نسیم جون شما یک کم بلند حرف میزدی ومنم پشت سرتون بودم شنیدم.بهتره اینجا در مورد گذشته حرف نزنید.درست نیست.
نسیم لب برچید و با صدای آروم تری گفت:
_آخخخخ ببخشید حواسم نبود..تن صدام بلنده..
دوباره بین من وفاطمه نگاهی رد وبدل شد.
من اصلا به نسیم خوش بین نبودم.مطمئن بودم فاطمه هم همین حس و داره..
🍃🌹🍃
شام خونه ی پدرشوهرم دعوت بودیم.
من و مرضیه خانوم مشغول شستن ظرفها بودیم که آقا رضا به آشپزخونه اومد و گفت:
_سادات خانوم بی زحمت یه سر برید اتاق حاج آقا..کارتون دارن.
من دستم رو شستم و بی فوت وقت به اتاق ایشون رفتم.پدرشوهرم بالای اتاق نشسته بود.حاج کمیل تکیه زده بود به پشتی و با حالتی پکر به گل قالی نگاه میکرد.گفتم:😊
_جانم حاج آقا؟ با من امری داشتید؟!
گفت:
_درو پشت سرت ببند بابا، بشین اینجا دوکلوم صحبت کنیم.
در و بستم و با دلواپسی کنار حاج کمیل نشستم.
حاج کمیل عمامه اش رو کنارش گذاشته بود و انگشتش رو روی اون می رقصوند.حاج مهدوی بی مقدمه گفت:
_ببین بابا من دلم نمیخواد برات بزرگتری کنم. میدونم اونقدر بزرگ شدی که فرق بین سره رو از ناسره ، و بد و از خوب تشخیص بدی .ولی از اونجا که دلم شور زندگیتونو میزنه لازمه یه چیزهایی رو گوشزد کنم.
حاج کمیل نفسش رو بیرون داد.حس کردم معذبه.با تعجب چشم دوختم به صورت حاج مهدوی(پدر)
_اختیار دارید حاج آقا! شما بزرگتر ما هستید.من کاری کردم که شما رو آزرده ونگران کرده؟!
او تسبیحش رو در مشت بزرگش انداخت و در حالیکه دستش رو روی زانوش گذاشته بود گفت:
_والا ما که در این مدت ازت جز خوبی و ادب چیزی ندیدیم.از نظر شخصیتی واخلاقی ازت راضی هستیم.فقط دلم میخواد الان که خودمون سه تا تنهاییم یه سری چیزها رو برات یادآوری کنم.
حاج کمیل با التماس رو کرد به پدرش:
_حاج آقا…
حاج مهدوی با دستش به او دستور✋ سکوت داد.اینطور که پیدا بود من قرار بود حرفهای ناراحت کننده ای بشنوم.دوباره قلب لعنتیم درد گرفت.حاج مهدوی پدر گفت:
_حرفهایی که میخوام بزنم شاید ناراحتت کنه.. شایدم بهت بربخوره ولی من فک میکنم بد نیست گاهی به آدمها بر بخوره تا حواسشونو جمع کنن.
حاج کمیل دوباره وسط حرف پدرش پرید.
_حاج آقا اجازه بدید یک وقت دیگه..
حاج مهدوی چشم غره ی بدی به پسرش رفت و با همون ابهت همیشگی گفت:😠
_اگه بناست وسط حرفم بیای برو بیرون ..
ادامه دارد…
نویسنده:
#فــــ_مــقیـمــے
#کپی_با_صلوات
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💕 @aah3noghte💕