شهید شو 🌷
#رمان_واقعی_سرزمین_زیبای_من مقدمه نویسنده: این داستان و رخدادهای آن براساس حقیقت و واقعیت می باشن
#رمان_واقعی_سرزمین_زیبای_من
#قسمت_دوم
✨ سال 1990
سال 1967 ... پس از برگزاری یک رفراندوم بزرگ ... قانون ... بومی ها را به عنوان یک انسان پذیرفت 😏...
ده سال طول کشید تا علیه تبعیض نژادی قانون تصویب شد ... و سال 1990 ... قانون اجازه استفاده از خدمات بهداشتی - پزشکی و تحصیل را به بومی ها داده شد 😒... هر چند ... تمام این قوانین فقط در کتاب قانون ثبت گردید😏 ... .
برابری و عدالت و حق انسان بودن ... رویایی بیشتر باقی نماند ... اما جرقه های معجزه، در زندگی سیاه من زده شد😬...
زندگی یک بومی سیاه استرالیایی 😢...
سال 1990 ...
من یه بچه شش ساله بودم ... و مثل تمام اعضای خانواده ... توی مزرعه کار می کردم😕 ...
با اینکه سنی نداشتم ... اما دست ها و زانوهای من همیشه از کار زیاد و زمین خوردن، زخم بود😖 ...
آب و غذای چندانی به ما نمی دادند ... توی اون هوای گرم... گاهی از پوست های سیاه ما بخار بلند می شد♨️ ...
از شدت گرما، خشک می شد و می سوخت ... و من پا به پای خانواده و سایر کارگرها کار می کردم😢 ...
اگر چه طبق قانون، باید حقوق ما با سفید پوست ها برابر داده می شد ... اما حقوق همه ما روی هم، کفاف زندگی ساده بردگی ما رو نمی داد😑...
اون شب، مادرم کمی سیب زمینی با گیاه هایی که از کنار جاده کنده بود پخت ... برای خوردن شام آماده می شدیم که پدرم از در وارد شد😃... برق خاصی توی چشم هاش می درخشید ... برقی که هنوز اون رو به خاطر دارم ... با شادی و وجد تمام به ما نگاه کرد ...
- بث ... باورت نمیشه الان چی شنیدم ... طبق قانون، بچه ها از این به بعد می تونن درس بخونن😄 ... .
مادرم با بی حوصلگی و خستگی ... و در حالی که زیر لب غرغر می کرد به کارش ادامه داد😒 ... .
- فکر کردم چه اتفاقی افتاده ... حالا نه که توی این بیست و چند سال ... چیزی عوض شده ...
من و تو، هنوز مثل مدفوع سگ، سیاهیم ... هزار قانون دیگه هم بزارن هرگز شرایط عوض نمیشه 😏...
چشم های پدرم هنوز می درخشید ... با اون چشم ها به ما خیره شده بود ...
"نه بث ... این بار دیگه نه ... این بار دیگه نه"😊... .
#ادامه_دارد...
💕 @aah3noghte💕
شهید شو 🌷
🌹🕊🌹🕊 🕊🌹🕊 🌹🕊 🕊 #لات_های_بهشتی #مهمان_حضرت_زهرا(س)۱ اهل بابلسر بود. با رفقایش مےرفتند لب ساحل، سراغ
🌹🕊🌹🕊
🕊🌹🕊
🌹🕊
🕊
#لات_های_بهشتی
#مهمان_حضرت_زهرا (س)۲
چند سال بعد که #تبادل_اسرا صورت گرفت، خانواده کریمی هم منتظر برگشت مسافر بےنشان خود بودند اما... خبری نشد😔
پسر بزرگ قربانعلی مےگفت:
"بیشتر از همه خواهر کوچکم که در زمان پدر، کودک خردسال بود همیشه گریه مےکرد و بهانه پدر را مےگرفت...😔😭😔
من زیاد خواب پدرم را مےدیدم اما یک شب #خواب_عجیبی دیدم...😳
پدرم در خواب به من گفتند:
(من #نمےخواستم برگردم!!!😔
ما در شیاری در منطقه چیلات بودیم و
هر روز #غروب، مادرمان #حضرت_زهرا(س) به دیدن ما مےآمد...😔
پدرم در ادامه گفتند:
"حضرت زهرا (س) وقتی به داخل شیار مےآمدند، همه ما را به #نام صدا مےکردند و جویای احوال ما مےشدند...
حتی #چادر ایشان به #استخوان های ما کشیده مےشد"....☺️
پدرم گفتند:
"حضرت صدیقه (س) به من فرمودند ( #شمابایدبرگردی!!!
دختر کوچک شما چند روز است خدا را به حق #پهلوی_شکسته من قسمـ مےدهد....)😔
صبح از خواهر کوچکم در مورد توسل او سوال کردم البته چیزی از خوابم نگفتم.
او هم گفت:
"چند شب است قبل از خواب، زیارت عاشورا مےخوانم و خدا را به حق پهلوی شکسته مادر سادات قسم مےدهم...
#از_خدا_فقط_برگشتن_بابا_را_مےخوام"😭😔😭
چـند روز بعد دوستان #تفحص تماس گرفتند و خبر بازگشت پیکر پدرم را دادند...
پدرم ،#سـر در بدن نداشت
و استخوان جمجمه ای اطراف پیکرش نبود
و پیکرش در یک شیار پیدا شده بود....
#پایان_داستان_مهمان_حضرت_زهرا (س)
#نسئل_الله_منازل_الشهدا
#اختصاصی_کانال_آھ3نقطه
💕 @aah3noghte💕
#ڪپے📛
💔
طی درگیری هایی در جنگ روبرو درتاریکی #شب این دو #شهید به #شهادت میرسند
همرزمان این شهدا،آنها رو زیر #برف پنهان میکنند وبه عقب برمیگردند اما آقا عطا و چند نفر دیگه #میمونند تا حتما دوستانشونو برگردونن
روزها بخاطر داشتن #دید توسط دشمن حرکتی نداشتن و در تاریکی #شب و در برف وسرما و کوهستان، #شهدا رو روی دوششون حمل میکردن
سه شبانه روز طول میکشه تا به نیروهای خودی برسند
#شهادت: #عملیات_بیت_المقدس_۲
#شرمنده_شهدا_بودن_فایده_ندارد
#کاری_کن_حرفشان_زمین_نماند!
#آھ...
💕 @aah3noghte💕
شهید شو 🌷
💔 #دلشڪستھ_یک_فرزندشهید💔 عکس اول پدرم است... عکس دوم هم عکس سوم هم عکس چهارم هم... مےبینی؟ هیچ
💔
#دلشڪستھ
عکس اول، بابای من است
سخت کوش و مجاهد
عکس دوم هم بابای من است
بعد از ۱۰ سال
رفت و مجاهدتش با #شهادت تکمیل شد
#شهیدجاویدالاثرمحمدبلباسی
#دخترانه
#دختری_که_پدر_رو_ندید...
#چالش_عکس_10سال
#آھ...
💕 @aah3noghte💕
شهید شو 🌷
💔 روایتی متفاوت از #شهیدسعید_چشم_براه #قسمت_پنجم مادر از چہره نورانی پسر اینگونه مےگوید: سعید ب
💔
روایتی متفاوت از #شهیدسعید_چشم_براه
#قسمت_ششم
دیدار آخرش متفاوت بود
"مامان! برای همیشه خداحافظ!👋
ان شاءالله وعده ما #باب_المجاهدین»☺️
هنوز صدای سعید در گوشم است....
هربار که راهی جبهه بود، پدرش پشت سرش آیتالکرسی و چهارقل میخواند و میگفت:
"به خدا سپردمت عزیزم".
اما بار آخر، رفتنش جور دیگری بود.🤗
آن روز اصرار داشت پدرش جلوتر از او از خانه بیرون برود و بعد خودش. خداحافظیاش با من هم مثل همیشه نبود.
دست و روبوسی گرمی کرد و گفت:
"مادر خداروشکر که قسمت شد یکبار دیگر ببینمت.😍 انشاءالله دیدار بعدیمان در #باب_المجاهدین"
انگار به همهمان الهام شده بود این دیدار آخر است.😔
#خبر_شهادت سعید، ۱۰ روزی زودتر از آمدن پیکرش به خانواده رسیده بود.
اواخر بهمن ۶۴ ولی پیکرش نهم اسفند تشییع شد.
شب آخری که فردای آن قرار بود پیکرش برسد، خوابش را دیدم.
در عالم خواب به من گفت:
"مامان، بابت جراحاتی که فردا روی بدن من می بینی، ناراحت نباش و بیتابی نکن!☝️
هیچ کدامشان را نه حس کردم و نه فهمیدم. خوشحال باش چون من از قفس دنیا آزاد شدم.😉
آن لحظه آخر هم #امام_حسین(ع) و #حضرت_زهرا(س) بالای سرم آمدند و یک شاخه گل به من دادند و از من خواستند آن را بو کنم." 😊
سعید حتی در خواب از من خواست دنبالش بروم تا جایش را در بهشت نشانم بدهم.
با هم وارد باغی شدیم که تمام درختان آن به سعید تعظیم میکردند. قصرش هم کنار قصر آقا امام حسین(ع) بود.😍
چند روز قبل از آوردن پیکر سعید هم خواب دیدم دو خانم سیاهپوش وارد خانهمان شدند، جلویم نشستند و گفتند:
" اگر بدانی فرزندت چقدر به اسلام خدمت کرده است تا شهید شود، یک قطره اشک هم برای او نخواهی ریخت."😌
حتی جایی که قرار بود سعید را در گلستان شهدا دفن کنند، در خواب به من نشان دادند.
«خواب دیدم همینجایی که الان سعید دفن شده است، سکویی بود که وقتی به آن نزدیک شدم، دیدم #امام_خمینی(ره) روی آن نشسته است. امام(ره) وقتی من را دیدند، یک شاخه گل میخک سوخته به من دادند و رفتند.»
#ادامه_دارد
#شهید_سعید_چشم_براه
💕 @Aah3noghte💕
#ڪپے 📛