eitaa logo
شهید شو 🌷
4.2هزار دنبال‌کننده
18.2هزار عکس
3.5هزار ویدیو
69 فایل
مطالبی کمتر روایت شده از شهدا🌷 #به‌قلم‌ادمین✎ وقت شما بااهمیته👌 فلذا👈پست محدود👉 اونقدراینجاازشهدامیگیم تابه‌چشمشون‌بیاییم خریدنےبشیم اصل مطالب، سنجاق شدھ😉 کپی بلامانعه!فقط بدون تغییر در عکسها☝ 📱 @Shahiidsho_pv زیلینک https://zil.ink/Shahiidsho
مشاهده در ایتا
دانلود
.... 117 انتظار داشتم که خیلی سنگین باشه وهمون لحظه ی اول گردنم کج بشه،اما خیلی سبک بود. تو آینه خودم رو نگاه کردم. اینقدر گشاد بود که هیچ‌چیز از هیکلم رو مشخص نمیکرد! جلوی آویزون شدن لب و لوچم رو گرفتم و زیرلب گفتم "داره بدجور حالت گرفته میشه ها جناب نَفْس!" یه بار دیگه سر تا پام رو نگاه کردم. لبخندی صورتم رو پر کرد،اونقدرا هم که فکرمیکردم ،بد نبود!! به طرف خانم فروشنده که حالا چشماش داشت برق میزد برگشتم -هزار الله اکبر!هزار ماشاءالله...چقدر خوب شدی تو دختر! -ممنونم ازتون!لطف دارین.ببخشید اسم این مدل چیه؟؟ -لبنانیه گلم.لبنانی! -خیلی قشنگه،همین رو میبرم. چادر رو گرفتم و داشتم از مغازه خارج میشدم که با صدای خانم فروشنده،برگشتم -خواستم بگم اینجا جای مبارکیه.حتما ببر اینجا چادرت رو متبرک کن.آقا هم بهت کمک میکنن برای نگه داشتنش! بی صدا نگاهش کردم.واقعا برای سر کردنش نیاز به کمک داشتم.با لبخند سرم رو تکون دادم و رفتم سمت حرم. سرامیک های سفید و گنبد و گلدسته های فیروزه ای ترکیب خیلی نازی در کنار هم داشتن. چند لحظه ای محو اون صحنه و کبوترهایی که دور گنبد میچرخیدن شدم.واقعا زیبا بود... رفتم سمت پله که صدایی مانع جلو رفتنم شد! -خانم لطفا از چادرداری چادر بگیرید! با دستپاچگی کیسه رو آوردم بالا -خودم چادر دارم آقا!! -خب پس لطفا اول سر کنید بعد وارد شید.اینجا حرمت داره! تذکر خوبی بود!یادم رفته بود که تو حریم خدا،لذت های سطحی جایی ندارن! با خجالت چادر رو سر کردم.احساس میکردم الان همه ی نگاه ها روی من زوم شدن،اما با چرخوندن سرم دیدم از این خبرا نیست!هرکسی حواسش پی خودش بود! قدم رو پله ها گذاشتم و پایین رفتم. از سمت راست حرم،وارد قسمت مخصوص خانم ها شدم .نمیدونستم باید چیکار کنم! شنیده بودم که اینجور جاها میرن ضریح رو میبوسن اما خودم تا به حال این کار رو نکرده بودم. پشت سر چند تا خانوم که تازه وارد شده بودن،راه افتادم. چندقدم جلوتر به سمت راست پیچیدن و با تعظیم کوتاهی،پله ها رو پایین رفتن .دنبالشون رفتم و وارد یه اتاق کوچیکی شدم که وسطش ضریح بود. به تبعیت از اونا رفتم جلو و خودم رو چسبوندم به اون شبکه های کوچیک و خوشبو! یه قبر اونجا بود. بازم نمیدونستم باید چیکارکنم! اطرافم رو نگاه کردم. یه نفر گریه میکرد و بقیه زیرلب داشتن با اون قبر،صحبت میکردن! دوباره به شبکه ها چسبیدم و داخلش رو نگاه کردم .آخه کسی که دیگه زنده نیست،چه کمکی میتونست بکنه؟ "من نمیدونم اینجا چه خبره و نمیدونم چرا مردم جمع شدن دور یه قبر! ولی من که تازگیا اینهمه کار عجیب و جدید انجام دادم،اینم روش! شاید یه خبری اینجا هست که اینجوری درداشون رو آوردن پیشتون! لطفا من رو هم کمک کنید... اگر بقیه راست میگن و شماها واقعا کاری از دستتون برمیاد،پس به داد منم برسید! تو شرایط سختی قرار دارم..." خداحافظی کردم و در بیرون اومدم .از خانومی که بالای پله ها ایستاده بود پرسیدم -ببخشید...ایشون کی هستن؟؟ -ایشون صالح ابن موسی الکاظم علیه السلام هستن،پسر امام کاظم و داداش امام رضا و عموی امام زمان! بازم امام زمان...چقدر تازگیا زیاد از امام میشنیدم!دلم یه جوری شد .هنوز حرف های داخل کلیپ ها از یادم نرفته بود. از امامزاده که خارج شدم،دستم رفت سمت سرم و چادر رو از سرم بلند کردم،اما به خودم تشر زدم و دوباره گذاشتمش رو سرم! خیلی معذب بودم!احساس میکردم همه نگاه ها روی منه! از اینجا تا خونه فاصله ای نبود.اگر یه آشنا منو میدید،باید چیکار میکردم؟؟ از دعوای نفس و عقلم داشتم دیوونه میشدم،یکی میگفت "برش دار،ضایس،تو رو چه به این کارا؟" اون یکی میگفت "تو میتونی!دوباره تسلیم این نفس ذلیلت نشو!تو قراره به آرامش برسی!" دوباره اون یکی میگفت "کدوم آرامش؟شبیه گونی شدی!درش بیار!زشت شدی!" اون یکی میگفت "زشت اینه که مثل ببعی هرکاری که دلت خواست انجام بدی!" تمام مدت سرم رو انداخته بودم پایین و با سرعت تمام راه میرفتم. تا به ماشین برسم با هم جنگ کردن و تو سر و کله ی هم زدن! سوار ماشین که شدم یه نفس عمیق کشیدم و سرم رو گذاشتم رو فرمون.باورم نمیشد من چادر سر کرده باشم!! هنگ هنگ بودم! "محدثه افشاری" @AAH3NOGHTE @RomaneAramesh ‼️
ریپلای به قسمت اول رمان زیبای ....
💔 #ایھاالارباب جـــُز ڪـــربَلا ایــــن دل💔 تَــمَــــنّــــــایـی نــــــــــــــــــــدارد.. #صلےالله_علیڪ_یااباعبدالله #آھ_ڪربلا 💕 @aah3noghte💕
💔 #دلشڪستھ_ادمین... در آسمان دلت اگـر لاشخورها، جـا باز ڪردند دیگـر برای پرواز پرستوها جایی نمےماند تو اگــر کبوتران خونـین بال را در آشیانه دلت، پـر و بال ندهی🕊 و بھ فڪرشان نبـاشی باید با مرغان زمینی، دمخور شوی #آھ... #شھادت را اگـر از یاد بردی اگـر از راه و مَنِش #شھدا دور شدی آسمــان را پــــرواز را محبوب را از یاد خواهےبـرد😔 دل اگر زمین را منزل دانست پرواز ... جز یک رویای شیرین، چیز دیگـری نخواهد بود💔 #آھ... بشتاب! ڪہ همــپروازان🕊 نگران غمـ همپروازند.. #شھیدجوادمحمدی #نگران_منی_که_نگیره_دلم #آھ_اے_شھادت... #نسئل_الله_منازل_الشھداء #جامانده... 💕 @aah3noghte💕 #انتشارحتماباذکرلینک
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💔 قسمت دهم ❤️ 🚫این داستان واقعـےاست🚫 چند لحظه کرد زل زد توی چشم هام و گفت : واسه این ناراحتی می خوای کنی؟😏 دیگه نتونستم خودم رو کنترل کنم و زدم زیر گریه😭 _آره افتضاح شده با صدای بلند زد زیر 😃 با صورت خیس، مات و مبهوت خنده هاش شده بودم رفت وسایل سفره رو برداشت و سفره رو انداخت کشید و مشغول خوردن شد یه طوری غذا می خورد که اگر یکی می دید فکر می کرد غذای 😋 یه کم چپ چپ زیرچشمی بهش نگاه کردم - می تونی بخوریش؟خیلی شوره ، چطوری داری قورتش میدی؟ از هیجان پرسیدن من، دوباره خنده اش گرفت _خیلی عادی همین طور که می بینی ، تازه خیلی هم عالی شده دستت درد نکنه😉 - مسخرَم می کنی؟😕 - نه به خدا هام رو ریز کردم و به چپ چپ نگاه کردن ادامه دادم جدی جدی داشت می خورد ،کم کم شجاعتم رو جمع کردم و یه کم برای خودم کشیدم گفتم شاید برنجم خیلی بی نمک شده، با هم بخوریم خوب میشه قاشق اول رو که توی دهنم گذاشتم ، غذا از دهنم پاشید بیرون سریع خودم رو کنترل کردم و دوباره همون ژست ام رو گرفتم نه تنها برنجش بی نمک نبود بلکه اصلا درست دَم نکشیده بود☹️ مغزش خام بود ، دوباره چشم هام رو ریز کردم و زل زدم بهش حتی سرش رو بالا نیاورد _مادر جان گفته بود بلد نیستی حتی درست کنی!😉 سرش رو آورد بالا با بهم نگاه می کرد _برای بار اول، کارت بود😍 اول از دستم مادرم شدم که اینطوری لوم داده بود اما بعد خیلی خجالت کشیدم شاید بشه گفت برای اولین بار، اون دختر جسور و سرسخت، داشت معنای خجالت کشیدن رو درک می کرد ... 💕 @aah3noghte💕
💔 زیبا نیست؟😏 همونایی که میگن نباید برید کربلا چون رژیم بعث ۲۲۰هزار ایرانی را تو جنگ شهید کرده میخان تو جشن تولد ملکه کشوری که #٩میلیون ایرانی رو قتل عام کرده وسط باغ سفارتش تو ایران قــِر بدن❌ #اندڪےبصیرت #آھ_ز_بےبصیرتی 💕 @aah3noghte💕
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💔 تقدیم به همه اونهایی که دلشون گرفته و دلتنگ رفتن هستن ... [ بخشی از فیلم ] اگہ عاشق یہ شهید شے؛ و توۍِ دلت واسش جا باز ڪنی! میاد لانہ میکنہ تو دلت تا با خودش ببرتت... 💚 👌 التماس‌دعا🙂 ... 💕 @aah3noghte💕
💔 سیر موضع گیری آمریکا : 1-آماده جنگ با ایرانیم 2-این ناو رو دیدی؟ یه کاری نکن بدم بخورتتون 3-حالا ناو برای جنگ نبود ولی حداقل بیا مذاکره 4-فعلا قصد جنگ نداریم میخوایم ادامه تحصیل بدیم 5-یه بار دیگه تهدید کنی باهاتون قهر میکنیم 6-خیلی نامردید حداقل الکی بترسید ابهت ما حفظ بشه :(😐😁 💕 @aah3noghte💕
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
...118 ماشین رو تو حیاط پارک کردم و پیاده شدم. میدونستم این ساعت هنوز کسی خونه نیست،پس با خیال راحت،با چادر وارد خونه شدم. در رو که بستم ،تازه متوجه حالم شدم. خیلی حس خاصی داشتم .از اینکه زیر بار نفسم نرفته بودم احساس عزت نفس داشتم! رفتم جلوی آینه و با لبخند مغرورانه ای خودم رو نگاه کردم. واقعا با وقار شده بودم!! اما به خوبی زهرا نبودم! اون خیلی خوب چادر و روسریش رو سر میکرد، اما من شال سرم بود و موهام از دو طرف صورتم بیرون بود و فرقی که باز کرده بودم،مشخص بود! اولین کاری که کردم یه عکس از خودم انداختم و سریع برای زهرا فرستادم! آنلاین بود .با ذوق کلی قربون صدقم رفت و بهم تبریک گفت. همونجا جلوی آینه ی هال، با لبخند ایستاده بودم و دونه دونه همه اتفاقا رو براش تعریف میکردم که یهو در باز شد!!! با ترس به سرعت برگشتم سمت در . مامان بود! بدنم یخ کرد!! هنوز من رو ندیده بود و داشت در رو میبست .با یه حرکت چادر رو از سر درآوردم و انداختم زمین! مامان با دیدنم لبخند کوتاهی زد و سلام کرد. -چرا اونجا وایسادی؟؟ -همینجوری!اومده بودم تو آینه خودمو ببینم! مامان لبخند زد و اومد سمت من .آب دهنم رو قورت دادم و به طور نامحسوسی چادر رو با پام هُل دادم زیر مبل!! داشتم قبض روح میشدم که مامان رسید پیشم و بازوهام رو گرفت. -چه خبر از دانشگاه؟ درسات خوب پیش میره؟ -امممم..بله... خوبه. با لبخند دوباره ای بازوهام رو ول کرد و برگشت و رفت به اتاقش! نفس راحتی کشیدم و به این فکر کردم که چرا مامان هیچ‌وقت نمیتونست راحت ابراز احساسات کنه! معمولا نهایت عشقش تو همین کار خلاصه میشد!! چادر رو یواش برداشتم و انداختمش تو کوله‌م! و بدو بدو رفتم تو اتاقم که گوشیم زنگ خورد. -الو -سلام ترنم.خوبی؟؟ -سلام زهراجونم .ممنون .خوبم -چیشدی یدفعه چرا دیگه جوابمو ندادی؟! -وای زهرا سکته کردم !!مامانم یهو سر رسید! ماجرا رو براش تعریف کردم و خداحافظی کردیم. از خستگی ولو شدم روی تخت. به همه ی اتفاقات امروز فکرمیکردم! به این که صبح با مانتو رفته بودم دانشگاه و شب با چادر از امامزاده برگشته بودم خونه!! به اینکه همه چی چقدر سریع اتفاق افتاده بود! به حرف‌های زهرا و به دانشگاه که فردا چطور با این چادر برم؟!تصورش هم سخت بود! "همین امروز با صحبتام راجع به نماز چشماشون میخواست از حدقه بیرون بزنه. فردا با چادرم دیگه بی برو برگرد شاخ درمیارن!" 😐😒 روم نمیشد حرفی از پشیمونی بزنم. در اتاق رو قفل کردم،وضو گرفتم و جانمازی که تو کیفم و چادر نماز صورتی و جدیدی که تو کمدم قایم کرده بودم رو برداشتم و گوشه ی اتاقم مشغول نماز شدم. فکرم مثل یه گنجشک همه جا پرواز میکرد .مبارزه با نفس تو این یه مورد از همه سخت تر بود! با خودم کلنجار میرفتم که "الان داری با خدا صحبت میکنی! از درونت خبر داره،اینقدر فکرتو اینور و اونور نده!" سعی میکردم به معنی حرف‌هایی که میزدم فکر کنم تا فکرم جای دیگه نره. به هر زوری بود نماز مغرب رو تموم کردم. اعصابم خورد بود!اما با حرف زهرا خودم رو آروم کردم: "همین که خدا تلاش تو رو برای مبارزه با نفست ببینه،ارزش داره. به خودت سخت نگیر،خدا از ضعف های بنده ی خودش آگاهه!" چقدر این حرف‌ها آرامش بهم میداد .از صمیم قلب از خدا تشکر کردم و به سجده رفتم. سر نماز عشاء سعی کردم بیشتر حواسم رو جمع کنم. رکعت سوم بودم که در اتاق به صدا دراومد! از ترس یادم رفت چه ذکری داشتم میگفتم!! مامان داشت صدام میزد و من سر نماز بودم .هر لحظه محکم تر میکوبید! یکم طول کشید تا به خودم بیام .با عجله نماز رو تموم کردم و چادر و سجاده رو انداختم تو کمد و درش رو بستم. سعی کردم خودم رو خواب‌آلود نشون بدم. در رو باز کردم،مامان با رنگ پریده نگاهم کرد -کجا بودی؟چرا در رو باز نمیکردی؟ -ببخشید،خب... نمیتونستم بگم خواب بودم!یعنی نباید میگفتم. از بچگی از دروغ بدم میومد،چه برسه به حالا که شده بودم دشمن سرسخت نفس!! تو چشمای مامان نگاه کردم!معلوم بود ترسیده. -فکرکردم دوباره.... و ادامه ی حرفش رو خورد. فهمیدم که حسابی سابقم پیششون خراب شده!! -نه...معذرت میخوام مامان. جانم؟چیکارم داشتی؟؟ -هیچی!بیا بریم شام بخوریم. "محدثه افشاری" @aah3noghte @RomaneAramesh ‼️
💔 #پیش_بینی_شھید_از_شھادتش در جمع رفقای هیئتی، به حسین لقب #سردار داده بودند. همیشه میگفت من یک روز شهید میشوم.😇 هیچوقت اهل ریا نبود. اما یک جا #ریا کرد😒 آنجایی که گفت: "بذار تا ریا بشه تا بقیه یاد بگیرند من میدانم شهید میشوم."😉 حتی یکبار هم در سنین نوجوانی از شدت بازیگوشی معلم اورا از کلاس بیرون کرد. حسین هم میگوید: حالا که من را بیرون میکنید عیب ندارد، اما حواستان باشد دارید #شهید_اینده را بیرون میکنید. چند وقتی پیگیر اعزام به سوریه شداما شرایط جور نشد که بتواند #مدافع_حرم شود. سرانجام روز 31 شهریور ماه 97 در حمله تروریست ها به مراسم رژه نیروهای مسلح به اهواز، #حسین_ولایتی_فر در سن 22 سالگی به #شهادت رسید. #آھ_اے_شھادت... #شھیدترور #نسئل_الله_منازل_الشھداء 💕 @aah3noghte💕 #انتشارحتماباذکرلینک
💔 همه دار و ندارم رو خودِ آقا بهم داده 😍 💕 @aah3noghte💕
💔 ... خلاصہ و ڪوتاہ بگویمت ڪہ حوصلہ و مجال شرحِ درد نیست... هر بر تنِ قھرمان و پھلوانِ زندگےم نشـانِ اوست حال تو بـبین تنِ چاڪ چاڪ این را... نامت، امنیت و لبخند تو، آرامش من من نفس مےڪشم از خندهء زخم تن تو رفت و فدای منو تو شد بےمعرفتےست اگر به وصیتش عمل نکنیم برادرانم! خواهرانم! را، را، را... ... 📸یه روزی، رفیقمونو تو این جعبه برامون آوردنش، خوبه که نبودم و ندیدم وگرنه جوون میدادم😔 💕 @aah3noghte💕
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💔 قسمت یازدهم ❤️ 🚫این داستان واقعی است🚫 هر روز که می گذشت ام بهش بیشتر می شد😍 لقبم اسب سرکش بود و علی با اخلاقش، این اسب سرکش رو رام کرده بود و من چشمم به دهنش بود🙃 تمام تلاشم رو می کردم تا کانون و رضایتش باشم من که به لحاظ مادی، همیشه توی و نعمت بودم، می ترسیدم ازش چیزی بخوام یه ساده بود می ترسیدم ازش چیزی بخوام که به زحمت بیوفته😕 چیزی بخوام که شرمنده من بشه هر چند، اون هم برام کم نمی گذاشت😌 مطمئن بودم هر کاری برام می کنه یا چیزی برام می خره با اینکه تمام توانش همین قدربود...😊 علی الخصوص زمانی که فهمید اونقدر خوشحال شده بود که توی چشم هاش جمع شد😃 دیگه نمی گذاشت دست به سیاه و سفید بزنم این رفتارهاش پدرم رو در می آورد،😆 مدام سرش غر می زد که تو داری این رو لوسش می کنی و نباید به رو داد ،اگر رو بدی سوارت میشه 😡... اما علی گوشش بدهکار نبود منم تا اون نبود تمام کارها رو می کردم که وقتی برمی گرده با اون خستگی، نخواد کارهای رو بکنه😉 فقط بهم گفته بود از دست احدی، حتی پدرم، چیزی نخورم ☝️ و باشم😇 منم که مطیع محضش شده بودم🤗 وباورش داشتم ... 9 ماه گذشت 9 ماهی که برای من، تمامش بود ،اما با شادی تموم نشد وقتی علی خونه نبود، به اومد😣 مادرم به پدرم زنگ زد تا با شادی خبر تولد نوه اش رو بده اما پدرم وقتی فهمید بچه دختره با عصبانیت گفت : لابد به خاطر دخترزات هم می خوای؟😡 و تلفن رو قطع کرد! مادرم پای تلفن خشکش زده بود و زیرچشمی با چشم های پر اشک بهم نگاه می کرد...😞 ... 💕 @aah3noghte💕
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💔 غیر مسلمونها و حتی مخالفان دین ۳۰ ثانیه به یک صوت گوش میدن و نظرشونو میگن بعد متوجه میشن این موزیک ، بوده ... 💕 @aah3noghte💕
💔 ☘️ آیت الله حق شناس (ره) : 🌸 حضرت ملک الموت وعده داده است که هر کس #نمازش را #اول_وقت بخواند در هنگام موت ، خودش #شهادتین را به او تلقین می‌کند. 📸 #شھیداحمدمشلب هنگام اقامه نماز #آھ_اے_شھادت #نسئل_الله_منازل_الشھداء 💕 @aah3noghte💕
💔 #دلشڪستھ_ادمین رفقا! باید زاااار بزنیم ضجه کنیم و از خدا #شھادت را طلب کنیم وگـرنه معلوم نیست بعد از مرگ، چشمانمان به جمال #ارباب دو عالم حسین زهرا علیه السلام روشن شود یا نه... خدای کریمی داریم با خدا خدا کردن به درگاهش با واسطه بردن به درگاهش او را قسم بدهیم به اولیائش تا #شھیدمان کند... #عاشق شو ارنه روزی کار جهان سـر آید... #پروفایل😍 #آھ_اے_شھادت... #نسئل_الله_منازل_الشھداء 💕 @aah3noghte💕 #انتشارحتماباذکرلینک
💔 ... نگاهش کن چشمانش هم لبخند مےزند پیڪر مطهرش، دو سال مفقود بود و چرا چنین شادمان نباشد که دو سال مهمان خاصّ حضرت مادر بوده است... هنوز هم بعد از گذشت سالها از شهید ردانی پور صدای رسایش در گوش جان مےپیچد: "عمامه من، کفن من است"❣ مژده دادند ڪہ بـر مــا گذری خواهی کرد پیکر مطهر بعداز گذشت ۲ سال از زمان شهادت شناسایی و به میهن برمی‌گردد 💕 @aah3noghte💕
💔 ◀️ «زیباکلام» فعال اصلاح‌طلب گفته: اگر آمریکا به خاک کشورم حمله کند، دیگر دنبال نظریه‌پردازی نیستم و اسلحه دست می‌گیرم.☝️ ✍ بزرگوار فعلا در عرصه و و با سلاح قلم علیه نظام در حد یک ژنرال آمریکایی در حال خدمت به دشمنان هستید. 😏 اگر واقعاََ صداقت داری در همین شرایط علیه دشمن بجنگ.... 💕 @aah3noghte💕
💔 پر از بغض شهادتم😢 کاشکی بدی لیاقتم... وقتی دیدی آقارو... #بــگو_نوکــــرات_آمـادن #پروفایل #آھ_اے_شھادت... #نسئل_الله_منازل_الشھداء 💕 @aah3noghte💕
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا