eitaa logo
شهرزاد داستان‌📚📚
2.1هزار دنبال‌کننده
7.1هزار عکس
59 ویدیو
232 فایل
پاتوق دوستداران داستان نویسی استفاده از مطالب با حفظ لینک کانال آزاد است. مدیر کانال: فرانک انصاری متولد ۱۴۰۱/۷/۱۱🎊🎊🎉🎉 برای ارتباط با من @Faran239 لینک ناشناس https://harfeto.timefriend.net/17323748323533
مشاهده در ایتا
دانلود
سلام دوستان شهرزادی. فرا رسیدن ولادت حضرت فاطمه زهرا (س) و هفته زن و روز مادر مبارکباد. با توجه به گرامیداشت این روز، موضوع این هفته چالش، موارد زیر میباشد. لطفا یکی از موضوعات را انتخاب کنید و برای آن داستان یا داستانکی بنویسید. از پذیرفتن دلنوشته و شعر و قطعه ادبی معذوریم. داستان‌ها به نوبت نقد شده و در کانال منتشر می‌شوند. _مادر و حس مادری _همسر فداکار آیدی ارسال آثار @Faran239 🍀دوستان توجه داشته باشید، داستان‌هایی که دیرتر از موعد (سه شنبه) ارسال شوند نقد نخواهند شد. @shahrzade_dastan
نوشته نجمه پارساییان ❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️ شازده کوچولو پرتقالش را پوست کند،عطرملس پرتقال درکوپه پیچید.نفس عمیقی کشید وسرزنده گفت:"چه عطری ! مثل عطر گل سرخم،شیرین و رویایی...!".برشی از پرتقال را دردست گرفت واز پنجره قطار بیرون را نگاه کرد.روبرویش دشت سبزی گسترده شده بود.ایستاد وبا هیجان به دشت خیره شد.ناگهان حیوان پرتقالی بزرگی با خالهای سیاه را دید که با سرعت می دوید.ازدرون جیپ سیاهی که پشت سر پلنگ می امد دومرد را دید که با وسیله ای سیاه وزشت روبه رو را نشانه گرفته اند.شا زده کوچولو اندیشید:"حتما دارن اون حیوون بزرگ پرتقالی را اهلی می کنند".صدای وحشنتناکی شنیده شد.شازده کوچولو دوباره دشت را نگاه کرد.پلنگ به هوا پرید وکمی دورتربین علفها فرود آمد،دیگر پلنگ راندید! جیپ ایستاد.قطار با سرعت در حرکت بود.شازده کوچولو برش نارنجی پرتقال رادردهانش گذاشت وگفت:"چه خوب،حتما حیوون بزرگ پرتقالی، اهلی شده".بعد درحالیکه به گل سرخش فکر می کردلبخندبزرگی زدو روی صندلی نشست . @shahrzade_dastan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
زاویه سیال ذهن ❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️ یکی از ویژگی‌ها و شگفتی‌های ذهن توانایی بایگانی رویدادها و قابلیت بهره‌برداری ناگهانی و حذف و اضافه‌های دلخواه و سرعت دستیابی به یادآوری و بازیابی رویدادهایی است که سال‌های دور در حافظه ذخیره شده‌اند. جالب اینکه ذهن آدمی در فرایندی کم شناخته شده می‌تواند زمان‌ها را پس و پیش کند و در یک لحظه چندین رویداد را بازیابی کند. رفت و برگشت‌های ذهن بشر این توانایی را به وی می‌دهد تا در حالی که رویدادی مربوط به زمان بسیار دور را یادآوری می‌کند به زمان حال برگردد و بی درنگ به گذشته نزدیک یا دور سفر نماید. این وضعیت سبب شده است که معمولاً انسان‌ها در حالت عادی ذهنیت مرتبی نداشته باشند. برای رسیدن به درستی این گفتن کافیست یک لحظه فکر خود را از پیرامون رها کرده و تلاش کنید به چیزی فکر نکنید. آیا این کار امکان دارد؟ آیا توانسته‌اید به یک موضوع فکر کنید؟ آیا توانستید ذهن و فکر خود را روی یک موضوع یک خاطره چیز متمرکز سازید؟ می‌بینید که نمی‌توانید. راز این کار در سیالیت ذهن است. به بیان دیگر ذهن و فکر بشر هیچگاه بیکار و تعطیل نیست. همواره در فعالیت است. داستان نویسان از این ویژگی ذهن استفاده کرده شیوه نقل سیال ذهن و روایت پس و پیش ذهنی را خلق کرده‌اند. ویلیام فاکنر، جیمز جویس، ویرجینیا ولف در غرب ، صادق هدایت، بهرام صادقی و و گلشیری در داستان نویسی معاصر از این شیوه داستان گویی بهره بردند. رمان ملکوت بهرام صادقی، بوف کور صادق هدایت و شازده احتجاب هوشنگ گلشیری با زاویه دید سیال ذهن نوشته شده‌اند. @shahrzade_dastan
شیوه سیال ذهن وسیله خوبیست برای تخلیه ذهن و افشای آنچه که در ذهن راوی وجود دارد. نویسنده با استفاده از این شیوه و به بهانه اینکه شخصیت داستان وضعیت طبیعی و عادی ندارد؛ تمام آنچه را که در حالت عادی و طبیعی از زبان آدم سالم و عاقل نمی‌تواند بازگو کند به ترفند زیبا و منطقی باورپذیر بیان می‌کنند. در حقیقت نویسنده در جلد یک شخصیت غیر عادی و ناسالم کمین کرده ، درونیات خود را آنگونه که می‌خواهد بیرون می‌ریزد. او می‌داند که راست را یا باید از بچه شنید یا از دیوانه بهلول وار. چنانکه شخصیت رمان خشم و هیاهوی ویلیام فاکنر از سلامت روحی و روانی چندانی برخوردار نیست. موضوع داستان به شیوه سیال ذهن عبارت از حرکت سیال پیوسته و نامنظم و آشفته و پایان ناپذیر ذهن یک یا چند به لایه‌های ذهنی پیش از گفتار مربوط است. لایه‌های گفتار همراه با نظم و عقل و منطق است. معمولاً وقتی حرف می‌زند پیش از ادای کلمات و ارائه گفتار می‌کوشد آن را بر حسب زمان مرتب کند و با منطق بیاراید و کلماتی را که با هنجارهای اجتماعی در تضاد است بر زبان نیاورد و به نوعی آنها را سانسور و کوتاه کند. 📚آموزش داستان نویسی ✍روح الله مهدی پورعمرانی @shahrzade_dastan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
میم نون ❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️ اواسط زمستان،برف به شدت می بارید جوری که دماغم یخ زده بود. سوار قطار شدم که گرما کم کم وجودم را فراگرفت.چمدون سنگینی که عکس پلنگ داشت را با خودم هم سوار کردم،اخر مامان برایم خریده بود! دلیل سنگینی چمدون پرتقال ها بودن!بله پرتقال ها،قراره با مامان مربا پرتقال درست کنیم،هر وقت مربا را بار می گذاشتیم مامان برایم قصه شازده کوچولو رو تعریف می کرد من هم با صدای گوشنوازش به خواب می رفتم. برف که آرام آرام قطع شد قطار هم به شهر رسید،از قطار پیاده شدم و به سختی چمدون را کشیدم پایین .با یک تاکسی خودم را رسوندم به خونه ،در را باز کردم مامان رو صدا زدم. هنوز صدای جانم گفتن اش توی گوشم می پیچد. @shahrzade_dastan
چشمهایش نوشته زینب صالحی
چشم هایش نوشته زینب صالحی ❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️ _"که چی بشه زن! کم مصیبت دارم می حواهی یکی دیگه بهش اصافه کنی" _"بچمه!دوسش دارم.چرا می خواهی از من بگیریش! " _همچین می گی بچمه بچمه!'انگار بچه من نیست.آخه آذر خانم! بچه ای که بخواهد تو را کور کنه رو نمی خوام.می فهمی زن نمی خوام" آذر بغض کرد.انگشت های ِلاغر و استخوانی اش را نزدیک صورتش آورد و اشکاشو پاک کرد و دست دیگرش را روی شکمش گذاشتو آرام زمزمه کرد:"هر اتفاقی که بیفته نمی زارم کسی تو را از من بگیره!'" حسن سیگار توی دستش را در جا سیگاری خفه کرد. به آذر نزدیک شد. جذبه و هیکل چهارشونه حسن که همه ازش حساب می بردن برای آذر هیچ معنی نداشت. حسن یک قدمی آدر ایستاد.با دست های زمختی که هنوز پودر اره ی چوب بهش چسبیده بود .دستهای لاغر و کوچک آدر را گرفت و جلوش زانو زد. _"آذر خانم.خودت که شنیدی دکتر چی گفت.هر روز که این بچه بزرگتر بشه دید چشمات کمتر می شه و وقتی به دنیا بیاد تو کور می شی. من چشمای تو را با هیچ چی عوض نمی کنم.خانم.این حرف آخرمه.باید سقطش کنی.بچه قطح نیست که!از پرورشگاه می یاریم." _"تو حرفاتو زدی بزار من بگم حسن آقا! بلا بری پایین بیای.حتی اگر بمیرم نمی زارم این بچه رو از من بگیری" آذر به سختی از روی صندلی بلند شد. و سمت اتاق خواب رفت. گوشی را برداشت و روی تخت نشست.دوربین گوشی را روشن کرد _"نمی دانم این چندمیه که برات ضبط می کنم.دختر عزیزم.وقتی به دنیا بیای.من نمی توانم ببینمت. خواستم یه مطالبی را قبل از به دنیا امدن برات ضبط کنم....(مکثی کرد و گفت)....من وپدرت بالا و پایین زندگی زیاد داشتیم..خیلی کمکم کرد تا ارشد را بخوانم.کناب های دانشگاه را نگه داشتم تا اگر روزی خواستی تو هم مثل هنر بخوانی.پدرت چند شیفت در کارگاه نجاری کار می کنه زندگیمون بهتر بچرخه.به خاطر تو چشمامو از دست می دم .خوب به چشمام نگا کن.دخترم.خوب نگا کن. آن طوری که دکتر گفت بیماری ارثیه." بغض نذاشت حرفهایش را تمام کند.گربه امانش نمی داد سرشو روی بالشت گذاشت وهق هق کرد.خوشو جمع کرد و پتو را پیله وار دور خودش پیچید. صدای نادر را شنید که صداش می کرد _"آذر جان.پشو باید بریم دکتر مگر امروز وقت دکتر نداشتی.اصلا هر چی تو بگی.نگه اش می داریم. بشو بریم که دیره." آدر حس ترس عجیبی داشت ولی حرف های حسن آرامش کرد.پتو را کنار زد و بلند شد.لباسش را پوشید و از اتاق بیرون آمد. حسن بیرون واحد منتظرش بود .آدر آرام خودشو به محسن رساند خواست کفشش را برداره که محسن گفت: بزار آذر من پات کنم. دیگه باید خواسم به حفتتون باشه." باشنیدن این حرف دل آذر قرص و محکم شد که حسن دیگه هیچ مخالفتی نمی کند. از خانه بیرون اومدن و سوار ماشین شد. آذر غرق در فکر و خیالش به اینه بغل ماشین زل زده بود.هر چه قدر بیشتر نگاه می کرد کمتر خودشو می شناخت.دست های لاغرش به روی صورتش گذاشت.به این فکر می کرد که چه صورتش رنگ پریده شده است. حواسش را از آینه برداشت و خیابان ها را نگاه کرد یک لحظه جا خورد.سرشو به طرف حسن برگرداند و گفت:مسیر را درست می ری حسن؟مطب دکتر تو این خیابان نیست.؟! حسن با من من گفت:آره بابا درسته. میان بر زدم که زودتر برسم. یه لحظه آذر را برق گرفت و‌گفت:نکنه داری می ری پیش آن دکتره که گفتی بچه را سقط می کنه..؟ حسن گفت:چی می گی آذر .... آذر به سرعت دستشو سمت فرمان برد و خواست فرمان بچزخاند اما حسن مانع شد. ماشین سرعت به جدل کنار خیابان تصادف کرد.... _"آقای دکتر بهوش اومد" _"آذر کجاس...بگید آذر کجاس....آذررررررر" حسن بلند فریاد می زد"آذررررررر.." دکتر با ناراحتی گفت:"متاسفانه ام..." @shahrzade_dastan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
https://eitaa.com/shahrzade_dastan/3310 داستان شاید کابوس باشد نوشته فرانک انصاری را از اینجا بخوانید👆👆 @shahrzade_dastan
شهرزاد داستان‌📚📚
#چالش_هفته نوشته طاهره شفیعی ❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️ به قطار که رسید پرتقال را به دخترکی که کنار پنجره
👆👆👆 داستانک خانم شفیعی را خواندم‌. نثر زیبایی دارد. ایشان در داستانک اول، شازده کوچولویی را به تصویر کشیده که آرزوی دخترکی را برآورده می‌کند و دخترک با دیدن آرزوی برآورده شده آرزوی دیگری می‌کند. در این داستانک خبری از کلمه پلنگ نبود.😜 ایشان خیلی خوب کلمات را به هم ربط داده و داستانک نوشته بودند. ایجاز و پیرنگ ساده داشت. درون مایه آن هم می‌تواند اشاره به طمع آدمی باشد. اما عنصر غافلگیری آن چنان قوی نیست. داستانک دوم‌شان به زیبایی متن اول نبود و استحکام و قوت متن اول را نداشت.ممنونم از خانم شفیعی. 🙏 @shahrzade_dastan