تاریکی در پوتین۲_Karaoke_1.mp3
2.15M
داستان صوتی تاریکی در پوتین
نوشته بیژن نجدی
اجرا کامله منصوری
قسمت دوم و پایانی
@shahrzade_dastan
شهرزاد داستان📚📚
داش رسول #چالش_هفته نوشته سیده مهین میرافضلی ❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️ دانهای قشنگ برف برای خودشان میرقصی
👆👆👆
#نقد_داستان
داستان دلش رسول خانم میر افضلی را خواندم که داستان نوجوان بود. خوشحالم از این که داستان را برای ما فرستاده بودند.
خانم میرافضلی قلم و نثر زیبایی دارند. به زیبایی کلمات را کنار هم ردیف کرده و توانسته بودند داستانی با پایان غافلگیرکننده و جذاب به سبک موپاسان خلق کنند.
بند ابتدایی و برق آسا و تعلیق دار داستان کافی بود که یقه خواننده را بگیرد و او را با خودش تا انتهای داستان به پیش ببرد. داش رسول عنوان داستان بود که از روی شخصیت اصلی داستان و به جا انتخاب شده بود. شخصیت داش رسول خیلی زیبا شخصیت پردازی شده بود. نویسنده نوشته داش رسول حرف ش را چ تلفظ میکرد. اما در گفتگوهای او این را نمیبینیم. بهتر بود این لحن در گفتگو به کار گرفته میشد. شخصیت خاله و دایی مجید هم جذاب بودند. در واقع این داستان داستان لجبازیهای دوران نوجوانی است. سبحان میخواست از ازدواج مادرش با پدر رسول جلوگیری کند. اما ناخواسته به ازدواج او رضایت داده و برادر رسول شده بود.
از خواندن داستان لذت بردم. فقط لازم است داستان از نظر علائم نگارشی ویراستاری شود. ممنونم از خانم میر افضلی عزیز. 🙏
@shahrzade_dastan
نوشتن از نگاه کورتاسار
❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️
_من به موضوعی خیلی انسانی نیاز دارم: زندگی، عشق، رنج و برخوردهای شخصی.
آینده کتاب های من یا دیگران کوچکترین دلواپسی من است… نویسنده واقعی کسی است که وقتی می نویسد، کمان را تا ته می کشد و سپس آن را به میخ آویزان می کند تا برود با دوستانش چیزی بنوشد. تیر درست به سمت هوا است، به هدف اصابت خواهد کرد یا نه؟ تنها احمق ها می توانند ادعای تصحیح مسیر تیر را بکنند یا در حالی که از زاویه جاودانگی آن را می پایند، پشت سرش بدوند تا چند تا هل کوچولوی تکمیلی به آن بدهند…
(به نقل از کارین بِریو در کورتاسار افسونگر)
#خولیو_کورتاسار
#آمریکای_لاتین
@shahrzade_dastan
خدا همین نزدیکی است
#چالش_هفته
نوشته زهرا بنویدی
❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️
حدود ده یازده صبح بود مثل هر روز کوله ام را کنار چهار راه زمین گذاشتم . یک زیر انداز پهن کردم و اسباب بازی ها را روی آن چیدم . عروسکهای خرسی، خرگوش، پلنگ و ببر و چند تا اسباب بازی که بیشتر پسرها دوست دارند مثل موتور و ماشین و قطار و هواپیما.
چند ماهی بود که این کارم شده بود .قبلش کارگر یک مغازه مکانیکی بودم .روزگار خوب می گذشت . خانه کم و کسری نداشت. به بقالی و کسبه محل بدهکار نبودم. اجاره خانه هم عقب نمی افتاد. من وهمسرم و پسر ۸ ساله ام سینا کنار هم یک لقمه می خوردیم و خدا را شکر میکردیم .خلاصه همه چیز سر جایش بود .
اما دردسر من از جایی شروع شد که آقا مسعود صاحب مغازه مکانیکی ورشکست شد . و مجبور شد مکانیکی اش را جمع کند و من و پیمان که کارگرش بودیم هم بیکار شدیم .
پیمان خیلی زود در مغازه پسر عمویش کار پیدا کرد و کارگر سوپری شد ولی من ماه ها دنبال کار می گشتم. همه جا رفتم ؛به همه رو زدم ؛به دوست ،آشنا، فامیل، همسایه، رفیق ،همه و همه .اما هر چه تلاش کردم کمتر نتیجه گرفتم . کمکم پس اندازمان هم تمام شد .
دیگر خالی خالی بودم. از سوپری محل گرفته تا سبزی فروشی و نانوایی و قصابی و نسیه گرفتم. دیگر از خودم خجالت می کشیدم چرا نمی توانستم خانواده ام را تامین کنم؟! از جلوی میوه فروشی که رد می شدم و چشمم به میوه های درجه یک و عالی سیب و موز و پرتقال می افتاد حالم بد میشد . مگر یک پسر بچه چقدر میوه میخواست که من نمی توانستم برایش بخرم ؟!
روزگار به سختی می گذشت. تا یک روز با اصرار و التماس همسرم این اسباب بازی هارا از کارگاه دوستش امانت گرفته به من داد تا بفروشم شاید این کابوس بی پولی به پایان برسد .
این کار را دوست نداشتم . در حد و اندازه وقد و قواره من نبود در آمد قابل قبول هم که نداشت .
آن روز غروب مثل روزهای دیگه داشتم بساطم را جمع می گردم. اوقاتم خیلی تلخ بود از همه چیز خسته بودم از اینکه این کار حتی پول یک بستنی برای سینا را نمیداد ؛از عابرینی که بی تفاوت از از کنارم عبور می کردند؛ از سکوت عمیق همسرم که همیشه می گفت
《نگران نباش خدا همین نزدیکی است . 》حتی از بچه های کوچکی که بستنی به آن بزرگی را لیس می زدند .
مگر سینای من چه فرقی با آنها داشت .... ؟؟
اما وقتی خانه رسیدم و کلید انداختم و وارد شدم همسرم را دیدم که آماده بیرون رفتن است و سینا را بغل کرده. سینا هم آن قدر گریه کرده که چشماش قرمز شده با تعجب پرسیدم:
《چی شده ؟؟》
گفت:《 چیزی نیست نترسیا . دندونش درد گرفته از صبح تا حالا داره گریه زاری می کنه دارم می برمش دندون پزشکی .》
دندان پزشکی آن هم در این بی پولی .واقعا دیگه تیر خلاص بود. بهت زده لحظاتی به همسرم و سینا نگاه کردم ولی بالاخره مرد خانه منم .طول کشید که بر خودم مسلط شوم گفتم:《 تو نمیخواد بیای من میبرمش》
گفت : 《پول داری ؟؟ 》
گفتم: 《 الان که پول نمیخواد فقط معاینه می کنند وقت میدن 》
گفت: 《پس برو به درمانگاه الزهرا اونجا خیریه است چند درصدی از جاهای دیگه ارزون تره》
دست بچه را گرفتم و خدا حافظی گردم و راهی درمانگاه شدم چون آخر وقت بود خلوت بود دکتر عطایی جوانی قد کشیده و با تیشرت نارنجی آنجا بود سینا را معاینه کرد
گفت: 《 پوسیدگی عمیقه باید دندونش عصب کشی بشه》
گفتم؛《 مگه دندون شیری را عصب کشی میکنند دندون و بکش دندون اصلی و دائمی در میاد》
دکتر با حوصله و خونسردی گفت :
《توصیه نمیکنم. این دندون باید سرجاش باشه اگه اینو برداریم دندانهای کناری سر جاشون در نمیاد کج و کوله میشه اون وقت بایدکلی هزینه کنی و ارتودنسی کنی تا مرتب بشوند از من میشنوی عصب کشی کنید .》
توضیحات دکتر جوان مرا قانع کرد اما هزینه عصب کشی گران بود و درآمد ناچیز دست فروشی کفاف این خرج و نمیداد
اندکی در فکر فرو رفتم و به اطرافم نگاه کردم با مایه ای از التماس گفتم:《 نمیشه ارزون تر حساب کنید 》
منشی دکتر گفت : 《میدونی اینجا خیریه است جاهای دیگه خیلی گرونتره . 》
گفتم :《پس می رویم و در فرصت مناسب تری بر میگردیم 》
به گمانم دکتر فهمید که ازسر بی پولی رفتم اما چیزی نگفت
دست سینا را گرفتم و از کلینیک بیرون آمدم .دیگر رمق نداشتم تمام توانم رفته بود. دیگر حتی نا نداشتم به کائنات فحش بدهم و با خدا دعوا کنم .
آن شب تا صبح خواب به چشمم نیامد و تمام شب در این فکر بودم هزینه دندان سینا را از که قرض بگیرم و اصلا در این عالم هستی چه کسی به من قرض میداد؟
@shahrzade_dastan
صبح آن روز وقتی میخواستم مثل همیشه سر چهار راه بروم و بساط دست فروشی را پهن کنم دیدم برف سنگینی امده و همه جا پر برف است با خودم گفتم در این روز برفی کی میاد برای بچه اش اسباب بازی بخره ؟
به همسرم گفتم امروز دست فروشی نمی کنم برو پارو را بیاور می روم مناطق بالای شهر برف پارو میکنم. تا نزدیکیهای ظهر در کوچه های نیاوران و ولنجک داشتم داد می زدم《 برف پارو می کنیم.》َ
حدود ظهر بود که خانم یکی از خانه ها مرا به خانه برد برای برف پارو کردن و نظافت پارکینگ و راه پله ...
خلاصه کارم تا شب طول کشید
شب که شد خانم گفت :《اقامون چند دقیقه دیگه میاد باهات حساب میکنه 》
نیم ساعتی منتظر ماندم آقا آمد همون لحظه که دیدمش چشمام از تعجب گرد شد .
آقادکتر عطایی بود که دندان سینا را معاینه کرد.
او هم مرا شناخت سلام و احوالپرسی کرد حال سینا را هم پرسید و گفت :
《شازده کوچولو چطوره ؟؟ دندونش درست کردی ؟؟》
من هم آدم دروغ گفتن نبودم و از طرفی خجالت میکشیدم از نداری و بی پولی ام بگویم .
اما دکتر فهمید و گفت:
《در این دوره زمونه نداری عیب نیست .
همه مثل هم اند. هیچکس حالش بهتر نیست
فردا شازده رو بیار کلینیک خصوصی خودم با منشی هماهنگ میکنم معطل نمونی نگران پولش هم نباش مهمون عزیز منی》
فردای آن روز که دکتر دندانهای سینا را درست کرد من را کنار کشید و گفت:《 من به یک راننده نیاز دارم》
ازخوشحالی داشتم بال در می آوردم. انگار کابوس بیکاری ام داشت تمام میشد من کار پیدا کرده بودم و یاد حرف خانومم افتادم که می گفت:
《نگران نباش خدا همین نزدیکی است . 》
#چالش_هفته
@shahrzade_dastan
لطفا در ایتا مطلب را دنبال کنید
مشاهده در پیام رسان ایتا
پادکست روز مادر
اجرا. مقبوله موسوی
@shahrzade_dastan
دستهایت بوی زندگی میدهد و صدایت آواز مهربانی را در گوشم زمزمه میکند. ای بهشتیترین موجود زمین روزت مبارک.
میلاد آب و آیینه خانم فاطمه زهرا (س) بر شما بانوان و مادران کانال شهرزاد مبارکباد. ❤️😘🌹🌹🌹🌹
@shahrzade_dastan
مادر.کامله منصوری_Karaoke.mp3
1.55M
روز مادر
دکلمه: کامله منصوری
@shahrzade_dastan