eitaa logo
شهرزاد داستان‌📚📚
2.1هزار دنبال‌کننده
8.5هزار عکس
83 ویدیو
345 فایل
پاتوق دوستداران داستان نویسی استفاده از مطالب با حفظ لینک کانال آزاد است. مدیر کانال: فرانک انصاری متولد ۱۴۰۱/۷/۱۱🎊🎊🎉🎉 برای ارتباط با من @Faran239 لینک ناشناس https://harfeto.timefriend.net/17323748323533
مشاهده در ایتا
دانلود
داستان کوتاه هزار رنگ نوشته آنتوان چخوف
داستان «هزار رنگ» به قلم آنتون چخوف ❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️ "اُچومِلُف ، افسر انتظامی، که پالتوی نویی پوشیده بود و بسته ای در دست داشت ، ازمحوطه ی بازار می گذشت. پشت سرش ، پلیسی مو حنایی در حرکت بود که غربالی لبالب ازانگورفرنگیِ مصادره شده را دودستی گرفته بود ، همه جا ساکت بود... توی میدان کسی دیده نمی شد ... درهای بازِ میخانه ها ومغازه های کوچک، چون دهان های گرسنه ، بانگاهی غمزده به دنیای خداوند خیره شده بودند. حتی یک گدا درآن نزدیکی دیده نمی شد. ناگهان صدایی به گوش اُچومِلُف رسید: " که گاز می گیری، هان، سگ مافنگی! نذارین در بره، مردم! این روزها گازگرفتن قدغنه. بگیرینش، آهای! " صدای زوزه ی سگی بلندشد .اُچومِلُف به آن طرف نگاهی انداخت وسگی رادید که یک پایش رابالا گرفته واز انبارِ الوارِ پیچوگینِ تاجر دوان دوان بیرون می آمد ومردی باپیراهن چیت آهارزده، جلیقه ی باز وسری زیرانداخته سربه دنبالش گذاشته بود. مردخودش راروی زمین انداخت ویک پای سگ راگرفت . زوزه ی دیگری به گوش رسید وصدا بازبلند شد : " نذارین فرارکنه!" چهره های خواب آلود ازمغازه ها سرک کشید وچیزی نگذشت که جمعیتی - که انگاراز دل زمین جوشیده باشد - اطراف انبار الوارجمع شد. پلیس گفت: " قربان، مثل این که درگیری پیش اومده !" اُچومِلُف برگشت وبه طرف جمعیت رفت. درست جلوِ درِبزرگِ انبار مردی رادید که وصفش رفت وجلیقه ی دکمه نینداخته به تن داشت. مردایستاده بود، دست راستش رابلند کرده بود وانگشت خون آلودش رابه جمعیت نشان می داد.گویی درقیافه اش خوانده می شد که می گوید :" نشونت می دم، پدرسوخته! " وانگشتش حال پرچم پیروزی راداشت . اُچومِلُف خروکینِ طلاساز راشناخت . عامل جنجال، که سگ توله ی پشمالویی بود باپوزه ای درازولکه ی زردی برپشت، پاهای جلوش راجدا ازهم گذاشته بود، کِز کرده بود و سراپا لرزان ، دروسط جمعیت نشسته بود. درچشمان اشک آلودش درماندگی و وحشت خوانده می شد . اُچومِلُف ، که جمعیت را می شکافت وپیش می رفت ، گفت :" چه خبره؟ این جا چه کار می کنین؟ تو چرا انگشتتو بالا گرفتی؟ کی بود عربده می کشید ؟ " خروکین، که توی مشتش سرفه می کرد، گفت :" قربان، من داشتم ساکت و صامت می رفتم ،یعنی اومده بودم با میری میریچ درباره ی چوب حرف بزنم ، کاری هم به کارکسی نداشتم که یهو این تخم سگ انگشت منو گازگرفت . عذرمی خوام، من آدم زحمتکشی ام، کارظریفی دارم. مجبورشون کنین خسارت منو بدن... آخه، ممکنه یه هفته ای نتونم بااین دست کارکنم. قربان، خودتون که می دونین قانون اجازه نمیده هرکسی حیوون وحشی شو ول کنه تودست وپای مردم .اگه قرار باشه حیوونا شروع کنن به گازگرفتن، دیگه زندگی براآدم نمی مونه..." اُچومِلُف، که ابرو درهم کشیده بود وسرفه می کرد،با تحکم گفت:" اوهوم...خب،خب.خب،...این سگ مال کیه؟ من ولش نمی کنم. من آدم هایی رو که بخوان سگ شونو توکوچه وخیابون ول کنن ادب میکنم! وقتش رسیده که تو دهن آدم هایی بزنیم که نمی خوان مقرراتو رعایت کنن. اون پدرسوخته روجریمه ش می کنم...یادش می دم ول کردن سگ وهرجور حیوونی تودست وپای مردم چه معنی می ده! پدرشو درمی آرم." رویش رابه پلیس همراهش کردوگفت :" یِلدیرین، صاحب این سگو شناسایی کن،یه استشهاد هم تهیه کن. بعدش هم سگو بی درنگ باید سربه نیس کنی. احتمالا ممکنه هارباشه...میخوام ببینم صاحب این سگ کیه؟" صدایی ازمیان جمعیت گفت:" گمونم مال ژنرال ژیگالُف باشه." "ژنرال ژیگالُف! اوهوم. یِلدیرین، بیاکمک کن من پالتومو دربیارم... اوف، چقدرهوا گرمه!حتما بارون میگیره." رویش رابه خروکین کرد وگفت:" چیزی روکه میخوام بدونم اینه که چطورشد سگه تورو گازگرفت ؟چطورشد انگشتتو گازگرفت ؟ کی باور میکنه سگی به این ریزه میزه ای انگشت تو آدمی به این قدوهیکلو گاز بگیره! من شما آدم هارو میشناسم! یه مشت آشغالین !" "قربان، این بابا بخاطر خندوندنِ مردم دماغ این سگوبا سیگارِ روشنش سوزوند، اون هم گازش گرفت، نفهم که نیس! این خروکین همیشه دنبال شر درست کردنه قربان !" @shahrzade_dastan
" بی چشم ورو، چراداری دروغ میگی؟ این پرت وپلاها چیه ازخودت درمیاری؟ جناب سروان آدم باشعوری هستن، خودشون می دونن کی دروغ میگه کی راست. اگه دروغ گفته باشم حاظرم درحضور قاضی محاکمه بشم ! اونه که تصمیم میگیره. این روزها دادگاه همه روبه یه چشم نگاه میکنه . اصلا، اگه بخوای بدونی ،برادر خود من تو نیروی انتظامی یه ..." " جروبحث نکنین!" پلیس با لحن مطنطنی گفت:" خیر، این سگ جناب ژنرال نیست. ژنرال یه همچین سگی نداره. سگ های ایشون همه از نژاد تازی اَن ." " مطمعنی؟" " کاملا مطمعنم، قربان." "راست می گی. سگ های ژنرال گرون قیمت اَن، اصیل اَن .اما این یکی، نگاهش کنین،سگ زشت وکثیفی یه! اصلا کی خوشش می آد یه همچین سگی داشته باشه؟ اگه لنگه ی این سگ تو مسکو یا پترزبورگ پیدابشه ،می دونین چه بلایی سرش می آرن؟مردم ،بدون اعتنا به قانون، تویه چشم به هم زدن نیست ونابودش می کنن. خروکین، توخسارت بت واردشده ، ولش نکن . باید بری صاحب سگو هرکی که هست ادبش کنی ! وقتش هم همین الانه...! پلیس، که گویی بلند بلند فکرمی کرد، گفت:" نکنه راستی راستی سگ جناب ژنرال باشه! به قیافه ش که نمیاد. اما انگار همین دیروز بود یه سگ شبیه همین توحیاط خونه شون دیدم !" یک نفراز لابه لای جمعیت گفت:" من مطمئنم که این سگ ژنراله." " یِلدیرین، کمکم کن پالتومو بپوشم ، یه دفه باد سردی بم خورد . دارم می لرزم. سگوهم وردار ببرش خونه ی ژنرال وازشون عذرخواهی کن. بگو من پیداش کردم و فرستادمش خونتون. بهشون بگو این زبون بسته رو ول نکنین توکوچه و خیابونا. ممکنه سگ گرون قیمتی باشه و یه آشغال کله هوس کنه آتش سیگارشو به دماغش بچسبونه ،بلایی سرش بیاره. سگ حیوون ظریفیه .تو هم، کله پوک ،اون دستتو بنداز، نمی خواد صاحب مرده تو به مردم نشون بدی ! تقصیر خودت بوده ..." اصلا سرآشپزِ جناب ژنرال پیداشون شد، ازش می پرسیم... آهای، پروخور،بیا اینجا پیرمرد! یه نگاهی به این سگ بنداز، سگ شماست؟ " چی میخوای بگی ، ماهیچ وقت ازاین سگ ها نداشتیم . اُچومِلُف گفت: دیگه لازم نیست چیزی بپرسی، معلومه سگ ولگردیه. فایده ی این پرس وجوها چیه؟ وقتی بت می گن ولگرده، ولگرده دیگه . سربه نیستش کن تا قال قضیه کنده بشه. پروخور دنباله ی حرفش را گرفت." بله، مال ما نیست، مال داداش ژنراله. همین تازگی تشریف آوردن. ژنرال علاقه ای به سگ پشمالو ندارن ،اما داداششون چرا، خوششون میاد..." لبخند مسحورکننده ای چهره ی اُچومِلُف راپوشاند وبه صدای بلند گفت:" چی،برادر ژنرال تشریف آوردن؟ ولادیمیر ایوانیچ تشریف آوردن؟ فکرشو بکنین؟ اون وقت من خبر نداشتم. اومدن بمونن؟ بله، همین طوره. فکرشو بکنین! تشریف آوردن برادرشونو ببینن، اون وقت من اصلا خبرنداشتم. پس این سگ ایشونه؟ خیلی خوشحال شدم! ببرینش ... سگ کوچولوی قشنگیه ! انگشت این بابا رو گاز گرفتی، هان؟ ها ها ها ، حیوونکی، بیا نمیخواد بلرزی ! پریدی انگشت این آشغال کله رو یه گاز مامانی گرفتی ... چه سگ بامزه ای ! پروخور سگ راصدا زد وهمراه او از حیاط الوارفروشی بیرون رفت. جمعیت به خروکین خندید. اُچومِلُف پالتویش را دورخود پیچید وبا لحن تهدیدآمیزی به خروکین گفت:" بعد به حساب تو می رسم! و از وسط بازار به راهش ادامه داد ........." منبع: سایت برترین‌ها @shahrzade_dastan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
زمان: حجم: 871.8K
مبحث تفاوت دیالوگ و گفتگو و تعریف شرح دیالوگ👆👆 استاد فرحناز فروغیان @shahrzade_dastan
نوشته زهرا نصرتی داستان شماره ۱۲
نوشته زهرا نصرتی منم ❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️ عادت همیشگی‌م بود، هر وقت نمی‌دونستم چه بگویم و چه کار کنم، سرم را به سمت آسمان می‌گرفتم.. نمی‌دانم چطور، ولی انگار فقط یک نگاه یک ثانیه‌ای کلمات را قلپ قلپ روی زبانم می‌ریخت. _سلام الهام. الهام.. یار همیشگی دوران شور و شیرین زندگی‌ام! اما این را بلند نگفتم. ۲ماه او را ندیده بودم، از من هیچ خبر نداشت..نمی‌خواستم او را بی‌خبر بگذارم! اگر شوهرم اینطور نمی‌کرد.. اگر مرا به سفر اجباری نمی‌برد.. اه تکرار تلخ، حالم را بهم می‌زند. _تو.. س.. و لام آن زیر بغضش پنهان شد. _ببخشید توروخدا، می‌دونم نگران شدی! صدای گریه‌اش بلند شد، دست و پایم گم کرده بودم، نمی‌دانستم چه باید بگویم. و صدای بوق قطع تلفن وحشتناک ترین جواب من شد! نه بدون خداحافظی نمی‌شد، الهام تنها کسی بود که درد را می‌دانست، روحم را تازه می‌کرد..و هیچ وقت کلاممان بدون خداحافظی و آرزوی سلامت نبود. بی‌اختیار دوباره زنگ زدم.. کلید های شماره را یکی یکی انتخاب کردم، ضربان قلبم بالا و بالاتر می‌رفت. _عزیزم یارم قطع‌ نکن صبر کن..یک لحظه _ چی؟ چه می‌خواستم بگویم؟ اصلا چرا دوباره زنگ زدم.. رو به آسمان کردم، خورشید با آفتابی تیز روی فرق سرم و بعد شلاقی بر چشمانم کوبید و چشمانم سیاهی رفت.. حتی خورشید هم نمی‌گذاشت از آسمان راهنمایی بگیرم. ناامید به روبه‌رو خیره شدم.. در خیالم جمله‌ای گذشت، دورتادورم را تماشا کردم انگار جمله خیالم در همه جا نوشته شده بود.. ادامه دادم فقط اینکه.. برای همه چی ممنون، بدون دوست دارم! به جای بوق قطع شدن کلمه‌‌ای لطیف و آرام با لحنی دردآلود نثار جانم شد. _منم.. @shahrzade_dastan
شهرزاد داستان‌📚📚
#چالش_هفته نوشته زهرا نصرتی داستان شماره ۱۲
👆👆👆👆 داستانک خانم نصرتی درباره عشق و علاقه دو دوست به همدیگر است. به این نوع دوستی کمتر پرداخته شده. نثر داستان روان و صمیمی است. اما به نظر می‌رسد که برای باورپذیری بیشتر نویسنده می‌بایست درباره سابقه محبت و علاقه این دو به همدیگر بپردازد. شخصیت با خودش درباره گفت و گو با دوستش واگویه و کشمکش دارد. چرایی بی خبر از هم بودن سفر چند ماهه گفته شده است. اما تعلیقی که در داستان است جاندار و پایان داستان غافلگیرکننده نیست. ممنونم از خانم نصرتی عزیز🙏 @shahrzade_dastan
فردا منتظر چالش جدید هفته باشید. 🙏
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
*✍ زیر نظر استاد فروغیان فوت‌وفن‌های جذاب نویسندگی رو اینجا راااایگااااان بخون😌👇 از همه چیز و همه جا👇 📚نکات آموزشی استاد ✍دوبار چالش در هفته 😎دیالوگ‌های نویسندگان معروف 💥مسابقه، پاداش و لوح تقدیر 📘ضرب المثل‌ها 📜حکایات 🎼داستان صوتی 📗معرفی کتاب 📝اشعاری چند... کانال آموزش و نقد داستان همراه شماست.😎 اگر عاشق نوشتنی ✍️و هیچ‌وقت امکانش برات جور نشده، الان وقتشه.👌 ✅در کانال آموزش نقد داستان عضو شو https://eitaa.com/joinchat/2241659211C4646b03ff5